دو تا از بچّه های واحد شناسایی ازما جدا شدند. آنها با لباس غوّاصی در آب-ها جلو رفتند. هر چه معطّل شدیم باز نگشتند.
محمّد حسین که مسؤول اطّلاعات لشکر ثارالله بود، موضوع را با برادر حاج قاسم سلیمانی ـ فرمانده لشکر ـ در میان گذاشت.
حاج قاسم گفت: باید به قرارگاه خبر بدهم. اگر #اسیر شده باشند، حتماً دشمن از عملیّات ما با خبر می شود.
امّا حسین گفت: تا فردا صبر کنید. من امشب #تکلیف این دو نفر را مشخّص می کنم.
صبح روز بعد حسین را دیدم. خوش حال 😊بود. گفتم: چه شد؟ به قرارگاه خبر دادید؟
گفت: نه. پرسیدم: چرا؟!
مکثی کرد و گفت: دیشب هر دوی آنها را دیدم. هم اکبر موسایی پور هم حسین صادقی را.
با خوش حالی گفتم: الآن کجا هستند؟
گفت: «در خواب آنها را دیدم. اکبر جلو بود و حسین پشت سرش. چهرة اکبر نور بود❗️خیلی نورانی بود. می دانی چرا؟
اکبر اگر درون آب هم بود، #نماز شبش ترک نمی شد. در ثانی اکبر نامزد داشت. او تکلیفش را که نصف دینش بود انجام داده بود، امّا صادقی مجرّد بود.
اکبر در خواب گفت که ناراحت نباشید؛ عراقی ها ما را نگرفته اند، ما بر می گردیم.»
پرسیدم: چه طور؟!
گفت: #شهید شده اند. جنازه های شان را امشب آب می آورد لب ساحل.
من به حرف حسین مطمئنّ بودم. شب نزدیک ساحل ماندم. آخر شب نگهبان ساحل از کمی جلوتر تماس گرفت و گفت: یک چیزی روی آب پیداست.
وقتی رفتم، دیدم پیکر شهید صادقی به کنار ساحل آمده❗️بعد هم پیکر اکبر پیدا شد❗️
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
به من گفته بود در کنار اروند بمان و جذر و مدّ آب را که روی میله ثبت می شود بنویس.
بعد هم خودش برای مأموریّت دیگری حرکت کرد.
نیمه های شب خوابم😴😴 برد. آن هم فقط 25 دقیقه.
بعداً برای این فاصلة زمانی، از پیش خودم عددهایی را نوشتم. وقتی حسین و دوستش برگشتند، بی مقدّمه به من خیره شد و گفت: #توشهیدنمیشوی❗️❗️❗️
با تعجّب به او نگاه کردم! مکثی کرد و گفت: چرا آن 25 دقیقه را از پیش خودت نوشتی؟ اگر می نوشتی که خوابم برد، بهتر از #دروغ نوشتن بود.
در آن شب و در آن جا هیچ کس جز خدا همراه من نبود❗️❗️
#شهیدمحمدحسینیوسفالهی
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔴آخرین روز ...ازسردار آسمانی
...خواندنی
پنجشنبه(98/10/12)
ساعت 7 صبح
#دمشق
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه میشوم،
هوا ابری است و نسیم سردی میوزد.
.
ساعت 7:45 صبح
به مکان جلسه رسیدم.
مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در #سوریه حاضرند.
.
ساعت 8 صبح
همه با هم صحبت میکنند... درب باز میشود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد میشود.
با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی میکند
دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه حاجقاسم جلسه را رسما آغاز میکند...
هنوز در مقدمات بحث است که میگوید؛
همه بنویسن، هرچی میگم رو بنویسین!
همیشه نکات را مینوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت.
.
گفت و گفت... از منشور پنجسال آینده... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنجسال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یکجلسه
.
آنهایی که با حاجی کار کردند میدانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطعکردن صحبتهایش را نمیدهد، اما #پنج_شنبه اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
.
ساعت 11:40 ظهر
زمان اذان ظهر رسید
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
.
ساعت 3 عصر
حدود #هفت_ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم.
پایان جلسه...
مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خوردویی بیرون منتظر حاجی بود
حاجقاسم عازم #بیروت شد تا سیدحسننصرالله را ببیند...
.
ساعت حدود 9 شب
حاجی از #بیروت به دمشق برگشته
شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و #خداحافظی کردند.
حاجی اعلام کرد امشب عازم #عراق است و هماهنگی کنند
سکوت شد...
یکی گفت؛
حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!
حاجقاسم با لبخند گفت؛
میترسین #شهید بشم!
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد
_ #شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعهست!
_ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمردهشمرده گفت:
میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش، #میوه_رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!
بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد؛ اینم رسیدهست، اینم رسیدهست...
ساعت 12 شب
هواپیما پرواز کرد
ساعت 2 صبح جمعه
خبر شهادت حاجی رسید
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود...
(راوی؛ ستاد لشکر فاطمیون)
🌹شادی روح مطهرش سه صلوات
@syed213
سه روز با هم هم سفر بوديم.
در تمام اين مدت هر جا كه براي #نماز توقف كرديم، محمد حسين مي ايستاد
كنار مهرهاي نماز و يكي يكي مهره ها را بر مي داشت و با دقت🤔 نگاه مي كرد.
مي خواستم بفهم براي چه اين كار را انجام مي دهد، تا اينكه يك بار ايستاد به #نماز، مهرش را برداشتم.
سبز رنگ بود و بوي عجيبي داشت. #تربتكربلا بود.
#شهیدمحمدحسینیوسفالهی
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔴 همسر #شهید_چمران:
💠 یک هفته بود مادرم در بیمارستان #بستری بود.
مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها» و من هم این کار را کردم. #مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که #مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و #بوسید، میبوسید و همانطور با گریه از من تشکر 💕میکرد. من گفتم: «برای چی مصطفی؟» گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش #خدمت کرده برای من #مقدس است و باید آن را بوسید.»
گفتم: از من تشکر میکنید❓ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این کارها رو میکنید.»
گفت: «دستی که به مادرش #خدمت میکند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد.
من از شما ممنونم❤️ که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.»
هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم.
📙کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت
#شهیدمصطفیچمران
#مادر
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔴 #تقسیم_شیرینی_با_همسر
💠 جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «میتونم یکی دیگه بردارم؟»
گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟»
برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود.
میگفت: «میبرم با #خانم و بچه هام میخورم».
میگفت: اینکه آدم شیرینیهای زندگیشو با زن و بچهاش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر میذاره❗️
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
📕سیدمرتضیآوینی،کتاب دانشجویی،ص۱۹
#شهیدسیدمرتضیآوینی
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمیکنه❓ گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.
هوا خیلی سرد بود، ولی نمیخواست ما را توی خرج بیندازد.
دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم.
صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت.
ظهر که برگشت، بدون کلاه بود❗️گفتم: کلاهت کو❓گفت: اگه بگم، دعوام نمیکنی؟
گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی❓
گفت: یکی از بچههای مدرسهمون با دمپایی میاد، امروز سرما خورده بود.
دیدم کلاه برای اون واجب تره.
#شهیدابراهیمامیرعباسی
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🌹خاطره سردار حسین معروفی از #نمازشب خواندن سردارسلیمانی
شهید سلیمانی سربازی خوب برای اسلام و بندهای ناب برای خداوند متعال بود که به حقش یعنی #شهادت رسید. او در راه دفاع از اسلام انقلاب به درستی پیش رفت، از امام جامعه جلو نزد و عقب نیفتاد که همین مصداق بازر ولایتمداری بود.👌
بارها گفتم طی سالها رفاقت با حاج قاسم هیچ وقت ندیدم نماز شب شهید سلیمانی قطع شود.☝️ آنهم نه نماز شبی عادی، نماز شبهای او همیشه با ناله و اشک و اندون به درگاه خدا بود💔. من با شهید سلیمانی رفت و آمد داشتم حتی بارها در منزلشان خوابیدم، اتاق مهمانان با اتاق حاج قاسم فاصله داشت اما من با اشکها و صدای نالههای او برای نماز بیدار میشدم.😔
در کجای دنیا سراغ دارید یک سرلشکر نظامی یک عارف حقیقی باشد⁉️ او در مکاتبات خود به نیروهایش با رفاقت و صمیمیت قلم میزد.
#حاج_قاسم_سلیمانی
#نمازشب
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
دنبال شهرتیم و پی اسم و رسم و نام
غافل از اینکه فاطمه "گمنام" میخرد🌹
#حضرتزهراسلاماللهعلیها
#شهیدابراهیمهادی
#گمنام
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
یكي از بچه هاي محل كه همراه ابراهيم به جبهه آمده بود در ارتفاعات بازي دراز به #شهادت رسيد و پیكرش در همان جا ماند.
ابراهيم هادی وقتي مطلع شد، خيلي تلاش كرد به سمت ارتفاعات برود، اما ولي به علت حساسيت منطقه و حضور نيروهاي دشمن، فرماندهان اجازه چنين كاري را به او ندادند.
یک ماه بعد كه منطقه ارام شد، به بالاي ارتفاعات رفت و توانست پیكر اين شهيد را پيدا كند.
بعد با هم مرخصي گرفتيم و به همراه جنازه اين #شهيد به تهران آمديم و در تشيع پیكر او شركت كرديم.
در روز بازگشت با ابراهيم به مسجد محمدي رفتيم.
بعد از نماز، پدر همان شهيد جلو آمد و با ما سلام و عليک كرد و ضمن عرض تشكر گفت:
«آقا ابراهيم، ديشب پسرم را در خواب ديدم كه از دست شما ناراحت😔 بود. » ابراهيم كه داشت لبخند مي زد، یک دفعه لبهايش جمع شد و با تعجب پرسيد: «چرا حاج آقا⁉️ما با سختي پسرتان را آورديم عقب .»
پدر شهيد با كلامي بغض آلود ادامه داد: «مي دانم، اما پسرم در خواب گفت:
درآن يک ماه كه ما #گمنام در بالای كوه افتاده بوديم ،مرتب مادر سادات، #حضرتزهرا(س) به ما سر مي زد و اوضاع خيلي براي ما خوب بود.
اما از زماني كه پیكر ما برگشته است، ديگر اين خبرها نيست چون مي گویند اين افتخار براي #شهدايگمنام است. »
ابراهيم كه اشك 😭در چشمانش جمع شده بود، ديگر نتوانست خودش را كنترل كند .
گريه اش گرفت. پدر شهيد هم همين طور. بعد از آن بود كه هميشه در دعاهاي ابراهيم آرزوي شهادت و آرزوي گمنام شدن كنار هم قرار گرفت .
آرزو ميكرد شهيدی گمنام باشد. بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شهداي جنگ بسيار تغيير كرد . ميگفت: «ديگر شك ندارم كه شهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا(ص) و اميرالمؤمنين كم ندارند و مقام آنها پيش خدا خيلي بالاست .
راوی: یکی از همرزمان شهیدابراهیم هادی
#گمنام
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
پاییز سال شصت و یک بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همهمجالس توسل های ابراهیم بهحضرت زهرا(س) بود. هر جا میرفتیم حرف از ابراهیم بود.
به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر میزدیم از ابراهیم میخواستند که برای آنها #مداحی کند و از#حضرتزهرا(س) بخواند.
شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود.
بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند.
ابراهیم عصبانی شد و گفت:من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم❗️
هر چه می گفتم:حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت.
ساعت یک نیمه شب بود. خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان میدهد.
چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود.
من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه.من هم بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمیدونه خستگی یعنی چی⁉️
ابراهیم بچه های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد.بعد از نماز، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا(س)❗️❗️
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان😭 همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم رادیده بودم از همه بیشتر تعجبکردم، ولی چیزی نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم.ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: میخواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا #روضه خواندم⁉️
گفتم: خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که...
پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد.
اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره(س) تشریف آوردند و گفتند:
( نگو نمی خوانم، ما تو را #دوست داریم.
هرکس گفت بخوان تو هم بخوان)
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد.
ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد
#شهیدابراهیمهادی
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28