eitaa logo
ترحیم خوانی مجمع الذاکرین
14.9هزار دنبال‌کننده
429 عکس
174 ویدیو
25 فایل
پندیات/اشعارترحیم وروضه ازابتداتاانتهای مجلس ختم مادحین گرامی برای ارسال صوت مجالس خوددرکانال به این آیدی ارسال بفرمایید 👇 @khadeem110 @khatmkhanimajma #ترحیم_خوانی_مجمع_الذاکرین
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ترحیم خوانی مجمع الذاکرین
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ #قسمت_۳ ✅صدای ملک الموت را شنیدم که می‌گفت: این جماعت را چه شده⁉️ به خ
✅صراط مستقیم🍃 ✴️چند نفر جنازه‌ام را از تابوت بیرون آورده و چنان با سر وارد بر گور کردند که از شدت ترس و اضطراب گمان کردم از آسمان به زمین افتاده‌ام...😢⚰ ❇️ در حالیکه جسدم را در قسمت لحد قبر جاسازی می‌کردند، من بیرون از قبر یک نگاهی به بدنم و مردم داشتم. ⚰ ✴️در این حال شخصی نزدیک جسدم آمد و مرا به اسم صدا زد؛ خود را نزدیک او رساندم و خوب به حرف‌هایش گوش دادم. او در حال خواندن تلقین بود. ⬅️هر چه می‌گفت می‌شنیدم و بلافاصله، همراه با او تکرار می‌کردم؛ چقدر خوب آرام و زیبا تلفظ می‌کرد. ❇️ چیزی نگذشت که شروع به چیدن سنگ در اطراف لحد کردند، از اینکه جسدم را زندانی خاک می‌ساختند سخت ناراحت بودم.😢 ⏬با خود اندیشیدم بهتر است به کناری بروم و با جسد داخل گور نشوم اما به واسطه شدت علاقه‌ای که داشتم، خود را کنار جنازه رساندم.در یک چشم بر هم زدن، خروارها خاک بر روی جسدم ریختند...😢⚰ ✴️جمعیت متفرق شدند و فقط تعداد انگشت شماری از نزدیکانم باقی ماندند؛ اماچندی نگذشت که همگان تنها رهایم کردند و رفتند -اصلاً باورم نمی‌شد چقدر نامهربان بودند😢 ❎دلم می‌خواست بر سرشان فریاد بزنم: کجا می‌روید⁉️با من بمانید و مرا تنها نگذارید ... در این لحظه بود که صدای یک منادی را شنیدم که خطاب به مردم می‌گفت: بزایید برای مردن، جمع کنید برای نابود شدن و بسازید برای خراب شدن... اما افسوس انها نمیشنیدند...😢 ✴️پس از این همه ناله و فغان به خود آمدم و دیدم انچه برایم باقی مانده است: قبری است بس تاریک، وحشت‌زا، غم آور و هول انگیز، ترسی شفاف وجودم را فرا گرفت. 😢 ⏬با خود اندیشیدم: هر چه غم است در دل انسان خاکی، و هرچه اضطراب است در دنیا گویی در قلب من ریخته‌اند. غم و وحشتی که شاید اندکی از آن می‌توانست بدن انسان خاکی را منهدم کند...😢 ❇️از ان همه فشار روحی گریه‌ام گرفت و ساعت‌ها اشک ریختم. به فکر اعمال خویش افتادم و آنگاه که پی به نقصان اعمال خود بردم، آرزو کردم: ای کاش من هم همراه جمعیت باز میگشتم اما افسوس که دیگر دیر بود...😢 ⏬در همین افکار غوطه‌ور بودم که به ناگاه، از سمت چپ قبر، صدایی برخاست که می‌گفت: بی جهت آرزوی بازگشت نکن، پرونده عمل تو بسته شده!😢📝 ✴️ از شنیدن صدا در آن تاریکی وحشت کردم، گویا کسی وارد قبر شده بود. با لرزشی که در صدایم بود پرسیدم: تو کیستی⁉️ پاسخ داد: من «رومان» یکی از فرشته‌های الهی هستم.⚰ ⏬گفتم: گمان می‌کنم، متوجه آنچه در ذهن من گذشت شدی⁉️ گفت: آری⁉️ 🔶گفتم: قسم یاد می‌کنم که اگر اجازه دهید به آن دیار برگردم، هرگز معصیت خدا نکنم و در طلب رضایت او بکوشم😢 ✴️امروز وقتی که تمام آشنایان و دوستان و حتی خانواده‌ام، مرا تنها رها کردند و رفتند، به بی وفایی دنیا پی بردم ، مطمئن باش اگر به دنیا بازگردم، لحظه‌ای از خدمت به خلق و اطاعت خالق یکتا غفلت نکنم😢 ❇️گفت: این سخن را تو می‌گویی، اما بدان حقیقت غیر از آرزوی توست؛ از این پس تا قیام قیامت باید در عالم برزخ بمانی.😢 ✴️ پس از شنیدن این کلام بدون درنگ شروع به شمردن اعمال نیک و بدم کرد. همان اعمالی که در طول عمرم توسط کرام‌الکاتبین ثبت و ضبط شده بود...📝😢 ✍ادامه دارد.. 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
✴️عجب پرونده‌ای! کوچک‌ترین عمل خوب یا زشت مرا در خود جای داده بود. در آن لحظه تمام اعمالم را حاضر و ناظر می‌دیدم...😢📝 ❇️در فکر سبک و سنگین کردن اعمال خوب و بد بودم که رومان پرونده اعمالم را بر گردنم آویخت، بطوریکه احساس کردم تمام کوه‌های عالم بر گردنم آویخته‌اند📝😢 ⏬چون خواستم سبب این کار را بپرسم گفت: اعمال هرکسی طوقی است بر گردنش ✴️گفتم تا چه زمان باید سنگینی این طوق را تحمل کنم⁉️ ❇️گفت: نگران نباش. بعد از رفتن من نکیر و منکر برای سؤال کردن می‌آیند و پس از آن شاید این مشکل برطرف شود. ⏬رومان این را گفت و رفت.. ✴️هنوز مدت زیادی از رفتن رومان نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید. صدا نزدیک و نزدیک تر می‌شد و ترس و وحشت من بیشتر...😢 ⏬ تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آن‌ها آهنی بزرگ در دست دارند که هیچ‌کس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست، پس فهمیدم که این دو نکیر و منکراند😢 ❇️در همین حال یکی از آن دو جلو آمد و چنان فریادی کشید که اگر اهل دنیا می‌شنیدند، می‌مردند😢 ✴️ لحظه‌ای بعد آن دو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند: پروردگارت کیست⁉️ پیامبرت کیست⁉️ امامت کیست⁉️ ⏬ از شدت ترس و وحشت زبانم بند آمده بود. و عقلم از کار افتاده بود.، هرچند فهم و شعورم نسبت به دنیا صدها برابر شده بود، اما در اینجا به یاریم نمی‌آمدند😢 ❇️سرم به زیر افتاد، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم.😢 ✴️درست در همین لحظه که همه چیز را تمام شده می‌دانستم، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین علیهم سلام شد و زمزمه کنان گفتم: ای بهترین بندگان خدا و ای شایسته‌ترین انسان‌ها، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید، از کرم شما به دور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید.😢 ❇️و این بار آن‌ها با صدای بلندتری سؤالشان را تکرار کردند. چیزی نگذشت که قبرم روشن شد، نکیر و منکر مهربان شدند، ⚰ ⬅️دلم شاد و قلبم مطمئن و زبانم باز شد. با صدای بلند و پر جرأت جواب دادم: پروردگارم خدای متعال(الله)، پیامبرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، امامم علی و اولادش، کتابم قرآن، قبله‌ام کعبه می‌باشد... ✴️نکیر و منکر در حالیکه راضی به نظر می‌رسیدند از پایین پایم دری به سوی جهنم گشودند و به من گفتند: اگر جواب ما را نمی‌دادی جایگاهت اینجا بود،😢 ⏬ سپس با بستن آن در، در دیگری از بالای سرم باز کردند که نشان از بهشت داشت. آنگاه به من مژده سعادت دادند. با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد. حالا مقداری راحت شدم😞 ❇️از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار مسرور و خوشحال بودم. ⏬سرور و شادمانیم ار اینکه در اولین امتحان الهی سربلند بیرون آمدم، چندی نپایید و رفته رفته نوعی احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد. ✴️ با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم؛ با آن‌ها رابطه و انس فراوان داشتم. اما اینک دستم از همه آن‌ها کوتاه است.😢 ⏬سر به زیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطر دل انگیز و و روح نوازی به مشامم رسید، عطر بیشتر و بیشتر می‌شد.😭 ❇️در حالیکه پرونده اعمال بر گردنم سنگینی می‌کرد با زحمت سرم را بلند کردم و 📝😢 ✍ادامه دارد.... 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
✴️در حالیکه پرونده اعمالم بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را بلند کردم و از دیدن شخصی که روبرویم نشسته بود در تعجب فرو رفتم. جوانی خوش سیما و خوش سیرت بود، که با انگشت، اشک از گوشه چشمانم پاک کرد و لبخندی هدیه ام نمود📝😢 ❇️به نشانه ادب،سلام کردم و در مقابلش دو زانو، برجای نشستم و خیره به چشمان زیبایش، حیرت زده زیر لب زمزمه کردم: فتََبارکَ اللهُ احسُنُ الخالقینَ. ⏬پس آنگاه با صدایی رسا پرسیدم: شما کیستید که دوست و همدم من در این لحظه های وحشت و غربت گشته اید⁉️ در حالیکه لبخندی بر لبانش، نقش بسته بود، پاسخ داد: غریبه نیستم، از آشنایان این دیار توام و همدم و مونست در این راه پرخطر ✴️گفتم: زهی توفیق... اما به راستی تو کیستی⁉️ بی شک از اهالی آن دنیای غریب نیستی، زیرا در تمام عمر کسی به زیبایی تو ندیده و نیافته ام. ⬅️با همان لبخند که بر لبانش نقش بسته بود با طعنه گفت: حق داری مرا نشناسی! چرا که در دنیا به من کم توجه بودی. ✴️من نتیجه ذره، ذره اعمال خیر توام که اینک مرا به این صورت می بینی. نامم نیک و هادی و راهنمای تو در این راه پر خطر می باشم.🕊 ❇️آنگاه از من خواست که پرونده سمت راستم را به او بسپارم. پرونده را به او سپردم و گفتم: از اینکه مرا از تنهایی رهایی بخشیدی، و همدم و همراه من در این سفر خواهی بود بسیار ممنونم و سپاسگذار📝 ✴️گفت: تا آنجایی که در توانم باشد، برای لحظه ای تنهایت نخواهم گذاشت. مگر آنکه... ❇️رنگ از رخسارم پرید، وحشت زده پرسیدم: مگرچه⁉️ گفت مگر آنکه آن شخص دیگر که هم اکنون از راه می رسد بر من غلبه یابد که دیگر خود می دانی و آن همراه! پرسیدم آن شخص کیست⁉️ ✴️ گفت: تا آن جا که به یاد دارم، فقط نامه اعمال سمت راستت را به من سپردی... ❇️اما نامه اعمال سمت چپ تو، هنوز بر شانه ات آویزان است و چیزی نمی گذرد که شخصی دیگر که نامش گناه است، آن را از تو باز پس خواهد گرفت. آنگاه اگر او بر من غلبه پیدا کند با او همنشین خواهی شد، وگر نه در تمام این راه پر خطر تو را همراه خواهم بود. ✴️گفتم: پرونده او را می دهم تا از اینجا برود. نیک گفت: او نتیجه اعمال ناپسند و گناه توست و دوست دارد در کنارت بماند. ❇️گفتگوهامان ادامه داشت، تا اینکه احساس کردم بوی بسیار نامطبوعی شامه ام را آزار می دهد. آن بوی متعفن تمام فضا را پر کرد و باعث قطع گفتگوهایمان شد. در این لحظه هیکل زشت و کریهی در قبر ظاهر شد.... ✍ ادامه دارد.. 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
ختم مادر🥀🥀🥀🥀 ختم مادر سوم، هفتم\ چهلم .سالگرد (شب جمعه...)🥀🥀🥀 بسم الله الرحمن یا رحیم یا رحمن یا رحیم یا فاطِمَةَ الزَّهْراَّءُ یا بِنْتَ مُحَمَّدٍ یا قُرَّةَ عَیْنِ الرَّسُولِ یا سَیِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکِ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناکِ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهتاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْی لَنا عِنْدَاللّهِ ♦️قلبم شده رنجور زهجران تومادر ♦️فکرم شده این گونه پریشان تو مادر ♦️هر لحظه کنم ارزوی روی تو افسوس ♦️دستم شد کوتا زدامان تومادر ⬅️امانمی دانم بچه های مرحومه کجای مجلس نشسته اید شما مدت یک سال/ چهل روز......جای خالی مادر احساس می کنید به خدا قسم هیچ کس جای مادر را برای شما نمی گیرد نمی دانم دخترهای مرحومه برای کدام خاطره مادر اشک می ریزید تنها خاطره مادر چادر نماز است که همیشه یاد دختر است اما زبان حال شما را بگم 🔸همی نالم که مادر دربرم نیست 🔸صفای وسایه او برسرم نیست 🔸مرا گر دولت عالم ببخشند 🔸برابر با نگاه مادرم نیست ⏪مادري كه يك عمر نگران بچه هاش بوده... مادري كه يك عمر دعا گوي بچه هاش بوده... آي جوني كه مادر داري ، هر موقع گرفتار شدي ، بگو مادرت برات دعا كنه. دعاي مادر چيه؟؟؟ وقتي نماز ميخونه، همه دعاي مادر براي بچه هاش اينه... الهي بچه هام سلامت باشن... الهي بچه هام خوشبخت باشند.. قربون دعا كردنت مادر جان... قربون دل مهربونت مادر جان... خانواده محترم ............ تسليت ما رو پذيرا باشيد... شما داغ مادر ديديد...😭 داغ هجران مادر سخته.😭.. بگو مادر جان شنيده بودم داغ مادر سخته،اما باور نميكردم اينقدر جانسوز باشه.😭.. هر مادري آرزو داره لحظات آخر يكبار ديگه بچه هاشو ببينه... نميدونم لحظات جان سپردن مادر كنارش بوديد يا نه؟؟ نگاه كردي ديدي آروم آروم چشماي مادر بسته ميشه.. نگاه كردي ديدي مادر مثل شمع مقابل چشم شما قطره قطره آب ميشه... قربان نگاه خـسته ات ـ، مادر جان لبخند به گُل نشسته ات، مادر جان نميدونم،لحظه هاي آخر ، صدا زدي مادر حلالم كن...😭 هيچكس مثل مادر نگرانت نميشه... آخه مادر كسي است كه هر چي برات زحمت بكشه، بر سرت منّت نمي گذاره... مادر كسي است ، كه هر چه دلشو بشكني بازم برات دعا مي كنه... مادر كسي است كه وقتي از خونه بيرون ميري، منتظرت مي مونه... انسان باور نميكنه،يه روز از مادر جدا بشه.. 😭😭😭 انسان باور نميكنه يه روز بياد كه مادر را صدا بزني و جوابتو نده... ميدوني كجا ديگه مادر جوابتو نميده؟؟؟ وقتي بدنشو غسل و كفن ميكنن، صدا مي زنن، بگيد بچه هاش بيايند، يكبار ديگه مادر و ببينند... آمديد ، كنار بدن بي جان مادر، اما هر چه صدا زدي مادر جوابتو نداد... اجازه بديد اين مجلس رو تبديل به روضه حضرت زهرا(س) كنيم...شب ⏪جمعه است شب زیارتی ابا عبدالله شبی که مادرش فاطمه مهمان امام حسین است انشاءالله همه اموات فیض ببرند الخصوص روح این مادر عزیزمان فیض ببرد و ثواب اين روضه نثار همه ي مادر هايِ در خاك آرميده... السلام عليك يا فاطمه الزهرا... يه شبم تو مدينه امير المونين بدن حضرت فاطمه زهرا(س) رو غسل و كفن كرد... يه نگاه كرد، ديد بچه ها آرام و قرار ندارند... فرمود: بياييد ، يك بار ديگه مادر رو ببينيد... حسنين، خودشو نو انداختند بروي بدن بي جان مادر..😭 يكي ميگفت: مادر جان، من حسنم... يكي ميگفت: مادر جان من حسينم... آنقدر با سوزِ دل ناله زدند... ناگهان صدايي : آمد علي جان اين بچه هارو از روي بدن مادر جدا كن... آخه ملائكه طاقت ديدن اين صحنه رو ندارن...😭😭 آقا جان اينجا شما اين بچه ها رو از بدن بي جان مادر جدا كردي... اما بميرم براي آن زمانيكه زينب(س) خودشو رسوند كنار بدن زخمي برادرش حسين... 😭 صداي بچه اي بلند شد...😭 گفتند بابا بلند شو ببين عمه جان ما رو ميزنند... همه بگيد حسين ... الا لعنة الله علي القوم الظالمين و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 1403/3/3
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ترحیم # ختم مادر #(سر مزار خونده میشه) (هفتم چهلم سالگرد) بسم الله الرحمن الرحیم یا رحمن یا رحیم یا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، یَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، یَا قُرَّةَ عَیْنِ الرَّسُولِ، یَا سَیِّدَتَنا وَ مَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِکِ إِلَی اللّٰهِ وَ قَدَّمْناکِ بَیْنَ یَدَیْ حاجاتِنا، یَا وَجِیهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِی لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ ♦️سلام ای مونس شبهای تارم ♦️سلام ای مادرم ای غمگسارم ♦️سلام ای خفته در خاک جدایی 🔻بگومادر دیشب داخل خونه رو نگاه می کردم دنبال تو می گشتم مادرجان ♦️سلام ای خفته در خاک جدایی ♦️عزیز جان من مادر کجایی ♦️سر قبرت نشینم بادل تنگ ♦️بریزم اشک چشمون بر روی سنگ ♦️که تو بودی چراغ خانه ما ♦️دگر تاریک شد کاشانه ما ⬅️مجلس امروز به مناسبت دومین روز درگذشت مادری مهربان خواهری دلسوز برگزار گردیده انشاالله روح این مادر ازاین مجلس ومحفل فیض ببرد خانواده محترم شما دو روزه جای خالی مادر رو احساس می کنید دو روزه صدای نازنین مادر به گوش شما نمی رسه به خدا قسم هیچ کس جای مادر رابرای شما نمی گیرد اما دیگه یتیم شدید واقعا خیلی سخته انشاالله هیچ خانواده ای را داغ مادر نشان ندهد اما جمله ای از زبان شما عزیزان بگم 🔸همی نالم که مادر دربرم نیست 🔸صفای وسایه او برسرم نیست 🔸مرا گر دولت عالم ببخشید 🔸برابر با نگاه مادرم نیست ⬅️ اما دخترهای مرحومه کجا نشسته اید نمی دانم به یاد کدام خاطره مادر اشک می ریزید تنها یادگار مادر چادر نمازاست که یاد دختر نمی ره اما من یک مادری را سراغ دارم گفتند یادگاری ان راجمع کند اما مولا علی گفت یادگاریها را جمع کنم خون روی در دیواررا چکارکنم اما هنوز زود بود که ما را تنها بگذاری مادر ،بی مادری سخته مادر، حالا دلت آمده شد یک جمله روضه برایتان بخونم روح این مادر فیض ببرد دلها روببرید مدینه آن جایی که امیرالمومنین نیمه های شب دست بچه هایش رو می گرفت می آمد کنار قبر فاطمه زهرا (س) می گفت بچه ها آرام آرام گریه کنید دخترهای مرحومه کجای قبر نشسته آید زینب صدا می زد 🔸الا ای مادره پهلوشکسته 🔸ببین زینب کناره قبرت نشسته ای صدا می زنه مادرجان بلند شو حسن بهانه مادر می گیره حسین بهانه مادر می گیره مادر شب ها پرستار حسین توهستم مادرجان یادم نمیره آن ساعتی که بابام علی تابوت شما روبلند کرد دنبال تابوتت می دویدم ناله می زدم مادر مادر 🔸خدا مادرم را کجا میبرند 🔸گمانم برای شفا میبرند 🔸من و خانه داری 🔸من و سوگواری الالعنة الله علي القوم الظالمين و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون بیت(ع) استاد بهزادی 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 1403/7/18
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ختم مادر شام غریبان مادر(2) بسم الله الرحمن الرحیم یا رحمن یا رحیم یا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، یَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، یَا قُرَّةَ عَیْنِ الرَّسُولِ، یَا سَیِّدَتَنا وَ مَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِکِ إِلَی اللّٰهِ وَ قَدَّمْناکِ بَیْنَ یَدَیْ حاجاتِنا، یَا وَجِیهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِی لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🔸خداوندا دگر مادر ندارم 🔸دریقا سایه اش برسرندارم 🔸همه گویندکه مادر رفته ازما 🔸فراق مرگ او باورم ندارم مادرجان دلم را مادر شکستی تمام رشته عمرم گسستی ⬅️اخ قربان دردهای دلت بشم مادر امیداست فاطمه دستت بگیرد اخه مادر یک عمری برای زهرا مرضیه اشک ریختی برای حسین فاطمه عزاداری کردید 🔸امید فاطمه دست بگیرد 🔸که تودر روضه زهرا نشستی 🔸دوچشمی ای فلک پر آب دارم 🔸دلی پر غصه وبی تاب دارم 🔸چرا چون مرغ شب از دل ننالم 🔸که این جا مادری درخواب دارم ⬅️ای عزیزان دلم خدا به شما صبر بده همسری مهربان مادری دلسوز خواهری غم خوار ازدست دادید مجلس امشب به مناسبت شام غریبان مادر برگذار گردیده بچه های مرحومه دیگه از امشب چراغ خانه تان خاموش شده دیگه امشب مادر درکنارتان نیست ازامشب جای خالی مادر احساس می کنید به خداقسم هیچ کس جای مادر رو برای شما عزیزان نمی گیرد اما روضه حضرت زهرا (س) بخونم روح این مادر فیض ببرد ⬅️بمیرم برا اون لحظه ای که بچه های فاطمه، از دفن مادر برگشتند،،  چه حالی داشتند ..😭 آقا امیرالمومنین دست بچه ها رو گرفت چجور جلوی در رسیدن  چجور بچه ها میخوان وارد خونه ای بشن که مادر نداره (بخدا خیلی سخته...اونایی که داغ مادر دیدن درک میکنند... میدونن من چی میگم) ♻به یاد همه ی اموات .. گذشتگان اونایی که بودن بین ما اما جاشون الان خالیه امان امان3 بچه ها اومدن کنار هم نشستن سر در گریبان هم فرو بردند (خونه ای که مادر نداره همینه) آخ ناله میکردند ..مظلومانه گریه میکردند.. ◾️آی خوشا آن روزی که ما در خانه مادر داشتیم ▪️آخ کیا مادر ندارن.. کیا صورت مادرشونو رو خاک گذاشتن..😭😭 (ناله داری یا نه) ◾️آی خوش آن روزی که ما در خانه مادر داشتیم ◾️دیده از دیدار رخسارش منور داشتیم مادر مادر.. ◾️هر کسی جسم عزیزش روز بردارد ولی ◾️ما که جسم مادر خود را به شب برداشتیم  ⬅️کدوم شب ،همون شبی که بچه های فاطمه مظلومانه بدن مادر تشییع کردن.. زینب تو کوچه ها میدوه ،مادر مادر میگه اگه خانمی از دنیا بره. ، غالبا بین ما رسمه میان لباساشو جمع میکنند از خونه بیرون میبرن😭 (یادگاریاشو جمع میکنند) (میگن بچه ها.نبینند داغشون تازه بشه،، بخصوص اگه بچه کوچیک داشته باشه)😭 ♦بمیرم برا غربت امیرالمومنین شاید گفته باشه فاطمه جان شاید بتونم لباساتو مخفی کنم شاید بتونن چادرتو مخفی کنم اما فاطمه جان با درب سوخته چه کنم با خونهای رو در دیوار چه کنم الالعنة الله علي القوم الظالمين و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون احمد بهزادی 🏴🏴🏴🥀🥀🥀🥀 1403/7/28
ترحیم خوانی مجمع الذاکرین
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ #قسمت۶ ✴️در حالیکه پرونده اعمالم بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را
✴️از ترس خودم را به نیک رساندم و محکم او را در برگرفتم. ناگهان گناه  دست کثیف و متعفنش را بر گردنم آویخت و قهقهه زنان فریاد بر آورد: خوشحالم دوست من، خوشحالم و... و باز همان قهقهه مستانه اش را سرداد. ❇️ترس و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت. زبانم به لکنت افتاد و طپش قلبم شدت یافت و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، سرم بر زانوی نیک بود. ✴️اما با دیدن چهره خون آلود نیک غم عالم در دلم نشست. گمان کردم که آن هیکل متعفن یعنی گناه بر او فائق آمده و پیروز گشته. اما نیک که دانست چه در قلبم می گذرد، صورت بر صورتم نهاد و آهسته گفت: غم مخور، بالاخره توانستم پس از یک درگیری و کشمکش پرونده اش را بدهم و او را برای مدتی از تو دور سازم. ❇️برخواستم و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، دست بر گردن نیک انداختم و گفتم: من دوست دارم تو همیشه در کنارم باشی. از آن شخص بد هیکل زشت رو بیزارم و ترسان. راستی که تنهایی به مراتب از بودن در کنار او، برایم لذت بخش تر است. چرا که وقتی گناه، در کنارم قرار می گیرد، وحشتی بزرگ به من دست می دهد. ✴️نیک با حالتی خاص گفت: البته او هم حق دارد که در کنار تو باشد، زیرا این چیزی است که خودت خواسته ای. با تعجب گفتم: من⁉️ من هرگز خواهان او نبودم. گفت: به هر حال هر چه باشد اعمال خلاف و گناه تو او را به این شکل درآورده است، و به ناچار بار دیگر او را در کنار خویش خواهی دید. ❇️از این گفته نیک خجل زده شدم و سخت مضطرب، و در حالیکه صدایم به شدت می لرزید، پرسیدم: کی⁉️ کجا⁉️ گفت: شاید در مسیر راهی که در پیش داریم.... ✴️گفتم: کدام راه⁉️ کدام مسیر⁉️ گفت: به واسطه بشارتی که نکیر و منکر به تو دادند، جایگاه تو منطقه ای است در وادی السلام، و تو باید هر چه زودتر خودت را آماده سفر به آن مکان مقدس کنی. ❇️گفتم: وادی السلام کجاست⁉️ گفت: مکانی است که هر مومنی را آرزوی رسیدن به آنجاست و بناچار بایستی از بیابان برهوت نیز بگذری، تا در مسیر راه از هر ناپاکی و آلودگی پاک گردی، ✴️و البته به واسطه رنج و مشقتی که خواهی برد، گناهانت ذوب خواهد شد. آنگاه با سلامت به مقصد خواهی رسید. ❇️گفتم: برهوت چگونه جایی است⁉️ گفت: کافران و ظالمان در آن جای گرفته  و عذاب برزخی می شوند. ✴️آنگاه از من خواست که خود را برای آغاز این سفر پر مشقت آماده سازم. ✍ادامه دارد... 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
✴️ از قبر بیرون رفتیم. نیک جلو رفت و من با کمی فاصله از پشت سر او حرکت می کردم. ❇️ترس واضطراب مرا لحظه ای آرام نمی گذاشت. هر چه جلوتر می رفتیم، محیط بازتر و مناظر اطراف آن عجیب تر می شد. 😢 ✴️از نیک خواستم که از من فاصله نگیرد، همدوش و همقدمم باشد و اندکی نیز آهسته تر گام بردارد. ❇️نیک ایستاد و گفت: تو را به من سپرده اند که یار و مونس ات باشم. تا آنگاه که به سلامت قدم به وادی السلام گذاری به همین خاطر اندکی جلوتر از تو در حرکتم تا راه را بشناسی. ✴️پس از لحظه ای سکوت، بدین گونه سخنش را ادامه داد: البته اگر گناه بتواند فریبت دهد و یا به اجبار تو را همراه خود سازد، بدون شک دیرتر به مقصد خواهی رسید... ❇️اضطرابم بیشتر شد و از آن به بعد هر آ ن احتمال آشکار شدن گناه را می دادم. مسیر راه را با همه مشکلاتش پیمودیم تا به کوهی رسیدیم که البته با سختی فراوان توانستیم خود را به اوج آن برسانیم. ✴️در چشم انداز ما، بیابانی قرار داشت که از هر طرف، بی انتها و آسمان آن مملو از دود و آتش بود. 🌪 ❇️نیک خیره به چشمانم گفت: این همان وادی برهوت است که اکنون فقط دورنمایی از آن را می بینی. ✴️خودم را به نیک رساندم و گفتم: من از این وادی هراسانم. بیا از راه ایمن تری برویم. نیک ایستاد و گفت: راه عبور تو، همین است اما تا آنجا که در توان من باشد تو را رها نخواهم کرد و در مواقع خطر نیز به یاریت خواهم شتافت.😢 ❇️حرفهای نیک اندکی از اضطراب و وحشتم کاست اما با این همه، هنوز نگرانی در وجودم قابل احساس بود. لحظاتی به سکوت گذشت. سپس رو به نیک کردم و دوباره گفتم: راه امن تری وجود ندارد⁉️ ✴️صورتش را به سمت من چرخاند و گفت: بهتر است بدانی که:  در عالم برزخ نیز، که تنها سایه ای از بهشت و جهنم است بیابان برهوتی قرار دارد، که همانند پل صراط در قیامت است و به ناچار باید از آن گذشت. تا در صورت لیاقت به وادی السلام رسید. ❇️اما وای بر آنان که می مانند و به عذاب مبتلا می گردند و یا دست کم گرفتار و سرگردان می شوند...😢☝️🏻 ✴️به سمت آن دشت بی پایان به راه افتادیم. هرچه پایین تر می رفتیم، هوا گرم و گرمتر می شد. وقتی به سطح زمین رسیدیم، نفسم به شماره افتاد. از نیک خواستم که لحظه ای برای استراحت توقف کند، اما او نپذیرفت و گفت: راه طولانی و خطرناکی در پیش داریم. بنابراین وقت را تلف نکن. ❇️گفتم: من دیگر نمی توانم چون شدت گرما مرا از پا درآورده است. در همین حال و در حالی که عرق از سرو روی من فرو می ریخت، نقش بر زمین شدم. ✴️ نیک از آبی که همراه داشت به من نوشانید.سپس در حالی که هنوز از زخمش رنج می برد، مرا بلند کرده و بر کول خود نهاد و به مسیر همچنان ادامه داد. ❇️از این که رهایم نکرد و با وجود زخمهای بیشمارش، چون دوستی مهربان برایم دل سوزاند، خوشحال بودم و شرمگین... ✍ادامه دارد... 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
✴️همان طور که به راه خویش می رفتیم، صدای وحشتناکی، توجه مرا به خود جلب کرد. ❇️به سمت چپ بیابان نگاه کردم، آنچه دیدم باعث شد که وحشتزده خود را از دوش نیک به زمین اندازم و بی اختیار خود را پشت او مخفی کنم. ✴️دو شخص با قیافه هایی بزرگ و سیاه که از دهان و بینی شان، آتش و دود شعله ور بود و موهایشان بر زمین کشیده می شد، در حالی که در دست هر کدام یک گرز آهنی تفتیده به چشم می خورد، در حرکت بودند...🔥 ❇️با نگرانی به نیک گفتم: اینها کیستند، نکند به سمت ما می آیند⁉️😢 ✴️نیک لبخند زنان گفت: نترس. اینها نکیر و منکرند، می روند از کافری که تازه از دنیا آمده، بپرسند آنچه از تو پرسیدند. ❇️ گفتم: اینها وحشتناک ترند. گفت: زیرا با کافر سروکار دارند. ✴️فاصله ای نشد که صدای فرود آمدن چیزی، زمین زیر پاهایم را به شدت لرزاند، وقتی از نیک علت را جویا شدم، گفت: ضربه آتشی بود که بر آن کافر فرود آمد. ❇️از این به بعد نیز این گونه صداها که زمین را به لرزه می آورد بسیار خواهی شنید. ✴️نیک مسیر راه را از روی تپه‌ها و گاه از درون دره‌هایی کوچک و بلند انتخاب می‌کرد تا اینکه به ناگاه خود را لب پرتگاه بزرگ و عظیمی دیدم. ❇️از نیک پرسیدم: باید از پرتگاه نیز بگذریم⁉️ گفت: آری. ✴️با وحشت به ته دره نگاه کردم، به قدری عمیق بود که انتهایش پیدا نبود. برگشتم و به نیک گفتم: تو که دوست و همراه منی چرا اینهمه آزارم می‌دهی⁉️گفت: چطور⁉️ گفتم: آیا واقعا در این برهوت راه دیگری، که اندکی راحت‌تر باشد وجود ندارد⁉️ ❇️نیک دستی به سرم کشید گفت: راه عبور در این وادی بسیار است، اما هرکس را مسیری است که به ناچار باید از آن بگذرد. ✴️با ناراحتی گفتم: آیا لیاقت من این بود که از بالا، آتش و دود آزارم دهد و از پایین، تپه‌ها و دره‌های سخت و جان فرسا محل عبورم می‌باشد⁉️😢 ❇️یک لبخندی زد و گفت: دوست من بدان این زجرها، بازتاب کردارهای زشت تو در دنیاست. اگر در این مسیر عذاب آن‌ها را تحمل نکنی هرگز به وادی السلام نخواهی رسید. کوچک‌ترین عمل زشت تو در دنیا ضبط گردیده، این‌ها تاوان آن‌هاست... ✴️ مدت‌ها با رنج و مشقت بسیار مشغول پایین رفتن از دره بودیم که ناگاه، صدای ریزش سنگلاخ‌ها، از بالای دره، مرا به خود آورد. فورا خود را به نیک رساندم، تا چنانچه مشکلی پیش آید، به کمکم بشتابد ❇️ وحشتزده و مضطرب، در حالیکه چشمانم از حدقه بیرون آمده بود، دیدم که مردی همراه با سنگ‌های کوچک و بزرگ در حال سقوط به ته دره می‌باشد. ✴️نیک به من اشاره کرده و گفت: نگاه کن! به بالای دره نگاه کردم، هیکل بزرگ و سیاهی که قهقه زنان شادی می‌کرد، بر بالای دره ایستاده بود. ❇️نیک گفت: این هیکل، گناه آن شخص است که در حال سقوط بود و به واسطه قدرتی که داشت، توانست بر عمل نیک آن مرد چیره گردد و در نتیجه او را به ته دره پرتاب کند... ✍ادامه دارد... 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃