eitaa logo
خاطرات شیرین
16.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
154 ویدیو
8 فایل
🔴ارسال خاطره https://eitaayar.ir/anonymous/U64.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
داییم داخل حیاط یه سگ بزرگ و سیاه داره خیلی ترسناک هست ولی همیشه میبندش که کسی رو نگیره...یک بار خالم و دخترش میان برن خونه داییم باید از جلو سگ رد می شدن که سگ حمله می کنه سمتشون خالم هم نامردی نمی کنه دخترخالم رو پرت می کنه جلوش و خودش فرار میکنه😂دخترخالم می گفت جایزه بهترین مادر دنیا رو باید بدن بهش که من رو پرت کرد برای سگ، شانس آوردم بسته بوده😂 🎬@khaterehay_shirin
اون اوایل که تازه همه گوشی دار شدن خواهرم بنده خدا با هزار تا بدبختی و التماس(چون هم گوشی گرون بود هم کمتر کسی داشت اون موقع) شوهرش رو راضی کرد که یه گوشی مدل بالا که یادم نیست چی بود براش بگیره!ما یه مهمونی دعوت شدیم خواهرم اینا هم اومدن اون مهمونی خییلی شلوغ بود و بچه ها شیطون بودن خیلی، خواهرم اون شب هی کلاس گوشیش رو برای جمع گذاشت و فلان!گوشیش رو گذاشته بود روی اُپن این بچه های کنجکاو گوشی رو برداشته بودن و باهاش ور رفته بودن بعدش حالا هر جوری بوده یا از قصد یا اتفاق انداختنش توی زودپز (زودپزهای قدیم داخلشون سیاه سیاه بود تهش معلوم نبود)صاحب خونه بنده خدا مواد خورشت سبزی میریزه توش درش رو میبنده و میذاره روی گاز لحظه ای که ملاقه توی خورشت زده شد و گوشی بالا اومد قیافه خواهرم دیدنی بود گوشی بیچاره آب شده بود توی زودپز🥺😠😐 ولی عجببب خورشت سبزی بود😄 🎬@khaterehay_shirin
‏واسه اولین بار که سوار هواپیما شدم با یه حالت مظلومانه رفتم به مهماندار گفتم ببخشید هواپیما مطمئن هست؟ گفت نه روزی ۲ بار سقوط می کنیم و می میریم😐خب اعصاب ندارید این شغل رو انتخاب نکنید😐😂 🎬@khaterehay_shirin
اون قدیم ترها مامانم تعریف می کرد تازه ماکارونی خوردن باب شده بود🥣بابا اومده خونه به مامانم گفته تو چرا از این غذا جدیدها درست نمی کنی؟ دوستم داشت می رفت خونه گفت زنم ماکارونی گذاشته 👩‍🍳توهم درست کن ماهم بگیم ماهم خوردیم می دونیم چیه!مامانم هم گفته کاری نداره که، رفته رشته پلویی خریده و رشته خالی درست کرده، بابام ظهر اومد خونه وقتی مامانم غذا رو جلوش گذاشته یک قاشق که خورده گفته اه اه مردم چقدر بد سلیقن ولش کن همون غذاهای خودت خوشمزه هست همون ها رو بپز😁 و این‌گونه بود که باز پدرم مادرم رو بهترین آشپز دنیا می دونست😜 🎬@khaterehay_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داداشم میره پمپ بنزین تا از طرف یه سوال بپرسه مرده هم داشته بنزین میزده تا میگه سلام آقا می بخشید، یک دفعه میفته تو اون چاله هایی ک تو پمپ بنزین بوده ارتفاعش هم زیااااد😂 داداشم بعد از ۵۰ ثانیه میاد بالا میگه این چه چاله ای بود پدرم دراومد تا بیام بالا مرده میگه آقا بخدا از اون وقت تا حالا دارم فکر می‌کنم این آقا جن بود فرشته بود چی بود که یک دفعه ای غیب شد می گفت همش داشتم آیت الکرسی می‌خوندم 😂 🎬@khaterehay_shirin
چندین سال پیش من بچه دومم رو تازه به دنیا آورده بودم، یک روز به خواست یکی از  فامیل ها من با بچه ها رفتم خونه اون ها تصور کنید من با یک بچه ۳ ساله با یک نوزاد دو ماهه و یک ساک لباس وقتی از تاکسی پیاده شدم باید کمی پیاده می رفتم، وقتی خواستم از خیابان رد بشم از بس دست‌هام پر بود هول شده بودم و پستونک بچه را گذاشته بودم تو دهان خودم که یک دفعه با نگاه‌های مردم فهمیدم وکل روز وخندیدم😅 🎬@khaterehay_shirin
آقا پسر کوچیکم وقتی حدود یک سال ونیم سن داشت ماشاءالله هم خوب راه میرفت هم کامل حرف میزد😍یه روز می خواستم با پسربزرگم که اون هم کلاس سوم بود ببرم پارک، از آپارتمان که زدیم بیرون یکی از همسایه ها رو دیدم، تا یه سلام و احوال پرسی کردیم، دیدم پسر کوچیکم نیست😳 سراسیمه رفتیم گشتم، دیدم یه پیکان کنار خیابان پارک کرده بوده این رفته دستش رو تا آرنج کرده تو اگزوز پیکان🤣و نمی تونست بیرون بیاره همونجوری ایستاده بود پشت ماشین رفتم دستش رو در آوردم ولی ازبس خندیدم همونجا نشستم نتونستم ببرم دستش که شده بود مثل قیرسیاه وچرب بشورم، همسایه بنده خدا برد شست 😊 🎬@khaterehay_shirin
دخترم ۴ ساله هست برای تولد بچه خواهرم رفته بودیم موقع فوت کردن شمع تولد دخترم داشت براش آهنگ تولد تولدت مبارک می خوند همه ساکت شدیم تا اون براش بخونه اون هم اینجوری می خوند تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک بیا شمع ها رو فوت کن دیگه زنده نباشی بیا شمع ها رو فوت کن دیگه زنده نباشی یهو کل خونه رفت رو هوااااا😂 🎬@khaterehay_shirin
چند سال پیش عقد خواهرم بود سر سفره، عاقد خطبه عقد میخونه، چون برای ۵ دفعه که بخونه هر دفعه باید یک چیزی بگیم، دفعه اول به جای این‌که بگم عروس رفته گل بچینه گفتم عروس رفته گلاب بچینه🤣یادش بخیر اون موقع ۱۴ سالم بود حالا که مادر۲ تا بچه شدم هنوز شوهر آبجیم میگه و میخنده. 🎬@khaterehay_shirin
یک روز پسرم از مبل هی می پرید پایین و تکرار این کار، بعد عصرش گفت پام درد می کنه من هم گفتم چون زیاد پریده برای همین هست.گفتم بیار ماساژ بدم، اومد گفتم کدوم‌ پات هست! پای چپش رو نشون داد. بعد ماساژ بلند شد و لنگان لنگان راه افتاد. من هم ترسیدم و وقتی شوهرم از بیرون اومد گفتم اینجوری شده شوهرم گفت بزار یکم بمونه اگه بهتر نشد ببریم عکس بندازیم، با استرس وترس و غرغر کردن قبول کردم، خلاصه فقط نازش رو می کشیدم و ماساژ می دادم، شب گفتم استراحت کن پسرم اگه پات بهتر نشد فردا بریم دکتر اون هم خوابید و نصف شب بلند شد گفت پام درد می کنه، بلند شدم و ماساژ دادم گفتم کدوم پات هست؟ دیدم پای راستش رو نشون داد گفتم حتما خواب آلود هست برای همونه، خوابوندمش صبح شوهرم رو بیدار کردم گفتم آماده شو ببریمش دکتر و رفتم پسرم رو بیدار کردم و بلند شد و راه رفت دیدم دیگه لنگان لنگان نمیره، نرماله راه رفتنش گفتم بزار بمونه بعد ظهر بازم گفت درد می کنه اون موقع ببریم صبحونه‌اش رو خورد و گفتم پسرم کدوم پات اذیت می کنه؟ دیدم پای راستش رو نشون داد و بلند شد باز لنگان لنگان راه رفت🤔🤨 شک کردم گفتم امتحانش کنم، گفتم مامانی اگه بستنی می خوای باید بدویی بیای پیش من، بلههههه دیدم راحت دوید، گفتم این پسر چقدر مارمولکه😁 از دیروز ادا میومد، چقدر هم غصه خوردم و سر شوهرم نق زدم که چرا زود نمی بری دکتر آخه تعجب می کردم بچه ۲ ساله چه به فیلم بازی کردن، الان دیگه فیلم‌هاش برام رو شده😂 🎬@khaterehay_shirin
ما چند سال پیش رفتیم مشهد با خانواده تو یکی از مغازه ها که رفتیم خرید من چشمم خورد به یه موش ژله ای سیاه رنگ خوشم اومد ازش خریدم، خیلی بامزه بود جدا از بامزگیش همه رو باهاش می ترسوندم مثلا می انداختمش تو خونه بعد می گفتم وای موش موش فکر می کردن راستکی هست میومدن که بکشنش😅یه روز هم اومدم گذاشتمش پشت پشتی های قدیمی بود اگه یادتونه بعد رفتم بابام رو آوردم گفتم موش اینجا هست بیا بکش، بابام اول اومد یه نگاه کرد، چهار تا فحش هم بهش داد بعد خیلی آروم به من گفت هیس سر و صدا نکن تا برم چوب بیارم بکشم من هم گفتم باشه دیدم رفت چوب و دمپایی آورد که بزنه تو سرش یهو من زدم زیر خنده گفتم بابا الکی هست ژله‌ای هست🤣خودش هم خندش گرفت ولی خواست بکشتم😂 🎬@khaterehay_shirin
مامانم می گفت کوچیک که بوده قالی بافی می‌کردن، هم برای مردم هم خونه،قالی که توخونه داشتن سه تایی یعنی داییم خالم و مامانم نوبتی می بافتن، گاهی که خالم و داییم حوصله نداشتن به مامانم می گفتن دو قرون بهت میدیم به‌جای ما بباف، مامانم هم پول جمع کن بوده، فقط یه شیشه فلزی داشته بجای قلک زیر خاک قایم می کرده، اما خالم و دایی جاش رو می دونستن، هر بار می خواستن پول بدن می رفتن از همون پول بر می داشتن، مامانم هم که روی درش سوراخ کرده بوده متوجه نمی شده، تا اینکه باز کرده به‌جای اینکه صد تومان داشته باشه دیده ده تومانه فهمیده چه کلاه گشادی سرش گذاشتن و هنوزم حرفش میشه داغش تازه هست😂 🎬@khaterehay_shirin
فکر کنم ۵ یا ۶ سالم بود تعطیلات عید رفته بودیم تهران خونه پدربزرگم نزدیک ده روزی بود اونجا بودیم ما خودمون قم زندگی می کنیم من چون به دخترعموهام خیلی وابسته بودم، بیقراری می کردم به مامانم می گفتم دیگه برگردیم دلم تنگ شده اون روز خالم اینا هم ناهار خونه پدربزرگم بودن اون موقع ها نوشابه شیشه ای بود پدربزرگم دوتا جعبه نوشابه گرفته بود سر ناهار خوردیم بقیه‌اش موند این دختر خاله من هم نامردی کرد و گفت اگه دو تا شیشه نوشابه بخوری بال در میاری راحت میتونی پرواز کنی و بری خونه‌تون یک سر دوباره برگردی😂 حالا من‌هم که دنبال راهی بودم که برگردم حسابی خوشحال شدم هی می رفتم یواشکی از آشپزخونه نوشابه می آورد باز می کردم می خوردم هی می گفتم پس کو؟ چرا درنمیاد🥺 اون هم می گفت باید بیشتر بخوری فک کنم ۵ تا شیشه نوشابه تو نصف روز به خوردم داد آخرش دیدم بال که در نیاوردم هیچ دل درد هم گرفتم گفتم میرم به مامانم بگم تو حیاط بودیم تا این رو گفتم نامرد دمپایی هاش. و گرفت دستش فک کنید نپوشید🤣با سرعت جت در رفت، رفتم به مامانم گفتم کلی دعوام کرد. هنوز وقتی نوشابه می خورم منتظرم بال در بیارم😁 🎬@khaterehay_shirin
من زمانی که شدید خوابم بیاد و شرایط فراهم نباشه (مهمونی باشم و..) می خندم به مسخره ترین چیز هم می خندم، خانواده خودم که میدونن، به همسرم هم گفته بودم، اوایل ازدواجم یه شب خونه مادر شوهرم بودیم و خوابم میومد... من هم به شدت خندم گرفته بود سر کوچیک‌ ترین حرفی می خندیدم،من😂🤣بقیه🧐🤨همسرم🙄😐😩با حالت خنده به همسرم گفتم توضیح بده چرا می خندم بد برداشت نکنن، خلاصه مادرشوهرم یه مدت فکر می کرد من مشکلی دارم دیونه😵‍💫 هستم😂ولی خوبه که آدم بخنده😂تا این‌که عصبانی بشه حرفی یا حرکتی بزنه باعث دلخوری بشه. 🎬@khaterehay_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تازه پرتقال بمی، همین خونی ها در اومده بود ما هم اصلا ندیده بودیم، یک روز داداش جانم لطف کرد یک جعبه برامون آورد و خودش رفت، راننده بود، خونمون هم دو طبقه ویلایی بود تو ایوان نشستیم مشغول خوردن پرتقال‌ها جاتون خالی شکستیم و دیدیم خونی هست😝 نشانه گیری می کردیم با خواهرها وبرادرها به سر درخت می زدیم و می خندیدیم😂 تا جعبه تموم شد اصلا لب نزدیم شب شد داداش برگشت ماشین پنچر شده بود خدارو شکر 😂گفت پرتقال‌ها خوب بود؟ 😜مامان جان گفت نه همه خونی بودن و ماجرای ما رو تعریف کرد گفت چقدر پول ازت گرفته بودن حروم خورها؟ گفت یعنی همه رو انداختن؟ مامانی گفت آره ننه، داداش گفت اون‌ها پرتقال بم هست مدلش خونی هست خوشمزه هست😂همه رو بسیج کرد رفتیم یه جعبه پرتقال همه رو جمع کردیم آوردیم جاتون خالی نوش کردیم وخندیدیم😁بعد چند سال واسه زن داداشم تعریف کردیم اون‌هم گفت اتفاقا عموم واسه ما هم آورد مامانم دید خونی هست، گفت اگر خوب بود زنش نمیذاشت واسه ما بیاره خون داشته گفته بیاره برای ما😂 🎬@khaterehay_shirin
من و دوستم می رفتیم کلاس حفظ قرآن و از جز ۳۰ برای آمادگی بیشتر شروع کردیم چون استرس داشتیم تا رسیدن به جلسه با خودمون سوره را مرور می کردیم دوستم داشت بلند بلند می خوند یهو یکی از آشنایان پیداش شد دوستم هول شد به‌جای سلام با صدای بلند گفت بسم الله الرحمن الرحیم😂بیچاره یه نگاه با ترس به ما انداخت انگار جن دیده و بدو بدو با کلی پیچ و تاب که به‌خاطر ترسش بود خودش رو از جلو چشم ما دور کرد برامون خیلی جالب بود و تا مدت‌ها می خندیدم. 🎬@khaterehay_shirin
ما قبل از اینکه پسرم بره کلاس اول یه کتاب براش خریده بودیم تا با الفبا آشنا بشه کتاب هم به این صورت بود که مثلا عکس یه طوطی بود و زیرش نوشته بود ط یه روز که داشتم با پسرم کار می کردم من می گفتم (گ) مثل پسرم عکس گل رو می دید و می گفت گل، تا رسیدیم به حرف ذ و عکس ذرت بود من گفتم (ذ) مثل پسرم گفت بلال😂 هرچی هم می گفتم این ذرت هست پسرم بازم می گفت ذ مثل بلال😂 🎬@khaterehay_shirin
داداش من خیلی فراموش کار هست در حد چی...هیچی یادش نیست، یک بار می گفت یکی زنگ زد بهش گفتم یک ربع دیگه میام اصلا یادم نیست کی بود.😄 ما اطراف کاشان زندگی می کنیم یک بار این داداشم تازه ماشین خریده بود بعد با ماشینش رفته بود کاشان کاراش رو انجام داده بود و پیاده اومده تا ایستگاه تاکسی و سوار شده اومده، فکر کنید نیم ساعت راه هست تا شهرمون، گفت اومدم پول راننده تاکسی رو بدم دیدم کلید ماشینم تو جیبم هست😂دوباره سوار تاکسی شده بود رفته بود با ماشین خودش برگشت😂 🎬@khaterehay_shirin
آقا من تازه ماشین خریده بودم و واسه یه کار اداری رفته بودم بیرون یادم رفته بود کمربند ببندم در حین رد شدن از یه خیابون دو طرفه دیدم اون ور خیابون پلیس راهنمایی و رانندگی ایستاده داره من رو نگاه می کنه من هم فکر کردم جریمم کرده اصلا یه درصد هم شک نداشتم شاید اصلا من رو ندیده😂 خلاصه رفتم کارم رو انجام دادم و برگشت باید از جلو همون پلیس رد می شدم و نمی دونستم جریمه چه جوریه و... فکر می‌کردم اگه جریمم کنن باید حتما برم برگه رو ازشون بگیرم وگرنه سهل انگاری حساب میشه برام بد میشه🤪 خلاصه رفتم به پلیس گفتم آقا برگ جریمه من رو بده گفت چی؟؟ گفتم برگ جریمه دیگه، گفت مگه جریمه شدی؟ کی جریمه شدی؟ گفتم نیم ساعت پیش از اون ور خیابون داشتم رد می شدم دیگه، اون هم گفت من اصلا ندیدم شما رو ولی حتما تخلف انجام دادی که فکر کردی جریمت کردم😆 واااای تازه دو زاریم افتاد که چه سوتی دادم🥴 گفتم نههههه من فقط داشتم رد می شدم اونم گیر داده بود راستش و بگو چیکار کردی😅 بعدش زد زیر خنده فکر کنم فکر کرد مُنگُلی چیزی هستم گفت برو ولی آخرش نگفتی چیکار کردی😆 🎬@khaterehay_shirin
من معلم بودم میخوام از برخوردم با یه دانش آموز بگم،حدود ۱۵سال پیش یه دانش آموزی وسط‌های سال از یک مدرسه دیگه اومد کلاس من، خیلی آروم وسر به زیر بود اصلا با هیچکس نه حرف میزد نه دوست میشد همیشه هم یه ترسی توچشماش می دیدم در ضمن بسیار هم ضعیف بود😔من از در رفاقت باهاش در اومدم و باهاش دوست شدم گفتم ببین عزیزم من اصلا کاری به درست ندارم ما با هم دو تا رفیق هستیم، آوردم نزدیک خودم نشوندمش و هر روز با مهربونی باهاش صحبت می کردم، کم کم ترسش ریخت و باهام صحبت کرد و گفت خانم قبلی زده تو سرم من از هرچی معلم هست می ترسم 😥وقتی باهم دوست شدیم و ترسش ریخت توی کلاس مأمور دیدن تکالیف بچه ها کردمش و روحیه‌اش خوب شد به طوری که درسش هم کم کم پیشرفت کرد و جزء بچه های عالی شد یه روز وقتی زنگ خونه خورد، دیدم یه خانم و آقایی دم در مدرسه منتظر من هستن، و من رو صدا کردن یه کیک بزرگ هم تو دستشون، گفتن این برای این هست که دخترمون رو نجات دادین و توی خونه فقط حرف شما رو میزنه در حالی که قرار بود اصلا ترک تحصیل کنه ومدرسه نره، خیلی خوشحال بودن و تشکر کردن  به طوری که پدرش چه قدر گریه می‌کرد و صحبت می‌کرد، بعداز چند سال اون خانم رو توی حرم دیدم من که نشناختم ولی ایشون من رو شناخت و اومد جلو و گفت دانشجوی رشته ریاضی محض هست. 🎬@khaterehay_shirin
خاطره از پرتقال خونی شد. من هم یک خاطره دارم. با جاری هام تو یک حیاط زندگی می کردیم، پسرش خیلی کوچولو بود اومده بود خونه مون، من هم تحویلش گرفتم براش پرتقال خونی آوردم و پوستش گرفتم و پر کردم براش، گذاشتم جلوش دیدم نمی خوره گفتم چرا بر نمی داری؟ بخور پرتقال خونی هست، حالا پدرش هم روحانی هست، طفلی برداشت گفت نه نمی خوام، این پرتقال خونی هست و خوردنش حرام هست...😲😂 بچه تو این سن یاد گرفته بود خوردن خون حرام هست. برای مامانش تعریف کردم هنوز بعد این همه سال پرتقال خونی ببینه من هم باشم یاد میکنه😍 🎬@khaterehay_shirin
سلام داشتم خاطرات شیرین دوستان را مطالعه می کردم، رسیدم به آن جای که صحبت خاطره پلیس و جریمه شد. یاد خاطره جالبی افتادم، چند سال پیش دو تا ماشین بودیم روز جمعه ای داشتیم می رفتیم تفریح، تقریبا از شهر خارج شده بودیم و من با سرعت ۹۰ کیلومتر جلوتر حرکت می کردم و دائم توی آینه نگاه می کردم که چرا دامادمان این‌قدر یواش میومد و عقب افتاده همین موقع بود که به‌خاطر سرعت غیر مجاز افسر جلوم را گرفت و گفت مدارک را بیار من هم یهویی از دهانم در رفت گفتم جناب سروان جون مادرت جریمه نکن داریم میریم تفریح و تعطیلاتمون را خراب نکن اون هم یه نگاهی بهم کرد و گفت خلاف را تو می کنی و جان مادر من رو قسم میدی؟🙄تازه فهمیدم چه حرفی زدم، آمدم درستش کنم گفتم خوب جان مادر من😄 جناب سروان هم خنده ای کرد و فقط به‌خاطر سرعت غیر مجاز جریمه ام کرد و گفت اگر یک‌بار دیگه جون مادرم را قسم بدی بیشتر می نویسم😁 🎬@khaterehay_shirin
سلام، یه خاطره دیدم درمورد ذ مثل بلال.😂گفتم خاطره خودم تعریف کنم، پسر خواهر من تازه می خواد بره کلاس اول و مامانش باهاش تمرین می کنه بهش گفت صدرا جان دریا با چی شروع میشه جواب داد با ماهی😂 گفت رنگین کمان با چی شروع میشه گفت با رنگ😂 آقا هی پرسید و هی حرص خورد و ما هم خندیدیم‌. 🎬@khaterehay_shirin
پسر خواهرم کلاس اوّل بود تکالیفش رو انجام نمی داد خواهر بزرگترش با توپ و تشر مجبورش می کرد گفتم با بچّه باید درست رفتار کرد باید باهاش حرف زد بهش فهموند و... با مهربونی😍 گفتم علی جان تکالیفت رو باید انجام بدی وگرنه چرا اصلاً میری مدرسه؟ بچّه با مظلومیت😕 و با لهجه گفت خالَه مِ دوست ندارِم برِم مدرسَه اینا به زور منِه می فرستن... دختر خواهرم گفت خاله ممنون دیگه درستش کردی😄😅 🎬@khaterehay_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدا مادرم رو رحمت کنه یاد یه خاطره افتادم. اون سال‌ها مثل الان کولر نبود همه داخل حیاط پشه بند میزدند و می خوابیدند ما هم مثل همه داخل حیاط پشه بند می زدیم و می خوابیدیم من و خواهر و برادرم داخل پشه بند می خوابیدیم مادرم هم جلوی در پشه بند می خوابید یه شب که خواستم برم دستشویی از بس که موهام ژولیده بود تا رفتم مادرم رو صدا کنم هم زمان چشمش رو باز کرد از ترس این‌که دزد هست یه جیغ زد همسایه‌ها همه اومدن، تازه فهمیدم چه سوتی دادم. 🎬@khaterehay_shirin
با سلام من هم خیلی خاطره از مادرم دارم سوتی های قشنگی میده، یادم هست بابام تازه براش چرخ خیاطی برقی گرفته بود بهش یاد داده بود که با پا روی پدال بذاره یه روز چرخ آورد شروع کرد به دوختن من داشتم درس می خوندم یهو دیدم داره به من فحش میده، حالا من کجا؟ ته اتاق مادرم سر اتاق، من دارم با تعجب نگاه می کنم که مامانم چی شده دیدم حواسش نیست خودش داره با پا فشار میده رو پدال فکر کرده من هستم وقتی فهمیدم بلند بلند می خندیدم بعد از سر اتاق به من میگه چیه میخندی گفتم هیچی یه نگاه به پات کن بعد دیده خودش هست، کلی خندید، چند سال از اون ماجرا میگذره من خودم مادر شدم بعد هر جا فامیل جمع هستن هی خودش میگه تعریف کن یکم بقیه بخندن بعد من شروع نکرده خودش غش میکنه از خنده. 🎬@khaterehay_shirin
سلام یه خاطره داشتم ازراهنمایی رانندگی چند سال پیش من و مادر خدابیامرزم و خواهرم و دامادمون می خواستیم بریم یهشت زهرا سرخاک داداشم، برای اینکه ترافیک بهشت زهرا رو رد کنیم دامادمون لایی کشید و سرعت زیادی داشت جلوتر افسر راهنمایی و رانندگی ما رو نگه داشت تا ماشین و بخوابونه هرچی دامادمون گفت بذار بریم قبول نکرد مادر خدا بیامرزم از ماشین پیاده شد رو به افسر گفت بذار بریم می خوایم بریم سرخاک پسرم توام جای پسرمن🤣 افسره بالاخره یه جریمه نوشت و دیگه ماشین و نخوابوند. سال‌ها از اون قضیه می گذره ولی وقتی یادمون میاد ما همچنان می خندیم که چطور اون افسر رو با خاک یکسان کرد. ممنون ازخاطرات شیرین،🍀 🎬@khaterehay_shirin