از همه جا رونده نمیخوای
۲۰ روز پیش بود ،تماس از مقامات بالا و دستور مادر که شب زودتر بیا مهمان داریم .
تا خود شب نقشه چیدم سفر اربعین را مطرح کنم بلکه روزی بشود و همسفر باشیم
قبل گفتن من ،در تاریخ مد نظر عازم بودن و گفتن شما هم میای؟
روی ابر ها بودم و خاطر جمع از اربعین امسال اما ولوله دلم امان آسایش نمیداد .
دائم گوشزد میکرد سفر اربعین که به این راحتی ها نمیشود .
نوتیفکشن ایتا بالای صفحه ظاهر شد ما سفرمان به پنج روز زودتر موکول شده و من که هیچ جوره شرایطم به این تاریخ نمیخورد .
دلشوره هایم واقعی شده بود
و نرفتن نا ممکن ترین کار دنیا
به هر دری زده ام
به هرکسی رو انداخته ام
همه دارند به سوی تو روانه میشوند
مهربان ترین ارباب جهان از من تاب آوری ممکن شدن نا ممکن ترین کار جهان را نخواهی
اللهم ارزقنا حرم
آرزومه اربعین برم....
✍فلاحيان
📝روایت ۸۷
#روایت_اربعین
#خط_روایت
#روایت_مردمی
@khatterevayat
هو الرزاق
پرده اول؛ کشتی نجات
میگفت: همیشه وقتی یک زوج را کنار هم راهی زیارت أربعین میدیدم، یک غم بزرگ رو دلم سنگینی میکرد.
تمام وجودم پُر میشد از تَرکشهای غم و ناامیدی. غرغر کردن درونم تمامی نداشت.
این چه بختی بود من بیچاره گرفتارش شدم.
أربعین به أربعین، تو در و همسایه و فامیل و آشنا، آدم بود که داشت کوله سفرش را میچید. تنها، با زن، با بچه، با دوست، با خانواده، هر کس هرجور میتوانست میرفت.
اما سهم هر سالهی من دریغ و افسوس و حسرت بود.
فقط حسرت اربعین ؟!
نه! حسرت داشتن شوهری که همراهم باشد، کنارم باشد در سختی و آسانی.
من بودم و دختر نوجوان و پسر ۶سالهام.
و شوهری که معلوم نبود کجا دارد خماری پس میدهد یا نشئه کرده.
راستش حوصله هیچ چیز را نداشتم. دلم برای بچههای بیبابام میسوخت.
هر سال دست به دامن جدم میشدم که شوهرم را سربهراه کند و برگرداند به خودش.
خودش که مهندس برق بود. و چقدر در کارش موفق. چه زندگی خوب و بی دردسری داشتیم.
منی که راحت و بیدغدغه زندگی میکردم، خرج میکردم. ولی حالا چقدر همه چیز به هم پیچیده بود.
لعنت به افیونی که شوهرم را گرفت. زندگیام را زیر و رو کرد و تمام آرزوهای کوچک و بزرگم را از بین برد.
بیتابی دخترم را که میدیدم، بیشتر از همیشه دلم میشکست.
به امام حسین گفتم: « ناسلامتی من بچهتونم. شما دستگیرم نباشی، چه کنم.
خودت میدونی مرد من آدم خوب و درستی بود، نمیدونم چرا یکهو از این رو به اون رو شد. خودت درستش کن و بطلب با هم بیایم پابوست. من دیگه از این دربدری خسته شدم. اونم خستس، میدونم. ولی خستهای که رمق نداره تکون بخوره. خودت یه تکون به زندگی ما بده.»
شوهرم بریده بود، بدجور هم بریده بود. ما را تنها گذاشت و رفت. که گم و گور شود. که در این بدبختی که اسیرش شده، چشم در چشممان نشود.
گاهی زنگ میزد و حالی میپرسید. وقتی شاکی میشدم، فقط میگفت شرمندهام.
باخته بود، بدجور باخته بود.
منم انگار رسیده بودم ته خط. دست شسته بودم از شوهری که نیست و اگر هم بود، خمار یا نشئه بود. درد بود روی دردهای دلم.
تنها چیزی که سرپا نگهم میداشت، بچههایم بود.
دلم برای بچههای بیبابام میسوخت. چه گناهی کرده بودند که اینجوری باید نقره داغ اشتباهات ما میشدند.
دخترم خیلی بیتابی میکرد. تصمیم را گرفتم، این سری باید تا آخرش بروم. باید تا جان در بدن دارم، تغلا کنم و التماس، که بخاطر بچههایم هم که شده شفای شوهرم را بگیرم.
اگر هم درست شدنی نیست، یا من بمیرم یا او. این مصیبت به نحوی تمام شود. دیگر تحملم طاق شده. روی نگاه کردن در صورت بچههایم را نداشتم.
محرم بود. دلم را گره زدم به پرچمهای سیاه عزای ابا عبدالله. گفتم: « یا امام حسین خودت درستش کن، به غریبی و بیپناهی بچههات تو خرابههای شام. به بیکسیشون وقتی تو نبودی بالای سرشون. بابای این بچهها رو خودت برگردون.»
چند روز بعد این ماجرا، آمد. یکهو جلوی در خانه سبز شد. دمپایی کهنه و پارهای غلاف پاهای بدون جوراب و چرکش شده بود. با لباسهای کهنه، درب و داغون و ظاهری آشفته دم در واحد ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: « اینجا چکار میکنی؟»
به صاحبخانه گفته بودم همسرم ماموریت است. اگر او را با این وضع میدید چی؟! آواره میشدم. با هزار مکافات خانه گیر آورده بودم.
بهش گفتم: « زود بیا تو، تا کسی ندیدت.» هم عصبانی بودم از دستش. هم دلم مچاله شده بود برای این حال و روز زارش. شوهر مهندسم کی آنقدر آش و لاش شده بود که حتی خجالت میکشیدم بگویم شوهرمه. یا کسی ببیندش. شانس آوردم بچهها خواب بودند. و پدرشان را در این وضع ندیدند.
فرستادمش حمام. برایش غذایی دست و پا کردم. ولی دلم آشوب بود.
شروع کرد به غذا خوردن. یکهو گفت: « خسته شدم، دیگه نمیتونم. کمکم کن.»
باورم نمیشد، درست میشنوم.
کسی که هزار بار بهش گفته بودم بخاطر من نه، بخاطر بچههایت برگرد به زندگی. تمامش کن این زندگی نکبت را. همیشه قسردرمیرفت و زیر بار نمیرفت. مثل ماهی لیز میخورد از دستم، که مبادا با کسی هماهنگ کنم برای فرستادن کمپ اجباری. حالا بیحرف و حدیث، آمده نشسته جلویم. که خسته شدم. که کمکم کن. که روسیاه تو و بچههایم؟!
این سری ماندنی شد به لطف حسین ع.
✍: مهجور(م.ر)
📝روایت ۸۸
#روایت_اربعین
#روایت_مردمی
#خط_روایت
@khatterevayat
هوالرزاق
پرده دوم؛ زنجیرهی مهر
محرم بود که از کمپ بیرون آمد. و دوباره برگشت به کارش.
خودمان خواستیم یک سال بماند. تا خیالمان راحت شود که امکان وسوسه یا احتمال درگیرشدن دوباره کم شده.
ماه صفر که شروع شد و حال و هوای کسانی که در تدارک پیادهروی بودند. دوباره دلم پر کشید سمت جایی که همیشه آرزو داشتم و همیشه دستم خالی بود.
چند ماه پیش گذرنامهام را گرفتم. به امید اینکه بتوانم نذرم را ادا کنم. با اینکه میدانستم حالاحالاها نمیشود.
فکر میکردم سفر أربعین هزینهای ندارد. آنجا که خوراک و جای خواب هست. فقط کرایه میماند. خوب مگر چقدر میشود؟!
شوهرم هم گذرنامه زیارتیاش را گرفت.
قرار گذاشتیم بچهها را ببریم شهرستان. پیش خانوادههایمان.
وقتی جدی جدی تصمیم گرفتیم عازم شویم. افتادیم به پرس و جو، که چطور برویم؟! با چی برویم؟! و ....
اینجا بود که تازه فهمیدیم لااقل حدود ۴_ ۵ م باید داشته باشیم.
هنوز دو ماه از مشغول به کار شدنش، نگذشته با کلی قرض و بدهی این مدت. چطور توانسته بودیم پسانداز کنیم؟!
انگار امسال هم قسمت نیست.
امسال هم باید با حسرت رفتن بقیه را نگاه کنم. ولی ناشکر نیستم. مهم این است که امام حسین به زندگی ما نظر کرده است.
دوازده روز مانده به أربعین. دوستم تلفن زد. تا شمارهاش را دیدم دلم هری ریخت. بدهکارش بودم. نفهمیدم چطور سلام و احوالپرسی کردم. سریع گفتم؛ « ببخشید، چندبار خواستم زنگ بزنم شماره کارتت رو بگیرم، جور نشد. چه خوب خودت زنگ زدی، شماره کارتت رو بده تو این چند روزه پول رو میریزم. »
تند تند داشتم دلیل میآوردم که بگویم: حواسم هست بهت بدهکارم. بخدا بیخیال نیستم و ....
دوستم خیلی جدی گفت: « این حرفا چیه؟ برید برگردید، بعد انشاالله. گفتم نه، حالا شما شماره کارت بده.»
مصممتر گفت: « به خدا ناراحت میشم، الان دم سفری موقع پرداخت قرض نیست. نمیگم نمیگیرم که، میگم برید برگردید، بعد انشاالله شماره کارت میفرستم. ولی الان لااقل بزار قد یه ارزن منم سهیم باشم تو خدمت به زائر اباعبدالله. دلم خوش باشه که زائر امام حسین رو به هول و ولا ننداختم.»
دیگه چیزی نگفتم. پرسید به سلامتی کی میروید؟
گفتم: جور نمیشود. قسمت نیست.
گفت: گذرنامه ندارید؟
_ : نه، گرفتیم. منتها فعلاً شرایط جور نیست. انشاالله بعداً. فعلا قسمت نیست.
پرید وسط حرفم و گفت: « راستش یه بنده خدایی نذر کرده برای کسایی که میخوان برن پیاده روی، ولی بخاطر مشکل مالی نمیتونند برن، مبلغی رو هدیه بده.
یادت شما افتادم. شوهرت تازه رفته سرکار. گفتم شاید سخت باشه براتون جور کردن پول.»
تشکر کردم و گفتم: « ممنون یادم بودی ولی خوب درست نیست اینجوری. حالا هروقت داشتیم میریم.»
خواستم متوجه شود حس خوبی ندارم و خودم را مستحق این کمک نمیدانم.
سریع گفت : « ببین این بندهخدا نذر زائرهای أربعین کرده. تنها شرطش هم یه دل شکسته و تنگ زیارته. تو هم میتونی نذر کنی انشاالله مشکلت حل شد سال دیگه چند نفر رو بفرستی. ربطی هم به چیز دیگه نداره اصلا. فقط نذره. »
با خجالت و خوشحالی گفتم: « راست میگی، این فکر خوبیه. انشاالله امسال آقا مثل همیشه نظر کنه و باقی مشکلاتمون حل بشه. سال دیگه ما هم بانی بشیم.
شماره کارت رد و بدل شد. »
خداروشکر حاجت قبلیام را گرفته بودم. دین پابوسی آقا بر گردنم بود. دوست داشتم زودتر برای عرض ارادت و تشکر بروم. فقط هم در ایام أربعین مقدور بود. خیلی ناراحت بودم از جاماندگی همیشگیام. نمیدانستم حسین ع هم خودش دستگیر است، هم محبینش. محب حسین ع مرید راه اوست. بانی و واسطه خیر وصال حسین است همانطور که خود طعم وصال را چشیده.
برایش دعا میکنم؛ « نذرت قبول. عاقبتت بخیر محب حسین ع. »
✍: مهجور(م.ر)
📝روایت ۸۹
#روایت_اربعین
#روایت_مردمی
#خط_روایت
@khatterevayat
"عروسکِ بالای طاقچه "
خودم را میبینم در حال گدایی در کوچه و خیابانها. چادر عربی رنگورو رفته و پارهای به سر دارم. تکه پارچهی خاکگرفتهای را روی صورتم بستهام و فقط چشمهایم معلوم است. کف دستهایم مثل سیم ظرفشویی شده و کاسهی پلاستیکیای به دست دارم. یکهو یادم میآید که به عربی " کمکم کنید جون عزیزاتون" چه میشود؟ اصلا کجا باید بخوابم؟ واقعا پولهایی که جمع میکنم قدِ یک وعده غذا میشود؟
اینها صحنههاییست که در این چند ساعت توی ذهنم میروند و میآیند. مثل سانِ سربازها و با همان صدای برخوردِ چکمهها با زمین. یعنی خانوادهام را دیگر نمیبینم؟ آنها فکر میکنند چه بلایی سرم آمده؟ چند سال دنبالم میگردند و بعد ناامید میشوند؟
از میان شلوغیها، با دو دستم راه باز میکنم. افتادهام توی دریایی از مردها. البته خیلیهایشان پیشدستی میکنند و خودشان را کنار میکشند یا راه را برایم باز میکنند.
کِرم هم از خودم بود! رفتم نشستم توی حرم آقا و روضهی اسارت خواندم! بعد هم یککاره خواستم که کمی از آن لحظهها را به من بچشاند! پس نباید دم بزنم. حتی نباید بگذارم این سنگ ریزههای توی گلویم، کار را خراب کنند! نباید پشت کنم و چشمم بخورد به گنبد آقا یا برادرش. اگر بخورد وا میروم. هر چه جلوتر میروم تعداد موکبها و آدمها دارد کمتر میشود. تاریکی میخواهد من را ببلعد. معدهام هم خالی بودنش را به رخم میکشد. آنقدر ترسیده بودم که حتی به غذاهای رنگارنگ موکبها نگاهم نمیکردم. بالاخره از دریا خلاص میشوم و به ساحل خلوتی میرسم. روی جدولی مینشینم. دستم به چیز لزجی میخورد و البته مایع! مثل اینکه کوررنگی گرفته باشم، اصلا نمیتوانم بفهمم چیست. بوی خاصی هم نمیدهد. دستم را به خاک کف زمین میزنم و بعد روی چادرم میکشم. آخر چطور یک نفر میتواند آنقدر گیج باشد که محل اسکانش را یادش برود؟ حتی محض رضای خدا یکجا را هم نشانه نگذارد؟ زهرا حق داشت که بگوید به درد کاروانی رفتن نمیخورم. گوشیام را نیاوردهام درست اما میمُردم اگر پولهایم را میگرفتم؟ یا حداقل پاسپورتم را؟ آنقدر فوبیای دزدیده شدن و گم شدن وسایل وجودم را گرفته که عقلم را از کار میاندازد. یعنی کسی متوجه غیبت طولانیام شده است؟ اصلا اگر هم بفهمند چطور میخواهند پیدایم کنند؟ نرسیده راه افتادم که باید بروم حرم. کار دارم با آقا. کارت چه بود احمق؟ اینکه یککاره بگویی آقاجان تورا به خدا کمی از غم و درد اهلت را بر من بچشان؟ حالا چرا برنمیگردی حرم و آنجا کمک بخواهی؟ غرور لعنتیات یقهات را سفت چسبیده نه؟ رویت نمیشود بگویی غلط کردم!
صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین میآید. قلبم شروع میکند به بالا و پایین پریدن. کوچه خلوت و تاریک است. دو طرفش خانهها کنار هم نشستهاند. از نمای آجری و درهای فلزیِ سوراخ سوراخشان معلوم است که محلهی اعیانی شهر نباشد! پرچمهای مشکی سردرِ خانهها را نسیم ملایمی تکان میدهد. دوباره صدا میآید. چرا ناگهان قطع میشود؟ شبحی از تاریکی میزند بیرون.
@khatterevayat
بلند است و چاق. صدایش کلفت است. چیزی میگوید که نمیفهمم. تمام نیرویم را جمع میکنم و فقط میدَوَم. یا امام حسین! من چیز زیادی خوردهام. نجاتم بده! رحم کن! پاهایم دیگر حتی زق زق هم نمیکنند. انگار اصلا مال من نیستند. فقط خیسیِ ترکیدن تاولها را حس میکنم. خستگی پریده و ترس جایش را گرفته است. بالاخره به نور و موکبها میرسم. میایستم. قلبم اما میخواهد بپرد بیرون. سنگریزههای توی گلو هم! قطرههای عرق از تیرهی پشتم شُره میکنند. تمام بدنم چسبناک است. به پشت سرم نگاه میکنم. خبری از شبح نیست. توهم زدهام! دارم خُل میشوم. حالا چرا به همچنین جای خلوتی آمدهام؟
یکی از موکبها، نوحهی ایرانی مورد علاقهام را میزند. نمیدانم چرا دلم آرام میگیرد. یادم میآید حالا رو به حرمها هستم. ناخواسته زانوهایم خم میشود و مچاله میشوم گوشهای روی زمین. بالاخره همهشان باهم بیرون میریزند. آنقدر بلند که نمیتوانم کنترلشان کنم. نه هقهقم را. نه اشکها را. فقط میدانم که من آدم چنین خواستهای نبودم! میخواستی همین را نشان بدهی آقا؟ من بچهتر از این حرفها هستم. سنگریزهها که بیرون میریزند، سبک میشوم. یادِ زیارت عاشورای نصفه خواندهام میافتم. دست میبرم توی جیب مانتویم. تکه کاغذ عرقکردهی مچاله را بیرون میکشم. چشمم میافتد به عکسِ پشتش. ابراهیم هادی دارد نگاهم میکند. شرم مثل آب یخی رویم میریزد. من همان دختربچهای هستم که قدم به آن عروسکِ زیبای روی طاقچه نمیرسد!
جرقهای توی دلم زده میشود. قَدَت نمیرسد درست! اما دستهایت را دراز کن! نمیدانم چند دقیقه است که در خیابان نشستهام؟ فقط از صدای پاها میفهمم که دارد شلوغ میشود. چادرم را از روی صورتم کنار میزنم. بلند میشوم و لباسهایم را میتکانم. اسید معدهام رسیده توی دهانم و حالم دارد بهم میخورد. لبهایم را انگار به هم دوختهاند. آدمها میآیند و میروند و من باز سرگردانم. پشت مردی راه میافتم تا بروم سمت حرم. زیر لب میگویم بچههای کانال کمیل هیچوقت تسلیم نشدند.
باید بروم هرطور که شده زهرا و بچهها را پیدا کنم. بالاخره راهی پیدا میشود.
✍مبارکه اکبرنیا
پ.ن: این روایت برای نویسنده نیست.
📝روایت ۹۰
#روایت_اربعین
#خط_روایت
#روایت_مردمی
@khatterevayat
کف پاهایمان میسوزد. گرمازدگی مثل یک دیو بیرحم چنگ انداخته میان تمام تنمان. اما این سفر، طوری است که کسی
نمیخواهد خستگیش را به رخ بکشد هرچند از جایی به بعد فریاد خستگی روی صورتها را نشنید، اما کم هستند کسانی که رویشان بشود از پاهایشان چیزی بگویند یا در مورد هوای گرم و گرسنگی و تشنگی، حتی صحبت کنند.
اگر هم حرفی از اینها روی زبانهای پرلغزش بنشیند، پشت بندش خود آن فرد یا یکی از همراهانش یا کسی که این حرفها را بشنود، بدون فکر و بی هوا میگوید:_بمیرم برای بچههای اباعبدلله این مسیر رو چطور آمدند؟ بعد یک بغض، می نسیند ته جمله اش، اشک از قلب و مغزش باهم فرمان میگیرد و بستخ به خیلی چیزها یا گوشه چشمش جا خوش میکند یا میدود روی گونههایش.
داستان این مسیر همین است، گرما، آفتاب، آب،، پادرد، آبله، ازآن طرف هم آبی که گاهی مردهای قدرتمند با شلنگهای پرزور روی سر مشایه گرفته اند گاهی هم بچه های کم سن و سال با یک لیوان یا شیشه می پاشند روی سر بقیه، خوراکیهای رنگارنگی که طبق میلت از میانشان انتخاب میکنی، آب و ابمیوه و بستنی، حتی هدیههایی که بیهوا میان دست کودکان جا میگیرد، کنارحس شکرگزاری، مملو از روضههای مجسم است...این است که کسی غر نمیزند و همه( البته منظورم آدمهایی است که زود گرم و رفیق میشوند) یکدیگر را با هزار و یک واژه، دعوت به صبر میکنند.
هیچکس هم به آنها نمیگوید: حق نداری قضاوتم کنی یا به تو چه؟ خودم میدانم! یا امل! چه ربطی داشت به زن و بچه امام حسین!
شاید چون همه عمق فاجعه را، لمس کرده اند یا توی روضهها شنیدهاند یا زشتی بدرفتاری با یتیم و داغدار، خوب برایشان جاافتاده!
شاید هم چون همه خوب میدانند در موکبها، هرقدر بیشتر غربرنی و شکایت کنی و انرژی منفی پخش کنی، انگار هوایی که توی سینهها فرو میرود، را مسموم کردهای.
شاید چون آدمها در این زیست نچندان دشوار، اما شبیه به مانور شبانه، مهدوی بودن و زیستن را تمرین میکنند.
این یکی از چیزهایی است که روح انتظار برای جامعه مهدوی، را زنده میکند. این یکی از چیزهایی است که باعث میشود دعا کنیم کاش همان روح اربعینی برای همیشه در میان مسلمانان اوج بگیرد. و یکی از همانها که جای خالی زبان گشایی به خیرخواهی همان امر به معروف در جامعه، را به رخمان میکشد.
✍زهرانجاتی
📝روایت ۹۱
#روایت_اربعین
#خط_روایت
#روایت_مردمی
@khatterevayat
روایت اول
آقا جان
یه وقتی
نگی نشد
نگی یادش نبود
نگی دل اومدن نداشت
نگی تلاش نکرد خسته شد
نگی خیلی اشتیاق نداشت
نگی بی معرفت بود
بگو بچه شو زد زیر بغلش و گذر نامه اش ام درست کرد
بگو کلی حرف زد تا همسرش راضی بشه
بگو جلو بقیه وایساد و توجیه شون کرد
بگو بار شرمندگی ایش زیاد بود به زبون نمی آورد
ولی مث بچه های شیطون خطا کردهِ پیشمون
چشماش گشت پی هر جایی که میشد من باشم
بگو به فکر دینار و سیم کارت و رسیدگی به بچه ها هم بود
بگو حاضر بود جفت بچه ها رو با خودش بیاره و پی هر چی سختی به تنش بماله
بگو این مسئولیت ها پیچید دور دست و پاشو
و زندگی باهاش تا نکرد
بگو کسی نبود امانتی ها رو نگه داره تا بیاد
بگو اگه تنها می اومد هزار جور حرف میزدن بهش
بگو ترسید برا کسی اتفاقی ییافته
بگو زنگ زد کسی نبود باهاش راه بیاد
بگو دلش خیلی می خواست بیاد ولی قسمت نشد
✍سارا صادقی
📝روایت ۹۲
#روایت_اربعین
#خط_روایت
#روایت_مردمی
@khatterevayat
#روایت_دوم
ساعت حالی شش صبحِ
و من تو جاده تهران همدان ام
جاده ایی که تو روزای معمولی ام خیلی خلوت نیست ولی الا
این لحضه
حال هواش صمیمیمی تر از روزای دیگه است
انگار آشناهای زیادی تو جاده باهم مسافرت میکنن
تو پمپ بنزین وایمستیم و ماشین های خیلی معمولی رو نگاه میکنم
ماشین های که بیشترشون پراید پرشیا و خودروی ملی هستن
برای من ِندید بدیدِ اربعین نرفته
حسرت به دل
دید این حجم ادم ِشش صبح بیدار و سرحال
بالباس های مشکی خیلی جالبه
دلم می خواست جای اونا بودم
همونایی که نگاه پر حسرتم رو دنبال خودشون می کشونن
همونایی که نمی دونم برای چه نیتی
پشت ماشینشون با رنگ نوشتن
مسافر کربلا
جای خودِخودِ همین آدما
مثل آدمایی شدم که هم دوست داره بره جلوتر و بیشتر نگاشون کنه
هم دوست داره تکون نخوره و جایی نره فقط قسمتی از راه جز شون باشه
چون میدونه که رفتنش محاله
چون میدونه
ترازوی نرفتن اش سنگینی میکنه
مثل کسی که دنبال بهانه باشه
ماشین هایی که کالاسکه بچه ها رو بستن به سقف نشون میدم و میگم اینا بچه هم می برن
به در میگم دیوار بشنوه
چشمام میگردن رو سقف ماشینایی که وسیله دارن تا ببینم چی دارن باخودشون
این یکی دوتا کالاسکه داشت
خوش به حالش حتما دوتا بچه داره با خودش می بره
خودش می زنه به اون راه از اون راهایی که اگه نخوایم هیچ جوره نمی تونه کسی بیارتمون بیرون و
میگه از کجا معلوم مسافر کربلا باشن شاید برای بچش کالاسکه خریده داره میبره
چیزی نمیگم
گفتنش چیزی رو عوض نمیکنه
میشه ؟
میشه هم زمان هم کالاسکه رو باربند داشته باشی
هم خانوادت باشن
و هم مشکی تنت باشه
هم از دستِ قضا مسیرت سمت مهران باشه
تازه دل بقیه ام بسوزوه ؟
نه نمیشه !
امکان نداره مسافر کربلا نباشن
امکان نداره دلشون کوچیک باشه
دل گنده اس دیگه
که داره زن و بچش ام میبره
چشم میگردونم موکب های سر راه رو میبینم
موکب هایی که هنوز بیدار نشدن
کاش یکیشون به فکر ما جامونده ها هم باشه
کاش یکشون بیدار بشه و چایی بزاره و بگه شاید کسی قسمت اش اربعین نباشه بزار چایی صبح شون مهمون امام حسین
باشه
همه بسته ان و مثل منکه کره کره خواهشامو پایین کشیدم پرده های موکب شون پایینه
بی خیال چایی نذری میشم و از فلاسک آبجوش می ریزم تو لیوان و چایی معمولی خودمونو می خورم
محمد حسین بی تابه
صلوات می فرستم تا آروم بشه
افقی
میگیرمش تو بغلم و پاهاش آویزون میشه و آروم میگیره می خوابه
منم باهاش چشمامو می بندم تا زودتر برسیم و نبینم که منم جز اون ماشینای راهی مهران نیستم و مسیرمون عوض میشه
✍سارا صادقی
📝روایت ۹۳
#روایت_اربعین
#خط_روایت
#روایت_مردمی
@khatterevayat
💸هله بالباجه یازده
بانک، یک عرب کم داشت جلوی باجه یازده هلب الزوار بگوید و شماره نوبت بخواند. مردم هم خود به خود شکلاتی چیزی پخش میکردند و جلوی هر باجه حلقه میزدند. الآن هم حلقه باجه یازده کم نیست.
از در چرخان رد شدم. از شلوغی جمع میشد فهمید کجا باید بروم. با این حال باجه روبروییاش رفتم.
- آقا ارز ثبت نام کردم. چی کار کنم؟
گوشم زیادی سنگین شده بود. از حاج آقای وسط بانک پرسیدم. به گوشه دیوار اشاره کرد. منظورش همان باجه یازده بود؟ دل به دینار جلو رفتم. جل الخالق. از کنار باجه، یک راهرو ته بانک دراز شده بود. پر از مرد و زنِ ایستاده و نشستهی پاسپورت به دست. جلو رفتم و گوش تیز کردم کسی حرفی بزند. جلو رفتم. جلو رفتم. روی پیشخوان هم دست نگذاشتم. مرد آن طرف میز پاسپورتم و رسید واریز را گرفت و برای پسر جوان کنار دستش گفت کجای فرم را پر کند و به کسی مثل من چه بگوید. به چروکی مرد روی صندلی نگاه کردم. تازه داشت توی یله ثبت نام میکرد.
برگشتم و توی حلقه باجه یازده رفتم. صد و هفتاد. صد و هفتاد و یک. صد هفتاد و دو. فکر کردم جایی نوبت نوشتند. به مردی که صدایش را روی صدای نوبتدهی بانک بلند کرده بود نزدیک شدم.
- جایی اسم نوشتن؟
کاغذ مستطیلی درازی دستش بود. خواستم بگویم اسمم را بنویسد. گوشه کاغذم دست گذاشت.
- نوبتتو اینجا زده.
دویست و سه. از حلقه جدا شدم و تا نوبتم شود بانک را ورانداز کردم. کارمندی کلاه سیاه لبهدار سرش بود. طوری به مردم ارز میداد انگار بعد از وقت اداری بلیط دارد. اِ. آبسردکن نیدار. جای عرب نامرئی به خودم هلب الزوار گفتم و نی برداشتم.
همهی چهار پنج ردیف صندلی وسط سالن خالی نمیشد. بالا سرشان عکس سه ساختمان پر ستون و ایواندار بانک بود. منزل سردار فلان که حالا ادراه بهمان شده. موزهی تاریخی بانک که قدمتش کمتر از خانه سردار بود. چند مرد اول به من نگاه کردند. بعد به عکسهای بالا سرشان. چشمم به دوربین زیر عکس افتاد. کنار حلقه برگشتم. صد و نود و یک. صد و نود و دو. یکی گفت:
- این صد و نود و پنجه. یکم تندتر بگو
و چند نفر پقی زیر خندهشان گرفت اما از آنجا که بانک بودیم خودشان را جمع و جور کردند.
- دویست و یک، دویست و دو، دویست و سه.
از حفرهای شیشه پاسپورت و کاغذ و کارت ملی را رد کردم. تا زیر و بم کار کارمند عینکی را بفهمم پاسپورت و دینار را روی پیشخوان گذاشت.
مرد صورت گرد و تپلی کنار در از من حال دینار را پرسید. من هم دیوار بانک را نشانش دادم.
✍حسام محمودی
📝روایت ۹۴
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
مگر میشود با دو پسر 4ساله و2ساله بدون کالسکه فکر سفر اربعین را کرد.
همسرم ته دلش سختش بود که کالسکه بیاورد. حق هم داشت زحمت پهن و جمع کردن و بالاوپایین کردنش با او بود...
برای اینکه خیالش را راحت کنم گفتم:هرجا اذیتت کرد توی مسیر میبخشیمش به کسی که لازم دارد و یاعلی.
از لب مرز، هنوز در خاک ایران بودیم و سیل جمعیت میرفتند برای رسیدن. مسیر پر بود از پله و سکو و جوی و دست انداز...! همسرم زیرچشمی نگاهم میکرد و کالسکه را هل میداد.
چشمانم جلوتر را میپایید تا قبل از رسیدن به هرکدامشان مسیر را عوض کنیم و زحمت بلند کردن کالسکه یا پیاده کردن بچه ها رانکشیم.
اما نمیدانم چطور بود که نه لازم میشد کالسکه رو بلند کنیم ونه حتی مسیرمان رو عوض کنیم.
پیر و جوان و نوجوان با تیپ و قیافه های جورواجور، ایرانی و غیرایرانی ، نرسیده به هرمانع یک طرف کالسکه را میگرفتند و بلند میکردند. اصلا به تقلا کردن هم نمیرسید. حتی به درخواست کردن هم نمیرسید. همین که کالسکه ای بود وبچه ای و سنگلاخی همه می آمدند و...
برای سوار و پیاده شدن از اتوبوس هم یکی بچه را بغل میکرد یکی کالکسه را کمک میکرد. اما نمیگذاشتند من دولا شوم ویا همسرم زحمت مضاعفی بکشد...
تمام طول مسیر به این فکر میکردم این فقط معجزه ی حسین است که همه را همدل و هم مسیر میکند. که کسی نگاه به ظاهر و نژادت نمیکنند، همینکه اینجایی یعنی از مایی و مهرت بردلمان است. انگار کرم ارباب مثل عطر معطر، پراکنده شده در هوا و همه را مست خود کرده. وگرنه کجای دنیا مردم اینچنین مهر و عشق به پای هم میریزند. این فقط از معجزه ی مسیر اباعبدالله است... 🏴
✍فاطمه پورفیاض
📝روایت ۹۵
#روایت_اربعین
#خط_روایت
#روایت_مردمی
@khatterevayat
امسال حس و حالم با سال های قبل فرق میکرد. خودم میدانستم چرا اینطور شده بودم؟!
هر سال حسرت خواستن و نرفتن عمق جانم را میسوزاند. سال قبل اینقد این حسرت درونم زیاد شده بود که خواب و بیداری ام شده بود اشک و آه جاماندن از مسیر حسین...
انقد حالم خراب شده بود که نتوانستم طاقت بیارم. پشت پا زدم به همهی حرفهایی که بخاطر سختی راه و گرما و اذیت شدن بچه ها مانع رفتنم شده بود. چند روز قبل از اربعین در اوج شلوغی ها دل به دریا زدم و با سه فرزند و همسرم راهی مرز شدیم. برای منی که تابحال خاک عراق را ندیده بودم و تجربه ای نداشتم هم پر از اضطراب بود هم سرشار از شوق.
رفتم و رسیدنم خلاصه شد در دیدن گنبد طلا و یک سلام از راه دور و برگشتن...
اما امسال حال وهوایم فرق میکرد. انگار همان یک نگاه از راه دور کار خودش را کرده بود. دیگر حسرت کشیدن جان به لبم نمیکند اما فراق و دلتنگی برای دوباره رسیدن آواره ام کرده بود. باید دوباره میرفتم. اینبار حسرت جاماندن بی تابم نکرده بود، دلتنگی بود که امانم را بریده بود. در این یک سال هر سختی و مانعی که جلوی پایم می آمد، به دلم میگفتم صبر کن. میروی کربلا آنجا همه چیز حل میشود. همان یک نگاه ست که عالمی را عاشق خود کرده. که اربعین که میشود ناخودآگاه همه به سمتش راه می افتند.
امسال انگار اصلا فرض نرفتنی نبود. مگر میشد نرفت؟! وقتی یک بار مزه اش را چشیدی دیگر دل باخته میشوی. اینجا بود که معنای این شعر را فهمیدم و تمام مسیر زمزمه اش میکردم...
بیچاره اونکه حرم رو ندیده
بیچاره تر اون کسی که دیده کربلاتو
فاطمه پورفیاض
📝روایت ۹۶
#روایت_اربعین
#روایت_مردمی
#خط_روایت
از صبح کلافهام. روز قبل از رفتن است. خبرها تندتند میرسند: مرز شلوغ است، هوا گرم است، فلان جا امکانات کم است.
باید کوله ببندم. همسرجان مدام تذکر میدهد که سبک باشد؛ فلان چیز لازم نیست، بَهمان چیز را نمیخواهد برداری. حق دارد. سالها با کمترین بار و راحتترین حالت ممکن این راه را رفته. اگر مسابقهای بود بین سبکبارترین مسافران اربعین، حتما جزو ده نفر اول انتخاب میشد. حالا امسال سه نفر آدم و یک کولهی اضافی را باید ببرد.
این وسط درخواستهای روزمرهی دخترجان و دخترک هم سر جایشان است. کلافهام. احتیاج به فرود ملایک و کمکشان دارم. حدیث کسا را میگذارم و مشغول کوله میشوم.
حالم بهتر شده. مغزم دیگر فشرده نیست و میتواند صداهای دیگری بشنود! اولین صدا از جعبهی سوزن نخها است. وقتی از بین همهشان یک سوزن و نخ مشکی انتخاب میکنم با چند دانه سنجاق، صدای بقیهشان درمیآید: چرا ما رو برنداشتی؟ حسودیمون شد! خوش به حال اونا.
گلدانها اما صبورتر هستند، شاید چون میدانند که هیچ کدامشان مسافر نیستند. آبشان میدهم و سفارش میکنم مواظب خودشان باشند. خیلی دلتنگی میکنند و میگویند سلام ویژه به امام برسانم. هر چه که باشد زنده هستند و امامشناستر.
چشم که میچرخانم همهی خانه چشمان منتظر و مشتاقی هستند که من را میپایند به کدام سمت میروم. کدامشان را برمیدارم، کدامشان جا میمانند، کدامشان تا دم کوله میآیند اما برگشت میخورند. حتی صدای اعتراض بلند کیف دستیام را هم میشنوم که میگوید: من همهجا همراهت بودم بی انصاف، این دفعه چرا من رو جا میذاری؟
شرمندهاش هستم. شرمندهی او، شرمندهی مانتویی که برگشت به جالباسی، حتی شرمندهی قرآن و مفاتیح که به اپلیکشن آنها اکتفا کردهام. کار کولهها را تمام میکنم و به دلهای شکسته وعدهی شاید وقتی دیگر میدهم...
✍صفدری
📝روایت ۹۷
#روایت_اربعین
#خط_روایت
#روایت_مردمی
@khatterevayat