#سردارشهیدحاجقاسمسلیمانی در بخشی از وصیت نامه خود خطاب به همسرش خواسته است که در کنار مزار #شهیدیوسفالهی به خاک سپرده شود،
🛑 این شهید والامقام کیست که سردار دلها حاج قاسم سلیمانی در آخرین خواسته خود می خواهد که در کنار او آرام بگیرد❓❓
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
#شهیدمحمدحسینیوسفالهی سال 1340 در شهر «کرمان» متولد شد، پدرش فرهنگی بود و در آموزش و پرورش خدمت می کرد.
محیط خانواده کاملا فرهنگی بود و همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قرآن آشنا می شدند.
علاقه زیاد و ارتباط عمیق محمد حسین با #نهجالبلاغه نیز ریشه در همین دوران دارد.
در روزهای انقلاب محمد حسین دبیرستانی بود و حضوری فعال داشت و یکی از عاملان حرکتهای دانش آموزان در شهر کرمان بود.
آغاز جنگ عراق علیه ایران در لشکر 41 ثارالله واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت خود ادامه داد و بعدها به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. در طول جنگ پنج مرتبه به سختی مجروح شد و بالاخره آخرین بار در عملیات والفجر هشت به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیست و هفتم بهمن ماه سال 1364 در بیمارستان لبافی نژاد تهران به #شهادت رسید.❤️
#شهیدمحمدحسینیوسفالهی
#شهیدسردارحاجقاسمسلیمانی
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻گریه های #شهیدسردارقاسمسلیمانی درفراق دوست شهیدش #محمدحسینیوسفالهی 😭😭
چگونه لبی بخندد که عارف ما ، عاشق ما، مخلص ما ، حسین آقای ما نباشد ....😭😭😭😭
#شهیدسردارحاجقاسمسلیمانی
#شهیدمحمدحسینیوسفالهی
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای از #شهیدمحمدحسینیوسفالهی به زبان همرزم شهیدشان #شهیدحاجقاسمسلیمانی
حتماا ببینید 👆👆
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
دو تا از بچّه های واحد شناسایی ازما جدا شدند. آنها با لباس غوّاصی در آب-ها جلو رفتند. هر چه معطّل شدیم باز نگشتند.
محمّد حسین که مسؤول اطّلاعات لشکر ثارالله بود، موضوع را با برادر حاج قاسم سلیمانی ـ فرمانده لشکر ـ در میان گذاشت.
حاج قاسم گفت: باید به قرارگاه خبر بدهم. اگر #اسیر شده باشند، حتماً دشمن از عملیّات ما با خبر می شود.
امّا حسین گفت: تا فردا صبر کنید. من امشب #تکلیف این دو نفر را مشخّص می کنم.
صبح روز بعد حسین را دیدم. خوش حال 😊بود. گفتم: چه شد؟ به قرارگاه خبر دادید؟
گفت: نه. پرسیدم: چرا؟!
مکثی کرد و گفت: دیشب هر دوی آنها را دیدم. هم اکبر موسایی پور هم حسین صادقی را.
با خوش حالی گفتم: الآن کجا هستند؟
گفت: «در خواب آنها را دیدم. اکبر جلو بود و حسین پشت سرش. چهرة اکبر نور بود❗️خیلی نورانی بود. می دانی چرا؟
اکبر اگر درون آب هم بود، #نماز شبش ترک نمی شد. در ثانی اکبر نامزد داشت. او تکلیفش را که نصف دینش بود انجام داده بود، امّا صادقی مجرّد بود.
اکبر در خواب گفت که ناراحت نباشید؛ عراقی ها ما را نگرفته اند، ما بر می گردیم.»
پرسیدم: چه طور؟!
گفت: #شهید شده اند. جنازه های شان را امشب آب می آورد لب ساحل.
من به حرف حسین مطمئنّ بودم. شب نزدیک ساحل ماندم. آخر شب نگهبان ساحل از کمی جلوتر تماس گرفت و گفت: یک چیزی روی آب پیداست.
وقتی رفتم، دیدم پیکر شهید صادقی به کنار ساحل آمده❗️بعد هم پیکر اکبر پیدا شد❗️
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
به من گفته بود در کنار اروند بمان و جذر و مدّ آب را که روی میله ثبت می شود بنویس.
بعد هم خودش برای مأموریّت دیگری حرکت کرد.
نیمه های شب خوابم😴😴 برد. آن هم فقط 25 دقیقه.
بعداً برای این فاصلة زمانی، از پیش خودم عددهایی را نوشتم. وقتی حسین و دوستش برگشتند، بی مقدّمه به من خیره شد و گفت: #توشهیدنمیشوی❗️❗️❗️
با تعجّب به او نگاه کردم! مکثی کرد و گفت: چرا آن 25 دقیقه را از پیش خودت نوشتی؟ اگر می نوشتی که خوابم برد، بهتر از #دروغ نوشتن بود.
در آن شب و در آن جا هیچ کس جز خدا همراه من نبود❗️❗️
#شهیدمحمدحسینیوسفالهی
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔴آخرین روز ...ازسردار آسمانی
...خواندنی
پنجشنبه(98/10/12)
ساعت 7 صبح
#دمشق
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه میشوم،
هوا ابری است و نسیم سردی میوزد.
.
ساعت 7:45 صبح
به مکان جلسه رسیدم.
مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در #سوریه حاضرند.
.
ساعت 8 صبح
همه با هم صحبت میکنند... درب باز میشود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد میشود.
با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی میکند
دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه حاجقاسم جلسه را رسما آغاز میکند...
هنوز در مقدمات بحث است که میگوید؛
همه بنویسن، هرچی میگم رو بنویسین!
همیشه نکات را مینوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت.
.
گفت و گفت... از منشور پنجسال آینده... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنجسال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یکجلسه
.
آنهایی که با حاجی کار کردند میدانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطعکردن صحبتهایش را نمیدهد، اما #پنج_شنبه اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
.
ساعت 11:40 ظهر
زمان اذان ظهر رسید
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
.
ساعت 3 عصر
حدود #هفت_ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم.
پایان جلسه...
مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خوردویی بیرون منتظر حاجی بود
حاجقاسم عازم #بیروت شد تا سیدحسننصرالله را ببیند...
.
ساعت حدود 9 شب
حاجی از #بیروت به دمشق برگشته
شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و #خداحافظی کردند.
حاجی اعلام کرد امشب عازم #عراق است و هماهنگی کنند
سکوت شد...
یکی گفت؛
حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!
حاجقاسم با لبخند گفت؛
میترسین #شهید بشم!
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد
_ #شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعهست!
_ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمردهشمرده گفت:
میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش، #میوه_رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!
بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد؛ اینم رسیدهست، اینم رسیدهست...
ساعت 12 شب
هواپیما پرواز کرد
ساعت 2 صبح جمعه
خبر شهادت حاجی رسید
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود...
(راوی؛ ستاد لشکر فاطمیون)
🌹شادی روح مطهرش سه صلوات
@syed213
سه روز با هم هم سفر بوديم.
در تمام اين مدت هر جا كه براي #نماز توقف كرديم، محمد حسين مي ايستاد
كنار مهرهاي نماز و يكي يكي مهره ها را بر مي داشت و با دقت🤔 نگاه مي كرد.
مي خواستم بفهم براي چه اين كار را انجام مي دهد، تا اينكه يك بار ايستاد به #نماز، مهرش را برداشتم.
سبز رنگ بود و بوي عجيبي داشت. #تربتكربلا بود.
#شهیدمحمدحسینیوسفالهی
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔴 همسر #شهید_چمران:
💠 یک هفته بود مادرم در بیمارستان #بستری بود.
مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها» و من هم این کار را کردم. #مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که #مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و #بوسید، میبوسید و همانطور با گریه از من تشکر 💕میکرد. من گفتم: «برای چی مصطفی؟» گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش #خدمت کرده برای من #مقدس است و باید آن را بوسید.»
گفتم: از من تشکر میکنید❓ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این کارها رو میکنید.»
گفت: «دستی که به مادرش #خدمت میکند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد.
من از شما ممنونم❤️ که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.»
هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم.
📙کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت
#شهیدمصطفیچمران
#مادر
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔴 #تقسیم_شیرینی_با_همسر
💠 جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «میتونم یکی دیگه بردارم؟»
گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟»
برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود.
میگفت: «میبرم با #خانم و بچه هام میخورم».
میگفت: اینکه آدم شیرینیهای زندگیشو با زن و بچهاش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر میذاره❗️
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
📕سیدمرتضیآوینی،کتاب دانشجویی،ص۱۹
#شهیدسیدمرتضیآوینی
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمیکنه❓ گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.
هوا خیلی سرد بود، ولی نمیخواست ما را توی خرج بیندازد.
دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم.
صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت.
ظهر که برگشت، بدون کلاه بود❗️گفتم: کلاهت کو❓گفت: اگه بگم، دعوام نمیکنی؟
گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی❓
گفت: یکی از بچههای مدرسهمون با دمپایی میاد، امروز سرما خورده بود.
دیدم کلاه برای اون واجب تره.
#شهیدابراهیمامیرعباسی
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28