eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
715 عکس
119 ویدیو
16 فایل
این جا محل انتشار روایت‌های مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. توضیح بیشتر: https://eitaa.com/khatterevayat/2509 ارتباط با ادمین‌‌ها: خانم یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z خانم جاودان @Sa1399
مشاهده در ایتا
دانلود
تولدشان درست افتاده بود دهه اول محرم. حرف زدیم.مثل همیشه سنگ‌های‌مان را وا کندیم‌. دودوتا چارتا کردیم. خداروشکر بحث سختی نبود. می‌دانستند که محرم صفر، بادکنک و شرشره و جشن چنین و چنان نداریم. فاطمه دلش بادکنک و شرشره می‌خواست. گفت تولد من باشد بعد از محرم و صفر. کوثر اما تولد می‌خواست. گفت بدون بادکنک و شرشره و کیک چنین و غذای چنان. کتیبه «بوی بهشت می‌وزد از کربلای تو...» را که دهه اول از چایخانه امام هادی گرفته بودیم، میخ کردیم سینه دیوار .کیک وانیلی روکش کاکاکویی را که خودم صبح پخته بودم با چند تا بیسکوییت تزیین کردم و شد کیک تولد. چند دقیقه پیش که همه رفته بودند، که چراغ‌ها را خاموش کرده بودم، که می‌خواست بخوابد آمد بغلم کرد و روی گونه‌ام محبتش را وصله زد.تشکر کرد بابت بدوبدوهای امروزم. خواست برود ،نگهش داشتم کوثر چرا می‌خواستی تو محرم برات تولد بگیریم؟ پشتش را صاف کرد، کمی غم به چشمش مهمان شد. _می‌خواستم وقتی دارم شمع ۱۱ سالگیم رو فوت می‌کنم آرزو کنم امام حسین اربعین منو ببره کربلا. حالا من به آغوش کشیدمش. سرش را بوسیدم. _قربونت برم. می‌ریم ان‌شاالله.دعا کن. امام حسین روسفیدمان کن آقا. این بچه به امیدی شمع تولدش را فوت کرده است! ✍جیران مهدانیان 📝روایت ۸۱ @khatterevayat
خادم دورمانده‌ وارد ماه صفر شده ایم و من هرچه نزدیک تر می شویم، ضربان قلبم تندتر می زند و از احساس این که قرار است امسال جامانده باشم در تب و تاب روزها و شب ها مثل برق می گذرند و عقربه ها تندتر و پر صداتر حرکت می کنند برای رسیدن، اما من که خود را در جرگه ی جاماندگان می بینم می گریزم از لحظه ی نرسیدن . همیشه به این فکر می کردم که اگر زمانی فرارسید که نتوانستم زائرت باشم حداقل بخواهی برایم که بتوانم خادمیت را کنم و اگر نشد خادمی در مسیر نجف و کربلا ، لااقل خادمی در موکبی کنار مرز برای زائران دلداده و پای در رکابت ... اما در این اوضاع برای خادم شدن هم شرایط نداشتم نشسته بودم و توی ذهنم حرف می زدم و سخنان امروز استاد را واگو می کردم ... قبل ترها شنیده بودم که کربلا به رفتن نیست به شدن است اما هیچ وقت اینطور که استاد گفته بود در ذهنم بالا و پایین نکرده بودم ... حالا که خود را جامانده از رفتن می دیدم در پی این بودم که دست کم بتوانم خادمی باشم در سرایش شاید که نگاهی و گوشه ی چشمی ... فکر می کردم که حضورم هرچند به اندازه ی سیاهی در مسیر باشد چقدر اثربخش است و اگر نمی شد که بروم زمین و آسمان به هم می آمد و کوله باری از حسرت و بار فراق بر دوش می افکندم و عرق شرم و خجلت از گناه بر جبین می نشاندم ... اما الان هرچه بیشتر می اندیشم، بیشتر پی می برم که کربلایی شدنم نه به دل آشوبه شدن و حسرت خوردن بدون حرکت است همچون زمین گیر شدگان، که در قیام و حرکت در مسیر حسینی شدن و کربلایی شدن است و آن همه که در ذهن داشتم‌ گویی از طمع و سودای خویشتن است، که در زیارت ِبدون شدن حاصلی نیست ... یافته ام که اگر نمی شود رفت و زائر بود یا خادم جوارش ، می شود خادمی کرد و خدمت کرد با کوچک ترین کارها در زمینه ی خدمات فرهنگی و خدمات اجتماعی برای زائران اربعین و از دلِ ِ همین خانه ی کوچکم❤️ ✍عارفه قائمی 📝روایت ۸۲ @khatterevayat
زیارت پدربزرگ و نوه امام کاظم و امام جواد را زیارت کردم.توی صحن حرم، حس می‌کردم وارد حرم حضرت علی ابن موسی شده ام. حس غربت و معصومیت توی حرم بیداد می‌کرد. یک طورهایی انگار پدربزرگ و نوه در غربت باشند. مجاز نبودیم گوشیهایمان را داخل حرم ببریم. دیوارهای جدا کننده از چوب بودند و قدیمی. اما با صفا انگار که رفته ای خانه‌ی بابابزرگ مهربانت. بعد از زیارت رفتیم برای خرید خرما‌ . میوه های رنگارنگ روی میز با نظم و ترتیب کنار هم نشسته بودند. آقایی جوان هم سبزی هایی تازه را روی میزش منظم چیده بود. سمانه پرسید: سبزی ها چند؟ او گفت: خمسه، یک دینار. دیگر حرفی رد و بدل نشد. چند ثانیه بعد، مرد چند بسته ریحان را درون کیسه و گذاشت و به دست سمانه داد. گفت: دعا. و این چند روز که ریحان های پر برکت توی سفره می‌آمد بوی بابا بزرگ مهربانمان توی موکب می‌پیچید. ✍سمیه شاکریان 📝روایت ۸۳ @khatterevayat
باز صدای پای اربعین می آیدوخیلی ها در تکاپوی آمادگی برای رفتن وپیوستن به سیل جمعیت در پیاده روی و ثبت نام خود در زمره عشاق حسین هستند.من و امثال من که بنا به دلایل مختلف جزو بازماندگان از این حماسه عظیم هستیم چه کنیم.مثل هر سال از تلویزیون بر نامه هایی که در این مورد پخش می شود دنبال می کنم.امسال شبکه افق شبکه اربعین شده ومرتب برنامه پخش می کند.دیشب قسمتی از برنامه جاذبه با عنوان صفر نامه که راوی حامد عسکری بود را نشان می داد.چه اسمی صفر نامه.به موکب هایی رفت از هندوستان آمده بودند با بوی ادویه های تند و موکبی از ترکیه وپخش چای  با نوای حسین من باخ یعنی حسین مرا نگاه کن.همه آمده اند تا به چشم حسین بیایند. این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست .از شرق ،غرب،شمال ،جنوب،سیاه ،سفید  ،ترک ،فارس،هندی ،عربی و .....به تو از دور سلام. ✍نسرین ولی پور 📝روایت ۸۴ @khatterevayat
اِسکی روی دنیا کاش می‌شد وقتی از اربعین برمی‌گردیم، تافت بزنیم روی دست و دل‌مان، تا سال بعد. آخر وقتی از کربلا برمی‌گردی تا چند وقت انگار همه چیز را ساده‌تر می‌گیری. انگار پردۀ خانه‌ات با همین یالانی که چند سالی هست رویش نصب شده آنقدرها هم دلت را نمی‌زند. انگار آن دسته مبل‌ات که خراب شده بود، از لیست اولویت‌های تعمیرت خط می‌خورد. انگار یادت می‌رود قبلِ سفر، از دست همسایه‌ات که صدای تلویزیون‌اش سقف خانه‌ات را می‌لرزاند، حسابی کفری بودی و می‌خواستی در اولین فرصت از خجالتش دربیایی. دیگر لیست خریدی که نصفش هنوز دست نخورده مانده روی مخ‌ات رژه نمی‌رود. انگار دیگر از آن آدمی که پشتت حرف زده بود توی ذهنت خبری نیست. انگار راحت‌تر به تاریخ تولدت و اینکه چه کسی یادش بود و نبود پوزخندی می‌زنی و رد می‌شوی. اصلا انگار تا چند وقت بعد از اربعین با آدم‌‌ها بیشتر جوش می‌خوری. طوری که چیزهای تازه‌تری توی چشم‌ات رنگ و لعاب می‌گیرد. انگار دلت می‌خواهد هر وعده که غذا می‌پزی کمی دست و دل باز تر بپزی و قد یک بشقاب هم که شده کسی بیرون خانه‌ات را مهمان کنی. یا مثلا دلت می‌خواهد بروی پیش پیرزن تنهای همسایه و کمی گوش شوی تا حرف بزند. دلت می‌خواهد چند ساعتی با بچه‌های همسایۀ طبقه پایینی بازی کنی تا خانم همسایه بعد از مدت‌ها بنشیند و کتاب مورد علاقه اش را بخواند. انگار خودت را جدا از آدم‌ها نمی‌دانی. حس می‌کنی قطره ای بودی که برای چند روز طعم به دریا وصل شدن را چشید و حالا که برگشته دلش می‌خواهد هر طور شده باز هم دل به دریا بزند. انگار یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی چقدر چیزهای مهم‌تری هست برای فکر کردن و چقدر زیاد، کارِ نکرده داری؛ کارهایی که با فتح کردنش، تو روی دنیا اِسکی می‌روی، نه دنیا روی تو! ✍️ سمانه آتیه دوست 📝روایت ۸۵ @khatterevayat @madare_ghalambaf
الحسین یجمعُنا - دیگه نمیشه جلوتر رفت، باید برگردیم. گردن کشید راهی برای رد کردنم از میان جمعیت پیدا کند. گفتم: زیارت نکرده؟! گفت: چاره‌ای نیست، قفله. از همین‌جا سلام بده. دل و اشکم ریخت، سینه‌ام گرفت، مثل ماهیِ به خشکی افتاده نفس می‌کشیدم، مثل آخرین نفسهای هفت ماهه‌ام. امید داشتم روح و جسم آزرده‌ام کنار حرم آرام بگیرد. نمی‌توانستم اینطور برگردم. یک آن خالی شدم. دیدم زیر قبه امام حسین ایستاده‌ام. تا بالای سرم کشیده شده بود. نه فقط من، کل خیابان و همه‌ی مردم کنار ضریح بودیم. حس کردم با تک تک زائران یکی شده‌ام و آنکه به شش‌گوشه چسبیده، دست مرا به شبکه‌های نقره‌ای ضریح میکشد. حضور گرم و مهربان حضرت را لمس می‌کردم و در آرامشی عمیق و شیرین غوطه‌ور شدم. مریم... مریم... مریم جان. با صدای لرزان همسرم به خود آمدم. از همانجا برگشتیم. زیارت کرده و حاجت روا. ✍درستکار 📝روایت ۸۶ @khatterevayat
از همه جا رونده نمیخوای ۲۰ روز پیش بود ،تماس از مقامات بالا و دستور مادر که شب زودتر بیا مهمان داریم . تا خود شب نقشه چیدم سفر اربعین را مطرح کنم بلکه روزی بشود و همسفر باشیم قبل گفتن من ،در تاریخ مد نظر عازم بودن و گفتن شما هم میای؟ روی ابر ها بودم و خاطر جمع از اربعین امسال اما ولوله دلم امان آسایش نمیداد . دائم گوشزد می‌کرد سفر اربعین که به این راحتی ها نمیشود . نوتیفکشن ایتا بالای صفحه ظاهر شد ما سفرمان به پنج روز زودتر موکول شده و من که هیچ جوره شرایطم به این تاریخ نمی‌خورد . دلشوره هایم واقعی شده بود و نرفتن نا ممکن ترین کار دنیا به هر دری زده ام به هرکسی رو انداخته ام همه دارند به سوی تو روانه میشوند مهربان ترین ارباب جهان از من تاب آوری ممکن شدن نا ممکن ترین کار جهان را نخواهی اللهم ارزقنا حرم آرزومه اربعین برم.... ✍فلاحيان 📝روایت ۸۷ @khatterevayat
هو الرزاق پرده اول؛ کشتی نجات می‌گفت: همیشه وقتی یک زوج را کنار هم راهی زیارت أربعین می‌دیدم، یک غم بزرگ رو دلم سنگینی می‌کرد. تمام وجودم پُر می‌شد از تَرکش‌های غم و ناامیدی‌. غرغر کردن درونم تمامی نداشت. این چه بختی بود من بیچاره گرفتارش شدم. أربعین به أربعین، تو در و همسایه و فامیل و آشنا، آدم بود که داشت کوله سفرش را می‌چید. تنها، با زن، با بچه، با دوست، با خانواده، هر کس هرجور می‌توانست می‌رفت. اما سهم هر ساله‌ی من دریغ و افسوس و حسرت بود. فقط حسرت اربعین ؟! نه! حسرت داشتن شوهری که همراهم باشد، کنارم باشد در سختی و آسانی. من بودم و دختر نوجوان و پسر ۶ساله‌ام. و شوهری که معلوم نبود کجا دارد خماری پس می‌دهد یا نشئه کرده. راستش حوصله هیچ چیز را نداشتم. دلم برای بچه‌های بی‌بابام می‌سوخت. هر سال دست به دامن جدم می‌شدم که شوهرم را سربه‌راه کند و برگرداند به خودش. خودش که مهندس برق بود. و چقدر در کارش موفق. چه زندگی خوب و بی دردسری داشتیم. منی که راحت و بی‌دغدغه زندگی می‌کردم، خرج می‌کردم. ولی حالا چقدر همه چیز به هم پیچیده بود. لعنت به افیونی که شوهرم را گرفت. زندگی‌ام را زیر و رو کرد و تمام آرزوهای کوچک و بزرگم را از بین برد. بی‌تابی دخترم را که می‌دیدم، بیشتر از همیشه دلم می‌شکست. به امام حسین گفتم: « ناسلامتی من بچه‌تونم. شما دستگیرم نباشی، چه کنم. خودت می‌دونی مرد من آدم خوب و درستی بود، نمی‌دونم چرا یکهو از این رو به اون رو شد. خودت درستش کن و بطلب با هم بیایم پابوست. من دیگه از این دربدری خسته شدم. اونم خستس، می‌دونم. ولی خسته‌ای که رمق نداره تکون بخوره. خودت یه تکون به زندگی ما بده.» شوهرم بریده بود، بدجور هم بریده بود. ما را تنها گذاشت و رفت. که گم و گور شود. که در این بدبختی که اسیرش شده، چشم در چشممان نشود. گاهی زنگ می‌زد و حالی می‌پرسید. وقتی شاکی می‌شدم، فقط می‌گفت شرمنده‌ام. باخته بود، بدجور باخته بود. منم انگار رسیده بودم ته خط. دست شسته بودم از شوهری که نیست و اگر هم بود، خمار یا نشئه بود. درد بود روی دردهای دلم. تنها چیزی که سرپا نگهم می‌داشت، بچه‌هایم بود. دلم برای بچه‌های بی‌بابام می‌سوخت. چه گناهی کرده بودند که اینجوری باید نقره داغ اشتباهات ما می‌شدند. دخترم خیلی بی‌تابی می‌کرد. تصمیم را گرفتم، این سری باید تا آخرش بروم. باید تا جان در بدن دارم، تغلا کنم و التماس، که بخاطر بچه‌هایم هم که شده شفای شوهرم را بگیرم. اگر هم درست شدنی نیست، یا من بمیرم یا او. این مصیبت به نحوی تمام شود. دیگر تحملم طاق شده. روی نگاه کردن در صورت بچه‌هایم را نداشتم. محرم بود. دلم را گره زدم به پرچم‌های سیاه عزای ابا عبدالله. گفتم: « یا امام حسین خودت درستش کن، به غریبی و بی‌پناهی بچه‌هات تو خرابه‌های شام. به بی‌کسیشون وقتی تو نبودی بالای سرشون. بابای این بچه‌ها رو خودت برگردون.» چند روز بعد این ماجرا، آمد. یک‌هو جلوی در خانه سبز شد. دمپایی کهنه و پاره‌ای غلاف پاهای بدون جوراب و چرکش شده بود. با لباس‌های کهنه، درب و داغون و ظاهری آشفته دم در واحد ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: « اینجا چکار میکنی؟» به صاحبخانه گفته بودم همسرم ماموریت است. اگر او را با این وضع می‌دید چی؟! آواره می‌شدم. با هزار مکافات خانه گیر آورده بودم. بهش گفتم: « زود بیا تو، تا کسی ندیدت.» هم عصبانی بودم از دستش. هم دلم مچاله شده بود برای این حال و روز زارش. شوهر مهندسم کی آنقدر آش و لاش شده بود که حتی خجالت می‌کشیدم بگویم شوهرمه. یا کسی ببیندش. شانس آوردم بچه‌ها خواب بودند. و پدرشان را در این وضع ندیدند. فرستادمش حمام. برایش غذایی دست و پا کردم. ولی دلم آشوب بود. شروع کرد به غذا خوردن. یک‌هو گفت: « خسته شدم، دیگه نمیتونم. کمکم کن.» باورم نمی‌شد، درست می‌شنوم. کسی که هزار بار بهش گفته بودم بخاطر من نه، بخاطر بچه‌هایت برگرد به زندگی. تمامش کن این زندگی نکبت را. همیشه قسر‌در‌می‌رفت و زیر بار نمی‌رفت. مثل ماهی لیز می‌خورد از دستم، که مبادا با کسی هماهنگ کنم برای فرستادن کمپ اجباری. حالا بی‌حرف و حدیث، آمده نشسته جلویم. که خسته شدم. که کمکم کن. که روسیاه تو و بچه‌هایم؟! این سری ماندنی شد به لطف حسین ع. ✍: مهجور(م.ر) 📝روایت ۸۸ @khatterevayat
‌هوالرزاق پرده دوم؛ زنجیره‌ی مهر محرم بود که از کمپ بیرون آمد. و دوباره برگشت به کارش. خودمان خواستیم یک سال بماند. تا خیالمان راحت‌ شود که امکان وسوسه یا احتمال درگیر‌شدن دوباره کم شده. ماه صفر که شروع شد و حال و هوای کسانی که در تدارک پیاده‌روی بودند. دوباره دلم پر کشید سمت جایی که همیشه آرزو داشتم و همیشه دستم خالی بود. چند ماه پیش گذرنامه‌ام را گرفتم. به امید اینکه بتوانم نذرم را ادا کنم. با اینکه می‌دانستم حالاحالاها نمی‌شود. فکر می‌کردم سفر أربعین هزینه‌ای ندارد. آنجا که خوراک و جای خواب هست. فقط کرایه می‌ماند. خوب مگر چقدر می‌شود؟! شوهرم هم گذرنامه زیارتی‌اش را گرفت. قرار گذاشتیم بچه‌ها را ببریم شهرستان. پیش خانواده‌هایمان. وقتی جدی جدی تصمیم گرفتیم عازم شویم. افتادیم به پرس و جو، که چطور برویم؟! با چی برویم؟! و .... اینجا بود که تازه فهمیدیم لااقل حدود ۴_ ۵ م باید داشته باشیم. هنوز دو ماه از مشغول به کار شدنش، نگذشته با کلی قرض و بدهی این مدت. چطور توانسته بودیم پس‌انداز کنیم؟! انگار امسال هم قسمت نیست. امسال هم باید با حسرت رفتن بقیه را نگاه کنم. ولی ناشکر نیستم. مهم این است که امام حسین به زندگی ما نظر کرده است. دوازده روز مانده به أربعین. دوستم تلفن زد‌. تا شماره‌اش را دیدم دلم هری ریخت. بدهکارش بودم. نفهمیدم چطور سلام و احوال‌پرسی کردم. سریع گفتم؛ « ببخشید، چندبار خواستم زنگ بزنم شماره کارتت رو بگیرم، جور نشد. چه خوب خودت زنگ زدی، شماره کارتت رو بده تو این چند روزه پول رو می‌ریزم. » تند تند داشتم دلیل می‌آوردم که بگویم: حواسم هست بهت بدهکارم. بخدا بی‌خیال نیستم و .... دوستم خیلی جدی گفت: « این حرفا چیه؟ برید برگردید، بعد انشاالله. گفتم نه، حالا شما شماره کارت بده.» مصمم‌تر گفت: « به خدا ناراحت میشم، الان دم سفری موقع پرداخت قرض نیست. نمیگم نمیگیرم که، میگم برید برگردید، بعد انشاالله شماره کارت می‌فرستم. ولی الان لااقل بزار قد یه ارزن منم سهیم باشم تو خدمت به زائر اباعبدالله. دلم خوش باشه که زائر امام حسین رو به هول و ولا ننداختم.» دیگه چیزی نگفتم. پرسید به سلامتی کی می‌روید؟ گفتم: جور نمی‌شود. قسمت نیست. گفت: گذرنامه ندارید؟ _ : نه، گرفتیم. منتها فعلاً شرایط جور نیست. انشاالله بعداً. فعلا قسمت نیست. پرید وسط حرفم و گفت: « راستش یه بنده خدایی نذر کرده برای کسایی که می‌خوان برن پیاده روی، ولی بخاطر مشکل مالی نمی‌تونند برن، مبلغی رو هدیه بده. یادت شما افتادم. شوهرت تازه رفته سرکار. گفتم شاید سخت باشه براتون جور کردن پول.» تشکر کردم و گفتم: « ممنون یادم بودی ولی خوب درست نیست اینجوری. حالا هروقت داشتیم میریم.» خواستم متوجه شود حس خوبی ندارم و خودم را مستحق این کمک نمی‌دانم. سریع گفت : « ببین این بنده‌خدا نذر زائرهای أربعین کرده. تنها شرطش هم یه دل شکسته و تنگ زیارته. تو هم میتونی نذر کنی انشاالله مشکلت حل شد سال دیگه چند نفر رو بفرستی. ربطی هم به چیز دیگه نداره اصلا. فقط نذره. » با خجالت و خوشحالی گفتم: « راست میگی، این فکر خوبیه. انشاالله امسال آقا مثل همیشه نظر کنه و باقی مشکلاتمون حل بشه. سال دیگه ما هم بانی بشیم. شماره کارت رد و بدل شد. » خداروشکر حاجت قبلی‌ام را گرفته بودم. دین پابوسی آقا بر گردنم بود. دوست داشتم زودتر برای عرض ارادت و تشکر بروم. فقط هم در ایام أربعین مقدور بود. خیلی ناراحت بودم از جاماندگی همیشگی‌ام. نمی‌دانستم حسین ع هم خودش دستگیر است، هم محبینش. محب حسین ع مرید راه اوست. بانی و واسطه خیر وصال حسین است همانطور که خود طعم وصال را چشیده. برایش دعا می‌کنم؛ « نذرت قبول. عاقبتت بخیر محب حسین ع. » ✍: مهجور(م.ر) 📝روایت ۸۹ @khatterevayat
"عروسکِ بالای طاقچه " خودم را می‌بینم در حال گدایی در کوچه‌ و خیابان‌ها. چادر عربی رنگ‌و‌رو رفته و پاره‌ای به سر دارم. تکه پارچه‌ی خاک‌گرفته‌ای را روی صورتم بسته‌ام و فقط چشم‌هایم معلوم است. کف دست‌هایم مثل سیم ظرفشویی شده و کاسه‌ی پلاستیکی‌ای به دست دارم. یکهو یادم می‌آید که به عربی " کمکم کنید جون عزیزاتون" چه می‌شود؟ اصلا کجا باید بخوابم؟ واقعا پول‌هایی که جمع می‌کنم قدِ یک وعده غذا می‌شود؟ این‌ها صحنه‌هایی‌ست که در این چند ساعت توی ذهنم می‌روند و می‌آیند. مثل سانِ سربازها و با همان صدای برخوردِ چکمه‌ها با زمین. یعنی خانواده‌ام را دیگر نمی‌بینم؟ آن‌ها فکر می‌کنند چه بلایی سرم آمده؟ چند سال دنبالم می‌گردند و بعد ناامید می‌شوند؟ از میان شلوغی‌ها، با دو دستم راه باز می‌کنم. افتاده‌ام توی دریایی از مردها. البته خیلی‌هایشان پیش‌دستی می‌کنند و خودشان را کنار می‌کشند یا راه را برایم باز می‌کنند. کِرم هم از خودم بود! رفتم نشستم توی حرم آقا و روضه‌ی اسارت خواندم! بعد هم یک‌کاره خواستم که کمی از آن لحظه‌ها را به من بچشاند! پس نباید دم بزنم. حتی نباید بگذارم این سنگ ریزه‌های توی گلویم، کار را خراب کنند! نباید پشت کنم و چشمم بخورد به گنبد آقا یا برادرش. اگر بخورد وا می‌روم. هر چه جلوتر می‌روم تعداد موکب‌ها و آدم‌ها دارد کمتر می‌شود. تاریکی می‌خواهد من را ببلعد. معده‌ام هم خالی بودنش را به رخم می‌کشد. آنقدر ترسیده بودم که حتی به غذاهای رنگارنگ موکب‌ها نگاهم نمی‌کردم. بالاخره از دریا خلاص می‌شوم و به ساحل خلوتی می‌رسم. روی جدولی می‌نشینم. دستم به چیز لزجی می‌خورد و البته مایع! مثل اینکه کوررنگی گرفته باشم، اصلا نمی‌توانم بفهمم چیست. بوی خاصی هم نمی‌دهد. دستم را به خاک کف زمین می‌زنم و بعد روی چادرم می‌کشم. آخر چطور یک نفر می‌تواند آنقدر گیج باشد که محل اسکانش را یادش برود؟ حتی محض رضای خدا یک‌جا را هم نشانه نگذارد؟ زهرا حق داشت که بگوید به درد کاروانی رفتن نمی‌خورم. گوشی‌ام را نیاورده‌ام درست اما می‌مُردم اگر پول‌هایم را می‌گرفتم؟ یا حداقل پاسپورتم را؟ آنقدر فوبیای دزدیده شدن و گم شدن وسایل وجودم را گرفته که عقلم را از کار می‌اندازد. یعنی کسی متوجه غیبت طولانی‌ام شده است؟ اصلا اگر هم بفهمند چطور می‌خواهند پیدایم کنند؟ نرسیده راه افتادم که باید بروم حرم. کار دارم با آقا. کارت چه بود احمق؟ اینکه یک‌کاره بگویی آقاجان تورا به خدا کمی از غم و درد اهلت را بر من بچشان؟ حالا چرا برنمی‌گردی حرم و آنجا کمک بخواهی؟ غرور لعنتی‌ات یقه‌ات را سفت چسبیده نه؟ رویت نمی‌شود بگویی غلط کردم! صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین می‌آید. قلبم شروع می‌کند به بالا و پایین پریدن. کوچه خلوت و تاریک است. دو طرفش خانه‌ها کنار هم نشسته‌اند. از نمای آجری و درهای فلزیِ سوراخ سوراخ‌شان معلوم است که محله‌ی اعیانی شهر نباشد! پرچم‌های مشکی سردرِ خانه‌ها را نسیم ملایمی تکان می‌دهد. دوباره صدا می‌آید. چرا ناگهان قطع می‌شود؟ شبحی از تاریکی می‌زند بیرون. @khatterevayat
بلند است و چاق. صدایش کلفت است. چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم. تمام نیرویم را جمع می‌کنم و فقط می‌دَوَم. یا امام حسین! من چیز زیادی خورده‌ام. نجاتم بده! رحم کن! پاهایم دیگر حتی زق زق هم نمی‌کنند. انگار اصلا مال من نیستند. فقط خیسیِ ترکیدن تاول‌ها را حس می‌کنم. خستگی پریده و ترس جایش را گرفته است. بالاخره به نور و موکب‌ها می‌رسم. می‌ایستم. قلبم اما می‌خواهد بپرد بیرون. سنگ‌ریزه‌های توی گلو هم! قطره‌های عرق از تیره‌ی پشتم شُره می‌کنند. تمام بدنم چسبناک است. به پشت سرم نگاه می‌کنم. خبری از شبح نیست. توهم زده‌ام! دارم خُل می‌شوم. حالا چرا به همچنین جای خلوتی آمده‌ام؟ یکی از موکب‌ها، نوحه‌ی ایرانی مورد علاقه‌ام را می‌زند. نمی‌دانم چرا دلم آرام می‌گیرد. یادم می‌آید حالا رو به حرم‌ها هستم. ناخواسته زانوهایم خم می‌شود و مچاله می‌شوم گوشه‌ای روی زمین. بالاخره همه‌شان باهم بیرون می‌ریزند. آنقدر بلند که نمی‌توانم کنترلشان کنم. نه هق‌هقم را. نه اشک‌ها را. فقط می‌دانم که من آدم چنین خواسته‌ای نبودم! می‌خواستی همین را نشان بدهی آقا؟ من بچه‌تر از این حرف‌ها هستم. سنگ‌ریزه‌ها که بیرون می‌ریزند، سبک می‌شوم. یادِ زیارت عاشورای نصفه خوانده‌ام می‌افتم. دست می‌برم توی جیب مانتویم. تکه‌ کاغذ عرق‌کرده‌ی مچاله را بیرون می‌کشم. چشمم می‌افتد به عکسِ پشتش. ابراهیم هادی دارد نگاهم می‌کند. شرم مثل آب یخی رویم می‌ریزد. من همان دختربچه‌ای هستم که قدم به آن عروسکِ زیبای روی طاقچه نمی‌رسد! جرقه‌ای توی دلم زده می‌شود. قَدَت نمی‌رسد درست! اما دست‌هایت را دراز کن! نمی‌دانم چند دقیقه‌ است که در خیابان نشسته‌ام؟ فقط از صدای پاها می‌فهمم که دارد شلوغ می‌شود. چادرم را از روی صورتم کنار می‌زنم. بلند می‌شوم و لباس‌هایم را می‌تکانم. اسید معده‌ام رسیده توی دهانم و حالم دارد بهم می‌خورد. لب‌هایم را انگار به هم دوخته‌اند. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند و من باز سرگردانم. پشت مردی راه می‌افتم تا بروم سمت حرم. زیر لب می‌گویم بچه‌های کانال کمیل هیچ‌وقت تسلیم نشدند. باید بروم هرطور که شده زهرا و بچه‌ها را پیدا کنم. بالاخره راهی پیدا می‌شود. ✍مبارکه اکبرنیا پ.ن: این روایت برای نویسنده نیست. 📝روایت ۹۰ @khatterevayat