ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻ماجرای حیرانی یک مرد
مرد آتشنشان، وقتی میرسد به محل عملیات، میبیند بمب خانهی خواهرش را ویران کرده و آهن و بلوک و خاک و آجر و شیشه آوار شده روی سر صاحبانش.
کسی که یک عمر برای مواجهه با بحران آموزش دیده، ماموری زبردست که بارها و بارها در چنین موقعیتی قرار گرفته، حالا با واقعیت تلخ و گزندهی جنگ مواجه میشود. این خانه که چیز سالمی از آن نمانده، خانهی عزیزش است و زیر آوار ماندگان، خواهرش، همسر خواهرش، پسر و دختر خواهر هستند.
تا فردایش سه پیکر پیدا میشوند. اما یاسمین نه. روز دوم... روز سوم... روز چهارم...تا روز پنجم هیچ اثری از او پیدا نمیکنند. بعد از روزها گشتن و نیافتن، بعد از ساعتها چنگ زدن به خرده شیشهها و پاره آجرها و جان کندن، بعد از ناامیدی و استیصال و شرم از خواهر، تکهای، تکهای خرد از یاسمین پیدا میشود. تکهها در کیسه فریزر جا داده و به پزشکی قانونی فرستاده میشود. میگوید نمیدانستم خوشحال باشم که پیدایش کردهام یا ناراحت که شهید شده. نمیدانستم شاد باشم که به خواهرم میرسانمش یا غمگین از اینکه پاره پاره است. آتش و گلستان توأمان.
آقای آتشنشان هنوز که هنوز است، منتظر جواب است. هنوز نمیداند توانسته یاسمین را بیابد یا نه!
آقای آتشنشان که صحبتش مدام بریده میشود با بغض توی گلو، با امیدی عمیق توی نگاهش، با لحنی حسرتآمیز، آرزو میکند بتواند یاسمین را به خواهرش بازگرداند. آقای آتشنشان شرمنده است. از روی خواهر شرم دارد، میگوید میترسم خواهرم به خوابم بیاید و بگوید: "مختار! پس چه شد دخترم!"
آقای اتشنشان دارد روضهی عباس میخواند...
#غزه
✍ #سارا_ادیبزاده
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻اربعین شهدا
امروز اربعین شهدای جنگ تحمیلی دوم بود. شهدای دفاع مقدس در برابر تجاوز رژیم نفرتانگیز صهیونیستی.
مراسم در شبستان امام خمینیِ حرمِ شاهچراغ علیهالسلام گرفته شده بود. بزرگداشت بیست و شش شهید استان فارس. جمعیت زیادی آمده بودند. خانوادههای شهدا، عکس شهیدشان را در دست داشتند. مادران، عکس جگرگوشههایشان را محکم به بغل گرفته بودند. انگار که خودش را به آغوش کشیده باشند. قابها همانجا کنار قلبشان، جا خوش کرده بود. قلبها دلتنگ و بیقرارِ از دوری. دلتنگی در نگاهشان موج میزد. چشمهایی که غم داشتند؛ اما دریایی از آرامش بودند. استوار بودند و مقاوم. آنرا میشد در حالت چهرههایشان به وضوح دید.
سرود ملی که پخش شد، عکسها محکمتر به سینهها چسبیدند و قامتها استوارتر شدند. انگار که بگویند فرزندانمان فدای سرافرازی ایران. سرود را که خواندیم، مجری از اقتدار ایران گفت. از دفاع جانانهاش. از ایثار و جانفشانیِ سربازانش. از آن روز اول...
روزی که نفسها در سینه حبس شد. همه منتظر بودیم که چه خواهد شد؟ تا زمانیکه دکمهی لانچرها زده شد. موشکها شلیک شدند. بازدم شکل گرفت. نفس کشیدیم. جان گرفتیم. خون در رگهایمان جاری شد. گرم و سرخ...
پرچم مقدس جمهوری اسلامی ایران، همزمان با گروه سرود «فاخته» در دستها به رقص درآمده بودند. و پسرانِ ایران، از وطن خواندند. از صلابت و زیباییاش. از مقاومت و شجاعتش. ای ایرانِ محمودکریمی را سَردادند. زیباتر از همیشه شنیدمش. با هر کلمهاش اشک ریختم. وجودم سرشارِ از غرور و افتخار بود. برای ایرانم. برای فرزندانش. چقدر ایران من قشنگتر از همیشه شده است. عجب مردمانی دارد. ایرانی که مردانش با رشادت به استقبال شهادت میروند.
ایرانی که آسمانش، معراج عشق و شهادت است و خاکش قداستی دارد از جنسِ خون پاک شهیدانش...
از رقیهی امام حسین گفتند. گفت: «خوشبهحال رقیه، عجب عمویی دارد!»
گفتم: «خوشبه حال رقیههای ایران، عجب عموهایی دارند!»
عموهایی که تصویرشان در شبستان، مثل ستاره میدرخشد. عموهایی با چهرههای نورانی و خندان.
حتما فرزندانشان هم در بین جمعیت بودند. حتما وقتی تصویر پدرانشان از صفحهی نمایش پخش میشده، قلبِ کوچکشان لرزیده، دلشان تنگ شده. گوشهی چشمشان خیس شده و بندبند وجودشان بابا را تمنا کرده.
مادر که بماند. قصهاش مشخص است...
و همسری که خدا میداند چه مردی را از دست داده و صبر شده همسر و همبالینش...
خدا چه صبری به خانوادهی شهدا داده. عجیب است. معجزهی خداست. به قول حضرت آقا، ایمان و دینداری مردم، رمز پیروزی و صبرشان است. راز مقاومتشان.
مراسم تمام شد. جمعیت پراکنده شدند.
اما دلهایشان با هم یکی بود. دلهایی که میگفت ما هستیم. همه با هم. همیشه درکنار هم. برای ایرانی قدرتمند و سربلند. با هم میمانیم تا رسیدن...
شهدا دستهای ما را هم بگیرید. تنهایمان نگذارید که مسیر دشوار است و پرفرازونشیب...
✍ #صدیقه_بذرافشان
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻وعده صادق
رو به نتانیاهو کرد و پرسید: حالا که جمع خودمانی است یکی از افتخارات اسرائیلیها را بگو؟
نتانیاهو دست روی دستش گذاشت: افتخاری از این بالاتر که به دست ایرانیها بیچاره شدیم.
#خیال
#غزه
✍ #سیدهاعظمالشریعه_موسوی/مشهد
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻روح
هر وقت تو فضاهای مجازی، فیلم یا تصویر پسرک گرسنه ی غزه ای را می دیدم، بی اختیار اشکم جاری می شد، آ نقدر درد می کشیدم که به هق ـ هق می افتادم.
دخترکم که تاب دیدن اشکهایم را نداشت، می گفت؛
چرا این فیلمها و این صحنهها رو نگاه می کنی؟
خواست گوشی را از دستم بگیرد، مقاومت کردم.
گفتم نمی دانم در بین این همه تصاویر، با دیدن معصومیتی که در چهره ی این پسر هست دلم درد می آ ید. روحم خراشیده می شود.
دخترم نرم شد و آ رام شانه هایم را می مالید.
سرش را روی شانه ام گذاشت و به حرفهایم گوش می داد.
من همچنان اشک از چشمانم، شره شره می ریخت، گویا سد اشکم ترک برداشته بود.
هی حرف می زدم;
انگار روحم در جسم این پسرک فرو رفته بود و طعم گرسنگی شکم و دردی که روانش می کشید را می فهمید.
دلم ضعف کرد، سست شدم، دخترم شربتی دستم داد، نوشیدم، اما گرسنه تر و تشنه تر شدم.
عکس فرمانده ی کل قوا در بالای تصویر پسرک بود، نگاه کردم و دلم فریاد یا علی فرمانده را طلب می کرد.
در دلم گفتم؛ او هم مثل من درد می کشد.
او هم منتظر آ مدن منجی ست، تا برداشته شود، پرچم ظلم.
اللهم عجل لولیک الفرج
#غزه
✍️ #زهرا_ملانیا
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
@afra_mazandaran
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻چادر رنگی
شنبه بچهها رفتند دیدن ریحانه. برایش چادر و روسری رنگی خریدند. برای مادرش گلدان زامفولیا که زیباست و مقاوم. من اما فقط نگاه کردم. پیامها را از اولی که گروه دیدن ریحانه را زدن تا آخری که عکسها را فرستادن. نه میشد بچهها را جایی بگذارم و نه میشد با خودم ببرم. عکسی بود از یک میز ناهارخوری دوازده نفره یا حتی بیشتر. روی آن لباس و کفش وسایل سردار سلامی را چیده بودند. جایی که همه دور آن غذا میخوردند و حالا تکه موشکی روی آن بود و پدر ریحانه را برده بود. بچهها میخواستند ریحانه را از عزا در بیاورند. فکر کردم به وقتی تنها میشود و آخرین گروه مهمانان پشتسرهمی که میروند. با آن چادر چه میکند؟ حتما هر رنگی برای او در پسزمینه سیاه پیدا میشود!
ششممردادماه
✍ #زهرا_کاشانیپور/تهران
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
@Mamaa_do
ا﷽
روایتی از #محرم
🔻دخترها
در طی جنگ تحمیلی آمریکا و اسرائیل دخترم از صدای انفجارها ترسیده بود. نگرانش بودم. سعی میکردم حواسم بهش باشد. نگذارم در فکر فرو برود. بیشتر با او بازی میکردم. هر وقت به جایی خیره میشد، دلم میریخت. دلواپس و مضطرب میرفتم سمتش و سر صحبت را باز میکردم تا از فکر وخیال بیرونش بیاورم.
بعد از جنگ با خودم فکر میکردم که دختر من هم مجاهدت داشت و به خاطر ترس از صدای انفجارها هم خودم هم دخترم در راه اسلام سختی کشیدیم، تا این که امروز رادیو اربعین روضهای خواند که از خجالت آب شدم.
یاد دختری افتادم که از دختر من خیلی کوچکتر بود.
وسط بیابان همراه پدر و یارانش محاصره شده بود. شبها با صدای طبلهای جنگی از خواب میپرید. تشنه و گرسنه بود. وقتی پدرش رفت گریهاش گرفت. اشکهایش را پاک نکرده بود که صدای وحشتناک نعرهی دشمنان با سم اسبها و گرد و غبار یکی شد. بیاختیار دوید، اما آتش دامنش گر گرفت. زمین خورد. یکی گوشوارهاش را با لالهی گوش کشید. یکی لگد زد. یکی سیلی. زیر یک بوتهی خار بیهوش شد...
دستهای کوچکش را بستند. با نیزه و شلاق زدندش که تندتر راه برود. عمهاش که سپر میشد عمه را هم میزدند.
دختر سه ساله پیر شد. لبخندش را دیگر کسی ندید. شهرهی بازار شد. سلطان خرابه شد. بی طاقت شد. خسته شد. بغضش ترکید. بابا را فریاد زد. دشمن، بابا را برایش فرستاد. دوباره لبخند زد و خوابید...
یا اباعبدالله! این نوکرت را ببخش که فکر کردم من و دخترم کاری برای اسلام و در راه تو کردیم. ما هیچ کاری نکردیم دخترم فدای یک تاول پای دخترت.
#مقاومت #حضرت_رقیه (س)
✍ #الهام_دهدشتی
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
4.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻خندهی سوزناک
دخترک، میان شلوغی و هیاهوی صف غذای گرم، با دستهای کوچکش به ظرف داغ چنگ میزند.
دستش میسوزد، جیغ از عمق جانش بلند میشود.
اما ناگهان، تصویری آرام در ذهنش نقش میبندد، خواهرها و برادرانش با چشمان خندان و نگرانی که در خانه منتظر او هستند.
در دل این درد، دخترک قصهای برای خودش میگوید:
«اگر بتوانم دیگ را تا خانه ببرم، امشب همه دور هم جمع میشویم و مثل قبل میخندیم...»
دستهایش هنوز میسوزد، اما حالا لبخندی گوشه لبش پیداست. او، با تکیه بر قصه شیرینی که برای خودش بافته، دیگ داغ را محکمتر میگیرد.
#غزه
#خیال
✍ #فاطمه_علیزاده/اهواز
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻مختارنامه
قسمت آخر مختارنامه امشب پخش شد. اصلا یادم نیست چندمین بار میدیدمش. روی راحتی جلوی تلویزیون نشستم. با اینکه حفظ بودم مختار چندبار پلک میزند و بعد شهید میشود، ولی باز هم دیدنش جذاب بود. صحنههای پرخشونت تنم را مور میکرد. انگار مجبور بودم. سرنیزه شکم یکی را پاره کرد. پسرم آمد توی هال، شبکه را عوض کردم منتظر ماندم برود اتاق. وقتی رفت یار مختار روی زمین افتاده بود. یکی هُل خورد ازپشت رفت توی شمشیر. بازپسرم آمد باز من منتظر ماندم. روی صحنههای تیرخوردن، خزیدن پیکر غرق خون مختار، سربریده مختار، یاران فریب خورده مختار که به قتلگاه میروند و دارد یادشان میآید (تزویر مقاومتتان را میشکند بعد امانتان نمیدهد...) و من شبکه را عوض کردم و ادامهاش را نشنیدم، همین صحنهها تکرار شد. اگر پسرم میدید میشد بگویم فقط بازی است و فیلمبرداری شده. اما مادران غزه به بچههاشان چه میگویند. بمیرم. کودکان غزه نگاهشان به دنیا که باز میشود، خون اطرافیان، عزیزان، یا خودشان چشمشان را سرخ میکند. همان آغاز حجم هولناکی از مصبیت استخوان سوز و جانکاه میبینند. که قلبشان را مچاله میکند .پیرشان میکند و درنهایت میکشدشان.
مردادماه ۴۰۴
#غزه
✍ #فاطمه_نادری
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
هدایت شده از رادیو خط روایت
پادکست خط روایت - بوته کوچک گل سرخ.mp3
زمان:
حجم:
20M
📻﷽
#پادکست_خط_روایت
🔻بوته کوچک گل سرخ
_آقا محمد محرم نذری میدید؟ پارسال به برکت نذری شما سلما حالش خوب شد.
پودر را در سطل ریخت و با دست هم زد تا کف کند: این شفا از کَرم و لطف آقا بوده. امسال باباجان دستم تنگه،شربت میدم انشالله... دارم خردخرد جمع میکنم برای نذری ۲۱ رمضان آخر سال...
✍ #راضیه_بابایی
🎙 #راضیه_بابایی
#خط_روایت
#مقاومت
#روایت_بشنویم
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻من ایرانم
کلاشینکف را بین آرنج و پهلو میگیرد. تیر نارنجی را تا ته فشار میدهد. تق صدا میکند. ابروهاش را تو هممیکند:
_ من ایرانم وگرنه بازی تعطیله.
پسرکوچکترم موشک کاغذی را روی دستش میبرد:
_ نخیر من ایران
کلاشینکف را پرت میکند. گوشهای کز میکند. بعد بلند داد میزند:
_ مامان بهش بگو من به شرطی بازی میکنم که ایران باشم.
روی سرش دست میکشم. پیشانیش را میبوسم. آرام میگویم:
_ حالابذار اینبار داداشت ایران باشه، دلش نشکنه.
ابرو بالا میدهد و لبهاش آویزان میشود:
_ آخه اسراییل خیلی ضعیفه، آدم یجوری میشه اسراییل باشه .
#خط_خیبر #تا_پای_جان_برای_ایران
✍ #فاطمه_نادری
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/safarbakalameha
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻چهل و چند سال و دوازده روز
تازه به دنیا آمده بودم که جنگ شد. من قد کشیدم و جنگ بود. جنگ بود و من قد کشیدم.
از یک جایی به بعد خاطرات کاملا یادم هستند. پنج، شش ساله بودم که مادرم یادم داد غسل شهادت کنم.
حتی لباس رزم پوشیدن و بند پوتین بستن پدرم خوب یادم هست.
صبح که میشد مادرم تند تند کارهایش را میکرد و با همسایهها میرفتیم مسجد برای کمک، از مربا پختن و ترشی درست کردن گرفته تا دوخت و دوز.
حتی یادم هست یک روز خانم همسایه در خانهمان آمد. دستش را روی زنگ گذاشته بود و برنمیداشت، به مادرم گفت: زود باش برویم بیمارستان مجروح آوردن کمک کنیم. حتی تمام طول مسیر را که مادرم، دستم را محکم گرفته بود و به حالتِ دو، راه میرفت یادم هست.
صدای جیغِ زنانِ همسایه بخاطر شهادت همسرشان در بمباران چاه نفت، هنوز برایم تازه است.
صدای آژیر خطر و دویدن به سمت پناهگاه هنوز درگوشم زنگ میزند.
مدرسه رفتم و هنوز جنگ بود. روزی که خبر شهادت دایی اصغر را دادند عکس او را قاب کردیم و گذاشتیم کنار عکس عمومحمد که همان اوایل جنگ اسیر شده بود.
از سال شصت و هفت به ظاهر جنگ برای خیلیها تمام شد ولی هنوز آثارش در زندگی ما کاملا مشهود بود.
عمو محمد که از اسارت آمد با خاطراتی که تعریف میکرد بوی جنگ کاملا به مشام میرسید.
مردم زندگیشان را میکردند، ولی وقتی به آسایشگاه جانبازان سر میزدیم یک واژه درشت در چشممان میرفت،جنگ!
وقتی دایی ناصر به خاطر تیروترکشهای ریز و درشتی که در بدنش بودند، مجبور بود هر از گاهی در بیمارستان بستری شود، نمیشد که ما جنگ را فراموش کنیم.
راستش را بخواهید چفیه روی دوش رهبرمان هم نگذاشت که ما فراموش کنیم دشمنانی داریم، یعنی آماده باشِ رزم.
جنگ پا به پای ما به دنیا آمده و قد کشیده است، نه امروز و دیروز که بیش از هزار سال پیش. از همان زمانی که پیامبرمان ندای "اقراء باسم ربک الذی خلق" را شنید، جنگ ما با یهود آغاز شد.
ما پای این دین و سرزمین خونها دادهایم.
چهل و چند سال است زیرِ این پرچمِ سه رنگ، سینه زدهایم، این دوازده روز و الباقی روزها هم رویش.
#خط_خیبر #تا_پای_جان_برای_ایران
✍ #سیدهاعظمالشریعه_موسوی/مشهد
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻وامحمداه
فرفری کوچک: این مامان کیه؟
من: مامان یه نینی
فرفری کوچک: مامان منه؟
من: نه عزیزم...
فرفری کوچک: ترسیدن؟
به مامان نینی فکر میکنم
به جگرگوشه ریزه میزه توی دستش که شاید فرفری بوده. یک فرفری کوچک...
فنر افتاده روی پیشانیاش را آرام میپیچم دور انگشتم.
_آره فرفری من! خیلی ترسیدن....
فرفری میرود و من از روی خطِ تا، تصویر نینی و مامان نینی را تا میزنم. دلم بیش از این طاقت تجسم کردن چند تا حلقه فرفری سرخ، زیر آن پارچه سفید را ندارد.
نگاهم به نوشته بالای عکس میافتد
و قطرهٔ روی گونهام فریاد میکشد:« وا محمداه.
#غزه
✍ #معصومه_مختاری/تهران
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat