به نام دوست که هر آنچه هست از اوست
من آنجا هستم
خاطرات اربعین
کربلا که میروی باید مقایسه کنی، زمان حضور آمریکا و صدام حسین جنایتکار را با بعد از اعدام او و شکست آمریکاییها در عینالاسد.
تفاوت بسیاری میبینی. البته برای کسانی که آن زمان سفر به کربلا را تجربه کرده باشند.اولین باری که کربلا رفتم سال ۸۵ بود. هنگام گذر از گیت عراق، وجود نحس آمریکاییها و بوکشیدن سگها خیلی آزارت میدهد.نگرانی که زبان و هرم دهانشان به چادر و ساکت برسد. حادثه کربلا را با گوشت و خونت احساس میکردی. با چشمانت میدیدی که چگونه فرزندان بنیامیه و بنیالعباس با سلاح مدرن شهر مقدس کربلا و نجف را قُرق کردهاند. هر جا قدم میگذاشتی، حضور ناپاکشان بر قلب و روحت سنگینی میکرد. ستون ماشینهای سنگین جنگی که تانکرهای سوخت قاچاق را اسکورت میکردند، خیابانهای بغداد را پر ترافیک میکرد. ماشینهای عراقی با احتیاط رانندگی میکردند و حق سبقت گرفتن از آنها را نداشتند.اگر تصادف میشد، طبق قانون کاپیتالاسیون خونت هدر میرفت!
وقتی به مسجد کوفه میرفتی به ناچار زیارت را نیمهکاره رها میکردی چون صدای انفجار انتحاری در بازار کوفه، بغض گیرکرده در گلویت را به هق هق تبدیل میکرد. ناله سر میدادی، خدایا تا کی این همه ظلم را باید تحمل کرد!. الحمدالله در همان سفرمان صدام ملعون هم دستگیر و اعدام شد.
اما وقتی برای اربعین میروی خدا را سپاس از آمریکایی و صدام بعثی و سگهای زنجیر دریدهاش خبری نیست.
روح حاج قاسم و ابومهندس و یاران حشدالشعبی در همه جا حاضر و ناظر هستند. داعش بیریشه را هم ساقط کردند. وقتی در خیابانهای عراق در رفت و آمدی قدرت جمهوری اسلامی را کاملا احساس میکنی.به ویژه از روزی که سپاه غیور و قدرتمند عینالاسد را با موشک نقطهزن کور کرد.
حالا پیاده روی اربعین رفتن دارد.لذت دارد. ترس نداری.اگر افسرده هستی، روانت درمان میشود.اگر قلبت پر از کینه شده است، تبدیل به دوستی و گذشت میشود. وقتی محبت و همدلی عراقی مسلمان شیعه و اهلسنت را میبینی، اشک شوق از چشمانت سرازیر میشود. بخصوص زمانی که موکبدار مسیحی و صائبی هم تو را با سفره دلشان پذیرا میشوند. سرشار از عواطف میشوی. احساسی پر از عطر حبالحسین قلبت را پر از عشق و امید به ظهور میکند. انگار آینده دور را بسیار نزدیک میبینی که این مسیر را برای استقبال و دیدن حضرتش در کوفه گام خواهیزد.
لبیک به ندای هل من ناصرحسین ینصرنی را از زبان همه مذاهب با گوش جان میشنوی. وقتی به سامرا میروی، کنار سرداب؛ آمریکایی مسلح را نمیبینی.او که با عقل ناقصش منتظر بود، امام زمان از پلهها بالا بیاید تا ایشان را ترور کند.
اینگونه بعد هزار و چندی سال از حادثه خونین عاشورا، خون شهیدان کربلا را در رگ تکتک اقوام و ملتها با مذاهب گوناگون ساری و جاری میشود. از خون حسین، دردانه خدا و رسولش گرفته تا خون وحب نصرانی و زهیر و حبیب و حتی غلام سیاه به نام جون. خون شهید مانند تزریق اکسیر زندگی همه را جذب مغناطیس حسین میکند.
همان گونه که انقلاب ایران را بر قلهی استقلال رساند. دست قدرتهای باطل را قطع کرد. توخالی بودن طبل هژمونی آمریکا و اسرائیل و سایر قدرتهای پوشالی را به نظاره ملتها گذاشت. حالا همه آزادگان جهان منتظر هستند، و چشم امیدشان ایران است.
اربعین کلاسی است که درس عملی برای انتظار میدهد. این که باید خودت را نبینی. فقط دیگران را برای عشق به خدا ببینی.در پیاده روی اربعین باید به چرایی تشنه لب ماندن حضرت ابوالفضل در میان لبخند خنکای علقمه، فکرکنی.باید به قله ایثار برسی.آخر صف باشی. در صف آب خنک، غذا، خواب، درمان پاهای آبله زده.همگان را خودت بدانی.
باید به روح جمعی برسی.یعنی روحی که تکثیر شده در چندین میلیون زائر.هرچه برای خود میطلبی برای تک تک پیاده روندگان بخواهی. بلکه اول برای آنان بخواهی و اصلا خودت در میان نباشی. باید هیچ شوی تا دیده شوی.
عراقی شیعه، سنی، مسیحی و صائبی از جهت دوستی و ایثار در رتبه برتر و در حال رسیدن به قله هستند.وقتی در طول سال برای همین عشق و با یاد این همایش بزرگ تلاش میکند و میاندوزد .این همان راه بندگی خالصانه است که ملتها را به عصر ظهور فرزند خلف صالح حسین خواهد رساند.
✍ محمدی
📝 یادداشت ۶۰
#خط_روایت
#یادداشت_اربعین
#یادداشت_مردمی
@khatterevayat
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمتی از حیران نامه ی اربعین ۱۴۰۲
بالاخره به حرم حضرت اباعبدالله رسیدیم.هر چه چشم گرداندم که شش گوشه را از لابه لای جمعیت ببینم نشد که نشد.انگار همه ی دنیا به این نقطه از زمین رهسپار بود و چه شیرین است که آدمیان را ببینی که به اصل خویش بازمیگردند.
منگ بودم.صدای هیاهوی حرم،پس زمینه ی یک سکوتِ سیال بود.سکوتی که بعد از یک شوک عظیم در گوش میپیچد.
داشتم در یک صف طولانی و موجِ ازدحام زائران، قدم قدم به مقصود میرسیدم.
حیف،حلاوت آن لحظه ها در کلام نمیگنجد تا کامتان را شیرین کند.همچون برگی در طوفان،گاهی به دست موج جمعیت به جلو و عقب کشیده میشدم.گاهی به خود می آمدم و دستی به چادر و دستی به دیوار تا از فشار جمعیت بکاهم و نفسی بکشم و گاهی بیخود،غرق در شوق وصال محبوب،سر از پا نمیشناختم.
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا مَلاَئِكَهَ اللَّهِ الْمُقِيمِينَ فِي هَذَا اَلْمَقَامِ الشَّرِيف
خواستم زیارت نامه بخوانم.عجله داشتیم و باید از فرصت استفاده میکردم.در بُهتی عمیق و از پس پرده ی اشک،دنبال خط بعدی میگشتم.
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَارِث...
اشک امان نمیدهد.هق هقم را فرومیخورم.
وَ أَشْهَدُ أَنَّ الأَْئِمَّهَ مِنْ وُلْدِكَ كَلِمَه التَّقْوَي وَ أَعْلاَمُ الْهُدَي وَ الْعُرْوَهُ الْوُثْقَي وَ الْحُجَّهُ عَلَي أَهْلِ الدُّنْيَا
حجت اهل دنیا هنوز مطرود اهل دنیاست آقاجان.اشک امان نمیدهد.
هر طور بود خودم را رساندم که بگویم داریم جمع میشویم تا دوباره تنها نمانید.بچه ها را سر دست گرفته ایم که طفل شیرخواره بدون همبازی نماند.آب هم آورده ایم.آه.اشک امانم نمیدهد.
با چادر های خاکی آمدیم تا دورادور عقیله العرب قدری تازیانه ها را به جان بخریم.اما ما فقط احترام دیدیم بانو جان.
بین راه یک ساعتی، پسر کوچکترم از آب و غذا منع شد تا دارو اثر کند و کسالت مختصرش برطرف شود.روضه ی مجسمی شد.ممنونم آقا جان.رزق روضه در همه حال به ما میرسد.اما اطرافیان خیلی به ما کمک کردند.وقتی زمانش رسید، غذا و آب خودشان را به ما رساندند و کودکم سیر شد.با هر لقمه که میخورد،من هم بغضی فرو میخوردم.
پسر بزرگترم خسته شد و به گریه افتاد.ماشین نبود و معطل شدیم.بغضم را فروخوردم و نوازشش کردم.پدرش هم کنارش بود.میبوسیدش تا ماشین برسد.بغضم را فرو خوردم.
کجا بودم؟
صفِ متراکم پیچی خورد و به رواق ضریح رسید.آه.شش گوشه مقابل من است و باور نکردنی ترین لحظه ی این سفر از راه رسید.چه بگویم؟ چه بخواهم؟
تماشا.خدا را شکر که چشم هایم را آفرید که اکنون میبینم.زیر لب عرض سلام کردم.
اَشْهَدُ اَنَّکَ تَشْهَدُ مَقامیَ
اَشْهَدُ اَنَّکَ تَسْمَعُ کَلامِی
َاَشْهَدُ اَنَّکَ تَرُّدُ سَلامی
اشک امانم نمیدهد.
خجالت میکشیدم که بین این زائران،بدون هیچ آدابی،دارم به ضریح نزدیک میشوم و لایق این نعمت نیستم.ِنکند در قیامت،در بین خیل محبان امام نباشم و به جای دامان ارباب به تاریکی چنگ بزنم.نکند مرا از صف جدا کنند و به تاریکی بیاندازند.نکند نرسم.نکند ...نکند...اشک امان نمیدهد.بُهت در چشمانم میشکند و اشک میشود و انگار دارد نجاتم میدهد.یاد شهدا در نظرم میدرخشد.یک قدم به یاد حاج قاسم.یک قدم مصطفی صدر زاده.یک قدم چمران.یک قدم حسن باقری.دست پاچه میشوم.آقا جان عاشقانت خیلی زیادند.ذهنِ کوچک من یاری نمیدهد.چه کنم؟
به نیت همه ی شهدا و صلحا و علما.به نیت پدر و مادر ها.به نیت جامانده ها.به نیت مادران باردار و کودک دارها.به نیت هر کس در این دنیا امید به نجاتش هست.
صف خیلی آهسته پیش میرود و من خوشحالم.شش گوشه مقابل من است پس چرا عجله کنم؟ کاش تا ابد طول بکشد!
بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ
خدایا در قیامت دست ما را به قدم های امام برسان .منِ بیچاره را رها نکن آقاجان.
ناگهان خجالت کشیدم.از مادران و همسران شهدا خجالت کشیدم و سکوت کردم.
آقاجان آمدم سلام کنم و بروم.شرمنده که موج جمعیت مرا با خودش تا اینجا رساند.گوشه چشمی به خوبان کنی،خنکایش به خار و خسی چون من میرسد و به این دلخوشم.
حالا آنقدر به ضریح نزدیک بودم که داخلش واضح بود.از فکر اینکه بدن مطهر امام حسین علیه السلام در نزدیکی من دفن است به خود لرزیدم.
أَلسَّلامُ عَلَی الرَّضیـعِ الصَّغیر
اشک امان نمیدهد.
خادمانی در کنار ضریح،کارشان این است که زائران را از ضریح میکَنَند و به بیرون هُل میدهند.شنیده بودم در قیامت بهشتیان را به زور از اطراف امام به سمت بهشت میکشند.اینجا اما خادمان،ما را به سمت دنیا هُل میدهند.کاش کنار ضریحت مجالی بود.فرمودند دعا زیر قبة ی شما مستجاب است.
اللهم عجل لولیک الفرج
✍ زهرا حسینپور
📝 روایت ۴۱۵
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
هو
با دخترهام پی سوژه میگردیم. سوژهها خادمهای کوچک موکباند. توی انگشتهایمان را پر از کش مو کردهایم. دو دختر انگار بلندگوی وانت دست گرفتهاند و دارند جنسشان را تبلیغ میکنند. نه، انگار یواشکی بلندگوی وانت را برداشتهاند. میخندند و داد میکشند. "بفرما اسپری گلاب- بفرما اسپری گلاب" . میخوانند و پیس پیس میپاشند. دست دخترهام را میکشم سمت گلابیها. میگویم: "خانم بفرما اسپری گلاب، پاشیدی تو چش و چارمون". از لحنم میفهمند شوخی میکنم یا از چشمهام که بازیشان میگیرد؟ حالا دخترهای من و گلابیها دست به یکی کردهاند تا من خیس گلاب شوم. با زور مادری، اسپریها را میگیرم. میپاشم و میگویم: چشاتونو ببندین، خودتون خواستین.
حسابی که بوی گلاب میپیچد، اسپریها را پس میدهم. چهار دختر هنوز هم از خنده نمیتوانند حرف بزنند. بغلشان میکنم و خداحافظی میکنیم. دختر هفت سالهام میگوید: مامان انتقام خوبی گرفتی. و دختر بزرگم چیزی یادش میآید. میایستم تا بروند به گلابپاشها، هدیه بدهند.
✍ شیرین هزارجریبی
📝 روایت ۴۱۶
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
دویدن زیادی لازم نبود، چون دعوت امام، اتفاق افتاده بود و وقتی امام دعوت میکند، باورنکردنیها، اتفاقات نرمالی میشوند که در دنیای کنونی، مناسبات موجود را بر هم میزنند.
برای همین با اینکه درخواست گذرنامهی زیارتی زهرا در عصر پنجشنبه انجام شد، پیامک دریافت گذر، زیر ۲۴ ساعت به دستش رسید و کل این فرایند یعنی از لحظهای که فاطمه پیشنهاد رفتن من و زهرا را داد تا زمان حرکت، فقط سه روز و نیم طول کشید.
اتوبوس رفتن تا مرز هم با همت و پیگیری برادرم، جفت و جور شد و ما ناباورانه مهیای سفر شدیم.
ادامه_دارد
✍زهراسادات امین فخر
📝 روایت ۴۱۷
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
خانه ای برای خادمی
نمیدانم این خانه را بعد از پا گرفتن اربعین ساخته اند یا از قبل تر همین طور بوده است
به خانه ی خیلی ها دقت کردم
مخصوصا آنهایی که در مسیر پیاده روی اربعین هستند
خانه های جالبی دارند مثلا این خانه، یک در جدا از داخل کوچه که حتی به حیاط خانه راه ندارد و به گمانم مردان خانه در مدت اربعین در این قسمت ساکن میشوند شاید هم مهمانانی با خود به آنجا میبرند
یا مثلا داخل خانه یک قسمت طبقه ی بالاست که احتمالا محل خصوصی خانه باید باشد
و اتاق هایی که هر کدام یک کولر دارند تا حسابی خنک شوند
سرویس بهداشتی با دو توالت، دو روشویی و حمامی بزرگ با کلی شیر اب ....
اینها برای یک خانه ی معمولی طبیعی نیست و حکایت از آن دارد که این خانه به نیت خادمی ساخته شده
✍زهرا معراجی مقدم
📝 روایت ۴۱۸
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
پارسال همین موقع ها بود از کربلا برگشتیم نجف سه روز از اربعین گذشته بود و موکب ها جمع شده بودند...دوروز بود غذا نخورده بودیم و پسر دوسال و نیمم دائم بهانه میگرفت...
اوایل شارع الرسول و روبروی گنبد ایستاده بودیم که گریه های پسرم اوج گرفت...گشنمه کباب میخوام...
سرچرخوندیم یه کبابی کوچولو پیدا کردیم ...رفتیم گفتیم سیخی چند ...شنیدیم گفت ۱ دینار...حساب کتاب کردیم دیدیم اگه نفری دوتا سیخ بخوریم پولمون برای خرج برگشت میرسه بیشتر از اون نه...
شروع کردیم به خوردن ...انگار از قحطی چند ساله برگشتیم تموم که شد اومدیم حساب کنیم گفت نه سیخی ۵ دینار گفتم...انگار پنج شیش تا پارچ آب یخ خالی کردن رو سرمون...هرچی خورده بودیم دردلمون پیچ و تاب خورد و قصد بیرون اومدن کرد..همسرم صورتش سرخ شده بود از استرس و اضطراب من هم خودم رو لعن و نفرین میکردم که حالا میمیردی کوفت نمیکردی...فقط برای بچه میخریدیم و تمام...
یه دفعه شیخی نزدیک شوهرم شد و درگوشش چیزی گفت...در یک لحظه چشانش چنان برقی زد که دل ادم رو اروم میکرد...از شیخ کلی تشکر کرد و دستشو فشرد...شیخ که دور شد قضیه رو پرسیدم...همسرم گفت اومد بهم گفت من هزینه کباب هاتون رو حساب کردم به جاش رفتی ایران حرم امام رضا منو دعا کن...
تا خود حرم اشک بود که از چشم منو شوهرم جاری بود...
همون کربلا نجف پارسال ازشون یه دختر خواستم اگه صلاحمه...امسال حورا خانم ما دوماهه بود و نتونستم برسم به قافله عشق...انشالله سال دیگه بهم توفیق بدن میبرمش پا بوسی اقا....
انشالله....
✍ م.سادات
📝 روایت ۴۱۹
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
بسمالله
*تقاضانامه*
«من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم» آوای خوشی است که از کودکی با جان و دلمان آمیخته. توسط همان مادرهایی که سرزیر چادر کردهاند و در میان اشک، در کام ما شیر ریختهاند.
اما این همه حق هم نیست. حقیقت این است که ما تا به خودمان آمدهایم، در کوچه و بازار و خیابان، از روایتهای سینه به سینه مادرانمان، کام و جانمان با حب تو ای ارباب نازنین آمیخته.
مولای ما که کشتی نجات امت پیامبر شدی و باب رحمت گستردهخدا؛ هزار و چهارصد سال است که انسانها به عشق تو میآیند، با عشق تو ریشه میگیرند و با عشق تو عاقبت بخیر میشوند.
و این سالها؛ هم میلیونها نفر، از سراسر دنیا، به عشق تو در بیابانها قدم میزنند. حالا اما روزهای آخری است که از رنگ کوچههایمان، عطر غذاهایمان، رنگ و لعاب زنان و مردانمان در کوچه و خیابان پر از توست.
مولای ما!
ما ادعایی برعشق تو نداریم، هر آنچه هست و نیست، از لطف شما و خاندان شماست و از دعای مادر شما که بیش از تمام مادرهایمان، درحق تمام شیعیانت مادرانگی کرده.
و سهم دیگرش از آن بزرگانمان بوده از کلینی تا خمینی که ما را با تو آشنا کرده و آتش عشق تو را در دلمان افروختند
و دیگراز مهر و دامان مادرها و نان و سینه زنی پدرهایمان است و الا ما کجا و مهرتو؛
ما کجا و اشک برای مصباح الهدی؟
ما کجا و عاشقانگی برای وترالموتوری که خودخدا به خونخواهیاش برخاسته!
و چه خونخواهی بهتر و عظیمتر از خیزش میلیونها انسان و درخشش نور اسلام بر تارک جهان، آن هم در عصر و زمانهای که تمام شیاطین انسی و جنی در لشگرگاه شیطان جمع شدهاند تا بادهانهایشان نور خدا را خاموش کنند و هیهات که «والله یرید ان یتم نوره و لو کره الکافرون»
مولای ما! ما قدمان کوتاه، تر از آن است که بتوانیم حق مطلب را در تقدیر از تمام کسانی که ما را با شما آشنا کرده و حلاوت نور عشقتان را بر قلبمان پاشیدهاند، به جا بیاوریم، اما مخلصانه در این شب جمعه، از تو تقاضا میکنیم، هم مادرانمان،
هم پدرهایمان، هم هرکه در مسیر کلینی تا خمینی، تلاش کرده، را برخان کرمت میهمان کنی.
*تقدیم به مادران آسمانی به خصوص مادر مداح مخلص اهلبیت سیدرضا نریمانی که دیشب دربازگشت کربلا، مهمان اهل بیت شد.
✍محــــــــــــــــــــــنا(زدبانو)
📝 یادداشت ۶۱
#خط_روایت
#یادداشت_اربعین
#یادداشت_مردمی
@khatterevayat
@almohanaa
*ریسه های دست گیر*
دفعه اولی که از سفر اربعین برگشته بودیم، هنوز روح و جسمم همان جا مانده بود. یادم است تا چند وقت شب ها از خواب می پریدم و چشم هایم را آن قدر گرد می کردم که نشانی از موکب پیدا کنم و خیالم تخت شود وسط موکب خوابیده ام. اما خوب که نگاه می کردم توی رختخواب خانه ام بودم و باز هم غرق یک رویای زود گذر.
دلم نمی آمد حس و حالم پیش خودم امانت بماند و با کسی تقسیم نکنم.
دوست داشتم هر طور شده همه آدم های دور و برم را جمع کنم و از همه رشته های بلند و باریک سفرم که حالا محکم توی بغلشان بودم، حرف بزنم.
دلم یک چیزی توی مایهی مجلس های بعد از زیارت می خواست. از همان مجلس هایی که پدربزرگ همیشه می گرفت. از مکه و کربلا که برمی گشت همه اهل فامیل را به بهانه ولیمه جمع می کرد. بعد هم می نشست با همون لهجه شیرین محلی از خاطرات تلخ و شیرین سفرش حرف می زد. گاهی می زدیم زیر خنده، گاهی هم غرق اشک می شدیم. گاهی هم کنجکاوی مان گل می کرد و حسابی آقاجان را سوال پیچ می کردیم.
راستش زور ولیمه دادن نداشتم. اما زورم به یک چای شیرینی می رسید. چانه ام من هم مثل پدربزرگ گرم و شیرین نبود و باید بهانه کنار چای و شیرین برای گفت و گو جور می کردم.
نشستم به زیر و رو کردن عکس های سفر اربعین.
تعدادی از عکس ها را گلچین کردم و همسر زحمت چاپش را کشید.
بعد هم دور تا دور خانه را طناب کشیدیم و عکس ها را با گیره بهشان آویزان کردیم.
شده بود شبیه زمستان هایی که ریسه های لباس را وسط خانه می زدیم.
حالا بین ریسه ها که قدم می زدم انگار از کنار همه اتفاقات آن چند روز عبور می کردم و همه آن تصاویر توی ذهنم جان می گرفت.
مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. قبل از نشستن، دیدن ریسه ها توجهشان را جلب می کرد. یکی یکی راه می افتادند بین عکس ها. نگاه می کردند. به هم نشان می دادند. می خندیدند. چشم هایشان خیس می شد. گاهی هم علامت تعجب و سوال روی سرشان سبز می شد.
آن ها هم که رفته بودند یک سرنخ آشنا توی عکس ها پیدا می کردند و خاطراتشان را می ریختند وسط.
من هم میان مهمان ها که حالا حسابی غرق عکس ها بودند، راه می رفتم و شیرینی تعارف می کردم.
بفهمی نفهمی حس موکب دار به خودم گرفته بودم که داشت از زوار سفر روحانی حسین پذیرایی می کرد.
دیدار نمایشگاه که تمام شد، مهمان ها دور هم حلقه زدند. فیلم ها و خاطرات شد چاشنی ادامه بحث و هرکس یک گوشه مجلس را دست گرفت.
آخر سر هم تصمیم گرفتیم سال بعد همه مان بشویم یک کاروان به سمت حسین علیه السلام.
از_بندهای_اخوتی_که_گره_می_زند_حسین
✍مریم برزویی
📝 روایت ۴۲۰
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
"قِف احمد! قِف!"
عازم مهران بودیم. کلی زیر آفتاب گشته بودیم بین ون های 20 هزار دیناری 15 هزاری اش را پیدا کنیم.
کمی حالت گرمازدگی داشتم. اما نه اینقدری که بخواهم به این شدت تهوع بگیرم. آن هم اول راه.
گفتم:"بد میره! خیلی بد میره"
همسرم انگار متوجه نشده بود. حال من را که دید حساس تر شد.
دیگر نیازی به توجه کردن نبود. راننده ون نقطه ی خالی ای از جاده ی شلوغ را پیدا نمیکرد مگر اینکه یکباره میپیچید تویش. شبیه این بازی های speed میرفتیم. یک لحظه توی یک لاین بند نمیشد.سرعت؟
180؟ 200؟پرده را از ترس کشیده بودم که جاده را نبینم!
کم کم بقیه هم تعادل مایع میانی گوششان به هم خورد! همون زیر و رو شدن خودمان.
ولی کسی صدایش در نمی آمد. حتی غر هم نمیزدند.
یکباره شوهرم با بلند ترین صدای ممکن که حجم عصبانیت ترسناکی تویش جمع شده بود فریاد زد:" قِف. قِف سائِق! قِف سائق!"
بعد کمی با پانتومیم مدل رانندگی اش را نشان داد و گفت چته گیج میزنی؟
همه از فریاد یکباره اش خشکشان زده بود. ولی خیلی سریع، باز شدند و فریاد زدند قفففف! قف....
قفففف...
راننده هی چشم و ابرو و دست هایش را بالا پایین میکرد و میرساند که چرا؟؟؟
ولی عصبانیت همه بیشتر میشد.
نگه داشت. همسرم و یک مرد روحانی به اعتراض پیاده شدند.
همسرم رفت سراغ پلیس و راننده با مرد روحانی درگیر شد. وقتی پایین رفت و حالت هایش را دیدیم دیدیم بعله! اصلا کلا شیرین میزند. در حرکات و حرف زدن عادی اش هم تکان های عصبی شدید داشت.
شوهرم که برگشت، راننده کرایه را تمام از مرد روحانی گرفته بود و با زنش آواره اش کرده بود!
شوهرم آمد و گفت تصادف شده پلیس سرش شلوغه. ولی درست رانندگی نکنه میارمش بالاسرش!
این را هرطور بود به راننده هم حالی کرد. حالم بد بود. بالا می آوردم و سرگیجه داشتم. تمام مدت روی پا ایستاده بودم ببینم باید پیاده شوم یا نه. شوهرم سوار شد و کمک راننده به جای راننده نشست.
10 متری نرفتیم که شوهرم دوباره فریاد زد قفففففف! قف!
کمک راننده که حسابی زهره ش رفته بود نگه داشت. شوهرم وسطی هارا پیاده کرد و پرید پایین و رفت. چند دقیقه بعد مرد روحانی و زنش سوار ون شدند.
راضیشان کرده بود که سوار شوند.
ون راه افتاد. دیگر مثل آدم میرفت. دستش را هم از روی بوق برداشته بود.
کم کم باب خنده و شوخی باز شد تا راننده ها اعصابشان سرجاش بیاید.
راننده سالمه، آدم بدی نبود. پرسیدند و گفت نامش احمد است.
از همان جا مسخره بازی ها شروع شد.
_قفففف احمد! مای بارد
_قفففففف احمد! توالت!
_قف احمددد_کباب!
احمد به عربی گفت هرچی تاحالا خوردید بس است! دیگر تمام شد.
_قف احمد صلاه و طعام
قفففف احمددد! شربت!
_قففففف احمد! قف! همینجوری!
پیاده که شدیم راننده ی شیرین ساک های سنگین را از روی ماشین توی سر صاحبانش پرت کرد!
آنقدر فحش دادیم که هرچه زیارت کرده بودیم شست رفت !
بحمدلله سالمیم!
✍ ر.ابوترابی
📝 روایت ۴۲۱
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
@otaghekonji
اربعین تمام شد، من ولی هنوز مچم درد میکند. مچ پایم که نه!
مچ دستم!
از یک ماه مانده بود به محرم، میخواستم بروم موهایم را رنگ کنم و یک دستی به ابرو و قیافهام بکشم. آنقدر گرفتاری دو تا وروجک، در غیاب پدرشان، کار امروز را به فردا و فرداها پاسکاری کرد، که پیراهنهای مشکی مردهای مسجد محله، فرارسیدن محرم را به رویم آورد.
با خودم گفتم عیبی ندارد. حالا من که این همه وقت نرفتم آرایشگاه، دو ماه دیگر هم روش.
من که توفیق ندارم در محرم و صفر کاری بکنم، روضهای بگیرم و ... بگذار همین اندک ادب را به خرج بدهم که اگر با نیت خالص باشد، بارم را بستهام.
غیر از این، یک کار شاق دیگر هم در دستور کار قرار دادم.
تصمیم گرفتم، از روز اول محرم، تا روز آخر صفر، هیچ موسیقی حرامی را گوش نگیرم. حالا کی؟ منِ معتاد مایکل جکسون! که هر روز از صبح علیالطلوع، از نرمش صبحگاهی گرفته، تا پشت فرمان و سر ماهیتابه کتلت و حتی قبل از خواب، با .M.J محشور هستم.
گفتم این ترک گناه بهترین کار است. به استقبالش میروم، قربت الی الله!
مگر نه اینکه امر به معروف و نهی از منکر هدف از قیام امام حسین ع مطرح شده است!
خب، من دو ماه، دور این یک منکر را خیط میکشم، باشد که قبول افتد! همین و همین. زیادتر هم سخت نمیگیرم که بهم فشار نیاید و سر دو روز رهاش نکنم.
راستش برخلاف تصورم، خیلی هم سخت نگذشت.
تا ده روز مانده به اربعین، همهچیز اوکی بود. داشتیم زندگیمان را میکردیم. دور از آرایشگاه و بدون موسیقی.
سی چهل روزی بود، عکس پروفایلها سیاه و سفید شده بود. بعضی هم با تصویر پرچم یا السلام علیک یا ابا عبدالله، عزادار بودنشان را در فجازی علنی کرده بودند.
هرکسی که میشناسم یا رفته بود "پیادهروی اربعین"، یا از "پیادهروی اربعین" برگشته بود، یا پست و استوری میگذاشت راجع به "پیاده روی اربعین"، یا همسر و فک و فامیلش را بدرقه میکرد که بروند "پیادهروی اربعین".
خلاصه همه در دو دنیا مشغول بودند، حقیقی و مجازی.
همه، به جز من!
هر روز به خودم میگفتم، همین دو تا نیتم را به ثمر برسانم، کافی است. الآن وظیفهی من و اولویت زندگی من، همینهاست. خود خدا هم توقع مالایُطاق ندارد ازم. آن هم با دو بچه کوچک. در دوری همسرم که بخاطر شغلش در شهری دیگر و دور از ما ساکن است.
توی همین حال و هوا بودم که توی یکی از گروههای ایتا عضو شدم.
گروهی که مشغول جمعآوری و ثبت روایتهای مردم راجع به اربعین بود. خیلی زود متوجه شدم، بخشی از کار روی زمین مانده. سرتان را درد نیاورم، خلاصهاش این است که روزی n تا روایت برای ادمین ارسال میشد، اما یکی هم در پیج ثبت نمیشد.
به قول دوستان، گفتنی: چشم در اشکانم حلقه زد! با خودم گفتم: " ببین، مایکل رو ترک کردی، خدا ازت قبول کرده! حتما هم قبول کرده. چرا که نه! وگرنه این کار رو جلوی پات قرار نمیداد."
ساعت از یک شب گذشته بود،
از حالت درازکش، بلند شدم و به رسم ادب، روی دوزانو نشستم.
ایرانسل و فیلترشکن را آتش کردم و به قول همشهریهایمان "دِ برو که رفتی!"
پیج را سر پا کردم. چند پست ابتدائی و معرفی را گذاشتم. گروهی تشکیل دادم و دوستانی که علاقه و وقت داشتند، دور هم جمع کردم. حالا گلاب به رویتان، نمیخواهم ریا بشود، برای همین، خلاصهاش میکنم. فقط میگویم که ظرف ۲۴ ساعت آینده، فقط ۴ ساعت خوابیدم.
کار خیلی سنگینتر از چیزی بود که من در ابتدا تصور کرده بودم. نیروی متخصص لازم داشتیم، و نیز، چند نفر آدم بیکار یا حداقل بیبچه!
حسابی مشغول بودیم،
که یک دفعه از مقامات بالا، خبر رسید، پیج مربوط به آن مجموعه، چند روز قبل از احساس وظیفهی ناگهانی و انتحاریگون من، تاسیس شده بوده و ادمین متخصص و اینستاگرامر هم موجود دارند. نیازی هم به کار مبتدیانهی من و گروهم ندارند.
در یک کلام، کلّ فعالیت و بدوبدوی مجازی من در آن یکی دو روز، رفت هوا!
با خاک یکسان شده بودم. بدجور.
خودم پیش خودم! لهِ لِه!
پشت فرمان بودم. زدم کنار. مچ دستم را که با مچبند کشی بسته بودم ماساژ میدادم.
و نمیدانستم چطور برای دختر ۵ سالهام علت اشکهایم را توضیح بدهم.