بعد از خداحافظی، اشکریزان گفت: «مطمئنم وقت جون دادن، آقا #امامزمان (عج) بالای سرم میاد. من وقتی بخوام جون بدم، میخندم😊».
مدام پشت سر هم میگفت: «خداحافظ، من رفتم✋».
ناگهان صدای وحشتانگیز سوت خمپارهای مرا در جایم میخکوب کرد. دود و غبار در یک آن، تمام فضا را پر کرد. به بیرون سنگر آمدم و فریاد زدم:
مصطفی … مصطفی…
دود و خاک، آرام آرام بر زمین مینشست. سرش را که از پشت مورد اصابت ترکش قرار گرفته و متلاشی شده بود، دیدم. مثل گل سرخی شکفته بود؛ سرخ و خونین.
هنوز زنده بود. سرش را در میان دستهایم گرفتم. با گریه و التماس😭 از او خواستم چیزی بگوید. ابروهایش را حرکت داد. خواست چشمهایش را باز کند، ولی نتوانست. خواست چیزی بگوید، اما نشدو با لبخندی زیبا به سوی حق شتافت.
#شهیدمصطفیکاظمزاده
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28