eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
216 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
ا﷽ روایتی از 🔻بوی بهشت می‌داد! ریحانه گوشی‌اش را برداشت. قفل صفحه را باز کرد. ایتا را پیدا کرد. شخصی‌اش را چک کرد. اسرا پیام داده بود:"ریحانه جون عید غدیرمیای پیاده روی بریم؟" جوابش را داد. فلش زد از صفحه چت با اسرا خارج شد . کانال خودش را پیدا کرد." السلام علیک یا صاحب الزمان را نوشت" علامت قلبی هم گذاشت. عکسی از کربلا گذاشت. زیرش نوشت: "دلتنگ کربلا" از ایتا خارج شد. گوشی را گذاشت کنار. قرآن را باز کرد. به مرور آیاتش پرداخت. ریحانه باهوش بود. درمدرسه تیزهوشان درس می‌خواند. خیلی کتاب می‌خواند. چادرش خط قرمزش بود. اردوی مدرسه را نرفت. بایدقید چادر را می‌زد. ریحانه قید اردو را زد. در ایتا کانالی عمومی داشت؛ هر روز مطلبی از امام زمان می‌گذاشت. با آقا صحبت می‌کرد. سلام می‌داد. از اربعین عکس می‌گذاشت. با دوستش اسرا عهد بسته بودند با هم شهید شوند. حافظ قرآن بود به قول مادربزرگش" بوی بهشت می داد" /تهران 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @daftar110
ا﷽ روایتی از 🔻مهمان دخترک اما... در انتظار مهمان دائمی خاله بازی‌هایش هی داغ دل تازه می‌کند که دست پر به خانه‌اش بیاید. از قوری پلاستیکی برایش چای بریزد؛ آش تنقلات درست کند در پیاله‌های زرد و صورتی با هم میل کنند. مادر، هر چقدر تلاش کند برای دخترک پدر نمی‌شود😭 حتی برادر هم 😭 از تاب آوری دخترک، مادر می‌سوزد و می‌سوزد و می‌سوزد💔💔💔 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻نیمکتِ خالیِ «مُجتبی»! «داغ روی داغ»! باد، پرده را می‌رقصانَد. نورِ خورشیدِ ظهرِ تیرماه، افتاده روی نیمکت‌های رنگ‌ و رو رفته کلاس و داغی هوا از پنجره باز آن می‌ریزد روی «داغِ نیمکتِ خالیِ مجتبی». روی چهره کودکانه و معصوم پسری نُه ساله که از این جا به بعد، رفته توی یک قاب و نوار باریک مشکی رنگی، پیچیده شده آن بالا؛ گوشه سمت راستَش. نیمکتِ اولِ کلاس، جای مجتبی بوده؛ کنج دیوارش! همان‌جایی که حالا با سبز و سفید و قرمز پرچم ایران، پُر شده است؛ با یک قاب عکس، چندشاخه گل و شمعی که آرام آرام می‌سوزد. عصر بیست‌وهفتم خرداد، «مجتبی شریفی» به همراه پدر، مادر و خواهر سیزده‌ساله‌اش در خودرویی که مورد اصابت موشک رژیم صهیونی قرار می‌گیرد، به شهادت می‌رسد! 👁️‍🗨️ادامه دارد... /اصفهان 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @jangravi1404
ا﷽ روایتی از 🔻نیمکتِ خالیِ «مُجتبی»! اینجا «دبستان کمیل» است؛ مدرسه‌ای با هفت کلاس و ۱۹۲ دانش‌آموز در خیابان بعثت اصفهان. کلاس‌ سی‌وسه نفره‌ سومی‌ها، سه ردیف بیشتر ندارد و در هر ردیف، پنج نیمکت؛ نیمکت‌هایی که بیشترشان با دو دانش‌آموز و چندتایی هم با سه دانش‌آموز پُر میشده است. جای دوست مجتبی روی نیمکت دوم، درست پشت سر او بوده است. همانجایی که موقع ورودش به کلاس هم رفت آنجا نشست و این پا و آن پا می‌کرد همان جا که نشسته با ما صحبت کند. شاید می‌خواهد مجتبی را یکبار دیگر پشت آن نیمکت ببیند که دست گرفته تا جوابِ سوال‌های خانم معینی؛ معلم‌شان را بدهد. مثل همیشه که «اولین نفری بود توی کلاس که دستش را می‌برد بالا». دوستی آنها از کلاس اول در همین مدرسه شروع می‌شود و تا کلاس سوم یعنی همین چندوقت پیش، کِش می‌آید. از این دوستی و رفاقت اما فقط یک نقاشی مانده که دو نفری با هم کشیدند و یک عالمه عکس و خاطره که فقط یک نفر باید جور آن را بکشد؛ «امیرمحمد مصطفایی»! 👁️‍🗨️ادامه دارد... /اصفهان 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻نیمکتِ خالیِ «مُجتبی»! امیرمحمد توی حرف‌ها و تعریف‌هایش آنقدر اوج می‌گیرد و لابلای خاطرات مشترک‌شان بالا و پایین می‌رود که انگار دارد از یک فیلم اکشن که قهرمان اصلی‌اش مجتبی بوده، حرف می‌زند. مثل فیلم «جنگجویان». همان فیلمی که با بچه‌ها می‌دیدند و شخصیت‌هایش را برای بازی‌هایشان در مدرسه انتخاب می‌کردند. «مجتبی همیشه مرد عنکبوتی قرمز را انتخاب می‌کرد و من کاپیتان‌آمریکا را». بازی‌هایشان گاهی اما خیالی هم میشد، «جامدادی را که میگذاشتیم پایینِ کتاب، شکل کامپیوتر می‌شد. بعدش کامپیوتربازی می‌کردیم». او کلاس سوم را ولی بیشتر دوست دارد، چون «همه چیز واقعی‌تر بود» حتی شخصیت‌های بازی‌هایشان؛ همان‌هایی که یکبار پدر مجتبی با چوب برایشان ساخت؛ از «مرد سایه‌ها» تا «بروسلی»! 👁️‍🗨️ادامه دارد... /اصفهان 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻نیمکتِ خالیِ «مُجتبی»! امیرمحمد از بازی‌هایشان که می‌کشد بیرون، میرود سراغ درس‌ و مشق‌هایی که با هم می‌خواندند و می‌نوشتند. «بعضی وقت‌ها مجتبی یکی از کتاب‌های درسی‌مان را می‌آورد و میگفت تو روخوانی کن تا من حفظ کنم. بعدش جابجا می‌کردیم. مجتبی روخوانی می‌کرد، من حفظ می‌کردم». این را می‌گوید و پشت‌بندش ادامه می‌دهد: «مجتبی درسش خیلی خوب بود. ریاضی، فارسی، هدیه‌ها، قرآن. فقط توی علوم و اجتماعی کمی ضعیف بود که گاهی من کمکش می‌کردم». کمکی که می‌خندد و اینطور از آن تعریف می‌کند: «وقتی خانم سوال می‌پرسید و مجتبی جوابش را نمی‌دانست، از زیرنیمکت دستم را میبردم جلو و کاغذی که جواب سوال را روی آن نوشته بودم، میدادم دستش»! دوستی امیرمحمد و مجتبی مثل همه دوستی‌ها، قهروآشتی هم داشته. قهری که می‌گوید «زیاد طول نمی‌کشید» و توی حال و هوای بچگی‌شان، آنقدر عمر نمی‌کرد. مجتبی وسط دعواها یک عادتی هم داشت. این‌که «هر وقت قهر می‌کرد، سریع بدهی‌اش را پس می‌داد. میگفت دلم نمی‌خواهد وقتی قهر هستم به کسی بدهی داشته باشم». گاهی هم دعوا نمک این رفاقت‌ بوده است. «دعوا هم می‌کردیم اما هیچ وقت حرف زشت نمی‌زدیم. مجتبی میگفت حرف زشت ممنوع! اصلا آدم حرف زشت زدن نبود. اگر یکی از بچه‌های مدرسه میزدش، فقط میزدش. همین»! 👁️‍🗨️ادامه دارد... /اصفهان 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻نیمکتِ خالی «مُجتبی»! از شیطنت‌های دوتایی‌شان که سوال میکنم پِقی میزند زیر خنده و می‌گوید: «یکبار مجتبی به من گفت برو باطری کتابی را وصل کن به تلویزیون و پی‌اس بازی کن، مرد عنکبوتی میشی. من هم رفتیم این کار را کردم اما نشد. وقتی فهمید کلی خندید و گفت بابا می‌خواستم سربه‌سرت بزارم و گیجت کنم. مرد عنکبوتی کجا بود پسر...؟!». آن روز امیرمحمد هم به تلافی، دست به کار می‌شود و به قول خودش کاری می‌کند که مجتبی بیست ثانیه از عمرش را از دست بدهد. «بهش گفتم وقتی رفتی خونه، بیست ثانیه توی گوشی نگاه کن، مرد یخی میشی». او حالا از قاب عکسی می‌گوید که چندوقت پیش مدرسه به بچه‌ها داد اما مجتبی توی آن عکس‌ و توی آن قاب نبود. عکسی که تصمیم گرفته پشتش بنویسد «یادگاری از کلاس سوم و دوست شهیدم، مجتبی شریفی». نم اشکی روی چشمان سیاهش می‌نشیند اما نمی‌ریزد وقتی می‌گوید «من قول میدهم هیچ وقت، حتی اگر یک روز هم از این مدرسه رفتم، مجتبی را فراموش نکنم». 👁️‍🗨️ادامه دارد... /اصفهان 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @jangravi1404
ا﷽ روایتی از 🔻نیمکتِ خالیِ «مُجتبی»! امیرمحمد با همان زبان بچگانه‌اش که از ابتدای گفت‌وگویمان خوردِ کلمه به کلمه حرف‌هایش رفته و دست و پا شکسته سعی می‌کند آنها را تا آنجا که می‌تواند درست جمله‌بندی کند و بعد به زبان بیاورد، ادامه می‌دهد: «من مرتب به خودم میگم، مجتبی بچه بود. هنوز به مقام شهادت نرسیده بود. چطوری شهید شد»؟ سوالی که خودش اینطور جوابش را می‌دهد: «مجتبی همیشه میگفت می‌خوام برم بهشت. برم آدمک‌هایی که بابام چوبی‌شو برام درست کرده، خودم آهنیشو درست کنم. برم بهشت با حاج قاسم بازی کنم. برم به همه شهیدا سلام کنم. من اما همیشه به حرفاش می‌خندیدم. میگفتم این طوری که نمیشه بابا.... مگه شهادت الکیه؟! مجتبی میگفت کاری نداره که. تو هم بیا، بیا با هم بریم شهید بشیم.» و بالاخره حرف‌های خنده‌دار مجتبی برای امیرمحمد، رنگ واقعیت گرفت و «خدا مقام شهادت را به او داد». آه‌ه‌‌ه... بلندی می‌کشد وقتی از او می‌پرسم دوست داری مجتبی باز هم باشد و برگردد توی این کلاس و اینجا روی این نیمکت بنشیند...! پشت بندش هم، می‌گوید: «آخ.... اگه میشد....»! 👁️‍🗨️پایان /اصفهان 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @jangravi1404
ا﷽ روایتی از 🔻جهاد زنانه دکمه قرمز تلفن را که زدم یک نفس راحت کشیدم. خیالم تخت بود بعد از چهارپنج ماه سوراخ سمبه‌های خانه تمیز می‌شود. کابینت‌ها کم مانده بود تارعنکبوت ببندد. چیزی اگر برمی‌داشتم، در کسری از ثانیه درِ کابینت را می‌بستم تا خدایی نکرده چشمم به آت و آشغال‌های تویش نیفتد. روزهای آخری که داشتم با خانه نشینی و استراحت مطلق خداحافظی می‌کردم همسرم تک و تنها آمده بود و خانه را تکانده بود. از آن روز به بعد هیچ جوره دست و دلم به کار نمی‌رفت. کلثوم خانم که گفت قرار است فردا بیاید برای کمک، کبکم حسابی خروس خواند. فقط آه از نهادم بلند شد برای دو سه تا وسیله‌ای که صبح چند منظوره را رویشان خالی کرده بودم. پسرک را آماده کردم و اسنپ را به مقصد کوچه درخشان زیر بنرِ شهید مسعود شانه‌ئی، گرفتم. قرارمان آن جا بود. می‌خواستیم تسکینی باشیم برای همسر شهید و چهار دسته گلش. داخل که رفتیم و پا به پذیرایی گذاشتیم چشمم افتاد به پیراهن سبزی که آویزان کرده بودند روی دیوار. به رسم شهدایی که بعد از شهید ساعت یک و بیست دقیقه، پرمی‌کشیدند. همه جای خانه تمیز بود و برق می‌زد. جز خاک های روی لباس و کلاه شهید. معلوم بود زن خانه دلش نیامده حتی یک غبار از روی کلاه کم شود. نشستیم. گرد شدیم دور زنی که پانزده سال شده بود چشم و چراغ خانه سردار. توی چشمهایش می‌شد چکیده‌ی محبت این پانزده سال را خواند. بچه‌ها که پرسیدند: «شهید توی کارای خونه هم کمک می‌کردن؟» صادقانه گفت: « خیلی منزل نبودن و فرصتش رو نداشتن، اما وقتی حضور داشتن قابلمه‌ها رو همیشه می‌شستن. از اون روز تاحالا هم، بقیه دارن قابلمه‌هارو به جاشون می‌شورن. » با خنده گفت، ولی معلوم بود اسکاچ را که می‌اندازد کف قابلمه، از گوشه چشمش رد چشمه‌ای راه باز می‌کند و قاطی می‌شود با آب ریخته شده روی ظرف‌ها. یا بشقاب‌ها را که می‌گذارد روی سفره یادش می‌افتد که یک بشقاب اضافه گذاشته. ولی با تمام این‌ها معلوم بود که آن لحظات آخرِ وداع، خیلی سخت گذشته. لحظاتی که فکرش را هم نمی‌کرده که بتواند تنها باشد و یک دل سیر زل بزند به رفیق پانزده ساله‌اش. رفیقی که به گفته خودش قدیس نبوده. با تمام خوشی‌ها و ناخوشی‌ها بهترین آدم زندگی‌اش بوده. ولی حالا رسیده لحظه‌ای که باید مثل همیشه خانه‌اش را آب و جارو می‌کرد. باید گوشه‌ی چادرش را می‌گرفت توی دستش و خانه ابدی رفیقش را نونوار می‌کرد. باید منزلش را جوری می‌چید که هیچ چیز کم و کسر نباشد. وقتی که داشت از روز خاکسپاری می‌گفت، با آرامشی که همیشه از همسران شهدا دیده بودم و حالا این سعه‌ی صدر داشت از نزدیک به قلبم می‌نشست. خیلی آرام و با طمأنینه گفت: «قبل دفن رفتم داخل قبر، سنگ ریزه‌ها رو جمع کردم، تربت ریختم، آب متبرک ریختم، زیرش و با دستام جارو زدم و گفتم من که یه عمر خونه شما رو جارو کردم، این آخرین بارم همه سنگای توی قبر شما رو جمع می‌کنم که شما جای آسوده‌ای باشین.» همان جا ریختم. برای منی که بعد از روزهای مادر شدنم دیگر خانه‌داری معنایش را از دست داده، دیدن همسر شهید شانه‌ئی لطف دیگری داشت. حالا دیگر تک تک جمله‌هایش صاف نشسته‌اند توی مغزم و جُم نمی‌خورند. همه‌ی حرف‌هایش را دکلمه وار مرور می‌کنم تا وقتی دستمال می‌گیرم دستم یادم بماند آدم‌ها قرار نیست همیشه کنارمان بمانند. گاهی می‌شود همینقدر لطیف جهاد کنی و خانه ابدی عزیز دلت را خانه تکانی کنی. /تهران 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/istgah72
ا﷽ روایتی از 🔻جهاد زنانه پیراهن و کلاه شهید سردار پاسدار مسعود شانه ئی♣️ پ.ن : قطعه فلزی داخل عکس، تکه‌ای از موشک اصابت شده به محل شهادت شهید سلامی و شهید شانه‌ئی‌ست که کنار بدن مطهرشان پیدا شده. /تهران 〰〰〰〰 روایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻با صلابت بود! دیروز توفیق داشتم این زن را ببینم این زنِ باشکوه این زنِ بزرگ زنی که برازنده‌ی همسر سردار حاجی‌زاده بودن، بوده است، از ابتدا، از روز اول. غم داشت. به پهنای صورت اشک می‌ریخت، اما بزرگ بود و محکم و شکوهمند. نتوانستم فقط جلویش بایستم. درخواست کردم در آغوش بگیرمش. آغوش باز کرد. جایمان عوض شد و انگار او داشت مرا تسلی می‌داد. مهربان بود. محکم بود. مثل کوه. دلم می‌خواست ساعت‌ها روبه‌رویش بنشینم و اصلا فقط نگاهش کنم. متواضع بود. از همسایه‌هایش عذرخواهی می‌کرد که بودنشان در محله باعث آزارشان شده. در طول مراسم چشم چشم می‌کردم از دور نگاهش کنم. صلابتش را. بعد از مراسم دوباره رفتم پیشش. این بار نتوانستم بایستم. نشستم پیش پایش. دستش را گرفتم. شبیه دست‌های مادرم. برایش گفتم که توفیق داشتم چندباری شهیدش را ببینم. گفتم شهیدش شرمنده‌ام کرد از لطف و مهربانی. گفتم خواب شهیدش را دیده‌ام. گفتم و اشک ریختم و اشک ریخت. خواستم به جای همه‌ی نگرانی‌هایش، همه‌ی دلشوره‌هایش، همه‌ی نخوابیدن‌هایش، به جای سردارش، دستش را ببوسم. دستش را کشید. مثل مادرم که هربار نمی‌گذارد دستش را ببوسم. سهم لبهایم گوشه‌ای از کف دستش شد. /تهران 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/sobheghariib
ا﷽ روایتی از 🔻روایت ایثار سید باشی. نامت هم ایثار باشد. مگر امام حسین رهایت می‌کند. کلمات بی حساب و کتاب یک جا جمع نمی‌شوند. یکی از قبل برنامه را چیده است. بچه ‌ها باید بمانند. باید شاهد باشند و روایت کنند. ایثار و منصوره نماز صبح را می‌خوانند. نمازشان معراجشان می‌شود. غوغایی به پا می‌شود. هر دو با نیمی از ساختمان به پایین پرت می‌شوند. منصوره دستش را به جایی می‌گیرد. بین رفتن و نرفتن معلق می‌ماند. _ بچه‌هایم. منصوره رفیق نیمه راه نیست. سالها در کنار سید رنگ و بوی ایثار گرفته است. دستش را رها می‌کند. پرت می‌شود. بچه‌ها هم خدایی دارند. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat