▫️به امر امام (موسی صدر) عازم برج حمود شدم. ماههاست که منطقه در محاصرهی کتائب¹ است. کسی نمیتواند از منطقه خارج شود.
هر روز عدهای از مسلمانها در گذار این منطقه کشته میشوند. چند روز پیش ششنفر از صریفا، دهی جنوبی هنگام خروج از برج حمود ذبح شدند که چهار نفر آنها از حرکتالمحرومین² بودند...
▫️فقر و گرسنگی بیداد میکند فقر و گرسنگی بیداد میکند، شاید نود درصد مردم، از این منطقه طوفانزده گریختهاند.
شهری بمباران شده، مصیبتزده، زجر دیده. شب و روز مورد تجاوز و بمباران!
مأمور شدم که به منطقه بروم و مقداری آرد، برنج و شکر و احتیاجات دیگر تقسیم کنم، احتیاجات مردم را از نزدیک ببینم و راه حلی برای این مردم فلکزده بیابم.
▫️ترتیب کار داده شد. با یک ماشین در معیت سه ارمنی که یکی از آنها محرّر³ روزنامه بزرگ ارمنی بود، عازم برج حمود شدیم.
برای چنین سفری شخص باید وصیتنامهی خود را بنویسد و آماده مرگ باشد. من نیز چنین کردم...
ماههاست که چنین هستم و گویا حیات و ممات من یکسان است!
▫️از منطقه مسلماننشین خارج شدیم. رگبار گلوله میبارید. منطقهی مرگ بود.
منطقهی فاصل بین مسلمین و مسیحیان...
جنبندهای وجود نداشت.
بمبهای سنگین خیابان را تکهتکه کرده بود. لولههای آب به بالا فوران میکرد.
در هر گوشه و کناری ماشین منفجر شده و سوخته به چشم میخورد...
▫️چقدر وحشتانگیز!
مرگ بر همهجا سایه افکنده بود... اینجا موزه بیروت "متحف" و مریضخانه معروف "دیو" و زیباترین و زندهترین نقاط تماشایی بیروت بود که به این روز سیاه نشسته بود...
▫️وارد پاسگاه کتائبی شدیم. چند افسر و چند میلیشیا گارد گرفته بودند و ماشین را تفتیش میکردند...
لحظه خطرناکی بود اگه مرا بشناسند حسابم پاک است... اینجا هر مسلمانی را سر میبرند.
هزارها مسلمان در این نقطه با دردناکترین وضعی جان دادهاند...
لحظهی مرگ... انتظار مرگ!
چقدر مخوف است...
امّا برای من تفاوتی ندارد، مرگ برای من زیبا و دوست داشتی است. سالهاست که با مرگ الفت و محبت دارم...
▫️خونسرد و آرام با لخندی شیرین در عقب ماشین نشستهام. سه نفر ارمنی همراه منند. ارامنه از تعرض مصونند.
آنها جزء سربازان سازمان ملل به حساب میآیند و منطقه بین مسلمانان و مسیحی را پُر میکنند...
حاجز (پاسگاه) دیو خطرناکترین تفتیشگاه کتائب و احرار⁴ است و برای مسلمانها سلاحخانه به شمار میآید. و مدخلالشرقیه مرکز قدرت کتائبیهاست.
ماشینها یکی بعد از دیگری از حاجز میگذرند. این نشان میدهد که همه مسیحی هستند و مسلمان وجود ندارد.
بالاخره ماشین به حاجز رسید. افسری از جِیش⁵ برکات⁶ که در صفوف کتائبیها خدمت میکرد مأمور پاسگاه بود و لباسهایش نشان میداد که افسر مغوار⁷ است. هویه (شناسنامه) طلب کرد.
▫️ارمنیها هر یک کارت شناسنامهی خود را نشان میدادند و او همه را به دقت کنترل میکرد و به صورتها نگاه میکرد چند کلمهای سوال و جواب...
نوبت به من رسید... قلبم میطپید. امّا باز آرامش خود را حفظ کردم.
تسلیم قضا و قدر شدم و به خدا توکل کردم و آرام و خونسرد به صورت آن افسر خیره شدم...
امّا میدانستم که با شناسنامه مسلمانها نمیتوانم جان سالم به در برم. پاسپورتی بیگانه حمل میکردم که صورتش شبیه به من بود. آن را به او دادم.
پاسپورت را گرفت و به دقت زیر و رو کرد و نگاهی عمیق و مخوف به چشمانم انداخت...
نگاه عزرائیل بود...
من چند کلمه فرانسه غلیظ نثارش کردم و گفتم که پزشکم و برای بازدید بیمارستان فرانسویها آمدهام...
گویا حرف مرا باور کرد و در مقابل نگاه موثر و آرام من تسلیم شد و پاسپورت را پس داد و از دروازه مرگ گذشتیم و وارد اشرفیه شدیم.
-برشی از کتاب "خدا بود و دیگر هیچ نبود"📖
شهید #چمران
_______________________________
۱. یکی از احزاب افراطی مسیحیان لبنان که فالانژ هم نامیده میشوند.
۲. نام اولین سازمانی که از جوانان لبنانی دکتر چمران با حمایت و ریاست امام موسی صدر بنا نهاد.
۳. نویسنده.
۴. از احزاب معروف مسیحی لبنان.
۵. ارتش.
۶. از فرماندهان حزب کتائب.
۷. افسر نیروی مخصوص یا ویژه.
▫️خیابان ساکت بود، پرندهای پر نمیزد حتّی صدای گلوله خاموش شده بود، سکوتی وحشناکتر از مرگ که سایه گسترده بود... و من در دنیایی از بهت و ترس و ناامیدی سیر میکردم...
آن طرف خیابان، در فاصله ۱۰متری خانهای بود که بچّهای دو یا سه ساله در آن بازی میکرد، درِ خانه باز بود و یکباره بچّه به میان خیابان کوچک دوید...
▫️-بدون اراده فریادی ضجّهوار و رعدصفت که تا به حال نظیرش را از خود نشنیده بودم، از اعماق سینهام به آسمان بلند شد...
نمیدانم چه گفتم؟ و چه حالتی به من دست داد؟ و انفجار ضجّهام چه آتشفشانی برانگیخت؟...
امّا فوراً مادری جوان و مضطرب جیغی زد و با موی ژولیده و پای برهنه به میان خیابان دوید... هنوز دستش به دست کودک نرسیده بود که صدای تیری بلند شد و بر سینهی پُرمهرش نشست!
▫️چرخی زد و با ضجّهای دردناک بر زمین غلطید، دستی به سینه گذاشت که از میان انگشتانش خون فواره میزد و دست دیگرش را به سوی بچّهاش دراز کرده بود و میگفت آه فرزندم! آه فرزندم!
من دیگر نتوانستم تحمل کنم، جای صبر نبود، خطر مرگ و ترس از خطر.
دیگر جایی از اعراب نداشت، با سرعت برق، خود را به وسط خیابان رساندم و با یک ضرب بچه را بلند کردم و با یک خیز دیگر، خود را به طرف دیگر خیابان به داخل خانه کشاندم...
▫️گلوله میبارید و مسلماً تیراندازان ماهر کتائبی منتظر این لحظه بودند، امّا شانس بود و حساب احتمالات، تا از میان گلوله کدام یک را به خاک بیاندازد...
وارد خانه شدم، بچه زیر بازویم دست و پا میزد، به سمت مادر توجه کردم، دیدم هنوز دستش طرف فرزند دراز است و دیدگانش نگران ماست! وقتی از سلامتی ما اطمینان یافت آهی دردناک کشید و سرش را بر زمین گذاشت و دستش نیز بر زمین افتاد...
بچّه را در گوشهای گذاشتم و آماده شدم تا خود را برای نجات مادر به مهلکه بیاندازم... تمام این حوادث یکی دو ثانیه بیشتر طول نکشید ولی آنقدر مخوف و دردناک و ضجهآور بود که تا اعماق استخوانهایم نفوذ کرد...
▫️در این وقت دوستان رزمندهام نیز فرا رسیده بودند و بیمهابا از هر گوشهای، رگبار گلوله همچون باران به سمت عینالرّمانه سرازیر کردند و پردهای از گلوله برای حمایت ما به وجود آوردند.
در این موقع، به وسط خیابان رسیده بودم و جنگندهای دیگر نیز کمک کرد و در مدتی کمتر از یک ثانیه مادر را به خانه کشاندیم...
▫️بچّه، خود را در آغوش مادر انداخت و مادر آهی کشید و بچّه را بر سینهی سوراخ شده خود فشرد، بچّه گریه میکرد و از گوشهی چشم مادر قطرهای اشک سرازیر شده بود...
اشک سرور، اشک شُکر برای نجات فرزندش...
امّا آرام آرام دست مادر شُل شد و چشمان خستهاش به سمت گوشهای خشک شد. آری مادر جان داده بود و بچه هنوز گریه میکرد...
-برشی از کتاب"خدا بود و دیگر هیچ نبود" (یادداشتهای لبنان)📖
شهید #چمران 🕊