eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
227 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 من دوباره میزبان شدم. مثل همان سی و خورده‌ای سال پیش. فقط همین از دستم برمی‌آید اما دوستش دارم. من مثل مادرم بچه‌های جنگ زده را آموزش نمی‌دهم، مانند مادربزرگم کلاه و ژاکت نمی‌بافم و مربا نمی‌پزم اما همین که استکان چای را جلوی هم‌وطنم می‌گذارم و با دست خاک شانه‌هایش را می‌تکانم، شوق دارم. همین که برای بچه‌ها کیک می‌پزم تا دلشان شیرین شود یا کاردستی یادشان می‌دهم تا غم به دلشان راه پیدا نکند، نفسم را جا می‌آورد. این را پدرم سال‌ها قبل یادمان داده است. همان زمان که لیتر لیتر نفت می‌رساند به کلاس‌ها که مبادا تعطیل شوند. حتما می‌دانست آن بچه‌ها باید آماده شوند برای چنین روزهایی چون سرباز خمینی بود. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat
هدایت شده از رادیو خط روایت
پادکست خط روایت - شوق میزبانی.mp3
زمان: حجم: 1.35M
📻﷽ 〰〰〰〰〰 من دوباره میزبان شدم. مثل همان سی و خورده‌ای سال پیش. فقط همین از دستم برمی‌آید اما دوستش دارم... ✍ 🎙 🎛 تنظیم: 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی شما هم می‌تواند شنیدنی باشد. 〰〰〰〰〰 ایتا: https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khatterevayat_pod شنوتو: https://B2n.ir/hd5416 کست باکس: https://B2n.ir/zk3537
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 سامری نباشیم! خبر آتش بس ترامپ ، هیزم شده بود برای آتش خشمش. داد و بیداد می‌کرد که ما صلح نمی‌خواییم. صورتش پف کرده بود. رگ گردنش هر لحظه متورم‌تر می‌شد‌ . چند نفری سرهایشان را تکان دادند و تاییدش کردند. نگاهم گره خورده بود به تسبیح توی دست حاج جواد که حالا دانه‌هایش تندتر رد می‌شدند. سرش را پایین انداخته بود. مرد صدایش را کلفت تر کرد و گفت: اصلا من تا آقا نگه هیچیو قبول نمی‌کنم. حاج جواد با شنیدن این جمله تسبیح رو دور دستش پیچاند و گفت:برادر من سامری نباش! این چه مدل حرف زدنه؟تو داری چیزی رو از ولی میخوای که خواست خودته مرد که حالا با شنیدن اسم سامری بهش برخورده بود ، چشمهای حدقه شده و ابروهای گره شده اش را به حاج جواد نشان داد. حاج جواد لحنش را عوض کرد و رو به همه گفت: این سامری از مومنان به موسی بود اما درخواست از ولی رو بلد نبود شد باعث و بانی شر وقتی که می‌شد با سیاست همه چیز به نفع خیر باشه. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 چوپان دروغگو امروز که رژیم اشغالگر به دروغ اعلام کرد ایران پایان درگیری‌ها را نقض کرده ،یاد این درس قدیمی افتادم. معلم که برای بار اول از روی درس خواند لب از روی لب برنمی‌داشتیم. برای‌مان جالب بود که بدانیم سرانجام این دروغگو چه می‌شود. بچه بودیم و می‌دانستیم عاقبت داستان باید ختم به خیر شود، با این حال ولع شنیدن داشتیم. اصلا حالمان جا آمد وقتی همه‌ی مردم با هم چوب بدست حسابش را رسیدند. آقاجان! ما می دانیم فریبکار زمانه ما هم به تقاص کارهایش می‌رسد و می‌دانیم این وعده جز با اجتماع قلب‌هایمان تحقق نمی‌یابد. اما آرزوی‌مان این است که در رکاب شما نسخه‌ی نابودی این ریاکار پیچیده شود. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat
🏴✨﷽ 〰〰〰〰〰 یا لیتنا کنا معک در سکوت خانه، بقچه را گشودم. کتیبه‌ها نفس می‌کشیدند. انگار هر پارچه، پاره‌ای از دلم را با خود داشت. "یا حسین (ع)" از همه بورتر بود، رنگ‌پریده مثل بغضی قدیمی. پهنش کردم روی زمین. کنارش هم "یا ابالفضل" . دلم لرزید. صدای روضه‌ی برادر آمد… مثل نسیمی از میان گلوی بریده. نفسم تنگ شد، ولی گریه نکردم. باید امسال پرچم خانه‌مان قرمز باشد. پرچم قرمز یا حسین (ع). بلند شدم. پرچم را بوسیدم و سنجاق کردم به پرده. سرخی پرچم همه‌جا را گرفت. رنگش نشست روی فرش، دیوار، حتی روی تنم. چیزی در درونم به جوش آمد. نه اشک، نه اندوه، چیزی شبیه عهد "یا لیتنا کنا معک" هنوز می‌توان به آن کاروان رسید. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های محرمی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat @banooye_irany
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 "این صدای ملت ایران است" زن تابوت را در آغوش می‌کشد. سر روی سینه‌ی عزیزش می‌گذارد و نجوا می‌کند. بارها این صحنه را دیده‌ام. با خودم تصور می‌کنم آخرین حرفی که یک زن به عزیزش می‌زند چیست؟ از دوست داشتن‌هایش می‌گوید یا گله می‌کند از جدایی شاید هم دارد قول و قرار می‌گذارد ... امروز می‌توانم به سوال‌هایم پاسخ بدهم. قرار ست تابوت‌های پرچم پیچ زیادی را توی شهر بگردانند. چادر سیاهم را سر می‌کنم و خودم را به تابوت‌ها می‌رسانم. انگار خیلی‌ها آمده‌اند به جواب سوال‌هایشان برسند. به زور نوک انگشتانم را به تابوتی که عزیزی در آن خوابیده می‌زنم. جگرم را کسی می‌چلاند. حس می‌کنم تمام خونم در سر جمع شده. انگار قرار ست منفجر شوم. دهانم بی‌اختیار باز می‌شود. کلمات فریاد می‌شوند و با سرعت زیادی بیرون می‌پرند: "الله اکبر" "الله اکبر" "الله اکبر" تابوت آرام از کنارم می‌گذرد، اما من دیگر آدم چند لحظه پیش نیستم. چیزی در من شکسته، یا شاید چیزی تازه در من ساخته شده. به خودم قول می‌دهم: دیگر فقط تماشا نمی‌کنم. دیگر فقط سؤال نمی‌پرسم. من هم یکی از آن زن‌ها شده‌ام—زنی که تابوت را در آغوش می‌کشد، که نجوا می‌کند، که فریاد می‌زند. وآخرین حرفم «من ادامه‌ دهنده راهت خواهم بود.» ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat @banooye_irany
من هنوز آماده نشده بودم
ا﷽ روایتی از من هنوز آماده نشده بودم صورتش یک‌دست زرد شده بود. شال مشکی را دور تا دور صورت پیچیده بود بی‌آنکه مدل خاصی به آن داده باشد. نگاهش از عکس روی مزار برداشته نمی‌شد. از پشت نرده‌ها عکس روبرویی را به خوبی نمی‌دیدم. انگار مرد جوانی بود با چشمانی خیره شده. مداح با صدای بلند دل می‌سوزاند از همه. آدم‌ها دورتا دور قبرهای خاکی که با گلایل‌های سفید پوشانده شده بود، حلقه زدند. زن را روی صندلی نشانده بودند. بچه‌ای دور و برش نبود تا حواسش را برای لحظه‌ای پرت کند. با صدای هق هق به خودم آمدم. روضه خوان از مرد جوانی می‌خواند که در میدان تکه‌تکه شده بود؛ روز علی‌اکبر بود. نمی‌دانستی از گذشته می‌گوید یا حال را توصیف می‌کند. صداها به فریاد و فغان تبدیل شد. زن هنوز در تیررس بود. با خودم می‌گفتم: الانه که از حال بره ! اسم لیلا که آمد دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. اختیار شانه‌هایم از دست رفت. دختر نوجوانم لب‌هایش را به گوشم چسباند و گفت: میشه دعا کنی منم اینجوری شهید بشم. حالا دیگر افتاده بودم وسط روضه‌ای مصور. لحظه‌ای خودم را جای لیلا خاتون و لحظه‌ای دیگر جای زن جوان روبرویم گذاشتم. دلم می‌خواست بگویم می‌توانم ولی درد سینه، امانم را برید. با دست سینه‌ام را چنگ‌مال کردم. درد تا نوک انگشتانم دوید و مجبورم کرد از مزار دور شوم. من هنوز آماده نشده بودم. شاید این زن هم دوهفته پیش همین فکر را با خودش می‌کرد. لحظه‌ای که به مردن همسرش فکر می‌کرد قلبش تیر می‌کشید . دنیا روی سرش آوار می‌شد. اما حالا روبروی مردش نشسته، بی آنکه یقه بدراند یا نعره سر بدهد یا حتی بیهوش شود. شاید هم توی دلش غرور مال شده، از همان‌ها که وقتی نفر اول مسابقه‌ای می‌شوی همه‌ی وجودت را پر می‌کند. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/banooye_irany
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا﷽ روایتی از 🔻توجیه _مامان گشنمه؟ پسرک روی صفحه چشمش را می‌گیرد. پاپیچم می‌شود تا حرفش را بفهمد. +اونم مثل تو گشنه‌س. _پس چرا استخوونای من معلوم نیس؟! 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻من دعوت شدم! امروز پایم را به مجلسی باز کردند که هرگز برنامه‌ای برایش نریخته بودم. دخترم را که کلاس گذاشتم پله ها را تند تند پایین آمدم. صدای قرآن خواندنشان ولوله‌ای انداخت توی دلم. حوصله نداشتم. دلم می‌خواست این یک ساعت را چرخی بزنم بین مغازه‌های رنگ و وارنگ محله. پا تندکردم تا زودتر از در مسجد بیرون بزنم. بعد از نیم ساعت از این مغازه به آن دکان رفتن و دو سه تا کیسه به انگشت‌ها آویزان کردن، از شدت گرما مجبور شدم دوباره به مسجد پناه بیاورم. قصد کرده بودم گوشه‌ی حیاط توی سایه منتظر تمام شدن کلاس دخترم بمانم؛ اما انگار کسی دست گذاشته بود پشت کمرم و سمت شبستان هلم می‌داد. خنکای شبستان به استقبالم آمد. بردم وسط جمعی زنانه و سیاه پوش. خودم را به کناری کشیدم و آهسته روی دو پا نشستم. نفهمیدم کی دست‌هایم بالا رفت و خورد به سینه‌ام ولی وقتی به خودم آمدم که پهنای صورتم خیس‌خیس بود. زن که سینی چای را جلوی صورتم گرفت جا خوردم. با شرم نگاهش کردم و گفتم: آخه من همینجوری اومدم، دعوت نشده بودم. لبخند معناداری زد و گفت: دعوت شدی که اینجایی، دهنتو شیرین کن. ✍ /تهران 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @banooye_irany
ا﷽ روایتی از 🔻نقاشی هفت صبح ست.. خوابم هنوز کامل نپریده... توی ماشین نشستم کنار دیوار بلند پارک بانوان، همان که پرازنقاشی‌ست... نقاشی‌های عاشورا، ساده‌اند، یک جورهایی بی‌ادعا. زنی از روبرو می‌آيد. نگاهش آرام است... مثل کسی که دنبال چیزی می‌گردد. هر نقاشی را که رد می‌کند، دو دستش را می‌گذارد رویش، بعد به صورتش می‌مالد... انگار می‌خواهد آن تصویر روی پوستش ثبت شود. با خودش حرف می‌زند. لب‌هایش تکان می‌خورد، بی‌صدا، شاید درد دل می‌کند با آنهایی که توی نقاشی‌ها هستند... با حسین، با زینب، با آن کودک خسته. رد می‌شود، می‌رود سراغ نقاشی بعدی. نمی‌دانم چرا، ولی چیزی ته دلم تکان می‌خورد... من هنوز توی ماشینم. ولی یک قسمت از من، کنار آن دیوار است... کنار آن نقاشی‌ها... با الله آخر جمله‌ به خودم می‌آیم، گرمای دستم را روی سینه حس می‌کنم. ✍ /تهران 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @banooye_irany
ا﷽ روایتی از 🔻هوا دم دارد یک شب مانده به اربعین، برق رفته و همه‌جا در تاریکی فرو رفته است. بچه‌ها، هر کدام گوشه‌ای از مبل کز کرده‌اند. فضای خانه سنگین است، حال‌وهوایی غریب دارد. این روزها، هر چیزی بهانه‌ای‌ست برای ترکیدن بغضی که سال‌هاست گوشه‌ی گلویم مانده. نمی‌دانم اسم‌مان «جامانده» است یا «نطلبیده»؛ اما هرچه هست، درد دارد. یکی از بچه‌ها می‌گوید: «بیایین زیارت عاشورا بخونیم.» خانه نفس می‌کشد؛ حالِ مشایه به خود گرفته. صدای بلندِ سلام به امام، فضا را آرام می‌کند. کم‌کم زانوهای جمع‌شده باز می‌شود، دست‌های گره‌خورده آرام می‌گیرند. نمی‌دانم رو به قبله‌ایم یا گنبد طلایی‌اش، اما همه‌مان، دست بر سینه، سلام می‌دهیم... تصمیم می‌گیرم غذای امشب‌مان را به نیت رقیه‌اش نذر کنم. عطر غذا در خانه می‌پیچد... بچه‌هایم نفس‌شان جا می‌آید. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @banooye_irany