eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
228 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
ا﷽ روایتی از 🔻نگاهمان به قدم‌های بچه‌هاست قبل از سفر اربعین تمام پیام‌ها و اطلاعیه‌ها را چک می‌کنیم ببینیم کدام عمود چه دارد موکب حرم کدام عمود تعمیر کالسکه کدام عمود تعمیر کوله پشتی کدام عمود فلان مداح محبوب کدام عمود ولی برنامه‌ریزی دست کسی دیگر است. جوری برایت می‌چینند قشنگ‌تر از آن چیزی که خواستی. مخصوصاً اینکه تنظیم حرکتت، استراحتت، غذا خوردنت، موکب رفتنت و.. همه با ساعت کوچولوهایت باشد. تصمیم گرفتیم با هدف تکریم زائران کوچکمان، پیاده‌روی را شروع کنیم. لحظاتی که در اوج پیاده‌روی هستیم و می‌خواهیم ادامه بدهیم؛ ولی بچه‌ها تصمیم می‌گیرند که بازی کنند یا بچه‌ها تصمیم می‌گیرند که روی صندلی بشینند یا توی موکب دراز بکشند؛ یا بروند جلوی آبپاش و سرتاپایشان را خیس کنند، یا وقتی جایی که با عجله داریم حرکت می‌کنیم، خیره به سمتی نگاه می‌کنند، کاروانی از شترها را می‌بینند و از حرکت می‌ایستند. موکب‌دارها هم یک احترام و تکریم خاصی به بچه‌ها می‌گذارند مخصوصاً به دختر بچه‌ها. ما نگاهمان فقط به قدم‌های بچه‌هاست فقط با قدم‌های بچه‌ها حرکت می‌کنیم با گشنگی بچه‌ها گرسنه میشویم و با تشنگی بچه‌ها تشنه.... اما آنهایی که ۱۴۰۰ سال پیش این راه را رفتند به تشنگی و گرسنگی و خستگی بچه‌هایشان توجهی نشد😭💔 آه از تشنگی و خستگی اهل بیت اباعبدالله... /قم 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻خانواده‌ی نظر کرده یکی از دوستانمان هرساله برای پیاده‌روی اربعین همراه فرزندان قد و نیم قد خود از قم راهیِ اهواز و سپس کربلا می‌شود. بعضی وقتها همای سعادت بر خانه ما می‌نشیند و برای استراحت میهمان خانه ما می‌شوند و میزبانشان می‌شویم. برایم همیشه سوال بود، چطور در این هوای گرم، با بچه‌ها و کالسکه و ساک این مسیر را طی می‌کنند. یکبار که به منزلمان آمدند از او سوال کردم: که بچه‌ها و خودت خسته کلافه نمی‌شوید؟ واقعادشوار است. گل لبخند بر لبانش نمایان می‌شود و آسمان چشمانش ابری! می‌گوید: شیرین‌ترین لحظات عمرِ من و همسرم دراین سفر اتفاق می‌افتد. سختی‌هایش هم شیرین است. طوری که وقتی به شهرمان برمی‌گردیم، تا چند روزی خاطرات این سفر، بحث گرم و شیرین خانه‌مان است و لحظه‌شماری می‌کنیم برای اربعین سال بعد.. دوباره پرسیدم: درست است. ولی نمی‌ترسید در این هیاهو و شلوغی یکی از فرزندانت گم شود؟ با پاسخی که می‌دهد لرزشی از ترس و هیجان بربدنم پیچید: اتفاقا اینبار پسرک نوپایم درمسیرِ نزدیک عمود ۱۴۰۷ گم شد. من و همسر و خانواده و گروهی از خادمین مواکب همه جا را جستجو کردیم ولی.. یکساعتی گذشت دیگر از گریه جانی نداشتم که راه بروم کناری نشستم. همسرم کنارم ایستاد، صدای پر از بغصش به گوشم می‌رسید. نگاهی به مسیر منتهی به حرم حضرت عباس می‌کند و سید عباس کوچکمان، گمشده مسیر را از او می‌خواهد. من هم در دلم مادرش را قسم می‌دهم فرزندم را به من برگرداند. نسیمی از آرامش بر دلم نشست. ذکر صلوات برلبم جاری شد. لحظاتی بعد چند نفری که به مواکب دیگر برای پیدا کردن پسرم رفته بودند با لبخند بر لبهایشان نزدیکمان می‌شوند. از جا بر می‌خیزم، خدای من! درست می‌بینم. سید عباس کوچکم باظرف آبی، در آغوش یکی از آنهاست. همان لحظه من و همسرم سجده شکر به جای آوردیم و قسم خوردیم و قرا گذاشتیم با حضرت عباس(ع) که هر ساله تا توان داریم، در پیاده روی اربعین شرکت خواهیم کرد. در دلم او و صبرش را تحسین کردم. و همچنین مهمان نوازی ارباب جانمان را. و امسال هم قراراست باز میزبان این خانواده نَظَر کرده‌ی حضرت عباس باشیم. خدایا شکرت🙏🌷 /اهواز 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻[انگور سفارشی] در صف ساندویچ فلافل ایستاده‌ایم و به سینی‌های تزیین شده سالاد نگاه می‌کنیم. یکی از خادمان موکب حواسش حسابی به بچه‌های توی صف است. با نگاه مهربان و زبان اشاره سعی می‌کند آنها را به سمت خودش بکشاند. یک نان بزرگ، تقریبا دو برابر لقمه‌های بقیه بر می‌دارد و پنج قرص از فلافل‌های زرد مایل به سبزشان و یک عالمه کلم و کاهو را می‌چپاند در آن و لقمه بزرگ را تقدیمشان می‌کند. بعد از خوردن فلافل‌ها با شهر امام زمان خداحافظی می‌کنیم و به سمت گاراژ راه می‌افتیم . ** در جاده‌ای هستیم که بنظر می‌رسد موکب‌های زیادی نداشته باشد. بچه‌ها آخرین ذخیره آبمان را هم نوش جان کرده‌اند ولی تشنگی بعد از فلافل‌ها هنوز رفع نشده است. یکی از کوچولوها انگور دستفروش‌های کنار خیابان را که خیلی وسوسه انگیز چیده شده، دیده و می‌گوید انگور، انگور؛بقیه هم پشت سرش تکرار می‌کنند. قول می‌دهیم که وقتی رسیدیم به کاظمین انگور بخریم. اما تشنگی با این حرف‌ها فراموش نمی‌شود. به دنبال آب می‌گردیم ولی در تاریکی جاده یک موکب را هم اشتباهی رد می‌کنیم. بچه‌ها غر غر می‌کنند. در دلم می‌گویم حالا معلوم نیست موکب بعدی چقدر جلوتر باشد. با صدای راهنمای ماشین، سرم را بالا می‌آورم. یک موکب بزرگ و چند ماشین پارک شده جلوی آن، بچه ها را ذوق زده می‌کند. سریع پیاده می‌شوند و می‌دوند به سمت آب. مرددم بین نشستن و پیاده شدن ولی پیاده می‌شوم. وارد حیاط موکب می‌شوم؛ محوطه‌ای تمیز و زیبا که دو طرفش بالکن بزرگی دارد با میز و صندلی. از تراس سه چهار پله می‌خورد به پایین و باغچه‌ای بزرگ با چمن و نخل‌هایی با قد متوسط. روی چمن زیر اندازی پهن شده برای زائران. دو بنر بزرگ حاج قاسم و ابومهدی که روی به قول خودمان گل دیوارهای موکب قرار داشت مانند دیدن یک آشنا در شهری غریب دلم را گرم می‌کند؛ پله ها رابالا می‌روم و با چشم دنبال بچه‌ها می‌گردم که دست‌های پر از انگور و لب‌های پر از خنده‌شان را می‌بینم. اشک در چشمانم حلقه می‌زند‌؛ باورم نمی‌شود. یاد مکالمه چند روز پیش با دوستم می‌افتم. _حتما برای سیدعلی چندتا خوراکی که دوست داره بردار و با خودت ببر. _یکی دو تا بيسکوئيت برداشتم نمیشه زیاد برداشت کوله سنگین میشه اما اونجا میزبان امام حسینه. این بچه‌ها هم که مهمون ویژه‌ان؛ خودش ازشون پذیرایی می‌کنه. به مرد عراقی ایستاده پشت میز نگاه میکنم. آبکش بزرگ پر از انگور را نشان می‌دهد و اشاره می‌کند که بیشتر بردارید. یک خادم مشمایی می‌آورد تا مقداری انگور سفارشی هم برایشان ببریم. انگار عنایت خاص امام حسین به بچه‌ها و زائرانش تزریق شده به مردم عراق که اینگونه با محبت و احترام از این جمعیت زیاد با هر قومیتی پذیرایی می کنند. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/valqalam404
ا﷽ روایتی از 🔻پسر عزیزتر از جانم دلشوره امان از دلم برده. هنوز هم دودلم برای رفتن جگرگوشه‌ام، پسرعزیزتر از جانم سیدمصطفی❤️ خوب است جنگ نمی‌رود و اینگونه من بی‌تاب شده‌ام. چه کشیده‌اند مادران شهدا🥺 دلم در تناقض است. گاهی به آغوش می‌گیرمش و فشارش می‌دهم. گاهی ازش دوری می‌کنم که بعدا دلتنگش نشوم. و آخر حریف بغض گلویم نمی‌شوم. آری زور باران چشم‌هایم بیشتر است. شروع به باریدن می‌کنم. کمی می‌گذرد. دلم سبک می‌شود. چه خوب بود این باریدن. ذهنم درهم ریخته. فکرهایم دچار دعوا شده‌اند. یکی در ذهنم می‌گوید اگر گم شود چه؟ اگرگرمازده بشود چه؟ اگر جنگ شود و مدت طولانی‌تری بماند چه؟ اگر دلتنگ من شود و گریه کند چه؟ و هزاران اگر... آن یکی فکر شروع می‌کند به حرف زدن: چه زود سست شدی. چقدر امام حسین علیه السلام را دوست داشتی. پس به اون توسل کن و همسر و پسرت را به او بسپار. تو بهتر می‌توانی نگهدارشان باشی یا اربابش و صاحب کربلا؟؟ سفر قبلی اربعین را مگر یادت نیست؟ خودت هم رفته بودی و همه این اگرها هم همراهت بود. اتفاقی که بخواهد بیفتد، می‌افتد. تو هیچ کاره‌ای! ولی حواست باشد، برگی از درخت بدون اذن خداوند نمی‌افتد. کمی گلاب داخل آب می‌ریزم و سر می‌کشم. تپش قلب‌هایم مرتب شدند. انگاری تنظیم شدند با ریتم‌های مداحی. آرام شدند. صدقه می‌دهم و بار بندیلشان را آماده دم در قرار می‌دهم. در دل قربان صدقه‌شان می‌روم. اینها هم قرار است راهی کربلا شوند. هرچیزی که در راه حسین علیه السلام باشد برای من دوست‌داشتنی‌ست. دلم را آرام می‌کنم که نترس. سال بعد هست. ولی آرام نمی‌شود. دلم گواه‌های خوبی نمی‌دهد. ان شاء الله که دلم دروغ بگوید... 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
3.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا﷽ روایتی از 🔻ژن خوب در دل اربعین. دلم ضعف رفت برایشان. حتماً امام حسین هم روزی هزار بار لپشان را می‌کشد. این فکر من است. فکر من که عاشق بچه‌هام. این‌ همان ژن خوب است که عشق امام حسین را نسل به نسل توی دی ان ای آدم‌ها پنهان می‌کند. راستی من از کدام جدم عشقت را میراث دارم؟ اولینشان چطور دلش برایت لرزید؟ هر که بود دمش گرم و خانه‌اش آباد که ارث گرانی برایم گذاشت. من هم برای نسل‌های بعدی به اشتراک می‌گذارم. کاش امانت‌دار خوبی باشم. ژن خوبم را جوری عظمتش دهم که پر رنگ و لعاب‌تر به دست فرزندانم برسد. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/eghlimaaaa
ا﷽ روایتی از 🔻انی علی العهد راه ارتباطی دیگری جز ایتا و بله نداریم. از دیروز بعد از ظهر که در راه قم بودیم و در ایتا پیام داد که رسیده‌اند کربلا، دیگر خبری از او ندارم. نماز ظهرم را که خواندم، نشستم روی سجاده و قدری فکر کردم. با خودم حساب کردم که ظرف وجودی‌ام چقدر جا دارد؟! چقدر می‌توانم تحمل کنم ندیدنش را؟! با پدرش که عازم شدیم، کوله او را با تمام دقت حاضر کردم و کلاه آفتابی دور دارش را بستم به بند کوله‌اش. ترسیدم جایش بگذارد و آفتاب داغ مشایه، اذیتش کند. ما زودتر از او رفتیم و او ماند که با هم گروهی‌های نوجوانش همسفر شود. حالا هم فقط می‌دانم پسر ۱۵ ساله‌ام رسیده کربلا و در پناه حسین علیه السلام است. امامی که در یک نیم روز، لحظه به لحظه بر تعداد داغ‌های دلش از شهادت جوان و پیر و نوجوانانی که شاید هنوز مثل پسر من پشت لبشان سبز نشده، افزوده شده و آنقدر فدایی داده که حرارت غمشان سالها و قرن‌ها بماند و برسد به زمان ما. تا شاید یادمان بماند که راه را گم نکنیم و «انی علی العهد» بشود سبک زندگی‌مان. /قم 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevaya