eitaa logo
🌷خاطرات موضوعی شهدا🌷
495 دنبال‌کننده
217 عکس
19 ویدیو
0 فایل
گاهی وقتا در سخنرانی ها و حلقه های صالحین و ... احساس میشه واقعا جای شهدا خالیه و خاطراتشون کمرنگ شده. برای همین ما تصمیم گرفتیم خاطرات شهدا را موضوع بندی کرده و تقدیم شما دوستان کنیم. @Aseman2411 کپی خاطرات ⬅ با ذکر صلوات نشر مطالب ⬅صدقه جاریه
مشاهده در ایتا
دانلود
پياده مي‌رفت مدرسه و مي‌آمد. تعجب😳 کردم، پي‌گير که شدم، فهميدم پول توجيبي‌هايش را مي‌دهد به پيش‌نماز مسجد تا به #نيازمندان برساند. #شهیدحسین‌غلام‌کبیری 🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷 http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
مادر شهــــــــــید: دلم می خواهد آن راننده پرایدی که نصف شب بچه بسیجی ها را زیر می گرفت  ببینم . همان که حسینم را #شهید کرد . کاری اش ندارم به خدا❗️ فقط می خواهم بپرسم دلت آمد پسر به این قشنگی را از مادرش بگیری ❓❗️😔😔 #شهیدحسین‌غلام‌کبیری 🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷 http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔸حکایت مین منور شب عملیات وقتی پای یکی از بچه ها به سیم منور گیر کرد ، همه جا مثل روز☀️ ، روشن شد . اول کلاه آهنی اش را روی مین انداخت ، مثل کاغذ سوخت … عملیات داشت لو می رفت … چیزی پیدا نکرد دستش را گذاشت روی مین ، بوی گوشت سوخته تمام منطقه را گرفت ...😭 اما هنوز همه جا روشن بود ، سر آخر خودش را انداخت روی مین ... چند سال پیش ، #راهیان‌نور ، تو منطقه میشداغ ، هنگام رزم شبانه وقتی مین منوّری روشن شد ، #مادرشهیدی غش کرد . وقتی به هوش آمد ، هی زیر لب می گفت : مادر جان … حالا فهمیدم چطور #شهید شدی …😭 #مادران‌شهدا 🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷 http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔹اولین داوطلب باز کردن معــــبر بود چند قــــدم دویـــد سمت میدان مین و وایستاد همه فکر کردیــــــم ترســــــیده 😰 یکی گفت خب طفلــــک ۱۴سالشه فقط برگشت سمت ما و پوتین هاش رو در اورد و تحویل داد و گفت: ایـــنا نو هستند و بعد با پای برهنه دوید سمت میدان مین #بیت‌المال 🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷 http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
زمانی که ، شهردار ارومیه بود روزی برایش خبر آوردند که بر اثر بارندگی زیاد ، در بعضی نقاط سیل آمده است . مهدی گروه های امدادی 🚑را اعزام کرد وخود هم به کمک سیل زدگان شتافت . در کنار خانه ای ، به شیون نشسته بود ، آب وارد خانه اش شده بود و کف اتاقها را گرفته بود ، در میان جمعیت ،چشم پیرزن به مهدی خیره شده بود که سخت کار می کرد ، پیرزن به مهدی گفت : «خدا عوضت بدهد ، مادر ، خیر ببینی ، نمی دانم این شهردار فلان فلان شده کجاست ، ای کاش یک جو از غیرت شما را داشت» . . . .... و مهدی فقط لبخند😊 می زد . 🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷 http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔹نماز جماعت بهمان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب😳 کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب 🌅نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم . گفت « کجا با این عجله ❓ می خواستیم به #نمازجماعت برسیم که رسیدیم خداروشکر😊» #شهیدمهدی‌باکری ‌#نمازجماعت 🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷 http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔴 #اذان_بی‌وقت 💠 یه روز عصر که پشت موتور نشسته بود و می‌رفت رسید به چراغ قرمز. ترمز زد و ایستاد یه نگاه به دور و برش کرد و رفت بالای موتور و #فریاد زد: الله اکبر و الله اکــــبر ... نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب.😳 اشهد ان لا اله الا الله ... خلاصه چراغ سبز🚦 شد و ماشینا راه افتادن و رفتن. من رفتم سراغش بهش گفتم: چطور شد❓ یه نگاهی به من انداخت و گفت: "مگه متوجه نشدی پشت چراغ قرمز یه ماشین #عروس بود که #عروس توش بی‌حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره #گناه میشه به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه دیدم این بهترین کاره ❗️"همین. #شهیدمجیدزین‌الدین 🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷 http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔸طلاهایش را داد از در ستاد پشتیبانی جنگ بیرون رفت جوان داد زد:حاج خانوم رسید طلاهارو نمیگیری❗️❓ خندید و گفت :من دوتا پسر دادم ،رسید اون هارو هم نگرفتم 🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷 http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔹قسمت بسیار زیبـــــــا از#کتاب‌دیدم‌که‌جانم‌میرود خاطرات‌‌ #شهیدمصطفی‌‌کاظم‌زاده از زبان دوست صمیمی اش اقای حمید داوود ابادی 👇👇👇👇👇  حتماااا بخونید
به دهانه‌ی سنگر که رسید، خنده‌کنان😊 صبح به خیری گفت ووارد سنگر شد. با خوشحالی😍 می‌گفت: من امروز میرم تهران❗️ گفتم: خب کی می‌خوای تشریف ببری❓ گفت: «من امروز #شهید می‌شم». فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبهه‌ای است که برای همدیگر ناز می‌کردیم و می‌گفتیم: «احساس می‌کنم می‌خوام شهید بشم❗️»، در حالی که سعی کردم بخندم، گفتم: «از این شوخیهای بی‌مزه نکن». ولی نه، شوخی نمی‌کرد.در چهره‌اش جدیّت عیان بود. گفت: «حمید دیگه از شوخی گذشته، می‌خوام باهات خداحافظی کنم. حالا هرچی می‌گم، خوب گوش کن. من امروز بعدازظهر #شهید می‌شم، چه بخوای و چه نخوای❗️هر چی خدا بخواد، همونه». خواب دیده بود که بعد از ظهر امروز #شهید میشه کم‌کم شروع کرد به نصیحت و توصیه. حرفهایی زد که برای من خیلی جالب بود. مخصوصاً در پاسخ به این سؤالم که: «#شهادت را چگونه می‌بینی؟» نفس عمیقی کشید و گفت: «#شهادت، رهایی انسان از حیات مادی و یک تولّد تازه‌ است،#شهادت مثل رهایی یه پرنده است از قفس است، … هر وقت توی هر مسئله‌ای گیر کردی، فقط به خدا #توکّل داشته باش. هیچ وقت از خدا ناامید نشو چون او خوبی😍 ما رو می‌خواد. آدم وقتی برای #خدا کار می‌کنه، نباید از هیچی، حتی از تهمت بترسه. به خدا من فقط برای #رضای‌خدا به جبهه اومدم. همیشه باید به فکر جبران گناهان گذشته باشیم😔… خوش به حال ما که اسلام رو به دست آوردیم، اگه زمان طاغوت بود، خدا می‌دونه چی شده بودیم و جامون کجا بود… … شهادت واقعاً #سعادت بزرگی می‌خواد، چون فقط خوبها و پاکها هستن که #شهید می‌شن. به خانوادم بگو من آگاهانه شهید شدم
بعد از خداحافظی، اشک‌ریزان گفت: «مطمئنم وقت جون دادن، آقا (عج) بالای سرم میاد. من وقتی بخوام جون بدم، می‌خندم😊». مدام پشت سر هم می‌گفت: «خداحافظ، من رفتم✋». ناگهان صدای وحشت‌انگیز سوت خمپاره‌ای مرا در جایم میخکوب کرد. دود و غبار در یک آن، تمام فضا را پر کرد. به بیرون سنگر آمدم و فریاد زدم: مصطفی … مصطفی… دود و خاک، آرام آرام بر زمین می‌نشست. سرش را که از پشت مورد اصابت ترکش قرار گرفته و متلاشی شده بود، دیدم. مثل گل سرخی شکفته بود؛ سرخ و خونین. هنوز زنده بود. سرش را در میان دستهایم گرفتم. با گریه و التماس😭 از او خواستم چیزی بگوید. ابروهایش را حرکت داد. خواست چشمهایش را باز کند، ولی نتوانست. خواست چیزی بگوید، اما نشدو با لبخندی زیبا به سوی حق شتافت. 🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷 http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بی سوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق می شدم، نیم خیز هم که شده، از جاش بلند می شد. اگر بیست بار هم می رفتم و می آمدم، بلند می شد. می گفتم: علی جان، مگه من غریبه هستم ❓چرا به خودت زحمت می دی❓ می گفت: « #احترام‌به‌والدین، دستور خداست😊». #شهیدعلی‌ماهانی #احترام‌به‌پدر‌و‌مادر 🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷 http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28