eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
227 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
باصدای لرزان وهراسان می گوید"پاشواسماعیل هنیه رو درایران ماشهید کردن" امروز حال ملیکا را داشتم مادرش برای تدریس پای تخته بود ملیکاکه دم درورودی مثل همیشه بازی می کرد یک لحظه مادرش را روی صندلی همیشگی اش ندید هاج وواج مانده بود خشکش زد به ثانیه ای بغضش می ترکد درآخرگریه کرد در سالن می چرخید اورا به کلاس آوردند نفس عمیقی می کشد حالا مادرش درست دریک قاب جلوی چشمانش قرار داردولی هنوزم چشمانش نگران است. انگارکتک خورده بود،دردبدنش را حس می کردم حالا مادرش را در جایگاهی دیگر می بیند مادرش معلم شده ، دستش بازتر شده است اختیار کلاس با مادرش هست . مثل همین امروز که اسماعیل هنیه ازبین ما رفت رفت پیش حاج قاسم.. پرقدرت تر ازقبل باحاج قاسم .. اورا شهید کردند.. درایران هم شهید کردند.. حالا دست انقلاب را بازتر کردند برای صدورش.. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @daftar110
ازمرز که خارج می شوی تقریبا دیگر... آرامشی درپس آشفتگی .. نظمی در بی نظمی ... رسیدنی دراوج سردرگمی.. ازهرطرف صدای"کربلا،کربلا،کربلا نجف ،نجف،سیدمحمد. کاظمین،سامرا"به گوش می رسد اینجا زندگی جاریست اینجابا صدای هرقدمی گردوخاکی هم بپا می شود به هرسمت که بایستی نوربالای چراغ ون واتوبوس به توخیره شده است . زیرپایت صدای شکستن بطری های تمام شده ی آب ترق نرق می کند. "کربلا،سه نفر" "نجف،نجف،نجف" به اتوبوسی تکیه داده ام یک لحظه می بینم روشن شد وآماده حرکت است. طرف مدیرذهنم دوست دارد همینجا اتراق کند وسروسامانی بدهداینجا را. "کاظمین،کاظمین"بالهجه ی غلیظ عربی بخوانید. "سامرا،سامرا،سامرا" تعال،تعال صدای ممتد بوق ماشین ها هم به عنوان زیرصدا بشنوید. درحال نوشتن این روایت هستم"خانم،خانم"بالهجه عربی باز بخوانید نوروصدای اتوبوس وتایرهای اتوبوس را در یک میلی متری خودم حس می کنم وکنار می روم. هرطرف ،هرجا بایستی همین وضع است یاحسینی می گویم نه تنها من بلکه همزمان ده نفردیگر به شیشه ی ون می زنند وراننده را آگاه می کنند. نزدیک بودکالسکه ای که کودک حدودا شش ماهه درخواب نازبود باون برخورد کند. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @daftar110
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هربارخنده های شیرین "نایا" را تماشا می کنم دلم غنج می رود . اما سنگین ترین دردها هم به سراغم می آید. نایا تحمل قیچی کردن مویش را هم نداشت باهزار داستان وآبنبات چوبی اورا متقاعد کردند ونشاندند. اما حالا می گویند درعملیات سرشار از بی رحمی وبی حرمتی بیروت شهید شده است . باز سراغ خدا را می گیرم وعاجزانه التماس خدا را می کنم وظهور منجی بشریت را می خواهم. می توانیم همینجا صلواتی برای تعجیل در فرج بفرستیم. اللهم صل علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم . حالا بایدماتم بگیرم . نمی دانم نایا جانم آن لحظه که... خواب بودی.. بازی می کردی... تلویزیون نگاه می کردی... اما می دانم توتحمل این هجم از وحشی گری را نداشتی ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @daftar110
کارمندبانک شیرینی را به همکار بغل دستی اش تعارف می کند"آره مادرشوهرم خیلی سرحاله" درحالی که نسکافه اش را درلیوان شیشه ای هم می زند"ولی پدرشوهرم همیشه مریضه بااین که باشگاه هم‌مثلا میره" همکارش لبخندی نثارش می کند درحالی که چشمش به مانیتورش هست با نگاه متعجبی می پرسد"چطورآخه" نگاهم به گل های تزئین شده ی روی میز رئیس هست"نوبت صد.چهل.و.دو باجه ی یک " به کاغذ نوبتم نگاه می کنم ده نفردیگر به نوبتم مانده است ودرادامه باید گوش جان بسپارم به راز سرحال بودن مادرشوهرکارمند بانک. رازش همان رازی بودکه امروز ازبیانیه ی "حضرت آقا" منتشر شد. سراسر امیدواری بود. اوامیددارد "خون شهیدسیدحسن برزمین نخواهدماند" آری هرکس امیدوارتر،حالش بهتر ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @daftar110
وقتی آقاسجاد،اسم تخت بغلی اش را صدا می زند،لحظه ای ساکت می شوم . باتکان سراشاره می کنم "درست شنیدم" به آن تخت بغلی اش نگاه می کنم پا روی پا می اندازد،چیزی نمی گوید،خمیازه ای می کشد."آره درست شنیدی،اسمش شمرهست" شمر که نگاه های متعجب وکنجکاو من را می بیند"بله من بدل کار نقش شمرفیلم مختارنامه ام" باورتان می شود ازوقتی این را گفت دیگربه آن اتاق دوست نداشتم بروم . تا آن روز این قدر از نزدیک به شمرفکر نکرده بودم . وارد اتاق که می شدم طوری می رفتم که چشمم به او نیفتد. شمرنگاه های سنگین من را گویا متوجه شدخودش ادامه داد"الانم ار روی اسب افتادم" نگاهم دزدکی به سوی او می رودادامه می دهد"اسبی که درفیلم سلمان فارسی بازی می کنم ،فیلمی که هشت سال دیگر قرار است اکران شود" اسم سلمان فارسی راکه شنیدم لبخندی زدم وبرایش آرزوی سلامتی کردم . اما این روزها و شب ها دیگر چشمانمان به دیدن شمر های واقعی جنایتکاران صهیونیست عادت کرده . حالا باید مواظب باشیم این ظلم ها برایمان عادی نشود،خون جلو چشمانمان را بگیرد وهرلحظه منتظر انتقام سخت باشیم . ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @daftar110
"از شش سالگی آرزو داشتم اسرائیل را نابود کنم" باشنیدن این جمله ازراننده اسنپ خواهش می کنم پیچ رادیوش را بلندتر کند. سخنران مراسم شهیدسردارنیلفروشان درحال تعریفش بودوازآرزوی شش سالگی سردارشهیدمی گفت. مراسم به نیمه رسیده،من هنوزخیابان شهیدمدنی بودم. بالاخره به ته دیگ مراسم الحمدلله رسیدم. درحال برگشت به خانه بودم درآرزوی شش سالگی سردار سیر می کردم. انرژی ونور مراسم تشییع شهدا همیشه این طور است، انگار دوبال روی بازوهایت درآوردی وشوق پرواز داری . درهمین افکار بودم که دوتاپسربچه هفت ساله کلاس اولی جلومن را گرفتند"خاله خاله یه سوال بپرسیم" وسطشان ایستادم "بگو خاله جان" درحالی که پوسته ی شکلاتی در دستشان بود"خاله من میگم شکر ازقند تولیدمیشه ،دوستم میگه قندازشکر،کدومش درسته؟" هم خنده ام گرفته بود هم دنبال جوابش درکارخانه چغندر قندی که تا الان نرفته ام می گشتم. هم دلم گرفت درذهنم آرزوی سردارشهید نقش بست،اگرسردارشش ساله الان جلوم سبزمی شدحتما جنس سوالش ازجنس چگونگی نابودکردن اسرائیل بود. کاش یک بار ازسیرتاپیاز،داستان های قهرمانان،ازآرزوی هایشان برای فرزندانمان تعریف کنیم وسطح خواسته هایشان وسوالاتشان را بالاببریم. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @daftar110
چندباری خبرگزاری ها را زیروروکرده ام اعلام شهادتت که قطعی شد. سقف خانه روی سرم سنگینی می کند،دستم را روی سرم می گذارم ،ونفسی را قورت می دهم،سرفه ای می کنم وآرام سلام می دهم"السلام علیک یا اباعبدالله" چندثانیه ای را به سکوت گذراندم تا بالاخره به بهانه ی کلیپ عزاداری فرزندان شهیدمعصومه کرباسی هق هق گریه ام بلندشد،دیگر مطمئن می شوم که این یک حس دوست داشتن ساده نیست؛خوب با خودم فکر می کنم ،صدای گنجشگ ها ازبیرون بلندتر شده است . دلم می خواهد فریاد بکشم،فریادانتقام سخت.قاتلینش را لعنت می کنم . امروز بیش ازهمه ی عمرم ،به خاک بیت المقدس می اندیشم.. برای داشتنش.. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @daftar110
ا﷽ روایتی از دخترِ سردار آفتاب مایل می‌تابید. سایه‌ی گل‌ها تا انتهای سالن کش آمده بود. دور تا دور سالن صندلی‌های فلزی چیده بودند .میز منشی کنار در ورودی قرار داشت. فرشته روی صندلی فلزی نشسته بود. به ساعتش نگاه کرد.ساعت از دو گذشته بود. صدای مدیر از اتاقش می‌آمد. با تلفن صحبت می‌کرد. منشی دوست فرشته بود. چشمکی زد به فرشته .گفت: «می‌خوای بگم دختر سرلشکر باقری اومده برای مصاحبه؟» فرشته اخم کرد. گفت: «نه، اصلاً!» منشی خنده‌ای کرد. گفت: «باور کن اگه بگم دخترسرداری، الان تلفنشو قطع می‌کنه. خودش میاد مصاحبه تا در خونتون!» فرشته نفس عمیقی کشید. گفت: «حتی اگه شبانه‌روز پشت در اتاقش بمونم، حق نداری بهش بگی من دختر سردارم!» فرشته مسئول خبرگزاری بود.یکی ازکارهایش مصاحبه بامسئولین بود.وقت گرفتن با مدیران ومسئولان دردسرهای خودش را داشت .کاربه سختی پیش می رفت.می توانست ازرانت پدرش استفاده کند.وقت مصاحبه ها را تنظیم کند.ولی به اسم ورسم پدرش کاری نداشت. تا مدت ها در دفتر کارش کسی خبر نداشت او دختر سرداراست. از همه مخفی می کرد. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @daftar110
ا﷽ روایتی از 🔻خط اداره هوا بارانی بود. بوی نم خاک پیچیده بود. فرشته پنجره را باز کرد. نفس عمیقی کشید. گوشی‌اش را برداشت . شماره گرفت. آنتن نداد. بوق نخورد. بهش توپیدم و گفتم: «فرشته، از خط اداره زنگ بزن دیگه! ده بار گرفتی، آنتن نداده » فرشته یک دفعه صدایش را بالا برد. گفت: «می‌فهمی چی می‌گی؟ از خط اداره برای کار خصوصی خودم زنگ بزنم!» فرشته حساس به بیت المال بود. از خط قرمزهایش بود، آن روز بارانی گوشی‌اش آنتن نداد. بیش از ده بار شماره را گرفته بود. بوق نمی‌خورد. از او خواستم از خط اداره زنگ بزند. با واکنش سریع فرشته روبرو شدم. انتظارش را هم داشتم. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @daftar110
ا﷽ روایتی از 🔻مثل عمو آفتاب مستقیم می‌تابید .سایه تابوت شهدا کف زمین افتاده بود. فرشته عینک آفتابی‌اش را ازروی چشمانش برداشت. دستش را روی تابوت کشید. گل رزی را برداشت. روی تابوت پرپر کرد. به من نگاهی کرد. گفت: «کاش روزی مثل عمویم شهید شوم.» بغل گوشش پچ پچ کردم؛ گفتم: «در این شرایط صلح چه شهادتی؟» با صدای بغض آلودی گفت: «من تمام کتاب‌ها و دست‌نوشته‌های عمویم را خواندم. خاطرات دیگر شهدا را هم مطالعه کردم. لحظه به لحظه به شهادت فکر می‌کنم.» آن روز فرشته ماموریت داشت ازطرف خبرگزاری به معراج الشهدا برود. تشییع شهدای گمنام دفاع مقدس بود. در معراج شهدا، این گفتگو بین ما شکل گرفت. این که لحظه به لحظه شهادت فکر می‌کند، از یک دختر دهه هفتادی، برای من عجیب بود. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @daftar110
ا﷽ روایتی از 🔻من سردار سلیمانی‌ام! نور سالن روشن بود. سایه مبل‌ها تا روی میز کش آمده بود. سید علی خودش را خم کرد. پشت مبل قایم شد. تفنگ پلاستیکی‌اش را درآورد. سرش را بالا آورد. به طرف دیوار روبه‌رویش تق تق شلیک کرد. شمشیرش را از گردن درآورد. به چهارچوب مبل زد. ریحانه صدایش را بلند کرد: «فاطمه! بیا! نمایش داداش شروع شد دوباره !» فاطمه جواب داد: «فرار کن! نقطه هدفش نشی یه وقت، می‌زنه جدی جدی!» سید علی گلویش را صاف کرد. ازپشت مبل خارج شد. گفت: «من سردار سلیمانی‌ام! می‌خوام اسرائیل رو نابود کنم!» سید علی چهار ساله بود . همیشه تفنگ و شمشیرش همراهش بود. شیرین زبانی می‌کرد و می‌گفت: «من سردار سلیمانی‌ام!» روز خبر شهادت، مادر بزرگش می‌گفت وقتی یکی یکی خبر شهادت اعضای خانواده را می‌گفتند، گفتم: "سردار سلیمانی من هم شهید شده ؟" /تهران 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @daftar110
ا﷽ روایتی از 🔻بوی بهشت می‌داد! ریحانه گوشی‌اش را برداشت. قفل صفحه را باز کرد. ایتا را پیدا کرد. شخصی‌اش را چک کرد. اسرا پیام داده بود:"ریحانه جون عید غدیرمیای پیاده روی بریم؟" جوابش را داد. فلش زد از صفحه چت با اسرا خارج شد . کانال خودش را پیدا کرد." السلام علیک یا صاحب الزمان را نوشت" علامت قلبی هم گذاشت. عکسی از کربلا گذاشت. زیرش نوشت: "دلتنگ کربلا" از ایتا خارج شد. گوشی را گذاشت کنار. قرآن را باز کرد. به مرور آیاتش پرداخت. ریحانه باهوش بود. درمدرسه تیزهوشان درس می‌خواند. خیلی کتاب می‌خواند. چادرش خط قرمزش بود. اردوی مدرسه را نرفت. بایدقید چادر را می‌زد. ریحانه قید اردو را زد. در ایتا کانالی عمومی داشت؛ هر روز مطلبی از امام زمان می‌گذاشت. با آقا صحبت می‌کرد. سلام می‌داد. از اربعین عکس می‌گذاشت. با دوستش اسرا عهد بسته بودند با هم شهید شوند. حافظ قرآن بود به قول مادربزرگش" بوی بهشت می داد" /تهران 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @daftar110