eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
715 عکس
119 ویدیو
16 فایل
این جا محل انتشار روایت‌های مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. توضیح بیشتر: https://eitaa.com/khatterevayat/2509 ارتباط با ادمین‌‌ها: خانم یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z خانم جاودان @Sa1399
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽ 〰〰〰〰〰 آن‌ها خوشحال بودند و صدای "انا علی العهد" کودکان را درون گهواره‌ها و جنین‌ها را در بطن مادرهایشان نمی‌شنیدند. آن‌ها نمی‌دانستند مردی که امروز خاک می‌شود، به زودی زلزله‌ای می‌شود درون زمین و خانه‌هایشان را بر سرشان آوار خواهد کرد. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @hofreee
✨﷽ 〰〰〰〰〰 نصر- من – الله ماه مهر بود ولی بوی اردیبهشت می‌داد. فضا را مه گرفته بود. نه می‌خواستم، نه می‌توانستم باور کنم. مثل غروب آخر اردیبهشت که به خودم امید می‌دادم، مثل وقتی خبر پرواز حاج قاسم را شنیدم. اولین واکنشم این بود که: « دروغه» اما سکوت رسانه‌‌ها چیز دیگری می‌گفت. حالم خراب بود. جای قلب، سنگی داغ توی سینه حس می‌کردم. نفس نفس می‌زدم. بغض با تمام توان فشار می‌آورد ولی چشم نمی‌بارید. مبهوت در خانه می‌گشتم و دست‌ها را به هم می‌مالیدم. فکر کردم الان است که از شدت اضطراب سکته کنم. بی چاره، رفتم سراغ کلام خدا. تنها تسکینی که می‌شناختم. کتاب را برداشتم. جلدش را نوازش کردم. مثل هدیه‌ای به سینه فشردمش. آرامش بیشتری نیاز داشتم. با دو دست عمود نگهش داشتم. حمد خواندم. بوسه‌ای رویش کاشتم. چشم‌هایم را بستم. بسم الله گفتم و بازش کردم: « و یدخلهم جنات تجری من تحتها الانهار خالدین فیها، رضی الله عنهم و رضوا عنه، اولئک حزب الله، الا ان حزب الله هم المفلحون» خبر شهادت را قران برایم تایید کرد. سد احساسم شکست و سیل اشک راه گرفت روی صورتم. نمی‌دانم چقدر با قران توی آغوشم گریه کردم. اما این‌بار حزن نبود. وعده‌ی جنات و رستگاری داده بود. سید به اعلی علیین پرواز کرده بود. به رویایش رسیده بود. به وصال به آغوش خدا. و قبل رفتن حزب الله را ساخته بود. مثل ساختمانی محکم، ضد زلزله و ویرانی. یا درختی تناور با ریشه‌هایی عمیق که اگر شاخ وبرگش را بزنی هم به عظمتش خدشه وارد نمی‌شود. رب مهربان با من حرف زده بود. تمام پیغامش را توی یک آیه به جانم ریخت و من از حلاوت هم صحبتی با او دیگر برای سید ناآرامی نکردم. انگار دلم به وعده‌ی الهی گرم شده بود. پنج ماه گذشته. امروز تشییع و تدفین پیکر سید است. توی خانه‌ی ابدی. و من می‌دانم آن خانه کجاست. مزارسید شاید جایی در لبنان به یادگار بماند. بشود سمبل مقاومت. بشود چراغ راه جوان‌هایی که می‌خواهند راه او را بروند. اما او منتشر شده. حقیقت وجود سید مثل نورپخش شده. در وجود همه چراغی روشن کرده برای مسیر پیش رو. برای زنده نگه داشتن مقاومت. سلوک سیاسی سید حسن نصرالله باید بشود راه و رسم همه آزادگان جهان. آن‌ها که می‌خواهند پرچم عدالت و آزادی را دررکاب بزرگ پرچمدار شریعت الهی، بر بام جهان بکوبند. به سندیت روایات رجعت، این سخن گزافه نیست، رویا نیست. همه فرماندهان مقاومت آن بالا آماده‌ی رزم ، به انتظار ایستاده‌اند. تا در کنار موعود با تمام کفر و ظلم و استکبار مبارزه کنند. و چه زیباست این سیل انسان‌های عاشق که امروز به بدرقه آمده‌اند، روزی که امیدوارم خیلی دور نباشد، با شکوه‌تر از این به استقبال بیایند. « و مهدی با سپاهی از شهیدان خواهد آمد.» همین الان پیکر سید وارد شد. آیه‌ای که خبر شهادت را داد: ۲۲ سوره مجادله ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
✨﷽ 〰〰〰〰〰 من اما امروز باید جای دیگری می‌بودم، روی یک زمین دیگر، زیر یک آسمان دیگر. من باید امروز دستم درد می‌گرفت از بغل کردن محمدهادی توی شلوغی. باید پنجه پاهام زق زق می‌کرد، انقدر روی‌شان بلند شده بودم، تا سرک بکشم و آن وسط‌ها را ببینم‌. باید موهام از عرق خیس می‌شد و می‌چسبید پشت گردنم‌. باید چادرم لیز می‌خورد روی شانه‌هام و من با غرور دوباره می‌انداختمش روی سرم. باید شانه‌هام تنه می‌خورد و نفس کم می‌آوردم توی فشار جمعیت. باید دلم ضعف می‌رفت و ته جیبم دنبال یک شکلات کاکائویی می‌گشتم. باید چشم‌هام خشک نمی‌شد و گلوم تیر می‌کشید از بغض. باید انگشتم را نشانه می‌گرفتم سمت تابوتی که از آن نور می‌تابید به آسمان و توی گوش پسرم می‌گفتم: "ببین اونجارو مامان. سیدمونو آوردن. سید حسنو آوردن." باید هی زیر لب می‌گفتم السلام علیک یا صاحب‌الزمان و چشم می‌گرداندم بین آدم‌ها تا پیدایش کنم. من امروز باید جای دیگری می‌بودم. یکشنبه ۵ اسفند ۱۴۰۳ مصادف با روزِ ای ساربان آهسته ران، کآرام جانم می‌رود ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @biiiiinam
✨﷽ 〰〰〰〰〰 امروز پنجم اسفند نیست! امروز صبح چهاردهم خرداد است که خبر رسید روح خدا به خدا پیوسته، امروز بامداد سیزدهم دی است که فهمیدیم سردارمان پرگشوده، شب سی و یک اردیبهشت است که توی مه گم شدیم، عصر ششم مهر است که ناباورانه می گفتیم نه! دستشان به سید نمی رسد. صدای استوار «بکشید ما را ملت ما بیدارتر می شود» با نوای لرزان انا لله و انا الیه راجعون، از همان خرداد شصت و هشت آمد و تکرار شد و روی شانه هایمان نشست. شد «ما ملت شهادتیم» ، شد «سلام بر کودکان غزه»، غم شد توی دلمان. قلبمان را هزار تکه کرد. صدا به هر تکه ای که خورد بازتابش شد «عندما نستشهد، ننتصر»... باور نمی‌کنم مگر می‌شود کوه را زیر زمین پنهان کرد؟ سیدی که دوستش داشتم، سیدی که فهم کلامش برایم انگیزه‌ی عربی یاد گرفتن بود، سیدی که آرزویم این بود با او و رهبرم در قدس نماز بخوانم... همه ی این روزها ته دلم می گفتم کاش شایعه پنهان شدن و زنده بودنش درست باشد. حماس که پیروز شد، لبنان که آتش بس شد، مردم جنوب که برگشتند به خانه‌هایشان، فهمیدم زنده است. زنده و استوار کنار بقیه فرماندهان دارد رهبری می‌کند. خط می‌دهد به نیروهای حزب خدا. می‌دانم آن صدای رجزخوان، تکثیر شده بین ما. هر کدام از ما یکی از رجزهایش را تکرار می کنیم مشت گره می‌کنیم، خیره می‌شویم به عکس آن ریش سپید، به آن عمامه‌ی سیاه و به آن دستی که دشمن از انگشت اشاره‌اش هم می ترسید، مشتمان را می‌کوبیم روی قلبمان: پای عهدمان هستیم یا عزیز الروح. تا روز ظهور، تا رجعت شما در رکاب منجی. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @bookishow
7.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽ 〰〰〰〰〰 حسینم آنقدر در ما عمیقی، آنقدر در خونمان جاری هستی، آنقدر طریقت و شریعتت توی بندبند وجودمان رخنه کرده، که نه فقط سنتِ مبارزه‌ی‌مان، نه فقط منتهای امیدمان، نه فقط شیوه‌ی مرگمان به قبله‌ی آیین تو می‌چرخد، که حتی راه و رسم وداع با عزیزان‌مان هم، شباهت می‌کند به اربعین‌های عجیب‌وغریب و غیرِاین‌دنیاییِ تو! یک‌روز ضاحیه مقتل بود، یک‌روز غزه عاشورا بود، یک‌روز ایران عزادار بود و حالا بیروت پیاده‌رویِ اربعین شده... همه چیزمان را از تو گرفتیم! حتی خدا را چه دیدی؟ شاید شیعه‌ی لبنانی، ایرانی،پاکستانی یا هر شیعه‌‌ی شیردلی و غیوری که امروز، توی جادهی‌ی بیروت قدم می‌زند ، در دل با خودش می‌گوید: ستون‌های این جاده را ما ، به شوق حرم می‌شماریم، فدایی زینب، پر از شور و عشقیم ، اگر که خدا خواست بزودی دمشقیم! سنمشی الى القدسِ یوماً، مع المسلمین سَویّا (روزی با این مسلمین، سمت قدس پیاده می‌رویم) سلامٌ على الشام، کَرَمزِ الصُّمود و غزه و القدس، اسیرِ القیود بزودی شیعه‌ی عزادارِ امروز، شیعه‌ای که به تشییع سیدِمقاومتش رفته، شهرِ آن سیده‌ی دردانه‌ی دورافتاده راهم آزاد کند. فلسطین را پس می‌گیرد. شبیه همین پیاده‌روی را، به سوی قدس آغاز می‌کند. خدا را چه دیدی؟ ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @banoo_nevesht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽ 〰〰〰〰〰 چند عمامه سیاه دیگر را باید روی تابوت مشایعت کنیم ؟ تا تو بیایی ای حقيقت سیادت🏴 ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
.🇮🇷﷽ 〰〰〰〰〰 صبر کردم تا زیر طاق‌نصرت خلوت شود. بعد دوربین را جوری تنظیم کردم که پرچم‌های بالا کامل بیفتند. خواستم از جزئیات پشت سر طاق بنویسم. از سنگر و خاکریز‌هایی که گله‌به‌گله چشم را پر می‌کردند. از تانک‌هایی که اصلا مثل تانک تلویزیون ترسناک نبودند و صدای شنی‌‌شان شب‌ها توی گوش نمی‌پیچد. سربه‌زیر و ساکت، کنار معبر پارک کرده‌ بودند. خیلی‌ها کنارشان شانه به شانهٔ هم می‌ایستادند و می‌خندیدند تا دوربین‌شان چیلیک کند. از پرچم‌هایی که باد می‌کوبیدشان به میله و تپ‌تپ صدا می‌دادند. از خاک‌هایی که.... از هیچ‌کدام ننوشتم. حواسم پرت چپ و راست شد. دستِ راست، چهار مرد نشسته بودند روی رویفی بلوک. توی یک دست‌شان فرچه بود و دیگری را کرده بودند توی کفشی. بازویشان تندتند عقب‌جلو می‌شد. دستِ چپ طاق‌ و جوان‌هایی که زیرش با گلاب‌ از زائرها استقبال می‌کردند، ورودی دیگری بود. پنج‌شش پله با گونی‌ِ خاک درست کردند که آدم‌ها را زودتر می‌رساند به مقبره شهدا و نماز‌خانه. چند دقیقه زل زدم به پله‌های دست‌ساز. پاها برایم مهم شدند. کتانی‌هایی که پس‌شان خوابیده بود. دمپایی‌های طبی زنانه و مردانه. اسپرت‌های رنگی بچه‌ها که خاک کم‌رنگ‌شان کرده بود. پوتین‌های قیرکی. چند نفری هم کفش‌هایشان را از دو انگشت دست، آونگی کرده بودند. انگار‌نه‌انگار سنگریزه‌ها گوشه و کنار دارند. قاری بلندگوها رسیده بود به آیه‌های آخر تلاوتش. لحن‌ش شبیه صدق‌الله شده بود. پاها تندتر جا عوض می‌کردند. بعضی‌ها دو پله یکی می‌رفتند که برسند به صف‌های جماعت. همین چند دقیقهٔ "از هر طرف که رفتم جز حال خوب نیفزود" را گذاشتم جفت حرف‌های دیشب مادرم. مقنعه‌ها فقط از خانه تا دیوار پشت مدرسه روی سرمان بود. بعد گوشه‌ای چشم‌چشم می‌کردیم و با قلبی که ضربان‌ش به همه هیکل‌مان رعشه انداخته بود، مچاله‌شان می‌کردیم ته کیف. مثل دزدی که طلاهای زرگری را چپه کند توی کیسه و به‌دو از معرکه دور شود. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻منتظر روایت های شما از تجربه و احساسات شیرین زندگی در ایران اسلامی هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @siminpourmahmoud
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 امروز دلی از تبار،عاشقان وعارفان و سلاله دلدادگان به خاک سپرده می شود. گویی،مقتل این بزرگ مرد،نه فقط مکانی برای خاکسپاری،بلکه قبله گاهی برای دل بی قرار شده است. حقا که مقتلش معادلات جهانی را بهم زده ،زمین به سمت آن کج شده و تمام عاشقان را ،همچون پروانه هابی بی قرار،به سوی نور مقتل ،سوق می دهد. این تنها یک تدفین نیست ،بلکه آغاز فصلی نو در تاریخ دلدادگی است. فصلی که درآن ،خاک مقتلش،سرمه چشم تمام آزادی‌خواهانی خواهد شد،که در پی حقیقت و عدالت ،راه اورا ادامه خواهند داد‌. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
✨﷽ 〰〰〰〰〰 مهر ماه سال پنجاه و نه مادری، پسرش را فرستاد مدرسه. قبل از آنکه چادرش را از بند رخت حیاط بردارد و برود دنبالش؛ صدام مدرسه را روی سر بچه‌ها خراب کرد. شهر به هم ریخته بود. وقت برای شناسایی نبود. بچه‌ها را یکی یکی به خاک سپردند و روی یک تکه حلب نوشتند: (پسر هفت هشت ساله با پیراهن قرمز) درد از دست دادن سید حسن نصرالله برایمان شبیه درد مادر آن پسر پیراهن قرمز است. نرسیدن به عزای مردی که به دنیا نشان داد؛ چه بسا گروه اندکی که به توفیق خدا بر گروه بسیاری پیروز می‌شوند. اما این گروه اندک، مانند سید حسن نصرالله تا آخرین نفس دين خدا را یاری می‌دهند. هر کدام یک گوشه کار ظهور را می‌گیریم تا روزی که هیچ مستکبری در دنيا به خود حق ظلم کردن را ندهد. ای کسی که مایه نصر جبهه الله بودی؛ ما اجازه نمی‌دهیم خون تو بی‌نتیجه بماند. درخت مقاومت میوه می‌دهد. به اذن‌ الله.. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
🇮🇷﷽ 〰〰〰〰〰 روزهایی که زندگی قلقلکم میداد و اشکم را در می آورد خوب یادم است . روزهایی که برای فرار از رنج های زندگی در سیاره رنج یک راه بلد بودم ، بودن میان کودکان و یا یادآوری اتفاقات ناب کودکی . مینشستم اتفاقات دل انگیز را مرور میکردم و تمام تلاشم این بود آن صحنه ها را برای خودم بازسازی کنم و حس خوب آن ثانیه ها را ، اِحیا. سالها پیش در برنامه ی ویتامین سی یک دکتر برای افزایش آرامش و کاهش استرس ناشی از رنج های احتمالی  نکات جالبی داشت مثلا میگفت: به گل سرخ فکر کنید ، حالا سعی کنید که بوی گل را استشمام کنید یا تصور کنید روی شن های نرم ساحل قدم برمیدارید و حالا نرمی شن ها را زیر پایتان احساس کنید. از آن سال به بعد در روزهای سخت زندگی به نسخه ی دکتر رجوع کردم. دست وجودم را برای شنا در دریای خاطرات  کودکی باز گذاشتم و لخ لخ خودم را کشاندم به روزهایی که تمام دارایی دنیای کودکی ام حال خوش بود. احوالاتی از قبیل خوردن بلال در  شهربازی ، شکستن غول مرحله ی اخرِ مرد قارچ‌خور ، خوردن بستنی یخی روی دوچرخه یا پریدن در استخر توپ و ... اما از تمام لحظات ناب آن روزها خاطراتی ویژه در آلبوم ذهنم ثبت است .خاطراتی که با باقی خاطره ها فرق دارد و اصلا جنسش طور دیگری دوست داشتنی ست. خاطره ای که یاداوری اش فراتر از بلال خوردن و استخر توپ ، طراوت به جانم مینشاند و خون را در رگهایم به رقص می آورد. فلش بک میزنم به گذشته و فیلمی از آن خاطره در ذهنم پلی میشود ؛ در وجنات یک دختر دبستانی تمام قد دویده ام که نفر اول صف باشم ، با نفسی که یک خط در میان بالا آمده خط کج مقنعه ام را صاف کرده ام  و موهای افشانم را داده ام داخل و بعد از شدت سرما دستانم را در جیبهای یونیفورم صورتی ام منزل داده ام . با نزدیک شدن مربی پرورشی که باد پرچم های سه رنگ زیبا را در دستانش میرقصاند من هم دستم را از جیب یونیفورم درمی آورم که خیلی سریع پرچم را در هوا بقاپم. تکان تکان دادن پرچم در هوا ، پخش شربت های رنگی ، نشستن برف شادی روی روپوش ، عطر عود ، طعم عزیز شیرینی ، صدای یک موزیک لطیف و همخوانی سرودی خفن که احتمالا پس از مرگم هم عطش شنیدنش را خواهم داشت از آن روزها برایم لحظات مقدسی ساخته است. پدرم مبارز نبود، تاریخ نخوانده بودم ، شما را ندیده بودم ، با اینکه عکستان اول جلد کتابمان بود اما نمیشناختمتان ، من حتی در اتمسفر سالهای حضورتان نفس چاق نکرده بودم ... اما هنوز که دنیا پا بیخ گلویم میگذارد من در خیالاتم پرقدرت میدوم که دستم را بگذارم در دست خاطرات جشن بهمن ، جشن روزهای امام آمد. هنوز هم در بیست و اندی سالگی دلم میخواهد قلبم بتابد حوالی روزهایی که همه ی زمزمه ها ، زمزمه ی جشن حضور شما بود‌. آقای شدیدا محترمی که به ما جرات طوفان دادی مثبتِ بی نهایت خوش امدی .... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻منتظر روایت های شما از تجربه و احساسات شیرین زندگی در ایران اسلامی هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
☘﷽ 〰〰〰〰〰 بساط چای وبگو بخند پهن بود که یکدفعه صدای بلندی نگاهمان را خیره کرد به پشت شیشه پنجره، ترس زیر پوستمان خانه کرد، همه نگاه‌ها به بالا بود، مدادرنگی‌ها پخش و پلا شدند، نقاشی‌ بچه‌ها نیمه‌کاره ماند، دست و پای عروسک‌ها زیر دست و پا ماندند. دویدم، پرده‌های توری را کشیدم. هروله کردم هرکدام از بچه‌هایم را از یک طرف کشاندم و بال‌های چادرنماز را کشیدم روی سرشان، دلم نمیخواست موشک‌ها ببینندشان. به خیال خودم میخواستم جلوی بمبها را بگیرم تا به سر و صورتشان نخورد، این اولین بار بود که آسمان ترسناک شده بود... همه با حسرت به هم نگاه می‌کردیم، خیره می‌شدم توی چشم‌های عزیزانم و فکر می‌کردم نکند این آخرین نگاه باشد... بعد ... از خواب پریدم. یخ کرده بودم. دست و پایم را به زحمت تکان دادم، نفس‌های امیرحسین خورد توی صورتم، دلم گرم شد... برای لحظه‌‌ای طعم ملس غمشادی نشست در وجودم! من روزگار غزه و لبنان را به قدر پنج دقیقه در خواب زندگی کردم ... بعد فکر کردم به خوشبختی ام کاش خوشبختی را طوری تعریف نکنیم که انگار باید سیمرغی آن را از قله‌ی قافی بیاورد... خوشبختی عطر مختصر آرامش است که حالا در سرای تو پیچیده‌‌‌‌... خوشبختی شنیدن عطر اسپند از خانه‌ی همسایه است‌‌‌... خوشبختی تلفیق لبخندت با دم‌دستی‌ترین چیزهاست‌... و ما چقدر خوشبختیم... الحمدلله ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @tahere_sadat_maleki
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 روی کفن سید حسن این جمله نقش بسته «لا خیر فی‌الحیاة من دون هواک» ترجمه ساده و خودمونیش میشه بی عشق مهدی (عج) هیچ خیری در دنیا نیست! چقدر قشنگه مثه نصرالله زندگی کنیم، مثه نصرالله بمیریم.... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat