eitaa logo
خط مقدم
1.3هزار دنبال‌کننده
983 عکس
102 ویدیو
3 فایل
با ما به خط مقدم بیایید. تارنمای انتشارات خط مقدم: www.khatemoqadam.com خط مقدم در اینستاگرام: www.instagram.com/khatemoqadam.ir ادمین خط‌مقدم: @KhateMoqadam_admin تلفن تماس: ۰۹۱۲۹۳۸۳۳۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
دست‌های استخوانی‌اش دور شانه‌ام گره می‌خورد. آغوشش گرم نیست؛ مثل اینکه اصلا زیر پوستش خونی جریان ندارد. اما آن آغوشِ سرد تکیده‌ی بدبو هم جذبه‌ای مرموز دارد؛ طوری که نمی‌توانم اشک‌های شوقم را روی شانه‌اش نریزم. از بغلش که جدا می‌شوم، اشک‌هایم را پاک می‌کند و می‌خواهد از خودم برایش بگویم؛ از پدرم، مادرم و جدم؛ که از نظر او خیلی مهم است. تا می‌گویم تنها فرزند هدایت اسکندری هستم، دوباره چشم‌هایش گرد می‌شود: «دخیلت یا امام کاظم علیه‌السلام! دخت هدایت اسکندری شهیر که نیستی؟ یعنی هستی؟ یعنی تو دختر اسکندری بزرگ... عاشقِ پسر من شده که در غرفه الغسیل... یعنی رخت‌شوخانه کار می‌کنم؟» 📚رختشو 🆔 @khatemoqdam_ir
همیشه این‌طور نیست که مسیر زندگی مثل یک فرش قرمز پیش پای آدم پهن شده باشد و کسی به افتخار ورودت کف بزند؛ قرار نیست حتی جاده‌ای مقابل رویت راه کشیده باشد تا مقصد. خودت را‌ می‌بینی که مثل غریبه‌ای ناخوانده به زندگی پرتاب شده‌ای و مسیر در دل تاریکی گم شده است. حتی شک داری که مسیری وجود داشته باشد. شک داری که باید از همین‌سو بروی یا نه. آیا بالاخره به جاده‌ای خواهی رسید؟ آیا بالاخره رد پایی را خواهی دید؟ این چیزها ممکن است نگرانت کند؛ اما اگر همیشه همان کودک بازیگوش سربه‌هوا باشی، نگرانی به درونت راه نخواهد یافت؛ یا راهی‌ می‌‌یابی، یا راهی‌ می‌سازی. آن وقت شاید خیلی‌های دیگر پیدا شوند که دنبال رد پای تو بیایند. شاید مسیر تو تبدیل به یک جاده شود. 📚پرتگاه پشت پاشنه 🆔 @khatemoqadam_ir
شریف خوشحال تنه‌ای به عباس می‌زند. سرگرد حرفش را ادامه می‌دهد: «البته اگر قرار بود من تو را بکشم، آن قسمت از مغزت را هدف قرار نمی‌دادم... نمی‌خواهی بپرسی چرا، جناب شریف؟ دلیلش این است که من می‌دانم کجا و از چه زاویه‌ای شلیک کنم که هدفم در سریع‌ترین زمان ممکن جان دهد.» شریف می‌خواهد از کنار عباس دور شود که صدای سرگرد بلند می‌شود: «تا نگفتم، از جایت تکان نمی‌خوری!» صدای اعتراض عباس بلند می‌شود: «چرا برای کشتن یک اسیر بی دفاع اینقدر بازی درمی‌آوری؟ بکش و خودت را راحت کن!» 📚رختشو 🆔 @khatemoqadam_ir
حمیدرضا و طوبا شادی می‌کنند. مامان با نگرانی نگاه می‌کند. با صدای زوی بابا، هر سه می‌دوند و زو می‌کشند. من هم با کمی مکث می‌دوم. نه برای بازی، با اینکه خیلی دوست دارم برای بازی بدوم؛ برای مراقبت از بابا می‌دوم، نکند بین راه، حالش بد شود! حمیدرضا و بابا از من و طوبا جلو می‌افتند. بابا، زودتر از حمیدرضا می‌رسد به سرو و نفس نفس می‌زند. داد می‌زنم: بابا حالت خوبه؟... نفس‌زنان جوابم را می‌دهد: ـ چی ه ه... خیه... یال... کردی ه ه...؟ من... هه ه ه... هنوز قوماندان ام... سال‌هایی که من هنوز به دنیا نیامده بودم، بابا در افغانستان قوماندان بود. قوماندان یعنی کوماندو، یعنی فرمانده 📚پروانه سوم 🆔 @khatemoqadam_ir
سمیر به یاد پنج شش سالگی‌اش افتاد. دو سه سال پیش بود که از بالای تپه‌ای که خانه روی آن ساخته شده بود، تمام شهر پیدا بود. صدای غرش هواپیماها، انفجار بمب، و شعله‌های پراکنده در شهر، تصاویر وحشت‌آوری بود که هیچ وقت از ذهنش پاک نمی‌شد. آقای ودیع‌حمزه گفته بود؛ ما عرب‌ها پیمان‌شکن‌ایم. پشت هم نیستیم. یادمان می‌رود که می‌توانیم با هم باشیم. یادمان می‌رود که می‌توانیم دست به دست هم بدهیم و لبنان و فلسطین را با هم متحد کنیم. سمیر به آقای حمزه فکر کرد و به صورتش که از خشم و هیجان قرمز شده بود. سمیر پرسیده بود: آقا چطور باید متحد بشویم؟... 📚نامه ای از جنوب 🆔 @khatemoqadam_ir
هر کس می‌خواست توی سوریه هر جا برود، می‌رفت یک سر به ابواحمد می‌زد. ابواحمد، یک چای زعفران و آجیل به آن‌ها می‌داد و یک عکس هم با آن‌ها می‌گرفت و طرف می‌رفت شهید می‌شد. توی گوشی‌اش هزار تا عکس داشت که همه رفته و شهید شده بودند و او زنده مانده بود. به‌شوخی می‌گفتیم: «ابواحمد، جان مادرت، با ما عکس نینداز!» 📚میاندار 🆔 @khatemoqadam_ir
آن روزها و حتی همین حالا هم دوست دارم اول مادر و خواهرهایم شهید شوند و بعد هم خودم. در زمان محاصره خاک کردن آدم‌ها آن‌قدر سخت بود که دلم می‌خواست خودم خاک‌شان کنم تا جنازه‌شان روی زمین نماند. این‌که بعداً سر جنازه‌ی خودم چه بیاید و خوراک سگ‌ها شود یا دست مسلحین بیفتد، برایم مهم نبود. 📚خبرنگار غیر اعزامی 🆔 @khatemoqadam_ir
«یکی از خصوصیات اخلاقی حسن، پذیرش اعتقادات و سلایق گوناگون بود. عروس لبنانی ما محجبه بود؛ ولی چادر نمی‌پوشید. حسن هیچ وقت اصرار نکرد حجاب او را به چادر تغییر دهد و همیشه هم نوع حجاب او و زنان لبنانی را تحسین می‌کرد. گاهی پیش می‌آمد در مراسم عروسی شرکت می‌کردیم و آنجا موسیقی و بزن و بکوب بود. حسن خودش بدون اینکه به صاحب مراسم بی‌احترامی شود، موقع پخش موسیقی از مراسم بیرون می‌رفت، اما کسی را از حضور در آن محفل منع نمی‌کرد. اینکه حسن اهل تحمیل اعتقاداتش نبود، باعث می‌شد جوان‌ترها او را خیلی دوست داشته باشند. فرح، عروس‌مان می‌گفت: من بعد از آشنایی با حاج آقا تازه متوجه شدم پدر یعنی چه!» 📚بلوک یاس 🆔 @khatemoqadam_ir
با صدای مهدی به خود آمدم: - بیخیال، محسن! هر چی بود، گذشت. حالا از شلمچه، بیش از خاطره، چیزی باقی نمانده. همه‌ی اون‌ها رفته‌ان؛ یا رفته‌ان اون دنیا، یا توی همین دنیا، مثل بقیه دست‌وپا می‌زنن. مهدی آهی کشید و ادامه داد: فقط نمی‌دونم ما ا گه اون روزها بودیم، چی می‌کردیم؛ می‌اومدیم جبهه، یا چسبیده بودیم به میز کلاس و درس؟ گفتم: تو رو نمی‌دونم؛ اما من حتماً می‌رفتم جبهه. شاید هم شهید می‌شدم. لبخندی زد و گفت: خیلی هم مطمئن نباش، محسن جان! جان دادن، به این سادگی‌ها نیست که. خیلی سخته جان دادن. سکوت کردم و رفتم توی نخ این حرف مهدی. بارها آرزو کرده بودم کاش من هم در صحرای کربلا در کنار یاران امام‌حسین(ع) بودم و می‌جنگیدم و جان که هیچ، سر می‌دادم. سرم می‌رفت روی نیزه‌ها. سرم را می‌بردند به شام؛ کنار سر امام حسین(ع)؛ و کاخ یزید را به لرزه درمی‌آوردم. اما شاید بین آرزو و عمل، فاصله زیاد باشد. مهدی گفت: این‌که ما هم به جبهه می‌رفتیم یا نه، بستگی داشت به خالص بودن عمل‌مون. باید دید الان چقدر بین حرف و عمل ما فاصله است؛ چقدر حاضریم از مال خودمون بگذریم؛ ایثار کنیم در راه خدا؛ انفاق کنیم؛ ظلم نکنیم؛ مؤمن باشیم توی زندگی؛ چشم‌مون دنبال ناموس مردم نباشه؛ به داد آدم‌های بدبخت و گرفتار برسیم؛ و ده‌ها مورد دیگه که نشون بده مخلصیم در راه دین. من که در مورد خودم شک دارم. تو رو البته نمی‌دونم 📚صبح واقعه 🆔 @khatemoqadam_ir
واقعا حسن نه تنها عزیز دردانه‌ی مادرم، بلکه عزیزدردانه‌ی تمام کسانی بود که او را از نزدیک می‌شناختند. او ساده بود و روابطش با آدم‌ها را فقط بر اساس مهربانی و تواضع بنا می‌کرد و دائم می‌گفت: وظیفه ما نه تغییر اعتقاد آدم‌ها است و نه تحمیل افکارمان به آن‌ها. ما فقط برای محبت کردن ساخته شده‌ایم و بس. او نه تنها خرابه‌های باقی‌مانده از جنگ‌ها را دوباره از نو می‌ساخت، دل‌های آسیب دیده‌ی آدم‌ها را نیز ترمیم می‌کرد. اصلا شاید کار مهم او، بیش از بازسازی گِل‌ها، بازسازی دل‌ها بود. 📚بلوک یاس 🆔 @khatemoqadam_ir
علی فکر کرد شاید برای ساختن مسجد یا حسینیه، کارگر مفت می‌خواهند. خودش حتما می‌رفت و راضی هم بود؛ اما بقیه که به درد کار نمی‌خوردند. فکر کرد شاید کار سختی نباشد. مرد چاق کت و شلواری‌ای آن طرف‌تر ایستاده بود و با موبایلش حرف می‌زد: «بعله، چشم، دیگه حاج‌آقا اینطور صلاح دونسته‌ن... والا چه عرض کنم... اینجا که ما اومده‌ایم، کمپ ترک اعتیاده... آره، به خدا!... من هم مثل شما تعجب کردم، اما خب، روی حرف حاج آقا نمی‌شه حرف زد دیگه...» اخم توی چهره‌‍‌‌اش بود و هی این پا آن پا می‌کرد. نگاه علی با نگاه روحانی پیر گره خورد. لبخندش چه زیبا بود. گفت: «پسرم، شما هم بیا.» علی می‌خواست بگوید همه کار ساختمانی بلد است؛ اما قبل از اینکه حرف بزند، مشرفی از توی ایوان گفت: «حاج آقا، هر چندتا دوست دارید، سوا کنید ببرید؛ ولی باز هم می‌گم، مسئولیتش با خودتونه» 📚پرتگاه پشت پاشنه 🆔 @khatemoqadam_ir
یکبار از کرمان داشتیم می‌رفتیم سراغ یکی از اشرار. سال ۱۳۷۲ بود. هیچ وسیله ارتباطی‌ای همراه‌مان نبود. منطقه‌ای که قرار بود تامین بدهیم محل خطرناک‌ترین شرور شرق کشور بود؛ برای نمونه بگویم که فقط ۵۰ نفر از نیروی انتظامی را شهید کرده بود. حاج‌قاسم گفته بود مرا ببرید می‌خواهم او را ببینم. من خیلی دلهره داشتم، هوا تاریک بود و ما رفتیم به سمت مرز سیستان و بلوچستان، هرمزگان، کرمان. قرار بود او را در یک بیابان و داخل کپر ببینیم... سرانجام صحبت‌های حاج‌قاسم تمام شد. از برخورد شرور کاملا پیدا بود که به حاجی اعتماد دارند. خیلی از آنها که تسلیم می‌شدند می‌گفتند فقط به اعتبار حاج‌قاسم سلیمانی، فرمانده لشگر ثارالله تسلیم می‌شویم. آوازه‌ی حاجی را شنیده بودند و برایش احترام قائل بودند. بهتر است بدانید بعد از حضور حاجی در شرق کشور، عده‌ای از اشرارِ تواب، اسم بچه‌هایشان را قاسم گذاشتند. 📚سرباز قاسم سلیمانی 🆔 @khatemoqadam_ir