#داستان
👈خوشبختی یعنی . . .
خانمی به دکتر گفت:
نمیدانم چرا افسرده ام و خود را زنی بدبخت میدانم
دکتر گفت: باید ۵ نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و از زبان آنها بشنوی که خوشبختند.
زن رفت و پس از چند هفته برگشت، اما اینبار اصلاً افسرده نبود.
به دکتر گفت: برای پیدا کردن آن ۵ نفر، به سراغ ۵۰ نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینهایند رفتم،
اما وقتی شرح زندگیشان را شنیدم، فهمیدم که خودم از همه خوشبخت ترم.
خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت بدست نمی آید.
خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست، نه افسوس بابت نداشته ها.
خدایا شکرت...
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام ۹سالم بود فکر کنم، یه عمو داشتم که ۱۳ سالش بود و خیلی باهم رفیق بودیم و بیشتر شیطنت های بچگیم عموم توشون نقش داشت😁توی روستا زندگی می کردیم، عموم یه سگ🦮داشت که خیلی چاق و بی حال بود،تقریبا کل روز رو توی چرت بود اصلا حال راه رفتن نداشت.
یه روز که خونه ی بابابزرگم بودم، مادربزرگم داشت با عمهام توی ایوون صحبت می کرد،عمهام گفت خیلی بی حالم همش، انگار خوابم میاد دیروز رفتم دکتر، دکتر بهم گفت همش عصبیه باید بری توی طبیعت بگردی تا افسرده نشی و حالت خوب بشه🏕این رو که شنیدم دویدم پیش عموم و گفتم سگت افسرده شده باید ببریمش توی طبیعت تا دلش باز بشه😌
خلاصه اینکه من و عمو سگ رو به زور سوار گاری (فرغون) کردیم و بردیمش اطراف خونه تا شب چرخوندیم😑😅 وای که چقدر سنگین بود،شبم که خسته وکوفته، رسیدیم خونه یه کتک از عموی بزرگم خوردیم😩😥😢ولی چیزی که ما رو زنده نگه داشت این بود که فردا که از خواب پا میشیم حتما سگه دلش باز شده و سرحاله😂ولی فردا باز همون جوری بود😂😐
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
یه شب دیر وقت از سر کار برمیگشتم، راه میانبر رو انتخاب کردم و از قبرستون بزرگ روستا رد میشدم ... وسط راه سه تا خانم به طرفم اومدن و گفتن خیلی میترسن و اگه میشه من همراهشون برم تا سر جاده،منم گفتم باشه و با هم راه افتادیم، بعدش وسط راه من گفتم : ترس شما رو میفهمم، حق دارین بترسین ...من هم قدیما، اون وقت ها که هنوز زنده بودم از اینجا میترسیدم!باید میددیدید چطوری میدویدن... 😂😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
قاسم هنوز زنده است 🇮🇷✌️
🔻 تصاویر مرتبط با سالروز شهادت سردار گرانقدر اسلام حاج قاسم سلیمانی
🔶 @sarbaz_qasem
#حکایت
✍ از حاتم پرسیدند: بخشندهتر از خود دیدهای؟
گفت:آری! مردی که داراییاش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشندهتری.
گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام بر همگی، خاطره دوستمون که گفتن دخترشون به شوهر عمهاش گفتن شما غذات رو بخور خوندم و یاد خودم افتادم و خواهر زادهام، خواهرزادهام یه اعجوبه بود توی حرف زدن،خیلی زود زبون باز کرد و باهاش آدم رو قورت میداد!!!یه روز اومد خونهمون و با خواهرم دعواش شد منم مثلا خواستم خودشیرینی کنم به خواهرم گفتم چیکار داری به بچه؟بچه هم نه گذاشت و نه برداشت گفت خاله هنوز بهت یاد ندادن وقتی دو نفر باهم دعوا میکنن دخالت نکنی؟؟؟قسم میخورم دو سال و خورده ایش بود که اینطوری با خاک یکسانم کرد
و من از خودش یاد گرفتم که تا حد ممکن دخالت بیجا نکنم.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin