eitaa logo
خاطرات شیرین
16.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
153 ویدیو
8 فایل
🔴ارسال خاطره https://eitaayar.ir/anonymous/U64.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفته بودم خرید یخچال، فروشنده داشت که توضیح می داد من هم همه ی یخچال ها رو باز می کردم و داخلشون نگاه می کردم ببینم چقدر جا داره🧐یه یخچالی بود هرکجاش دست می کشیدم باز نمیشد🥴گفتم شاید لمسی باشه در یخچال فشار می دادم، همین طور خلاصه دست می کشیدم به یخچال(انگاری دارم تبرک می کنم و دست می کشم) فروشنده از خنده منفجر شده بود😂باخنده گفت ببخشید من هنوز دستگیره یخچال وصل نکردم، من:😐😒😂 فروشنده 😂 🎬@khaterehay_shirin
یادش بخیر خواهر کوچیک تر ما تو خواب راه میره، یه روز صبح بلند شدیم دیدیم پتوش نیست. من که خیلی ترسیده بودم😱گفتم حتما جن ها اومدن بردن با حرف من بقیه کلی ترسیده بودن 😂تا وقتی که مامانم با پتوی خواهرم اومد و گفت برده انداخته تو حموم😂ما تا چند وقت بهش می‌خندیدیم. 🎬@khaterehay_shirin
دیدین وقت هایی که زیاد زیر آفتاب می مونین وقتی وارد خونه بشید اولش چشم هاتون جایی رو نمیبینه؟؟ خب حالا خاطره ی من😶‍🌫️ تازه رفته بودم دانشگاه ترم اولی بودم🤓قرار بود بابام بعد از کلاس بیاد دانشگاه دنبالم که بریم شهرستان عروسی👰‍♂️ مدت زمان زیادی بیرون کلاس زیر نور آفتاب ایستاده بود تا کلاسم تموم بشه.. وقتی کلاس تموم شد... یهو دیدم بابام اومد توی کلاس و چون بخاطر نور افتاب همه جا براش تاریک شده بود با صدای بلنددددد گفت سانازززززز کجایی بابااااا اجازتو از دفتر گرفتم بیا بریم... کجایی دختر چرا همه جا سیاهههههه😂 من🤕 دخترا وپسرای کلاس🤣 بابام.. کجایی میگم..عه😡 🎬@khaterehay_shirin
خیلی سال پیش، یک شب رفتیم مهمانی منزل خواهرم، برگشت دیدم ساعت مچیم رو جا گذاشتم، معلّم بودم و سر کلاس به زمان بندی از روی ساعتم عادت داشتم، اون موقع موبایل نبود و تو کلاس ها هم ساعت دیواری نبود، خلاصه ساعت مچی شوهرم رو گذاشتم داخل کیفم و سر کلاس هی همان طور که توی کیفم بود نگاهش می کردم و زمان بندی می کردم، چند روزی گذشت و هنوز ساعتم به دستم نرسیده بود یک روز سر کلاس گفتم دانش آموزهام کلاس اول هستن متوجه نیستن ساعت مردونه چی هست زنونه چی هست، بستم رو دستم. دسته استیل پهن بزرگ که هی باید دستم رو بالا می گرفتم تا درنیاد😅خلاصه چند روز دیگه روز معلّم دیدم دو تا از دانش آموز هام برام هدیه ی روز معلم ساعت خریدن😅😌😍 🎬@khaterehay_shirin
آقا ما هم یه بار خواستیم، برای استاد فیزیکمون لفظ بیایم، خواستم بگم ان شاءالله سلامت باشید و بعد اون بگه زنده باشید و من بهش بگم بزرگوارید. هیچی دیگه رفتم گفتم استاد خسته نباشید اون گفت زنده باشید من هم گفتم ان شاءالله همیشه بزرگوارید😂 من🤦‍♀ رفیقم🤣 استاد فیزیک🤔🤔 🎬@khaterehay_shirin
یکی از فامیل های دور که خیلی پیر هست،در مورد این که زمانه عوض شده و رسم و رسومات کلا عوض شده صحبت می‌کرد و می گفت الان خوبه نظر جوان ها رو میپرسن یا خودشون انتخاب می کنند همسر آیندشون و... بعد ازدواج خودش رو تعریف کرد می گفت:من دو سال سرباز بودم و خدمتم تموم شد و اومدم خونه و پدرم گفت که بیا پسرم برات زن گرفتم و آوردم خونه🤣.بعد رفتم‌ زنم رو ببینم که کی رو گرفتن برام و نگاش کردم. 🎬@khaterehay_shirin
سال ۷۵ کلاس سوم می رفتم، اون موقع ها برف زیاد میومد. دهه شصتی ها میفهمن چی میگم، بعد اون موقع ها تعطیلات زمستونی داشتیم یعنی یه هفته تو زمستون مدارس تعطیل بود، بریم سر اصل مطلب، جونم براتون بگه معلم برای تکالیف اون یک هفته گفت روزی نمی دونم چند صفحه مشق بنویسین، من هم تنبلی کردم و ننوشتم تا آخرین روز تعطیلات دیدم ای دل غافل من که تکلیف انجام ندادم، چه کنم؟ چه نکنم؟ یه دفعه مثل ایکیوسان تو مغزم یه لامپ روشن شد. معلم ها اون موقع ها هر روز تکالیف رو نگاه می کردن و زیر برگه امضا میزدن، منِ نابغه هم قیچی برداشتم زیر تموم برگه های دفتر که امضای معلم بود رو بریدم😂😂😂 و فردا بردم مدرسه. معلم اومد دید و گفت فلانی چرا دفترت این‌جوری هست موش خورده دفترت رو؟ گفتم از اول همین جوری بوده😂(چقدر پرو بودم) فکر کنم فهمید ولی به روی خودش نیاورد. من هم سربلند اومدم بیرون 🎬@khaterehay_shirin
سلام، چند سال پیش دایی شوهرم مرده بود و به من گفتن به مادر شوهرم اطلاع رسانی کنم خبر رسوندم و مادر شوهرم گریه و زاری که مادر امشب شام درست کن مهمون داری مهمون عزیز کرده ته تغاریت داره میاد، که یهو خبر اومد ازبیمارستان که احیاش کردن وزنده شد(مادر شوهرم 86سالش وبرادرش 83 سال داشتن)به خواهر شوهرم گفتم به ننجونت بگو شام درست نکنه مهمونی کنسل شد همه زدن زیر خنده😁 بنده خدا فردای اون روز فوت کرد. 🎬@khaterehay_shirin
سلام ما تو روستا زندگی می‌کنیم چند سال پیش با خواهرم رفتیم داخل باغ‌های اطراف سبزی بچینیم (توضیح این‌که خواهرم رماتیسم داشت وخیلی پاهاش درد می‌کرد وبعضی وقت‌ها از چوب دستی استفاده می کرد) در حال چیدن سبزی دیدیم یه اسب با سرعت فراوان پشت سر ما داره میاد و پشت سر اسب هم هفت هشت تا سگ ولگرد با سرعت اسب رو دنبال می کردن ما این صحنه رو دیدیم فرار کردیم ما می دویدیم، خواهرم با سرعت باور نکردنی که فقط داخل کارتون‌ها دیدیم می دوید اسب پشت سر خواهرم و سگ‌ها هم پشت سر اسب... یه بیست دقیقه‌ای فکر کنم داخل این وضعیت می دویدیم تا رسیدیم به جای امن، جالب این بود که این حیوون‌ها اصلا با ما کاری نداشتن، اسب داشت از دست سگ‌ها فرار می کرد. 🎬@khaterehay_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادم هست تازه جو پرک اومده بود بازار و من دقیق اسمش یادم نبود به همسرم گفتم برو جو پرکنده بگیر از مغازه اون هم دقیقا رفته بود گفته بود جو پرکنده می خوام مغازه دار بعد کلی خندیدن گفته بود منظورتون جو پرک هست😅 🎬@khaterehay_shirin
سلام، چه قدر کانالتون خوب هست، یادش بخیر کلاس پنجم که بودم همیشه از دست درس ریاضی اعصابم خورد می شد. معلم ریاضیمون هم چون من همیشه خدا اشتباه جواب مسئله ها رو می دادم 😅و همیشه پا‌ک کن دستم بود من رو صدا کرد و گفت دفتر ریاضی و پاک کنت بیار بذار روی میز😂من هم نامردی نکردم و بردم تا آخر زنگ ریاضی هم گوش دادم و خدایی خیلی کیف کردم😂ولی بعدش همه رو تنها نوشتم. 🎬@khaterehay_shirin
پسرم عاشق فست فود هست🍔برای همین معمولاً بساطش داخل یخچال و فریزر ما مهیا هست. حتی غذاهایی رو که خیلی دوست نداره می ذارم وسط نون ساندویچ به خوردش میدم😌یک روز داشتم برای تغذیه ی مدرسه ساندویچ کالباس درست می کردم که گفت بپیچش وسط نون لواش تعجب کردم! گفت آخه بچّه های ما هر کسی یه چیز خوشمزه میاره همه می ریزن سرش و باید بین حداقل پنج شیش نفر تقسیمش کنم ولی وقتی داخل نون لواش باشه فکر می کنن چیز قابل توجهی نیست همه رو خودم می خورم😄 🎬@khaterehay_shirin
سلام حرف از سال ۷۵ شد که برف میومد. اون وقت‌ها که مثل الان اینترنت نبود که اطلاع رسانی کنند. ما وسط برف ها امتحان داشتیم. یادم هست یک روز صبح در حالی که نیم متر برف اومده بود و همه جا یخ زده بود با برادرم راه افتادیم بریم مدرسه تا من امتحان بدم خیلی سرد بود و به شدت لیز بود. توی راه شاید بشه گفت ده نفر ماشین هاشون روشن نمی‌شد و از داداشم کمک می خواستن که هل بده ماشین روشن بشه جالب هست هیچکدوم هم تعارف نزدن که ما رو تا یک جایی ببرن. آخر کار که رسیدیم مدرسه گفتند امروز تعطیل هست😭 🎬@khaterehay_shirin
یادم هست بچه که بودم با مامانم رفته بودم مشهد اون موقع می رفتم کودکستان و کلی شعر یاد گرفته بودم خلاصه تا مشهد وسط اتوبوس اونقدر این ور و اون ور رفتم و شعر خواندم که همه رو دیوونه کردم تازه ماجرا این‌جا تموم نشد وقتی رفتیم حرم من گم شدم یه خانمی یادم هست بغلم کرد و برد امور گم شدگان و بعد از اینکه اسمم رو گفتن مامانم اومد و تحویلم گرفت. 🥴😅 🎬@khaterehay_shirin
سال ۷۵ یه برف خیلی سنگین اومد آبجیم هم با بچه هاش اومده بودند خونه ما همه باهم ۱۷ نفربودیم. همه جا آب قطع شده بود مجبور بودیم برف آب کنیم. مامانم و آبجیم فقط ماکارونی و دمی گوجه می پختند و کف بشقابمون نون می انداختیم که ظرف‌ها کثیف و چرب نشه و نخواد بشوریم، چه روزهایی بود... 🎬@khaterehay_shirin
یک بار دوست عزیز تر از جانم محمد جان زنگ تفریح هوس پفک کرد😂من هم گفتم غمت نباشه الان میرم مغازه سرکوچه مدرسه برات میگیرم😋هرچی می گفت ول کن، غلط کردم،☹️گفتم نههه تو هوس کردی میرم😌زنگ تفریح هم ناظم میومد داخل حیاط و همه رو زیر نظر داشت🧐 که من توی شلوغی ها، وقتی کسی حواسش به در نبود یواشکی رفتم پفک خریدم واومدم😄از شانس بدم در بسته شد و موندم پشت در😖ناظم هم اومده بود نزدیک در و دوستم جرات نمی کرد درو باز کنه😩من هم به ناچار یه زنگ بیرون مدرسه موندم😟فقط شانس آوردم زنگ یکی مونده به آخر بود و درس هنر داشتیم که معلم فرق می کرد و بهش گفتن من غایب بودم امروز تا اینکه زنگ خونه خورد و دوستم وسایلم آورد و بخیر گذشت😮‍💨اماااا فضول کلاس رفت به ناظم گفت😥 و اینبار دیگه مامانم پشتم نبود و طبق معمول من رو ارشاد کرد😬چقدر ناظم سرزنشم کرد 🤨 و چقدر پول نذر امامزاده کردم که از مدرسه اخراج نشم🥺چه دورانی بود، یادش بخیر 🥰 🎬@khaterehay_shirin
من سیزده یا چهارده ساله بودم تازه کافی شاپ تو شهرمون مد شده بود، من هم یه بار رفتم ببینم چه شکلی هست، گفتم مِنو رو که آوردن من کاپیچینو سفارش دادم (تا حالا هیچ وقت نخورده بودم) آقا سفارش ما رو که آوردن یه لیوان آب داغ با یه پودری بود. من هم نمی دونستم باید مخلوط کنم، آب داغ رو خوردم پودر کاپیچینو رو هم فکر کردم شکره ریختم کف دستم خوردمش، لیس می‌زدم به کف دستم.😁تازه می‌گفتم چرا تلخ هست یهو دیدم همه دارن بهم می خندن، بعد اون گارسون بهم گفت چطور بخورمش، از اون موقع به بعد چیزی سفارش نمی‌دادم مگه این‌که از قبل تو اینترنت بخونم چطور بایدخوردش. 🎬@khaterehay_shirin
اون وقت ها من به همراه همسر و بچه هام از شب اول محرم میرفتیم هيئت محله، شوهرم هم هر شب نوحه می خوند یه مداح هم داریم که بعد از اینکه هر کدام از نوحه خون ها نوحه می خوندن بعدش میکروفون رو می‌گرفت و می‌گفت برای سلامتیش صلوات بفرستید، از قضا یه شب مداح قاطی کرد و بعد اینکه شوهرم نوحش تموم شد میکروفون رو گرفت وگفت برای شادی روحش صلوات بفرستید😳😂 فکر کنم همه متوجه نشدن 😌😌اونایی هم که فهمیدن یا به روی خودشون نیاوردن🤔🤔 یا یواشکی😂 🎬@khaterehay_shirin
مسابقات قرآن شرکت کرده بودم روان‌خوانی❤️ اون هم کلاس سوم😂استرس گرفتم سوره زلزال هم قرار بود بخونم وسط خوندنم هل کردم گفتم یه لحظه😂 بعد گفتم بقیش چی بوووود😂هیچی دیگه افتضاح بود😂مربی مون اومد دلداریم بده😂 گفت من یه بار داشتم می خوندم و لذت میبردم از خوندنم😍 یه دفعه وسط خوندن ادامه یه آیه رو یادم رفت گفتم خداحافظ میکروفون و گذاشتم فرار کردم😂 🎬@khaterehay_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک روز که هوا سرد شد ویه خورده یخ بندان شده بود همه جا سرد بود من هم داشتم به مادرشوهرم کمک می کردم که سوار ماشین بشه بریم دکتر که به سلامتی سوار شدن و چون خیلی مواظب خودشون هستن ماعروس ها هم خیلی مواظبشون هستیم🥺خلاصه رسیدیم دم مطب دکتر مورد نظر و من اومدم کمکشون کردم و رفتیم دکتر، تموم شد اومدیم بیرون اول ایشون سر خوردن و چون دست من هم تو دستشون بود باهم خوردیم زمین و من تقریبا افتادم روی مادرشوهرجان جلوی مردم از یه طرف، درد😭 از یه طرف خجالت ازیه طرف هم خندم🤣 گرفته بود خلاصه که عروس خوبی هستم اگر خواستین دکتر برید خبر بدین 🎬@khaterehay_shirin
ما کلاس یازدهم هستیم، یه روز معلم اومد درس بپرسه به دوستم گفت از نمونه های اسراف چند تا رو نام ببر؟دوستم بلد نبود، اون یکی دوستم می گفت مریم لامپ لامپ یعنی همون لامپ رو روشن نذاریم بعد دوستم با صدای بلند به اونی که کنار کلید برق بود گفت نساء؛نیلوفر میگه لامپ رو روشن کن😂بهش تقلب هم می رسونیم گیج میزنه،خلاصه معلم در حالی که سری از تاسف تکون می داد بهش گفت بشین. 🎬@khaterehay_shirin
سال ها پیش یه مشکلی برای جاریم پیش اومده بود رفتم بهش گفتم پول ندارم کمکت کنم ولی کل طلاهام رو بدون منت بهت میدم که خدا رو شکر مشکل حل شد و نیازی به طلای من نشد چند وقتی هست من دچار مشکلات زیادی بعد از فوت همسرم شدم که جاریم یه بار یه بیست میلیون بدون این که همسرش بدونه یعنی از پول خودش که خیاط هست داد بهم، چند روز قبل هم زنگ زد گفت دویست میلیون میتونم بهت بدم گفتم از کجا ؟گفت کاریت نباشه! گفتم قبول نمی کنم، گفت طلاهام رو می فروشم😢فعلا ازش نگرفتم ولی حرفی رو زد که خواهر و برادرهای خودم در اوج توانمندی نزدند و نکردند❤️ 🎬@khaterehay_shirin
سلام و عرض ادب، ممنون از کانال خوبتون... چندسال پیش خاله بنده که سنشون هم بالا هست اومده بودن منزل ما، یکی از همسایگان ما آرایشگر هستن خاله بنده تشریف بردن اونجا که موهاشون رو کوتاه کنن همین‌طور که موهاشون کوتاه می‌شده زیر دست آرایشگر چرتش میگیره و شروع می‌کنه خروپف کردن بعد از اتمام کارش به اون بنده خدا میگه میشه یه متکا به من بدید من یه چرت بزنم البته آرایشگر همسایه، به خاله بنده خیلی ارادت دارن ایشون هم متکا میذارن تا خاله ی بنده به چرت نیم روزشون برسن. 🎬@khaterehay_shirin
من به آمپول بى حسى که دندون پزشک ها میزنن حساسیت دارم و تا میزنن، خوابم میبره! یک قطعه چوبى دارن که میذارن بین دندون‌هاى بچه ها که موقع کار، دهن بچه باز بمونه، دکترم چون می دونست من خوابم میبره و دهنم رو می بندم، همون رو می گذاشت بین دندون‌هاى من! یه بار داشته با مته، دندونم رو میتراشیده، مته ى دندونپزشکى هم ازش آب میپاشه. کارش که تموم میشه، مته رو باید خاموش کنه و بعد از دهن بیاره بیرون که آب نپاشه به اطراف، دکترم دیر مته رو خاموش میکنه و همین که مته رو از دهن من آورد بیرون، آب سرد پاشید توى صورت من! من وحشت زده از خواب پریدم بعد نمی دونستم کجا هستم! با پررویى بهش گفتم "این چه مدل از خواب بیدار کردنه!!؟؟؟ سکته کردم!!!" دکترم 😏ولى منشی هاش از خنده مرده بودن!😂 🎬@khaterehay_shirin
🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🔆كشتن ذوالرّياستين در حمام مرحوم علىّ بن ابراهيم قمّى از خادم حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام - به نام ياسر - حكايت كند: روزى ماءمون - خليفه عبّاسى - به همراه امام رضا عليه السلام و نيز وزير دربارش - به نام فضل بن سهل معروف به ذوالرّياستين - به قصد بغداد از خراسان خارج شدند و من نيز به همراه حضرت رضاعليه السلام حركت كردم . در بين راه ، در يكى از منازل جهت استراحت فرود آمديم ، پس از گذشت لحظاتى نامه اى براى فضل بن سهل از طرف برادرش ، حسن ابن سهل به اين مضمون آمد: من بر ستارگان نظر افكندم ، چنين يافتم كه تو در اين ماه ، روز چهارشنبه به وسيله آهن دچار خطرى عظيم مى گردى ؛ و من صلاح مى بينم كه تو و ماءمون و علىّ بن موسى الرّضا در اين روز حمّام برويد و به عنوان احتجام يكى از رگ هاى خود را بزنيد تا با آمدن مقدارى خون ، نحوست آن از بين برود. وزير نامه را به ماءمون ارائه داد و از او خواست تا با حضرت رضاعليه السلام مشورت نمايد، وقتى موضوع را با آن حضرت در ميان نهادند، امام عليه السلام فرمود: من فردا حمّام نمى روم و نيز صلاح نمى دانم كه خليفه و وزيرش به حمّام داخل شوند. مرحله دوّم كه مشورت كردند، حضرت همان نظريّه را مطرح نمود و افزود: من در اين سفر جدّم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم ، كه به من فرمود: فردا داخل حمّام نرو؛ و به اين جهت صلاح نمى دانم كه تو و نيز فضل ، به حمّام برويد. ماءمون پيشنهاد حضرت را پذيرفت و گفت : من نيز حمّام نمى روم و فضل مختار است . ياسر خادم گويد: چون شب فرا رسيد، حضرت رضا عليه السلام به همراهان خود دستور داد كه اين دعا را بخوانند: ((نعوذ باللّه من شرّ ما ينزل فى هذه اللّيلة )) يعنى ؛ از آفات و شرور اين شب به خدا پناه مى بريم . پس آن شب را سپرى كرديم ، هنگامى كه نماز صبح را خوانديم ، حضرت به من فرمود: بالاى بام برو و گوش كن ، ببين آيا چيزى احساس مى كنى و صدائى را مى شنوى ، يا خير؟ وقتى بالاى بام رفتم ، سر و صداى زيادى به گوشم رسيد. در همين اثناء، ناگهان ماءمون وحشت زده و هراسان وارد منزل حضرت رضا عليه السلام شد و گفت : اى سرور و مولاى من ! شما را در مرگ وزيرم ، ذوالرّياستين تسليت مى گويم ، او به حرف شما توجّه نكرد و چون حمّام رفت ، عدّه اى مسلّح به شمشير بر او حمله كرده و او را كشتند. و اكنون سه نفر از آن افراد تروريست ، دست گير شده اند كه يكى از آن ها پسرخاله ذوالرّياستين مى باشد. پس از آن ، تعداد بسيارى از سربازان و افسران و ديگر نيروها - كه زير دست ذوالرّياستين بودند - به بهانه اين كه ماءمون وزير خود را ترور كرده است و بايد خون خواهى و قصاص شود، به منزل ماءمون يورش بردند. و عدّه اى هم مشعل هاى آتشين در دست گرفته بودند تا منزل ماءمون را در آتش بسوزانند. در اين هنگام ، ماءمون به حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام پناهنده شد و تقاضاى كمك كرد، كه حضرت آن افراد مهاجم را آرام و پراكنده نمايد. لذا امام عليه السلام به من فرمود: اى ياسر! تو نيز همراه من بيا. بدين جهت ، از منزل خارج شديم و به طرف مهاجمين رفتيم ، چون نزديك آن ها رسيديم ، حضرت با دست مبارك خويش به آن ها اشاره نمود كه آرام باشيد و متفرّق شويد. و مهاجمين با ديدن امام رضا عليه السلام بدون هيچ گونه اعتراض و سر و صدائى ، پراكنده و متفرّق شده و محلّ را ترك كردند؛ و ماءمون به وسيله كمك و حمايت حضرت رضا عليه السلام سالم و در امان قرار گرفت . 📚اصول كافى : ج 1، ص 490، ح 8. 🎬@khaterehay_shirin 🍂🍁🍂🍁🍂🍁
سلام به همه اعضاء و مدیر زحمت کش کانال، بنده سال 65 از منزل خارج شدم دیدم یک موتوری گوشه چادر یک دختر را گرفت و فرار کرد دختر هم افتاد و خجالت کشید، بنده فوری رفتم داخل و چادر مادرم را آوردم دادم به اون دختر، باباش هم زمان رسید، سید چی شده؟ اول کاری که کرد سیلی محکمی به گوشم خواباند. من رفتم منزل شب باباش آمد منزل ما عذرخواهی همراه خانمش و همان دختر، من هم گفتم حلال نمی کنم مگر این‌که دخترت همسرم شود و ما رسم را بر عکس کردیم انگار دختر اومده باشد خواستگاری و با خواست خدا الان با عروس و داماد و نوه شکر خدا زندگی خوبی داریم. امیدوارم همه خانواده ها مخصوصا جوانان خوب ایران عزیز خوشبخت و کامروا باشند. ببخشیدطولانی شد تازه خلاصه گفتم. التماس دعا 🎬@khaterehay_shirin
سلام، چندسال پیش سرکار می رفتم ساعت ۶ صبح باید از خونه می رفتم بیرون که ۷ سر کار باشم تا ساعت ۴ عصر من عصرها که میومدم خونه می خوابیدم بعد تا بیدار می شدم ساعت ۶ عصر بود ولی رنگ آسمون هم رنگ صبح بود گرگ و میش من هم با هول بیدار می شدم ولی زود می‌ فهمیدم عصر هست خوشحال می شدم، یک روز نفهمیدم عصرهست فکر کردم صبح شده و خواب موندم داشتم غر غر می کردم به مامان بابام که الان از سرویس جا می مونم اونا هم هرچی می گفتن الان عصرهست از بس غر میزدم و لباس می پوشیدم نمی شنیدم چی میگن دیگه داشتم از خونه می رفتم بیرون که با تشر بابام به خودم اومدم این قشنگ ترین تشری بود که بهم زد با خیال راحت رفتم دوباره خوابیدم😂 🎬@khaterehay_shirin