eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
227 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
ا﷽ روایتی از 🔻اگر جون داشتم میام مثل همان روز که برای اولین‌بار تنهایی بچه‌ها را بردم پارک رفتیم مسجد. ظهر عاشورا البته این کار را کرده بودم ولی نماز نخواندم. آنقدر شلوغ بود که بچه‌ها چسبیده بودند به من. چند نفر هم آمدند کمک. همه چیز خوب پیش رفته بود و امروز هم همان انتظار را داشتم. تا رسیدیم بچه‌ها مواجه شدند با جایی جدید‌، خلوت و بزرگ. هر کدام به طرفی دویدند. من مانده‌ بودم چطور سه تا شوم. دخترکی ۴ ساله آنجا بود. صدایش زدم که می‌شود بیایی کمک. آمد. آیه و کیف پر از اسبابی را گذاشتم جلوی آن‌ها. آیه نشست و دو پسر را زیر بغل زدم. در روشویی مسجد دست‌هایشان را شستم. قبلش پارک بودیم و حسابی بازی کرده بودند. اسم دختر را پرسیدم. فکر کردم اگر یک دختر هم‌سن او داشتم چقدر کارم کمتر بود. رفتیم توی صف نماز و نازنین‌زهرا نیامد. اسباب‌بازی‌ها را ریختم جلوی بچه‌ها و انگار وجود نداشتند‌. هر کدام موشکی پرتاب شده به طرف جدیدی بودند. بیخیال نماز خواندن شدم. گفتم کمی بازی کنند و برویم. ولی فایده نداشت. یکی بالای صندلی و میز نماز می‌رفت. یکی سمت در خروجی و یکی سمت مردانه و من این میان کش می‌آمدم‌. هیچ کس کمکم‌ نیامد و هر چه چشم چرخاندم آن خانم‌های ظهر عاشورا نبودند. نماز اول قدر نماز جعفرطیار طول کشید‌. زن‌های جوان از صف جلویی عقب را نگاه می‌کردند و به بچه‌ها می‌خندیدند. زن‌های میان‌سال روی صندلی‌ها لب می‌گزیدند ‌و چشم‌غره می‌رفتند و ماشالله غلیظی می‌گفتند. بلند جوری که خانم روی صندلی بشنود‌ گفتم: «بریم که دفعه‌ی اول و آخرمون بود». یک دفعه زنی از روبه‌رو آمد. ماشالله نرمی گفت و بچه‌ها را گرفت. گفت «نمازت رو بخون من حواسم هست» هر سه را نشاند و گوشی‌اش را در آورد‌‌. الله‌اکبر گفتم و عکس روی صفحه‌اش باز شد. عکس آقا بود. بچه‌ها را سرگرم کرد و هر دو نماز را سریع خواندم. سلام آخر نماز را دادم و همه‌جا امن بود. نگاهش کردم. گفتم: «خیر ببینی نجاتم دادی.» گفت: « خدا توان و صبرت بده خیلی سخته.» سر تکان دادم و گفتم: «بگو اعصابشم بده.» گفت: «تو داری جهاد می‌کنی بیا حداقل ما یکم کمکت‌کنیم. اینجا هر شب پر بچه است. امشبو نبین کسی نیست.» بچه‌ها باز پخش مسجد شدند. شوهر زن زنگ زد که برود. خندیدم و گفتم: «باشه اگه جون داشتم میام.» حالا دم خواب دارم فکر می‌کنم به جان فردام. که یک‌جوری تقسیمش کنم که به دم غروب برسد و بشود که بروم! ۲۷تیرماه جمعه 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat