ا﷽
روایتی از #محرم
🔻لکه گیری
زنها لکهگیری را خوب بلدند.
بلدند دودِ پرده و کاشی و دیوار بگیرند.
بلدند چربیها را پاک کنند، از همه جا و از ریشه.
زن هرجا باشد، کثیفی و لک و زباله، آنجا ماندگار نیست.
زنها اما برای زدودن خودشان از لک، هرجایی ندارند که بروند. این کار را هر کسی بلد نیست.
روحشان، هرجا رفته از چیزی اشباع شده و حالا فقط و فقط یک جا دارند برای خالی شدن. یک آغوش دارند برای پناه گرفتن.
توی روضهها و حسینهها...
برخی زنها توی روضهها و حسینیهها از غبار کم میشوند.
اینکه بروند آنجا، بنشینند یک گوشهای، چادر بکشند روی سرشان، هنوز آقا شروع نکرده تا دعای آخر مجلس و حتی بعد از آن هِق بزنند.
این آورندگانِ پاکی و زلالی به خانهها، اینطور بلدند خودشان را بشویند از هرچه جِرم و دوده که روحشان را گرفته... اینطور یاد گرفتهاند... اینطور به بچههاشان هم یاد میدهند... اینطور نسل به نسل حسینهها پر میشود و اینطور زنانِ پناه گرفته زیر چادر تکثیر میشوند.
پ.ن: روایتِ در عکس از زهرا کاردانی
از کتابِ رستخیز
✍ #فاطمه_شاهابراهیمی
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
@banoo_nevesht
ا﷽
روایتی از #محرم
🔻نشونش که بدم حداقل!
روضه ی دهه اول محرم مان به سود دهی رسیده است.هر چه میگوییم خرجی ندارد و هر روز هم صبحانه بانی دارد کسی گوشش بدهکار نیست. میگویند یک جا خرجش کنید دیگر،هزینه سخنران و مداح که دارید.
سال پیش سال اولی بود که این حاج آقا آمد سخنرانی. قبل ترش دوست همسرم بود و مطمئن بودیم هزینه نمیگیرد. این یکی را قشنگ پاکت پیچ کردیم و روز عاشورا بعد از اتمام جلسه تقدیمش کردیم.
گفت قبلا حساب شده،محتوی پاکت را خرج روضه کنید. ای خدا! روضه آخر خرجی ندارد ما این پول را چه کنیم؟ امسال هم روز آخر همسرم گفت پاکتی تدارک ببین، گفتم این بنده خدا که پول بگیر نیست. گفت: نشانش که بدهم ما مزدش را آماده کرده ایم. امسال هم مانند سال قبل نگرفت. گفت: مزد ما را حساب کرده اند.
بعد از اینکه مهمانها رفتند، با خودم گفتم نکند یک وقت چیزی را بگیرم به عنوان مزد روضه، حواسم باشد هول نشوم با دیدن اجرهای مادی و معنوی من هم یادم بماند بگویم:
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا/ حلوا به کسی ده که محبت نچشیده، حسین جان!
✍ #گمنام
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #محرم
🔻شارع العباس
خانمها کم کم از راه میرسند و روی صندلیهای آبی رنگ که در کوچه چیدهایم، جای میگیرند. لیوانهای آب و شربت یکی یکی خالی میشوند. یکی از کوچولوهای گروهمان حواسش به خانمها است تا هر که تازه میآید برایش شربت ببرد. قسمتی از کوچه در تاریکی فرو رفته است.
یکی از مداحان، ما را میبرد به علقمه. میگوید:《همهی شهدای کربلا یه جا دفن شدن، فقط مزار حضرت ابوالفضل کمی دور تره.》شاید ذهن همهی عزاداران برود به شارع العباس، وقتی که گنبدش از دور نمایان میشود، وقتی که با دیدنش به خودمان میگوییم:《خیلی نمانده تا به شهر امام حسین و برادرش برسیم.》وقتی که غصههای یک سالمان را نگه میداریم تا به عبّاس(ع) بگوییم.خانمها بر سینهی خود میزنند. خانمی که کمی دورتر نشسته صدای گریهاش در کوچه میپیچد.
وقتی مداح به "میریم امسال از نجف تا کربلا" میرسد باز صدای گریهی آن خانم بلند میشود.
روایت دومین روز هیئت در دههی سوم محرّم
#پویش_شهید_ابراهیم_هادی_گیلان
✍ #مریم_نجفی / رشت
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
@najva_revayat
ا﷽
روایتی از #محرم
🔻سه، عدد حقیقی
به عدد سن و سال، زیادفکرمیکنم. چقدر اعداد حقیقی هستند یا نیستند در یک مجموعه ریاضی نمیگنجد. اعداد حقیقی را ما نمیتوانیم تعیین یا محاسبه کنیم.
یادم هست مرحوم آقای جعفری را که یک سال از من کوچکتر بودند. مقایسه میکردم با فلان پسر ۲۶سالهای که همسن ایشان بود ولی هنوز نمیتوانست جیب خودش را اداره کند چه برسد به اینکه مثل ایشان نه تنها خودش را ، که یک مجموعه فرهنگی خوب و روبه رشد را هم.
یا خود من، یک سال از استاد طبسنتیم بزرگترم اما من کجا و ایشان در طبابت و مهارت و علم کجا
دیشب بعد از اینکه پلو نذری بدون چک و چانه زنیِ برخی زنانِ بیمراعات ، بیزحمت آمد وسط حیاط و گذاشته شد روی تخت کنار دستم و گفتند این مال توست ، فکرم رفت سمت سن و سال دخترکی که توی یک لحظه دلم فقط یک قاشق از پلو نذریش را کشید. از سر و صدای توی کوچه فهمیدم حتی بعضی توی محل توزیع ، چیزی گیرشان نیامده. یکهو در حیاط باز شد و یک ظرف غذا جلوم گذاشته شد و تازه همراه گوشت چربی دار که دوست دارم.
اینکه فقط یک لحظه گذرا توی مغزم را دختری سه ساله در دم بگیرد و جواب دهد ، یعنی سه یا برای او عدد حقیقی نبوده یا برای امثال باقی سه سالهها
وگرنه کدام آدمی دیدهای مثلا برای پاس شدن چکش برود پیش نوزاد برادرش، یا برود پیش پسر ۱۵ ساله عمهاش، یا فلان بچه فامیل را واسطه کند مشکلش را حل کند. به بچههای اطراف خودتان فکر کنید.
کدامتان برای خانه دارشدن ، یا برای شفا پیدا کردن یا مشکلات دیگر میروید سراغ یک بچه؟
برای رقیه خاتون(ع) یا سه با هزاران هزار برابری میکند یا هزارهای ما پوچ است و فقط کنار یک آنها حقیقی میشود.
#حضرت_رقیه(س)
✍#زهرا_احمدی
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/seykon404
ا﷽
روایتی از #محرم
🔻دخترها باباییاند
دخترک سه ساله روی تخت کوچولو با میله های صورتی براق و ملحفه ی کیتی صورتیِ رنگ و رو رفته ای دراز کشیده و پرستار مهربانی بالای سرش قربان صدقه اش می رود و سرم دستش را وصل می کند.
اشک دخترک روان بر گونه هایش می شود و مادرش با پشت لطیف دستش ، گونه هایش را پاک می کند.
پیشانی اش را می بوسد و برایش قصه های قشنگ می خواند.
وقت ملاقات ، پدرش بالای سرش می آید.
دخترک دست پدر را سفت می چسبد.
می گوید : منو با خودت ببر بابایی.
بابا ساکت می شود.
چشمانش سرخ می شود و با صدایی که به زور از حلقومش بیرون می آید ، می گوید: باشه بابا جون.
دخترک از لا به لای صدای بغض آلودش می گوید : منو ببر بابایی.
بابا می بوسدش و نفس عمیقی می کشد.
دستش را از دست دخترک جدا می کند.
دختر صدایش به هق هق بلند می شود و فریاد می زند : بابا ... بابا... .
بغل مامان آرامش نمی کند.
مثل اینکه وقتی پای سوزن در میان باشد ، دخترها فقط بابا را امن می بینند.
پای سوزن برای بهتر شدنش. آب بدنش با سرم جبران شود و ورم صورت و چشم هایش بخوابد.
دخترک برای این سوزن گریه می کند. سوزنی که نجاتش می دهد.
به هرحال پای سوزن وسط است . نه پای خار...
سوزن برای آب رسانی نه قحط آب...
دختر ها چه پای سوزن در میان باشد چه پای خار ، فقط بابا را امن می بینند.
بابا می رود.
دخترک بغل مامان گریه می کند.
تا ساکت می شود .
با مامان حرف نمی زند.
به مامان نگاه نمی کند.
مامان می پرسد : خوبی ؟
دخترک فقط می گوید : بریم خونه پیش بابا.
دوباره نگاه نمی کند و حرف نمی زند.
دخترک از عصر دیروز تا ظهر امروز نخندیده. لبخند هم نزده.
امان از دل رقیه خانوم سه ساله ی نازدانه ابا عبدالله...
💔
#حضرت_رقیه (س)
✍ #حسینی /قم
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #محرم
🔻من دعوت شدم!
امروز پایم را به مجلسی باز کردند که هرگز برنامهای برایش نریخته بودم.
دخترم را که کلاس گذاشتم پله ها را تند تند پایین آمدم. صدای قرآن خواندنشان ولولهای انداخت توی دلم. حوصله نداشتم. دلم میخواست این یک ساعت را چرخی بزنم بین مغازههای رنگ و وارنگ محله. پا تندکردم تا زودتر از در مسجد بیرون بزنم.
بعد از نیم ساعت از این مغازه به آن دکان رفتن و دو سه تا کیسه به انگشتها آویزان کردن، از شدت گرما مجبور شدم دوباره به مسجد پناه بیاورم.
قصد کرده بودم گوشهی حیاط توی سایه منتظر تمام شدن کلاس دخترم بمانم؛ اما انگار کسی دست گذاشته بود پشت کمرم و سمت شبستان هلم میداد.
خنکای شبستان به استقبالم آمد. بردم وسط جمعی زنانه و سیاه پوش. خودم را به کناری کشیدم و آهسته روی دو پا نشستم.
نفهمیدم کی دستهایم بالا رفت و خورد به سینهام ولی
وقتی به خودم آمدم که پهنای صورتم خیسخیس بود.
زن که سینی چای را جلوی صورتم گرفت جا خوردم. با شرم نگاهش کردم و گفتم: آخه من همینجوری اومدم، دعوت نشده بودم.
لبخند معناداری زد و گفت: دعوت شدی که اینجایی، دهنتو شیرین کن.
✍ #مهتا_سلیمانی /تهران
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
@banooye_irany
ا﷽
روایتی از #محرم
🔻مقیاس وانگ_بیکر
غلت میزنم روی شانه چپم، چیزی فرو میرود به بازویم .
چیزی از درون، بازویم را فشار میدهد و تیر میکشد.
تیر درد از چله رها میشود و مرا میبرد به روز گذشته و مینشاند لای در آسانسور. فرد داخل کابین ، دکمه را فشار میدهد،
درست لحظهای که دخترک سه سالهام در حال گذر از ورودی آسانسور بیمارستان است، و در بسته شد.
چهار لایه فلز از جنس فولاد یا برنز شاید هم استیل با دستوری که رویش ثبت شده برای بسته شدن، به سمت دخترکم میآید.
دستم را لای در بردم و در محکم به بازویم برخورد کرد.
تب داشتم، بدنم داغ بود و بی درد. تا الان که روی درد خوابیدم متوجه نشده بودم.
فقط میدانستم دخترکم سالم رد شده و این برایم کافی بود.
لابد این حجم از درد، کبودی هم دارد.
روی دیوار بیمارستان، جدول مقیاس کیفی میزان سنجش درد وانگ–بیکر را دیدم.
طبق مقیاس وانگ–بیکر، آن شکلک قرمز که لبش برگشته مثل یک نیم دایره و اشکهایش دانه دانه چکیده روی صورتکش، میشود انتخاب من از حجم درد.
نمیدانم چرا آن موقع دکمهی آسانسور را فشار ندادم. شاید اگر فیلم دوربین مداربستهی این موقعیت را به من نشان دهند، سرم را تابی بدهم، لبهایم را کج و معوج کنم و بگویم چه بی عقل!...
اما در آن لحظه فقط دخترکم را میدیدم و دری که سریع بسته میشد . دکمهها را نمیتوانستم ببینم.
درب آسانسور، یکی از مهمترین اجزای تشکیل دهنده آن است.
قدیمترها آسانسور از جنس چوب ساخته میشد، اما الان فلزی است. مثل درهای قدیمی. چون چوب خطر آتشسوزی دارد.
یعنی اگر دربی چوبی با شدتی مثل درب فولادی آسانسور کوبیده شود به بازویی، کبود میشود و اگر آتش هم گرفته باشد ورم میکند و میسوزد. لابد تاول هم میزند.
پس مقیاس وانگ–بیکر نمیتواند این حجم از درد را نشان دهد.
نمیدانم درد و کبودی بازویی که بین در آسانسور و دیوار بماند چقدر با همان بازوی معروفی که بین در و دیوار مانده، مطابقت دارد؟
یا اگر به بازوی دخترک سه سالهام میخورد؟
همین قدر درد دارد؟
برای سه سال سن، زیاد به نظر میرسد.
نمی دانم!
شاید غیر قابل تحمل.
فقط میدانم درب آسانسور با اولین برخورد به بازویم، باز شد.
کسی فشارش نداد.
فقط یک ضربهی کوتاه و گذرا...
#فاطمیه #حضرت_رقیه (س)
✍ #حسینی /قم
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #محرم
🔻شب کنکور
۲۱محرم است و دلتنگ حال و هوای دههی اول محرم هستم. همان شبهایی که هیأتی بزرگ از محلهای دور مهمان محلهی ما بود و در کنار هم شور سینهزنی بر اباعبداللهالحسین(ع) را مزه مزه میکردیم.
با اینکه بچههای هیأتشان را نمیشناسم ولی دلتنگشان هستم. انگار از هر آشنایی، آشناتر هستند. برای شرکت در مراسم هفتگی که هرشبجمعه در حسینیهشان بر پا است، بعد مسافت را به جان میخرم.
از کوچه که وارد حیاط میشوی، همه چیز این طرف در با آن طرف متفاوت است. نور قرمز رنگی که حیاط را روشن کرده، چای خانه و منقل، دود اسفند و استکان.های کمر باریک.
داخل حسینیه هم همان چراغهای خطی قرمزرنگ روی سقف، روشنکننده محیط هستند. به زحمت جایی برای نشستن پیدا می کنم. تصویر سخنران بر روی پروژکتور در حال سخنرانی است.
کنارم دختر خانمی در حال چک کردن گوشی تلفن همراهش توجهم را به خود جلب کرده است. بیشتر که دقت می کنم، در حال مطالعه مطلبی است. هر از گاهی سر از گوشی بر می دارد و به صحبت های سخنران گوش میکند.
مادرش که متوجه میشود، میگوید:
- دخترم فردا صبح کنکور داره. الان آخرین مطالب رو مرور میکنه.
- ان شاءلله موفق باشه و هر چی خیر و مصلحت شه براش اتفاق بیفته.
با محبت مادرانه می گوید:
- دوست داشت قبل از کنکور حتما بیاد هیأت. البته هر دومون دوست داشتیم.
-چقدر خوب.
- گفت میام اینجا که به امام حسین بگم، هر چی می خوای بهم بدی، همین امسال بده.
سخنرانی که تمام شد، گوشی را کنار گذاشت و غرق در روضه شد.
یکی از همان دهه هشتادی هایی بود که گاهی به نظر، افکارشان دور از اعتقادات ماست ولی مثل خود ما سر بزنگاه دلشان در کنار این خاندان آرامش پیدا می کند.
✍ #لاله_رایگان
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #محرم
🔻دخترها
در طی جنگ تحمیلی آمریکا و اسرائیل دخترم از صدای انفجارها ترسیده بود. نگرانش بودم. سعی میکردم حواسم بهش باشد. نگذارم در فکر فرو برود. بیشتر با او بازی میکردم. هر وقت به جایی خیره میشد، دلم میریخت. دلواپس و مضطرب میرفتم سمتش و سر صحبت را باز میکردم تا از فکر وخیال بیرونش بیاورم.
بعد از جنگ با خودم فکر میکردم که دختر من هم مجاهدت داشت و به خاطر ترس از صدای انفجارها هم خودم هم دخترم در راه اسلام سختی کشیدیم، تا این که امروز رادیو اربعین روضهای خواند که از خجالت آب شدم.
یاد دختری افتادم که از دختر من خیلی کوچکتر بود.
وسط بیابان همراه پدر و یارانش محاصره شده بود. شبها با صدای طبلهای جنگی از خواب میپرید. تشنه و گرسنه بود. وقتی پدرش رفت گریهاش گرفت. اشکهایش را پاک نکرده بود که صدای وحشتناک نعرهی دشمنان با سم اسبها و گرد و غبار یکی شد. بیاختیار دوید، اما آتش دامنش گر گرفت. زمین خورد. یکی گوشوارهاش را با لالهی گوش کشید. یکی لگد زد. یکی سیلی. زیر یک بوتهی خار بیهوش شد...
دستهای کوچکش را بستند. با نیزه و شلاق زدندش که تندتر راه برود. عمهاش که سپر میشد عمه را هم میزدند.
دختر سه ساله پیر شد. لبخندش را دیگر کسی ندید. شهرهی بازار شد. سلطان خرابه شد. بی طاقت شد. خسته شد. بغضش ترکید. بابا را فریاد زد. دشمن، بابا را برایش فرستاد. دوباره لبخند زد و خوابید...
یا اباعبدالله! این نوکرت را ببخش که فکر کردم من و دخترم کاری برای اسلام و در راه تو کردیم. ما هیچ کاری نکردیم دخترم فدای یک تاول پای دخترت.
#مقاومت #حضرت_رقیه (س)
✍ #الهام_دهدشتی
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #محرم
🔻برای چیزهایی که نمیبینیم....
نزدیک اذان مغرب به هم زنگ میزنند و کلی قربان صدقهی هم میروند. گوشی را قطع میکند و بعد میگوید: تو نمیایی؟!
دستم را روی شقیقههایم میگذارم و میگویم: نه!
با کی داری لج میکنی حدیثه؟! با خودت؟
بغض راه گلویم را میبندد، نمیتوانم مانع از ریختن اشکهایم و لرزیدن چانه.ام بشوم.
پاشو، روضه ی امام حسینه پاشو.
دخترم از آن سمت اتاق میگوید: پاشو دیگه مامان.
به زحمت از جایم بلند میشوم و خوب میدانم این از آن هیئتهایی است که سخنران و عزاداریش را دوست دارم. هرسال یکبار آن هم چند روز فرصت دیدار استاد غلامی را داریم که برایمان صحبت بکنند و ما پای حرفهایشان کمی تکان بخوریم.
نه که دلم با هیئت و روضه نباشد نه، حوصله نداشتم اما رفتم. مریم را ورودی در میبینم و فرشته را داخل پای کلمن نشسته، فرشته شده مامور کلمن! تا میبینمش لبخند میزنم. مداح که شروع به مرثیه خوانی میکند اشکهایم بی امان میریزند و حالا که دخترم توی مهد بنیاد است و پسرکم سرگرم بازی با فرشته یک دل سیر گریه میکنم، جانم و روحم تازه میشود تازهی تازهی تازه مثل جوانههای درخت. اشک برای امام حسین غم نیست، شکوه است....
فرشته زیر گوشم آهسته میگوید: این دو ساعت به هیچی فکر نکن جز همینجا!
نفس میکشم، بوی باران میآید. به همسرم میگویم: اصفهان و بارون مرداد، مگه میشه؟!!!
بچه ها آنقدر توی سالن بدو، بدو کردهاند و با صورت روی زمین خوردهاند و توی سر و مغز هم دیگر زدهاند و خندیدهاند و بازی کردهاند که تا مینشینیم توی ماشین غش میکنند. برای بابایشان تعریف میکنم که آخر روضه حسابی گلاویز شدهاند سر بادکنکها....
به همسرم میگویم: دستت درد نکنه آوردیم، دلم بخدا تازه شد.
دیدی گفتم، میشناسمت!
همین که میرسیم بچه ها ولوو میشوند کف خانه، میپرم رخت چرکها را خالی میکنم توی ماشین لباس شویی و بعد چرخی میزنم توی مجازی و دوتایی گپ میزنیم. از فرصت سکوت خانه استفاده میکنم و چند صفحه ای از کتاب آدمها را میخوانم.
به بچههایم نگاه میکنم و یاد حدیث امیرالمومنین (ع) میافتم: امنیت و سلامت!
دو گنجی که تا به خطر نیوفتند نمیفهمیم چه از دست دادیم، چیزهای با ارزشی که همینجا است، همین گنجهای حوالی خودمان که نمیبینیمشان!
نگاهشان میکنم و وان یکاد میخوانم و فوت میکنم سمتشان، برای گنجهای عزیزم، برای چیزهای گرانبهایی که داریم و نمیبینیم.
✍ #حدیثه_محمدی/اصفهان
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #محرم
🔻نقاشی
هفت صبح ست.. خوابم هنوز کامل نپریده... توی ماشین نشستم کنار دیوار بلند پارک بانوان، همان که پرازنقاشیست... نقاشیهای عاشورا، سادهاند، یک جورهایی بیادعا.
زنی از روبرو میآيد. نگاهش آرام است... مثل کسی که دنبال چیزی میگردد. هر نقاشی را که رد میکند، دو دستش را میگذارد رویش، بعد به صورتش میمالد... انگار میخواهد آن تصویر روی پوستش ثبت شود.
با خودش حرف میزند. لبهایش تکان میخورد، بیصدا، شاید درد دل میکند با آنهایی که توی نقاشیها هستند... با حسین، با زینب، با آن کودک خسته.
رد میشود، میرود سراغ نقاشی بعدی.
نمیدانم چرا، ولی چیزی ته دلم تکان میخورد...
من هنوز توی ماشینم. ولی یک قسمت از من، کنار آن دیوار است... کنار آن نقاشیها...
با الله آخر جمله به خودم میآیم، گرمای دستم را روی سینه حس میکنم.
✍ #مهتا_سلیمانی /تهران
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
@banooye_irany
ا﷽
روایتی از #محرم
🔻پردهی خیمه کنار رفته!
مدّاح میخوانَد «دارند آقایمان را میکُشند». صدای گریهی مستمعین بلند میشود؛ بیتابِ لحظهی آخرَند. انگار که بخواهند برای هزار و چندمین بار، کار به «والشّمرُ جالسُ..» نرسد و واقعه را، در همان لحظه نگه دارند. نشد؛ امام را، «انسانِ کامل» را، دوباره «نحر» کردند و باز از غمش نمردند. همیشه کار که تمام میشود، چند لحظهای همه ساکتاند؛ حتّی میاندارهای چهارشانهای که کارشان دمیدنِ شور در مجلس است. همه نفسْبریده و یکّهخورده، انگار دارند تمام صحنهها را یکبار روی دورِ تند مرور میکنند تا باورشان شود که، اتّفاق افتاده و کار از کار گذشته. بعد، تنها صدای وای و آه است که از تهِ گلویشان بلند میشود و شانهها سنگین از داغ، اُفتاده، بالا و پایین میرود.
در نوعی از مصیبت، که صاحبعزا باشی و تقدیر، پایانی مشترک برای تو و عزیزت در نظر نگرفته باشد؛ زنده ماندن یعنی تحمّلِ بسیار باید و صبری که احتمالِ به گریه افتادن در آن، بسیار زیاد است. گریه که با صبر و تحمّل همراه باشد، دردی در سینهات میدَود، درست مثلِ کبودی. اصلاً ما از همین کبودی، خاطرهی بد داریم. همان اوّلْباری که در روضه، آستین به دندان گرفتنِ بچههای باباعلی را هنگامِ گریه، در ذهنمان تصویرسازی کردیم؛ تصویر، هنوز در ذهنمان قاب نگرفته بود که، جایی از قلبمان تا اَبَد کبود مانْد. هربار، وقتِ مصیبت، انگار همان یک تکّه را، دوباره لَت میزنند.
اکنونم، پُر است از به میدان رفتنِ امام. پُر است از سکینهای که مَشک را دست عمو داده و آب میخواهد. پردهی خیمه را انگار برایم کنار زدهاند؛ دارم اطفال را میبینم. همه دشداشههاشان را بالا زده؛ شکم، به رطوبت خاک چسباندهاند. به جبرِ تقدیر است یا بُعدِ مسافت، نمیدانم؛ من امّا بر بلندای نگاه، یکّهخورده و نفسبریده، هر روز، دارد همان یک تکّه از قلبم، برای کودکانِ غزّه، لَت میخورَد.
#مقاومت #غزه
✍ #راضیه_کریمیمنش
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat