آقا پسر کوچیکم وقتی حدود یک سال ونیم سن داشت ماشاءالله هم خوب راه میرفت هم کامل حرف میزد😍یه روز می خواستم با پسربزرگم که اون هم کلاس سوم بود ببرم پارک، از آپارتمان که زدیم بیرون یکی از همسایه ها رو دیدم، تا یه سلام و احوال پرسی کردیم، دیدم پسر کوچیکم نیست😳 سراسیمه رفتیم گشتم، دیدم یه پیکان کنار خیابان پارک کرده بوده این رفته دستش رو تا آرنج کرده تو اگزوز پیکان🤣و نمی تونست بیرون بیاره همونجوری ایستاده بود پشت ماشین رفتم دستش رو در آوردم ولی ازبس خندیدم همونجا نشستم نتونستم ببرم دستش که شده بود مثل قیرسیاه وچرب بشورم، همسایه بنده خدا برد شست 😊
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
دخترم ۴ ساله هست برای تولد بچه خواهرم رفته بودیم موقع فوت کردن شمع تولد دخترم داشت براش آهنگ تولد تولدت مبارک می خوند همه ساکت شدیم تا اون براش بخونه اون هم اینجوری می خوند تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک بیا شمع ها رو فوت کن دیگه زنده نباشی بیا شمع ها رو فوت کن دیگه زنده نباشی یهو کل خونه رفت رو هوااااا😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
چند سال پیش عقد خواهرم بود سر سفره، عاقد خطبه عقد میخونه، چون برای ۵ دفعه که بخونه هر دفعه باید یک چیزی بگیم، دفعه اول به جای اینکه بگم عروس رفته گل بچینه گفتم عروس رفته گلاب بچینه🤣یادش بخیر اون موقع ۱۴ سالم بود حالا که مادر۲ تا بچه شدم هنوز شوهر آبجیم میگه و میخنده.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
یک روز پسرم از مبل هی می پرید پایین و تکرار این کار، بعد عصرش گفت پام درد می کنه من هم گفتم چون زیاد پریده برای همین هست.گفتم بیار ماساژ بدم، اومد گفتم کدوم پات هست! پای چپش رو نشون داد. بعد ماساژ بلند شد و لنگان لنگان راه افتاد. من هم ترسیدم و وقتی شوهرم از بیرون اومد گفتم اینجوری شده شوهرم گفت بزار یکم بمونه اگه بهتر نشد ببریم عکس بندازیم، با استرس وترس و غرغر کردن قبول کردم، خلاصه فقط نازش رو می کشیدم و ماساژ می دادم، شب گفتم استراحت کن پسرم اگه پات بهتر نشد فردا بریم دکتر اون هم خوابید و نصف شب بلند شد گفت پام درد می کنه، بلند شدم و ماساژ دادم گفتم کدوم پات هست؟ دیدم پای راستش رو نشون داد گفتم حتما خواب آلود هست برای همونه، خوابوندمش صبح شوهرم رو بیدار کردم گفتم آماده شو ببریمش دکتر و رفتم پسرم رو بیدار کردم و بلند شد و راه رفت دیدم دیگه لنگان لنگان نمیره، نرماله راه رفتنش گفتم بزار بمونه بعد ظهر بازم گفت درد می کنه اون موقع ببریم صبحونهاش رو خورد و گفتم پسرم کدوم پات اذیت می کنه؟ دیدم پای راستش رو نشون داد و بلند شد باز لنگان لنگان راه رفت🤔🤨 شک کردم گفتم امتحانش کنم، گفتم مامانی اگه بستنی می خوای باید بدویی بیای پیش من، بلههههه دیدم راحت دوید، گفتم این پسر چقدر مارمولکه😁 از دیروز ادا میومد، چقدر هم غصه خوردم و سر شوهرم نق زدم که چرا زود نمی بری دکتر آخه تعجب می کردم بچه ۲ ساله چه به فیلم بازی کردن، الان دیگه فیلمهاش برام رو شده😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
ما چند سال پیش رفتیم مشهد با خانواده تو یکی از مغازه ها که رفتیم خرید من چشمم خورد به یه موش ژله ای سیاه رنگ خوشم اومد ازش خریدم، خیلی بامزه بود جدا از بامزگیش همه رو باهاش می ترسوندم مثلا می انداختمش تو خونه بعد می گفتم وای موش موش فکر می کردن راستکی هست میومدن که بکشنش😅یه روز هم اومدم گذاشتمش پشت پشتی های قدیمی بود اگه یادتونه بعد رفتم بابام رو آوردم گفتم موش اینجا هست بیا بکش، بابام اول اومد یه نگاه کرد، چهار تا فحش هم بهش داد بعد خیلی آروم به من گفت هیس سر و صدا نکن تا برم چوب بیارم بکشم من هم گفتم باشه دیدم رفت چوب و دمپایی آورد که بزنه تو سرش یهو من زدم زیر خنده گفتم بابا الکی هست ژلهای هست🤣خودش هم خندش گرفت ولی خواست بکشتم😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
مامانم می گفت کوچیک که بوده قالی بافی میکردن، هم برای مردم هم خونه،قالی که توخونه داشتن سه تایی یعنی داییم خالم و مامانم نوبتی می بافتن، گاهی که خالم و داییم حوصله نداشتن به مامانم می گفتن دو قرون بهت میدیم بهجای ما بباف، مامانم هم پول جمع کن بوده، فقط یه شیشه فلزی داشته بجای قلک زیر خاک قایم می کرده، اما خالم و دایی جاش رو می دونستن، هر بار می خواستن پول بدن می رفتن از همون پول بر می داشتن، مامانم هم که روی درش سوراخ کرده بوده متوجه نمی شده، تا اینکه باز کرده بهجای اینکه صد تومان داشته باشه دیده ده تومانه فهمیده چه کلاه گشادی سرش گذاشتن و هنوزم حرفش میشه داغش تازه هست😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
فکر کنم ۵ یا ۶ سالم بود تعطیلات عید رفته بودیم تهران خونه پدربزرگم نزدیک ده روزی بود اونجا بودیم ما خودمون قم زندگی می کنیم من چون به دخترعموهام خیلی وابسته بودم، بیقراری می کردم به مامانم می گفتم دیگه برگردیم دلم تنگ شده اون روز خالم اینا هم ناهار خونه پدربزرگم بودن اون موقع ها نوشابه شیشه ای بود پدربزرگم دوتا جعبه نوشابه گرفته بود سر ناهار خوردیم بقیهاش موند این دختر خاله من هم نامردی کرد و گفت اگه دو تا شیشه نوشابه بخوری بال در میاری راحت میتونی پرواز کنی و بری خونهتون یک سر دوباره برگردی😂 حالا منهم که دنبال راهی بودم که برگردم حسابی خوشحال شدم هی می رفتم یواشکی از آشپزخونه نوشابه می آورد باز می کردم می خوردم هی می گفتم پس کو؟ چرا درنمیاد🥺 اون هم می گفت باید بیشتر بخوری فک کنم ۵ تا شیشه نوشابه تو نصف روز به خوردم داد آخرش دیدم بال که در نیاوردم هیچ دل درد هم گرفتم گفتم میرم به مامانم بگم تو حیاط بودیم تا این رو گفتم نامرد دمپایی هاش. و گرفت دستش فک کنید نپوشید🤣با سرعت جت در رفت، رفتم به مامانم گفتم کلی دعوام کرد. هنوز وقتی نوشابه می خورم منتظرم بال در بیارم😁
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
من زمانی که شدید خوابم بیاد و شرایط فراهم نباشه (مهمونی باشم و..) می خندم به مسخره ترین چیز هم می خندم، خانواده خودم که میدونن، به همسرم هم گفته بودم، اوایل ازدواجم یه شب خونه مادر شوهرم بودیم و خوابم میومد... من هم به شدت خندم گرفته بود سر کوچیک ترین حرفی می خندیدم،من😂🤣بقیه🧐🤨همسرم🙄😐😩با حالت خنده به همسرم گفتم توضیح بده چرا می خندم بد برداشت نکنن، خلاصه مادرشوهرم یه مدت فکر می کرد من مشکلی دارم دیونه😵💫 هستم😂ولی خوبه که آدم بخنده😂تا اینکه عصبانی بشه حرفی یا حرکتی بزنه باعث دلخوری بشه.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
تازه پرتقال بمی، همین خونی ها در اومده بود ما هم اصلا ندیده بودیم، یک روز داداش جانم لطف کرد یک جعبه برامون آورد و خودش رفت، راننده بود، خونمون هم دو طبقه ویلایی بود تو ایوان نشستیم مشغول خوردن پرتقالها جاتون خالی شکستیم و دیدیم خونی هست😝 نشانه گیری می کردیم با خواهرها وبرادرها به سر درخت می زدیم و می خندیدیم😂 تا جعبه تموم شد اصلا لب نزدیم شب شد داداش برگشت ماشین پنچر شده بود خدارو شکر 😂گفت پرتقالها خوب بود؟ 😜مامان جان گفت نه همه خونی بودن و ماجرای ما رو تعریف کرد گفت چقدر پول ازت گرفته بودن حروم خورها؟ گفت یعنی همه رو انداختن؟ مامانی گفت آره ننه، داداش گفت اونها پرتقال بم هست مدلش خونی هست خوشمزه هست😂همه رو بسیج کرد رفتیم یه جعبه پرتقال همه رو جمع کردیم آوردیم جاتون خالی نوش کردیم وخندیدیم😁بعد چند سال واسه زن داداشم تعریف کردیم اونهم گفت اتفاقا عموم واسه ما هم آورد مامانم دید خونی هست، گفت اگر خوب بود زنش نمیذاشت واسه ما بیاره خون داشته گفته بیاره برای ما😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
من و دوستم می رفتیم کلاس حفظ قرآن و از جز ۳۰ برای آمادگی بیشتر شروع کردیم چون استرس داشتیم تا رسیدن به جلسه با خودمون سوره را مرور می کردیم دوستم داشت بلند بلند می خوند یهو یکی از آشنایان پیداش شد دوستم هول شد بهجای سلام با صدای بلند گفت بسم الله الرحمن الرحیم😂بیچاره یه نگاه با ترس به ما انداخت انگار جن دیده و بدو بدو با کلی پیچ و تاب که بهخاطر ترسش بود خودش رو از جلو چشم ما دور کرد برامون خیلی جالب بود و تا مدتها می خندیدم.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
ما قبل از اینکه پسرم بره کلاس اول یه کتاب براش خریده بودیم تا با الفبا آشنا بشه کتاب هم به این صورت بود که مثلا عکس یه طوطی بود و زیرش نوشته بود ط یه روز که داشتم با پسرم کار می کردم من می گفتم (گ) مثل پسرم عکس گل رو می دید و می گفت گل، تا رسیدیم به حرف ذ و عکس ذرت بود من گفتم (ذ) مثل پسرم گفت بلال😂 هرچی هم می گفتم این ذرت هست پسرم بازم می گفت ذ مثل بلال😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin