بچهها امروز خوب صبحانه نخوردند و از خامهعسلی خوششان نیامد و نونپنیر خوردند و بعد نرفتند سراغ بازی تا کمی دستم خالی شود و بروم صفحههای آخر رها و ناهشیار مینویسم را بخوانم و دائم دنبالم میآمدند و بیقراری میکردند و میخواستند با آنها بازی کنم.
بازی محبوب آنها دنبالبازی است که باید بلند بگویم «بگیرش بگیرش» و فرار کنند و هی پشت سر را ببینند و ذوق کنند که دارم میرسم و الکی خودشان را بندازند روی زمین و من بپرم بغلشان کنم و جایی بوس نکرده نگذارم و دوباره فرار کنند و از خنده جلوی پا را نبینند و هی زمین بخورند و هی بلند شوند و دیگر نفسی برایشان نماند و آخر بروند گوشهی دیوار و راهی برای فرار نداشته باشند و خم شوم و سرعت راه رفتنم را کم کنم و پا روی زمین بکوبند و دستها را جلوی صورت بگیرند و بگویم دیگه گرفتمت و خنده بلندی بکنند و بپرم بغلشان کنم.
امروز آخر دنبالبازی گوشه دیوار پذیرایی گیرشان انداختم و به دیوار تکیه دادم و بلندبلند گریه کردم و پسرک آمد و صورتش را آورد توی صورتم و سریع اشکها را پاک نکردم و خواستم ببیند که شده روضه مصور غروب امروز و بغلش کردم و کف پاهای بدون آبلهاش را بوسیدم.
✍ #زهرا_کاشانیپور
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
@Mamaa_do
🚩✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
اسرائیل را ببینید. نصف تهران هم نیست. از خانهی ما یک روزی میشود رفت آنجا. با موشک پنج دقیقهای به آن رسیدهایم و همین یک ذره جا خون تمام خاورمیانه را ریخته!
حقش نیست که نابود شود؟
هشتاد سال خوردی و خوابیدی. در زمینی که مال تو نبود. جلالآلاحمد در سفرنامهاش نوشته بود که با چه برنامههای روی خون مردم روستا و شهر ساختی و با چه وعدههایی یهودهای بیوطن را کشاندی به این سرزمین مقدس.
آهای نتانیاهو دنیا از تو در هراس است. دیگر من جنگ ندیده هم افتادهام به ترس و واهمه. آرامش را از همهی ما گرفتی. آبروی نداشتهات در جهان رفته. کم خون مردم مظلوم غزه را ریختی. حالا نوبت ما ایرانیها شده؟
نخیر!
باید تو غده سرطانی از روی کره زمین محو شوی. ما ایرانیها هم این کار را میکنیم. ما هزاران سال سابقه پهلوانی و جوانمردی داریم.
آهای اسرائیل عمرت به سر آمده. تو باید نابود شوی. مردم چند پاسپورتیات برگردند به همانجا که ازش آمدند و یک دنیا برگردد به صلح و آرامش.
اسرائیل امروز نوبت توست
تو باید از صحنه روزگار محو شوی!
✍ #زهرا_کاشانیپور
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#خط_خیبر
🔻روایتهای حماسی خود را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat
@Mamaa_do
🌱✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
روز هفتم جنگ است. راستش به من دارد خیلی خوش میگذرد. تا الان با این حس غریبه بودم. آخر وسط جنگ هم مگر میشود خوش بگذرد؟
ولی امروز خودم را پیدا کردم. یک هفته است که در سفریم. از سفر شمال به سفر باغ خانواده همسر. این یک هفته تماما کمک داشتم. برای خوابیدن بچهها؛ غذا دادنشان؛ عوض کردنشان؛ حمام کردنشان. به بچهها هم خوش گذشته. توی آپارتمان حبس نبودند و فقط به روزی یک ساعت پارک بسنده نکردند. دائم مشغول خنده و بازی هستند. من هم این هفته جور دیگری زندگی کردم. با ترسی جدید در موقعیتی که همیشه دنبالش بودم.
همیشه وقتی در آپارتمان با بچهها تنها بودم فکر میکردم کاش دهه شصت بود. خانهها حیاطدار بود. بچه زیاد بود. خانوادهها کنار هم بودند. همسایه و فامیل از هم خبر میگرفتند. بچهها توی کوچه خاکبازی میکردند و مادرها کارهای خانههایشان را با هم تقسیم میکردند.
آن روزها حواسم نبود که دهه شصت کنار همهی اینها جنگ هم داشت. حالا من تمام محتویات دههی شصت را دارم به علاوه چیزهایی که خبر نداشتم. یعنی جز تجربهزیستهام نبود و حالا هست. نگرانی بمبباران؛ نگران آیندهی جنگ؛ دلهرهی زحمت دادن به بقیه؛ دلتنگی همان آپارتمان و زندگی مستقل خودم.
حالا میان جنگ بیشتر مادری میکنم. انگیزهام بیشتر شده. بلاخره سفر تمام میشود و من برمیگردم خانه اما مبارزه با دشمن در وجود من تازه واقعی شده.
✍ #زهرا_کاشانیپور
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#زندگیجاریست
🔻روایتهایتان از جریان داشتن زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
درسته آخر به جنگ برادرها رسید 😂 ولی من رفتم پارک و برای اسرائیل رجز خوندم. دیشب حسابی بمبارانمون کرد و منم هفت صبح این موشک رو براش فرستادم.
برای قوی کردم روحیه خودم.
برای تمام همسایههای پارک که هر روز هفت صبح منو با سه بچه کوچیکم میدیدن و اون اواخر از پشت پنجره با ما سلام میکردند و میگفتند چقدر بچههای نازی داری.
برای اینکه امید بگیرن. امروز بعد ۱۰ روز مارو تو پارک دیدن. همون تعداد کمی که موندن.
و برای اون دوتا مرد مشکوکی که اطراف پارک میپلکیدن و از من هم فیلم گرفتند. فکر کردم که حتما اومدن پیادهروی و دیدن سرزندگی ما براشون جالب بود ولی وقتی رسیدم خونه و زنگ زدم به همسرم و تعریف کردم چه خبر بود تازه فهمیدم که اون دو تا مرد جاسوس وطن بودن. واقعا ترسیدم. در پسزمینه ذهن من ناامنی وجود نداره. تا حالا در شهر این حس رو تجربه نکرده بودم. زنگ زدم به ۱۱۳ و گزارش دادم و فردا صبح باز با بچهها میرم پارک. من با پارک بردن بچههام از وطنم مراقبت میکنم و فضا را برای جاسوسها ناامن میکنم.
✍ #زهرا_کاشانیپور
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#زندگیجاریست
🔻روایتهایتان از جریان داشتن زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat
@Mamaa_do
🌱✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
سیبزمینی سرخ میکرد با پیاز. هر کدام در ماهیتابه جدا. پنجره آشپزخانه باز بود. صدایی بین چیلیز و ولیز روغن و گاز ماشینها در اتوبان شنیدم. شلوار سبز بچهها را تا کردم و گذاشتم روی ستون لباسهایشان. صدا میرفت و میآمد. مثل همان صدای هواپیمایی بود که در باغ شنیده بودم و بعد صدای انفجار آمده بود. رفتم کنار گاز. محمدحسین زردچوبه ریخت روی سیبزمینیها. تکه روغنی ریخت روی گاز. بعد ده روز آمده بودیم خانه و آن را تمیز کرده بودم و فکر کردم کاش گاز را میگذاشتم برای آخر شب. صدا دوباره آمد. رفتم جلوی پنجره و پرسیدم: « میشنوی توام؟» سیبها را هم زد و زیر گاز را زیاد کرد. صدای روغن از صدای هواپیما بیشتر شد و گفت:« آره خودشونن.» جوری گفت که انگار بعد این صدا انفجاری نیست. سرم را از پنجره بیرون کردم و پرسیدم: « پیدا نیستن؟»
گوشت چرخکرده را ریخت روی پیازداغ و همزد و گفت: « نهبابا خیلی بالاست»
ساعت را نگاه کردم. شش و نیم عصر بود. رفتم سراغ لباسها. تمام که شد رفتم کل خانه را جمع و جور کردم و ساکهای سفر را باز کردم. محمدحسین هم مشغول بچهها و کار آشپزخانه بود. یک ساعتی گذشت و خانه مرتب شده بود. محمدحسین چندبار صدایم کرد و رفتم دم آشپزخانه و گفت:« اون صدائه بود. یه جا تو مرزداران رو زده. یه خونه پنجطبقه مسکونی».
آن شب توی باغ هم که صدای هواپیما آمد جایی نزدیک ما را بمباران کردند. مثل الان!
✍ #زهرا_کاشانیپور
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#زندگیجاریست
🔻روایتهایتان از جریان داشتن زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat
هدایت شده از رادیو خط روایت
پادکست خط روایت - خاک بازی در میانهی جنگ.mp3
زمان:
حجم:
2.31M
📻﷽
〰〰〰〰〰
#پادکست_خط_روایت
راستش به من دارد خیلی خوش میگذرد. تا الان با این حس غریبه بودم. آخر وسط جنگ هم مگر میشود خوش بگذرد؟ ...
✍ #زهرا_کاشانیپور
🎙 #زهرا_کاشانیپور
🎛 تنظیم:#سیدهفاطمه_نوروزیان
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#خط_خیبر
#روایت_بشنویم
🔻روایتهای حماسی شما هم میتواند شنیدنی باشد.
〰〰〰〰〰
ایتا:
https://eitaa.com/khatterevayat
https://eitaa.com/khatterevayat_pod
شنوتو:
https://B2n.ir/hd5416
کست باکس:
https://B2n.ir/zk3537
🌱✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
صبح تازه جوانه زده بود؛ در بیخ ترسی که همیشه داشتم و حالا بریده بودمش.
شب اول را در خانه راحت خوابیدیم. ۱۱:۳۰ خوابیدم و ۳:۳۰ با گریه امیرعباس بیدار شدم. شیشه شیرش خالی شده بود. شیشه را از توی تختش برداشتم. رفتم توی آشپزخانه و با شیر و آب پرش کردم. برگشتم توی اتاق بچهها. صدایی مثل تیرباران از پنجره میآمد. دور بود و بین صدای کولر محو شد. شیشه را گذاشتم کنار امیرعباس و فکر کردم حتما صدای پدافند بوده. رفتم توی اتاق خودمان. محمدحسین و آیه خواب بودند. تا چشمم رفت گرم بشود دوباره صدا آمد. صدای گریه امیررضا. رفتم توی اتاق و بین دو تخت ایستادم. شیشهاش را گم کرده بود. دستش دادم و تختش را تکان دادم. مشغول خوردن بود و من نگاهم به پنجره. صدایی نمیآمد. رفتم و اینبار خوابم برد. خواب دیدم با پدر و مادر رفتم سفر. اسرائیل حمله کرده. کل خانه را پرچم زده بودند و کاشیکاریهای حرم حضرت عباس را داشت. فهمیدم آمدهایم کربلا. گوشهی خانه پناه برده بودم. پهباد همهجا را خراب میکرد و به من نزدیک میشد. دائم میگفتم یا عباس. پهباد شکل ماشین بزرگ پرنده بود که توی هوا میچرخید. با هر چرخش تکهای از آن کنده میشد و میافتاد. دیوانهوار به همهجا حمله میکرد و خودش را تکه تکه میکرد. آنقدر که ریز شد و افتاد زمین. صبح که بیدار شدیم همه چیز خانه تازه بود. رنگش سبز روشن بود. شبنم بهاری رویش بود و برق میزد. حساب کردم روز یازدهم جنگ است. خیارشور انداختم. بسمالله گفتم و دعا کردم که انشالله وقتی رسید اسرائیل خودش خودش را نابود کرده باشد.
✍ #زهرا_کاشانیپور
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#زندگیجاریست
🔻روایتهایتان از جریان داشتن زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat
https://eitaa.com/Mamaa_do
🏴✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
روز چهارم بعد آتشبس است. برگشتهام به تنظیمات کارخانه.
از بیخوابی و گریه شبانه بچهها کلافهام. کارهای خانه حوصلهام را سرمیبرد. نوشتن دوباره سخت شده. با محمدحسین سر چیزی مسخره بحثمان شد. هدف و انگیزهام هی میآید پایین. از صبح افتادم به جان خانه. خانم کمکی جنگ که شد رفت اردبیل و هنوز نیامده. جارو کردهام. تی کشیدهام. غذا پختم و یخچال را ریختم بیرون. مربای شاتوت پختم. میانش برای بچهها قصه گفتم. هر سه میچرخیدند و بازی میکردند. وقتی من مشغول کارِ خانه باشم آنها هم مشغول بازی خودشان میشوند. حالا که ۹ ساعت از روز گذشته به خانه نگاه میکنم. هیچچیز پیدا نیست. اما کافیست مریض شوم و حالم خوب نباشد. کار داشته باشم یا مشکلی باشد و یک ساعت دست به چیزی نزنم. خانه میشود بازار شام. به امنیت میماند. وقتی کسی دائم دارد برایش تلاش میکند پیدا نیست!
حال جدیدی دارم. امروز استاد جوان داشت میگفت: « اینروزها داریم آرزویهمهیمومنین در تاریخ را زندگی میکنیم». دلم برای چهار روز پیش تنگشد. زهرای در جنگ آدم بهتری بود. جلوی چشمش اسرائیل سه بمب ریخته بود روی شهر. دودش پیچیده بود تا کوه دماوند و آن منظری از شهر که همیشه خورشید طلوع میکرد. صدای هواپیما که میآمد تند راه میرفت. در اکنون بود. به بچهها میخندید. نمیدانست بمب روی سر خودش است یا دیگری. وقت صدای بمب میآمد هم خوشحال بود هم عذابوجدان خفهاش میکرد.
استاد میگفت آدمهای زمان امامحسین درکی از زمانهی خاص خودشان نداشتند اما ما تا ابد همه میگوییم یا لیتنا کنا معکم. نهال تجدد نویسنده و پژوهشگر در برنامهی اکنون خاطرهای از همسرش تعریف میکرد. ژان کلود نویسنده و نمایشنامهنویس فرانسوی. میگفت او تحتتاثیر تعزیه امامحسین قرار گرفته بود و میگفت: « تعزیه نمایشیست که بازیگران غیرحرفهای دارد. داستان نمایش را همه میدانند. هر سال به دیدنش میروند ولی هربار تحتتاثیر قرار میگیرند و حتی شمر هم گریه میکند.»
باید مراقب باشم. یا لیتنا کنا معکم را محرم امسال میتوانم با حسرت نگویم.
✍ #زهرا_کاشانیپور
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#خط_خیبر
#راه_حسین
🔻روایتهای محرمی خود را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat
🚩✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
وقت بمباران میترسیدم از جان. فکر میکردم روسری سر کنم و بچههایم را کجا ببرم. با هر صدا پشت پنجره آشپزخانه میرفتم و به شهر نگاه میکردم. مامان میگفت: « نمون تهران حیف این بچههاست».
اما ته دلم انگار به چیزی قرص بود که اسرائیل دارد نظامی میزند. دارد زیرساخت میزند و تو جز هیچکدام از اینها نیستی. خیالت راحت این صدای هواپیما بمبش برای خانهی تو نیست.
امروز که این آدمها را دیدم به جزییات رفتار روزمرهام فکر کردم. از خودم خجالت کشیدم. ترس آمده بود و پرده انداخته بود روی واقعیت. آن زن و کودک مگر نظامی بودند؟ مگر آن نظامی تازه عروس نداشت؟ مگر آن نظامی ایرانی نبود؟ محافظ من نبود؟ اصلا کجای دنیا دانشمند ترور میکنند؟
من همیشه میخواستم با حسین باشم. دوستش داشتم. اما در زندگیام نقشش فقط شعار بوده. سرگرمی بوده یا دلخوشکُنَک.
حال آن دختری که شال و مانتوی سفید پوشیده و میخواهد معشوقش را در آغوش بکشد دلم را سوزاند. نشستم لب همان پنجره که چشمم دنبال موشکها بود و زار زدم.
این آدمها راحت انتخاب نشدهاند!
یک عمر در مسیر این مسابقه دویدهاند و حالا جام را بردهاند بالا.
و من ایستاده بیرون این میدان
حتی برای مسابقه گرم هم نکردهام.
نشستهام و فقط نگاه کردهام. حسرت خوردهام و گفتهام ای کاش منم با شما بودم.
هنوز با صدای ویراژ ماشین از اتوبانِ بغل خانه یا صدای خالی شدن آب ماشین ظرفشویی دلم میریزد. انگار باز موشک آمده. اما ته دلم کمی امید هم هست که پرونده مبارزه بسته نشده. اسرائیل باز هم حمله خواهد کرد. میتوانم کاری کنم. هنوز اسرائیل نابود نشده.
✍ #زهرا_کاشانیپور
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#خط_خیبر
#قهرمان
🔻روایتهای حماسی خود را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat
ا﷽
روایتی از #تجربهمعنوی
🔻اگر جون داشتم میام
مثل همان روز که برای اولینبار تنهایی بچهها را بردم پارک رفتیم مسجد. ظهر عاشورا البته این کار را کرده بودم ولی نماز نخواندم. آنقدر شلوغ بود که بچهها چسبیده بودند به من. چند نفر هم آمدند کمک. همه چیز خوب پیش رفته بود و امروز هم همان انتظار را داشتم. تا رسیدیم بچهها مواجه شدند با جایی جدید، خلوت و بزرگ. هر کدام به طرفی دویدند. من مانده بودم چطور سه تا شوم. دخترکی ۴ ساله آنجا بود. صدایش زدم که میشود بیایی کمک. آمد. آیه و کیف پر از اسبابی را گذاشتم جلوی آنها. آیه نشست و دو پسر را زیر بغل زدم. در روشویی مسجد دستهایشان را شستم. قبلش پارک بودیم و حسابی بازی کرده بودند. اسم دختر را پرسیدم. فکر کردم اگر یک دختر همسن او داشتم چقدر کارم کمتر بود. رفتیم توی صف نماز و نازنینزهرا نیامد. اسباببازیها را ریختم جلوی بچهها و انگار وجود نداشتند. هر کدام موشکی پرتاب شده به طرف جدیدی بودند. بیخیال نماز خواندن شدم. گفتم کمی بازی کنند و برویم. ولی فایده نداشت. یکی بالای صندلی و میز نماز میرفت. یکی سمت در خروجی و یکی سمت مردانه و من این میان کش میآمدم. هیچ کس کمکم نیامد و هر چه چشم چرخاندم آن خانمهای ظهر عاشورا نبودند. نماز اول قدر نماز جعفرطیار طول کشید. زنهای جوان از صف جلویی عقب را نگاه میکردند و به بچهها میخندیدند. زنهای میانسال روی صندلیها لب میگزیدند و چشمغره میرفتند و ماشالله غلیظی میگفتند. بلند جوری که خانم روی صندلی بشنود گفتم: «بریم که دفعهی اول و آخرمون بود». یک دفعه زنی از روبهرو آمد. ماشالله نرمی گفت و بچهها را گرفت. گفت «نمازت رو بخون من حواسم هست» هر سه را نشاند و گوشیاش را در آورد. اللهاکبر گفتم و عکس روی صفحهاش باز شد. عکس آقا بود. بچهها را سرگرم کرد و هر دو نماز را سریع خواندم. سلام آخر نماز را دادم و همهجا امن بود. نگاهش کردم. گفتم: «خیر ببینی نجاتم دادی.»
گفت: « خدا توان و صبرت بده خیلی سخته.»
سر تکان دادم و گفتم: «بگو اعصابشم بده.»
گفت: «تو داری جهاد میکنی بیا حداقل ما یکم کمکتکنیم. اینجا هر شب پر بچه است. امشبو نبین کسی نیست.»
بچهها باز پخش مسجد شدند. شوهر زن زنگ زد که برود. خندیدم و گفتم: «باشه اگه جون داشتم میام.»
حالا دم خواب دارم فکر میکنم به جان فردام. که یکجوری تقسیمش کنم که به دم غروب برسد و بشود که بروم!
۲۷تیرماه جمعه
#مسجد
✍#زهرا_کاشانیپور
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻چادر رنگی
شنبه بچهها رفتند دیدن ریحانه. برایش چادر و روسری رنگی خریدند. برای مادرش گلدان زامفولیا که زیباست و مقاوم. من اما فقط نگاه کردم. پیامها را از اولی که گروه دیدن ریحانه را زدن تا آخری که عکسها را فرستادن. نه میشد بچهها را جایی بگذارم و نه میشد با خودم ببرم. عکسی بود از یک میز ناهارخوری دوازده نفره یا حتی بیشتر. روی آن لباس و کفش وسایل سردار سلامی را چیده بودند. جایی که همه دور آن غذا میخوردند و حالا تکه موشکی روی آن بود و پدر ریحانه را برده بود. بچهها میخواستند ریحانه را از عزا در بیاورند. فکر کردم به وقتی تنها میشود و آخرین گروه مهمانان پشتسرهمی که میروند. با آن چادر چه میکند؟ حتما هر رنگی برای او در پسزمینه سیاه پیدا میشود!
ششممردادماه
✍ #زهرا_کاشانیپور/تهران
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
@Mamaa_do