eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
226 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷﷽ 〰〰〰〰〰 در متنی که رئیس جمهور آمریکا چند روز پیش (۴فوریه) امضا کرده، آمده است که: «جمهوری اسلامی خصومت خود را با ایالات متحده و متحدان و شرکای ما اعلام کرده است» بله آقای ترامپ قمارباز! ما خوشبختیم که در جمهوری اسلامی زندگی می‌کنیم و می‌توانیم این خصومت را با صدای بلند فریاد بزنیم. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻منتظر روایت های شما از تجربه و احساسات شیرین زندگی در ایران اسلامی هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @mom_son
🇮🇷﷽ 〰〰〰〰〰 بادکنک‌های شعارنویسی شده و کشیدن پرچمِ ایران روی صورت، ایده‌ٔ خودش بود‌. از اول راهپیمایی با تمام انرژی، شعار می‌داد. دستش توی دستم بود. چند دقیقه‌ای صدایش نیامد‌. بعد از کلی راه رفتن و شعار دادن، بی‌حال شده بود. انرژی‌اش افتاده بود. نگاهش کردم و توی دلم گفتم: «طبیعیه، آخه مگه یه دختربچه چقدر جون داره» مداح داشت از جمعیت ذکر یاعلی می‌گرفت. ـ مردم شریف قم، ازتون می‌خوام از اینجا به بعد رو به نیابت از حاج‌قاسم بگید... انگار که اسم رمز را شنیده باشد، دستش را از دستم کشید و پرچمش را برد بالا. با تمام وجودش فریاد می‌زد: ـ یاعلی یاعلی ✍ شما هم برای ما بگویید و فیلم بگیرید.. 〰〰〰〰〰 🔻منتظر فیلم ها و روایت هایتان از راهپیمایی ۲۲ بهمن ماه هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @giyume69
🇮🇷﷽ 〰〰〰〰〰 ورود ممنوع؟ 》 پرچم‌ها را دست مرد داد. شال گردن پسرش را دورش پیچید. موقع بیرون رفتن لب‌هایش جنبید. " والله خیر حافظا..." روی مبل لم داد. تلویزیون را روشن کرد. به تک تک آدم‌های درون آن که شبیه نقطه‌های سیاه بودند دور پرچمی سبز و سفید و قرمز زل زد. چشم‌ها را بست و خودش را توی سوز و سرمای بیرون پیدا کرد. دست‌هایش را مُشت کرد. هم‌پای دیگران شعار داد. دم محکمی گرفت. بازدمش با بخاری از دهانش خارج شد. نوک دست‌های یخ‌زده‌اش را سمت جیبش برد. کمی که گرم شدند دوباره مُشت کرد و شعار داد. سرد بود اما نور آفتاب چشم‌هایش را مچاله می‌کرد. عطر چای مستش کرد. چشم گرداند و کنار ایستگاه صلواتی پیدایش کرد. سمتش رفت. ناگهان جیغ نوزادی به گوشش رسید. پرید. مثل کسی که به تابلوی " ورود ممنوع" خیابانی برسد و محکم روی ترمز بزند. سمت پسرک رفت. به بغل گرفت و شیرش داد. گوشش پیش سرودهای حماسی تلویزیون بود. زیرلب با آن می‌‌خواند. " وطنم ای شکوه پابرجا...." گوشی‌اش را گرفت. عکس‌های راهپیمایی یکی یکی می‌رسید. قلب زیر عکس‌ها را قرمز می‌کرد و رد می‌شد. با نوک انگشت شستش قطره‌ی اشکی را که روی گونه سُر می‌خورد، پاک کرد. پسرک سیر شده بود و ریز ریز می‌خندید. لبش تا ابروها کش آمد. _ سلام ایرانِ من... پسرک قهقه زد. بلند. خیلی بلند. بچه‌ها‌ایران‌ما‌هستند. ✍ ✍ شما هم برای ما بگویید و فیلم بگیرید.. 〰〰〰〰〰 🔻منتظر فیلم ها و روایت هایتان از راهپیمایی ۲۲ بهمن ماه هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @hofreee
🇮🇷﷽ 〰〰〰〰〰 روز تعطیل همیشه صبحانه کنار خانواده جور دیگری می‌چسبد ولی صبحانه ی امروز رنگ‌و بوی دیگری داشت ... وارد مسیر راهپیمایی شدیم ؛ بوی نان داغ تا چند خیابان پیچیده بود ، کم کم به موکب پخت نان نزدیک شدیم و از دستانِ پر مهر مادران نان گرم گرفتیم ... صبحانه ای به وسعت ایران 🇮🇷 بو و طعمِ این نان با نان های دیگر فرق داشت . بوی پیروزی ... بوی امید ... بوی شکست دشمن... و ان شاءالله بوی ظهورِ گل نرگس 🌼 این مادران داستان زنان انقلاب را تداعی می کردند مادرانی که نان نداشتند اما "نان سال های جنگ " را میپختند. 〰〰〰〰〰 🔻منتظر روایت های شما از تجربه و احساسات شیرین زندگی در ایران اسلامی هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
🇮🇷﷽ 〰〰〰〰〰 من از اینکه در جمهوری اسلامی زندگی می کنم خوشحالم چون مجبور نیستم وقتی در خیابان‌ها و اتوبان‌ها رانندگی می‌کنم حواس بچه‌هایم را پرت کنم تا بیلبوردها و سردر سینماها را با تصاویر زنان برهنه و نیمه برهنه نگاه نکنند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻منتظر روایت های شما از تجربه و احساسات شیرین زندگی در ایران اسلامی هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
🇮🇷﷽ 〰〰〰〰〰 دو تا پا، دو تا دست، یک جفت چشم و یک جفت گوش، همه را پیچیدم لای لباس‌های پشمی، چادر را کشیدم روی سر و رفتم وسط خیابان. سرجمع یک ساعت و نیم وقتم را گرفت. بسیاریِ جمعیت، سردیِ هوا را هم برده و گرمش کرده بود. دویست سیصد قدم راه رفتم، ده بیست بار دست راستم را مشت کردم و بردم بالا، سی چهل بار هم دهانم را باز کردم و کمی، نه چندان زیاد، صدام حجم گرفت. و همین! همین، همه‌ تقلای من بود برای حمایت از نغمه‌ی خوشی که هم‌وطنانم سرودند در ۲۲ بهمن سال ۵۷. همین، تهِ همّتِ من بود برای حراست از درختِ قوی‌هیکلی که ۴۶ سال پیش، ریشه در خاک سرزمینم زد. همین، جملگی تلاش من بود برای ادای دِین به میلیون میلیون خون که روی خاک زادگاهم ریخته برای بالا ماندنِ پرچمِ "الله"محورِ ایران و هنوز هم می‌ریزد و رد قرمزشان در کوچه‌ها و خیابان‌ها و بزرگراه‌ها پیداست... همین، نهایتِ زورِ چون منی بود برای نشان دادنِ محبتم به فرزندانِ خمینی؛ که رو در روی تانک و گلوله‌ی سلطنتی، زیر بمب و موشک و طعنه و تمسخر و تحقیر، وسط خیابان آمدند و مُردند و تکه تکه شدند و صداشان قطع نشده هنوز... همین، همه چیزی بود که من بلد بودم. همین می‌رود و یک سال می‌گذرد و بی‌که تکانی بخورم برای انقلابِ ایران، دوباره ۲۲ بهمن می‌شود و دست و پایم را می‌پیچم لای لباس‌های پشمی و خرامان خرامان می‌روم وسط خیابان. گلایه از چه کنم؟ من با سرافکندگی رفتم و شرم. با آب‌ریختگیِ تمام. منّتی بر انقلاب و رهبران و مبارزانش ندارم. همینی که امسال کردم را عُرضه داشته باشم و تا سال بعد نگه دارم و یکی از جمعیتِ وسط خیابان باشم باز، هنر کرده‌ام! ✍ 〰〰〰〰〰 🔻منتظر روایت های شما از تجربه و احساسات شیرین زندگی در ایران اسلامی هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @AlefNoon59
🇮🇷﷽ 〰〰〰〰〰 من از اینکه در جمهوری اسلامی زندگی میکنم خوشبختم چون برای منابع کشورهای ضعیف نقشه نمی‌کشند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻منتظر روایت های شما از تجربه و احساسات شیرین زندگی در ایران اسلامی هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
🇮🇷﷽ 〰〰〰〰〰 آهِ مامانجون علی یک چشمش را بسته بود و با کمک لپ و دماغ حسابی فشارش میداد، با آن یکی چشم به پانسمان دستش نگاه می‌کرد. مامانجون آرام آرام باند را می‌چرخاند دور بازویش تا باز شود. علی همانطور یک چشم پرسید: " خیلی درد داره؟" مامانجون لبخند ترمز داری زد و گفت :" از سرسره پریدی پایین دردش زیاد بوده، الان فقط قلقلکت میاد". علی انگار کمی خیالش راحت شد، صورت مچاله اش را صاف کرد و با دقت به دست مامانجون خیره شد که روی بخیه ها را تمییز می‌کرد. "مامانجون! خوشت میاد زخمم رو نگاه کنی؟ اخه مامانم اصلا نگاه نمیکنه، میگه حالم بد میشه؟ ". مامانجون گفت:" زخم که خوش اومدن نداره، ولی دوست دارم زخمت زودتر خوب بشه". "مامانجون! خب باید خوب درس میخوندی دکتر میشدی". زهرا پرید وسط صحبتشان. " مامانجون خودش داشت دکتر میشد شاه نذاشته، مگه نه مامانجون؟" علی دوباره صورتش را جمع کرد و اخ کشید." چرا نذاشته؟". مامانجون گاز تمییز را گذاشت روی بخیه ها و همانطور که باند را میپیچید دور بازویش گفت:" اخه من با حجاب رفتم دانشگاه، رام ندادند". زهرا گفت :" پس چجوری به جای دکتری رفتی آزمایشگاهی خوندی؟ بدون حجاب رفتی؟". مامانجون اخر باند را با گیره محکم کرد و گفت:" خب رفتم یه دانشگاه دیگه، دانشگاه ملی که پزشکی قبول شده بودم می‌گفت فقط بی حجاب ها رو راه میده، من نتونستم دکتر بشم". علی با نگاه رضایت مندی به باند دستش نگاه کرد و گفت:" کاش دکتر میشدی مامانجون! خیلی دکتر خوبی هستی". مامانجون لبخند نزد و آهی کشید. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻منتظر روایت های شما از تجربه و احساسات شیرین زندگی در ایران اسلامی هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
🇮🇷﷽ 〰〰〰〰〰 خیال می‌کنم زنی. مگر نه اینکه زن و زندگی و زایش و زمین و سرزمین هم‌ریشه‌اند؟ مگر نه اینکه شهرها و کشورها مونث‌اند؟ مگر وطن مام نیست؟ تو زنی و از آن روز که سینه‌ریز جمهوری اسلامی بر گردنت آویختی، زیباتر شدی. درختی بودی که بارور شدی. تو زنی و زمینی و درختی و ریشه‌ای. خمینی باغبانت. تهرانی‌مقدم و هاشمی و همت و باکری و صیاد و قهاری و چند صد هزار مرد بی‌نام و گمنام دیگر میوه‌هایت. عزت و شرافت تو از آن‌هاست. پیش از تو کدام زمین و سرزمین توان آن داشت که هزاران هزار انسان ثمر دهد؟ زمین حاصل‌خیز پربرکت زنده‌ی ما وعده‌ی همه انبیا را راست کردی. وعیدشان را درست. شجره‌ی طیبه‌ تو با ثمرات انسانی‌ات نشان‌مان دادی آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی افسانه نیستند. محمد و علی و حسن و حسین تاریخ نشده‌اند. صادق و کاظم و رضا اسطوره نبوده‌اند. همه‌ی دنیا هم اگر بسیج شوند که تو را بخشکانند، ما خون‌مان را وقف آبیاری‌ات کرده‌ایم، ایران. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻منتظر روایت های شما از تجربه و احساسات شیرین زندگی در ایران اسلامی هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
🇮🇷﷽ 〰〰〰〰〰 من در جمهوری اسلامی ایران زندگی می‌کنم و خوشبختم. حالا مردم دنیا نام کشور مرا می‌شناسند. به حمایتش از فلسطین می‌شناسند. به حمایتش از مظلوم‌ترین مرمان کره خاکی. مردم دنیا کشورم را با موشک‌های نقطه‌زنش و پهپادهایش می‌شناسند. می‌دانند تهدید و ترسی همیشگی‌است برای آمریکا و اسراییل. مردم دنیا ایران را به قدرتش، به قدرت «بازدارندگی»اش می‌شناسند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻منتظر روایت های شما از تجربه و احساسات شیرین زندگی در ایران اسلامی هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
🇮🇷﷽ 〰〰〰〰〰 روزهایی که زندگی قلقلکم میداد و اشکم را در می آورد خوب یادم است . روزهایی که برای فرار از رنج های زندگی در سیاره رنج یک راه بلد بودم ، بودن میان کودکان و یا یادآوری اتفاقات ناب کودکی . مینشستم اتفاقات دل انگیز را مرور میکردم و تمام تلاشم این بود آن صحنه ها را برای خودم بازسازی کنم و حس خوب آن ثانیه ها را ، اِحیا. سالها پیش در برنامه ی ویتامین سی یک دکتر برای افزایش آرامش و کاهش استرس ناشی از رنج های احتمالی  نکات جالبی داشت مثلا میگفت: به گل سرخ فکر کنید ، حالا سعی کنید که بوی گل را استشمام کنید یا تصور کنید روی شن های نرم ساحل قدم برمیدارید و حالا نرمی شن ها را زیر پایتان احساس کنید. از آن سال به بعد در روزهای سخت زندگی به نسخه ی دکتر رجوع کردم. دست وجودم را برای شنا در دریای خاطرات  کودکی باز گذاشتم و لخ لخ خودم را کشاندم به روزهایی که تمام دارایی دنیای کودکی ام حال خوش بود. احوالاتی از قبیل خوردن بلال در  شهربازی ، شکستن غول مرحله ی اخرِ مرد قارچ‌خور ، خوردن بستنی یخی روی دوچرخه یا پریدن در استخر توپ و ... اما از تمام لحظات ناب آن روزها خاطراتی ویژه در آلبوم ذهنم ثبت است .خاطراتی که با باقی خاطره ها فرق دارد و اصلا جنسش طور دیگری دوست داشتنی ست. خاطره ای که یاداوری اش فراتر از بلال خوردن و استخر توپ ، طراوت به جانم مینشاند و خون را در رگهایم به رقص می آورد. فلش بک میزنم به گذشته و فیلمی از آن خاطره در ذهنم پلی میشود ؛ در وجنات یک دختر دبستانی تمام قد دویده ام که نفر اول صف باشم ، با نفسی که یک خط در میان بالا آمده خط کج مقنعه ام را صاف کرده ام  و موهای افشانم را داده ام داخل و بعد از شدت سرما دستانم را در جیبهای یونیفورم صورتی ام منزل داده ام . با نزدیک شدن مربی پرورشی که باد پرچم های سه رنگ زیبا را در دستانش میرقصاند من هم دستم را از جیب یونیفورم درمی آورم که خیلی سریع پرچم را در هوا بقاپم. تکان تکان دادن پرچم در هوا ، پخش شربت های رنگی ، نشستن برف شادی روی روپوش ، عطر عود ، طعم عزیز شیرینی ، صدای یک موزیک لطیف و همخوانی سرودی خفن که احتمالا پس از مرگم هم عطش شنیدنش را خواهم داشت از آن روزها برایم لحظات مقدسی ساخته است. پدرم مبارز نبود، تاریخ نخوانده بودم ، شما را ندیده بودم ، با اینکه عکستان اول جلد کتابمان بود اما نمیشناختمتان ، من حتی در اتمسفر سالهای حضورتان نفس چاق نکرده بودم ... اما هنوز که دنیا پا بیخ گلویم میگذارد من در خیالاتم پرقدرت میدوم که دستم را بگذارم در دست خاطرات جشن بهمن ، جشن روزهای امام آمد. هنوز هم در بیست و اندی سالگی دلم میخواهد قلبم بتابد حوالی روزهایی که همه ی زمزمه ها ، زمزمه ی جشن حضور شما بود‌. آقای شدیدا محترمی که به ما جرات طوفان دادی مثبتِ بی نهایت خوش امدی .... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻منتظر روایت های شما از تجربه و احساسات شیرین زندگی در ایران اسلامی هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat