eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
715 عکس
119 ویدیو
16 فایل
این جا محل انتشار روایت‌های مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. توضیح بیشتر: https://eitaa.com/khatterevayat/2509 ارتباط با ادمین‌‌ها: خانم یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z خانم جاودان @Sa1399
مشاهده در ایتا
دانلود
62K
در جاده سکوت معنا ندارد، صدای مداحی، صدای «هلابیکم‌» و «تفضلوا»ی مکرر موکب داران، صدای کشیدن شدن کفش‌ها و دمپایی‌های زائران روی آسفالت آفتاب سوخته جاده، که هیچ وقت هم قطع نمیشود، در فضا پراکنده است. در این شلوغی و هیاهو، عده‌ای، سربه‌زیر، خلوت کرده‌اند؛ نمی‌دانم به چه فکر می‌کنند، شاید روضه‌ها را مرور می‌کنند، شاید دلگویه‌ میکنند با حسین، نمی‌دانم... جمع خلوت و جلوت است جاده. ✍ هادی حسن زاده 📝 یادداشت ۳۶ @khatterevayat @hame_ba_ham
قسمت پنجم روزی که حسین وعده‌اش را به بنی‌اسد داده بود نماز صبح را توی جاده خوانده‌ایم و همان جا یک تخم‌مرغ آب‌پز و نان عراقی از موکبی برای صبحانه گرفته‌ایم. نیم‌ساعتی می‌گذرد و حالا روبروی مسجد سهله ایستاده‌ایم برای یک آغاز و رسیدن به اولین عمود. اینجا؛ هم مملو از جمعیت است. گاه در بعضی معابر به دلیل عرض کم فشرده، اما روان. اینجا؛ موکب‌ها روایت خودشان را دارند و خوانش خودشان را. زائر خودشان و میزبان خودشان را. اینجا؛ طریق‌الحسین است و من مثل هزاران هزار زائر دیگر به اشتیاق در این راه قدم برمی‌دارم. گو اینکه تازه متولده شده باشم. از پنج اتوبوسی که با هم همسفر شدیم مسافران یک اتوبوس، مسیررا پیاده به کربلا می‌رویم تا هر جا که رمقی بود تا انرژی دیدار حسین را ازمان سلب نکند. معلم می‌گوید"هر کس تا هر کجا توانست پیاده باشد. نیازی به پیاده‌روی همه مسیر نیست" و دوباره می‌گوید" قرارمان از حالا باشد برای عمود ۵۰ تا هر کس عقب مانده به گروه ملحق شود و دوباره یک استراحت و قرار بعدی در عمود ۱۰۰." چه خوش مسیری است طریق‌الحسین. مردمان این روستاها چه خوش میهمان ‌نوازند. موکب‌ها که جای خود، هر کس با هر چه که در چنته دارد به میزبانی و میهمان‌نوازی آمده است. کودکی یک جعبه دستمال کاغذی به دست گرفته، خانمی یک شیشه عطر کوچک در دست دارد و تن و لباس زوار را خوشبو می‌کند. موکب‌ها به هم نزدیک است و تعداشان زیاد. همه توی یک مسیر قدم برمی‌دارند با هر سن و جنس و رنگی. اینجا؛ گدا فراوان است! گدایی می‌کنند برای پذیرایی از یک میهمان بیشتر. اما هیچ کس احساس مالکیت نمی‌‍کند. هیچ کس خود را مالک هر آنچه هبه می‌کند در خواب و خوراک، نمی‌داند... گویا همه می‌دانند مالک و میزبان خود حسین است،‌ آنگاه که به محض ورود به نینوا قسمتی از زمین کربلا را که در میان روستاهای غاضریه، طف، نینوا بود از قبیله بنی اسد خریداری کرد. همه شان می‌دانند، حضرت سیدالشهدا زمین کربلا را پس از خریدن دوباره به قبیله بنی‌اسد برگرداند ولی شرط کرد؛ زمانی،‌ کسانی به این سرزمین می‌آیند از آنها پذیرایی کنید. و امروز همان زمان است که حسین وعده‌اش را به بنی‌اسد داده بود. حالا فرقی نمی‌کند در خاک نجف باشد یا کربلا! ✍ مهری فروغی 📝 روایت ۳۰۶ @khatterevayat
به نام خدا برای پیدا کردن محل استراحت کمی دیر شده است. چند ساعتی از اذان مغرب گذشته و پیدا کردن موکبی یا جایی برای گذارندن شب سخت است. کالسکه وصله پینه شده زهرا برای دختری پنج ساله کمی کوچک شده است؛ اما دم برنمی‌آورد و هوای دخترک را دارد. محمدحسین هر چند دقیقه کوله‌اش را پشتش جابجا می‌کند؛ اما حاضر نمی‌شود پیشنهاد علیرضا را قبول کند و هرچند مدت کوتاهی زحمت کوله‌اش برای بابا باشد. مجتبی نسبت به ظهر حالش کمی بهتر است الحمدالله. به کوله‌ٔ طاق‌باز افتاده‌اش روی سایبان کالسکه اشاره می‌کند و می‌گوید: زن داداش، اون‌رو بده من، یه خورده کوله محمد رو بگیر. اما محمدحسین مقامت می‌کند، تصمیم دارد کوله‌اش را بار هیچ‌کس نکند، حتی کالسکه. مانده‌ام پسر ده ساله این‌همه صبر و توان را از کجا آورده. ساعت نزدیک دوازده شب هست و کمی از ازدهام جاده در موکب‌ها پراکنده شده است. علیرضا کوله‌ام را جلوی سینه اش آویزان کرده و کوله‌ خودش پشتش است، مانند همبرگری بین دو نان گردالی. روضه و گاهی قسمت‌هایی از زیارت عاشورا را زمزمه می‌کند. ساعت از دوازده گذشته، هوا حسابی خنک شده است و باید سریع‌تر جایی برای استراحت پیدا کنیم. رسیده‌ایم نزدیکی وروری کربلا. در تاریکی کنار جاده، متوجه موکبی ایرانی که به نظر می‌آید برای اصفهان باشد می‌شویم. انواع دمنوش را همراه با نبات، برای زائران سرو می‌کنند. می‌زنیم کنار و نفسی تازه می‌کنیم. دمنوش‌ها حالمان را جا می‌آورد. سراغ موکبی جایی برای شب میگیریم. خانمی که سایه و تاریکی، مجال دیدن صورتش را نمیدهد، با صدای گرم و صمیمی می‌گوید: اینجا ما جای خواب نداریم؛ اما یه ده تا عمود برید جلوتر سمت راست داخل کوچه موکب بچه‌های قمه. اونا سرویس و استراحت دارن. زهرا از خوردن دوتا دمنوش به‌لیمو و زعفران سرکیف هست. از کالسکه می‌پرد پایین و میخواهد پیاده‌روی کند. بی معطلی کوله‌هایمان را داخل کالسکه جاگیر می‌کنیم. لخ‌لخ دمپایی‌های زردِ پاپیونی‌ِ کوچک زهرا روی آسفالت جاده، برایمان روضه می‌شود. مثل هر باری که هر لحظه حضورش، نگاهش، حرفها و کارهایش برایمان روضه هست. روضهٔ رقیه(س). وارد شهر کربلا می‌شویم. کوچکی تن و جثه محمدحسین بدون کوله‌ش بیشتر به چشم می‌آید. بچه‌ها گرسنه هستند و هنوز شام نخوردند. به عمود ۱۳۹۱ میرسیم. می‌گویم: «موکب بچه‌های قم که خانومه می‌گفت باید همینجاها باشه». مجتبی می‌گوید حین آمدن توی مسیر چشم گردانده، اما به نظرش این‌جا موکبی نباشد. ساعت از دو نیمه شب گذشته، سکوت و تاریکی، فارغ از هیاهوی قدم‌های آنطرف خیابان، بر این قسمت سایه افکنده. جستجویمان بی‌فایده است. مسیرمان را به سمت داخل شهر ادامه می‌دهیم. حدود دو عمود جلوتر، سر کوچه‌ای، مردی عراقی با هیکلی تنومند، مو و محاسنی تقریباً سفید خاکستری و دشداشه مشکی بلند با دمپایی های سفید، ایستاده است. می‌توان فهمید چشمش به ماست. کمی می‌ترسم. چشمم ناخودآگاه سمت علیرضا می‌چرخد. نگاهمان تلاقی می‌کند. او هم مضطرب شده. کوچه و فضا زیادی ساکت و تاریک هست. مرد چند قدم به سمت ما می‌آید. قدمهایمان را آرام و با احتیاط می‌کنیم. فکر کنم متوجه نگرانی ما شده است. همان‌جا می‌ایستد، دست چپ را اشاره به کوچه‌ می‌گیرد و میگوید: «اهلاً و سهلاً .. سلامٌ علیکم». تا علیرضا بخواهد چیزی بگوید، دوباره مرد دست به سمت کوچه می‌گیرد و چندباری کلمات «الحاج ستّار! بَیت! ضيف! منزل الضيف!» را تکرار می‌کند. نگاه هر پنج نفرمان در آن تاریکی به هم گره میخورد؛ دلهره در وجودمان می‌ریزد. بین اعتماد و شک دو دل می‌شویم؛ اما پاهایمان به کوچه‌ای که مرد اشاره کرده کشیده می‌شود. نزدیک اذان صبح است. صدای چرخ‌های کالسکه پینه خورده زهرا بانو در فضای خلوت و آرام کوچه می‌پیچد. مقابل ساختمان دو طبقه بزرگی که نماکاری سنگ سفید دارد می‌ایستیم. یک در سفید نفررو که به دالان سرپوشیده‌ای باز می‌شود را نشانم میدهد و می‌گوید:«للنساء». لای در کمی باز است. با دست هلش می‌دهم. چشمم به هفت هشت تا کالسکهٔ تاشده‌ای که سرتاسر راهرو، پای دیوار پارک شده‌اند می‌افتد. دلمان قوت می‌گیرد، اما بازهم با نگرانی داخل راهرو را سرک می‌کشیم. صدایی مردانه به زبان فارسی و لهجه قمی سلام علیک و خوش‌آمدگویی می‌کند. دو متر آنطرف‌تر، از پشت در سفید بزرگی، مردی با قد و هیکل متوسط و چهره‌ای ایرانی با لهجه قمی میگوید:«خوش اومدین آقایون اینور»، بعد با دست به همان در سفید کوچک اشاره می‌کند که «خانوما اونور». سپس بلافاصله می‌پرسد«قمی‌یین؟!» علیرضا و مجتبی می‌خندند و می‌گویند «داداش ایرانییم. این‌جا واسه شماس؟» (۱)
(۲) مرد خودش را از دوستان صاحب خانه معرفی می‌کند و می‌گوید چندسال پیش، دهه آخر صفر که حاج ستار مهمانشان بوده باهم رفیق شده‌اند و هر سال بیست روز اول صفر می‌آید کربلا کمک‌دست و مترجم حاج ستار و بعد اربعین هم می‌روند قم برای خدمت زوّار عراقی! زهرا بانوی خواب را بغل میگیرم و داخل ورودی خانم‌ها میشوم. ورود آقایان اکیدا ممنوعه. علیرضا کالسکه را می‌بندد و کوله‌ام را نگه می‌دارد تا زهرا را جاگیر کنم و برگردم. تا به انتهای راهرو برسم، دستگیره در ورودی پذیرایی باز می‌شود و زن عرب جوانی با چشمان خسته و لبی خندان و چهره‌ای مهربان مقابلم ظاهر می‌شود. دستانش را برای گرفتن زهرا بانو باز می‌کند و به عربی چیزی می‌گوید. متوجه نمی‌شوم چه می‌گوید اما از زیان بدنش و حرکات چهره‌اش این‌طور برداشت می‌کنم که می‌گوید زهرا را به او بدهم و بروم وسایلم را بیاورم. دلم نمی‌خواهد ولی دستان سنگینم به سویش دراز می‌شود. زهرا در بغلش جا می‌گیرد. به سرعت کالسکه را کناری جا می‌دهم و کوله را از علیرضا میگیرم و قرار میگذاریم با پیامک در ارتباط باشیم. با محمدحسین و مجتبی هم خداحافظی می‌کنم و خودم را سریع به داخل خانه می‌رسانم. زن، زهرا را همانطور بغل گرفته و با همان مهربانی، سر جایش ایستاده است. از خودم خجالت می‌کشم. از او شرمنده می‌شوم. آرام و عربی چیزی می‌گوید که بازهم متوجه نمی‌شوم. نور ضعیف شبخوابی فضا را روشن کرده است. شش هفت نفر، پراکنده گوشه کنار پذیرایی خوابیده‌اند. در همان تاریکی هم می‌شود متوجه لوکس بودن خانه شد. زن به راه‌پله گوشه پذیرایی اشاره می‌کند. بالا می‌رویم. سالن بالا پر از مهمان هست. همه خواب هستند. اشاره می‌کند به اتاقی که سمت راست سالن هست. سرکی میکشم. دیوار کناری اتاق کوه لحاف و تشک و متکاست. تشک و متکایی برمیدارم و جایی برای زهرا آماده می‌کنم. تمام مدت با مهربانی زهرا را بغل گرفته است. خجالت زده تشکر میکنم و کمک می‌کنم زهرا را بخوابانیم سر جایش. دستم را می‌گیرد و می‌برد دوتا اتاق بزرگ دیگر را نشانم میدهد. متوجه میشوم که اتاق‌ها سه فصله هستند! یکی کولر بسیار خنک دارد برای سرما پسندها؛ یکی فضای متعادل و پنجره بزرگ دارد برای تعادل پسندها؛ و یکی قشلاقی هست و مناسب گرما دوست‌ها! انتهای سالن دری را باز می‌کند. یک حمام بزرگ با همه محصولات بهداشتی و ماشین لباسشویی. پیشنهاد می‌دهد دوشی بگیرم و خستگی به در کنم. روبروی حمام اتاق کوچک مطبخ مانندی هست که دستگاه آبسردکن و چای ساز و قهوه ساز با تمام وسایل و مواد مورد نیاز و مقداری خوراکی و بیسکوئیت و قند و شکر و غیره روی کابینت چیده‌اند. چایی درست می‌کند و دستم می‌دهد. از مطبخ دری باز می‌شود به حیاط پشت بام. حیاط پر از بندرخت‌های کشیده شده از این طرف به آنطرف هست، و همه‌شان پر از لباس مشکی‌اند. زن عراقی می‌گوید میتوانم لباسهایم را که شستم اینجا پهن کنم. چای را میخورم. ازش تشکر می‌کنم و بغلش می‌کنم. شانه‌ام را می‌بوسد. «نورُ عینی» می‌گوید و می‌رود پایین، منتظر مهمان بعدی. ✍🏻 فاطمه محمدزاده 📝 روایت ۳۰۷ @khatterevayat
پرده‌ی هر موکبی رو که کنار می‌زنیم تا جایی برای استراحت پیدا کنیم، تو رو می‌بینیم که گوشه‌ای نشستی و لبخندی از سر رضا به لب داری، دخترکی عراقی استکانی چای پیش روت گذاشته و تو با همون خنده‌ی رضایتمندانه چشمهات رو روی هم گذاشتی تا با بیرون دادنِ نفس، خستگیِ یک عمر مبارزه‌ی سخت رو از تن بگیری! موکب به موکبِ این مسیر، همه‌ی ماءهای بارد و چای‌های عراقیش، تمام خُبزها و فلافلهاش، بشقاب به بشقابِ قیمه‌های نجفی و عدسی‌هاش، خنده‌ی دختربچه‌ها و دویدن‌های پسربچه‌هاش، چرخ کالسکه‌ها و دونه‌دونه کوله‌پشتی‌هاش، همه‌ی پرچمها و علمهاش، مدیونِ یک عمر مبارزه‌ی تو و همرزمهای تو در پهنه‌ی تاریخه. تو هنوزم موکب به موکب، همقدم زائرها می‌ری تا از امن و امان بودن راه مطمئن باشی. به یکی از پشتی‌های عربیِ بین راه تکیه بده سردار و تماشا کن که خدا چطور زحمتهای تو و همه‌ی سردارهای این هزار و چهارصد سال مبارزه رو به بار نشونده. تکیه بده تا خادمی از بهشت برای تو و همه‌ی شهیدهای این راه که حالا در مبیتِ زینب کبری جاگرفتید، چای عراقی بیاره، پرده‌ی موکب رو بالا بزنه و با نشون دادنِ انبوه جمعیت، چشمتون رو به این جاده روشن کنه و دلتون رو به پیروزیِ نهاییِ شیعه، امیدوار... این روزا جاتون خیلی خالیه سردار❤️ ✍ملیحه سادات مهدوی 📝 یادداشت ۳۷ @khatterevayat @sharaboabrisham
به نام او خواب بودم، تمام روزها و سالهایی که آمدند و رفتند و من در شمار جاماندگان بودم و نمی‌دانستم خواب بود و حالا تبدیل به کابوسم شده سوالی که در پی جوابش دربه‌درم روحم را کنکاش می‌کنم و این صدا در ذهنم اکو می‌شود چرااااا؟ تنها در دو قدمی دستانم بودید میروم و هر چه بیشتر جستجو می‌کنم به هیچ چیز نمی‌رسم. توی اینستاگرام صفحات را بالا و پایین می‌کنم محرم است و نزدیک اربعین ذوق رفتن دوستان نادیده دلم را می‌لرزاند کرونا است و همه در فکر باز و بسته بودن مرزها هستند نمی‌دانم دقیق از کجا شروع شد از خواندن کدام کتاب از شهادت سردار بود یا شاید برای گرفتن شفای دخترم بود، هر چه که بود در دلم زلزله به پا شد آتشفشان وجودم ناگهان فوران کرد دست به دامن ائمه و خداوند شدم دنبال گرفتن پاسپورت راهی پلیس به‌علاوه ده شدم برای گرفتن عکس از طاها که فقط 4سالش بود، کمی کار بچه ها گره خورد و تنها پاسبورت خودم بعد از یک هفته به دستم رسید. اما باز جا ماندم... تمام سال ذکر لبم الهم الرزقنا توفیق زیارت کربلا بود سر سجاده زار می‌زدم و از خدا توفیق زیارت طلب می‌کردم توی ماه رمضان شروع به خواندن نماز شب کردم و نیمه شبها عاجزانه خدا را قسم میدادم که امیدم را نا امید نکند اربعین سال بعد آمد و باز هم من جا ماندم... یعقوب شدم در فراق یوسف زلیخا شدم از عشقی که انگار رسیدن به آن محال بود. عاشقی تاوان دارد چه سری بود در این طلب کردن، خواستن و نرسیدن. توبه نامه خواندم و رنج فراق را با تمام وجودش به جان خریدم. باز ندبه و التماس و اشک و اشک شاید گناه آلوده بودم و باید پاک می‌رفتم شاید.... آه امان از این افکاری که روحت را خراش می‌دهند محرم سال 1401 بود که دلهایمان را قرص کردیم و راهی مشهد شدیم قرارهایم را با امام رئوف بستم و ضامنش کردم برای کربلایی که داشت سهمم می‌شد. بعد از برگشت از مشهد سر راه بچه ها را به مادرم سپردم و با همسرم راهی نجف شدیم و من شدم زائرت الحمدلله ✍ ص. فتحی 📝 روایت ۳۰۸ @khatterevayat
به همه مرزها سر زدم، می روم سامرا و برمی گردم کاظمین،صد بار عمودهای مسیر نجف تا کربلا را طی کردم از ۱۱۰۰ می پرم عمود ۱۰ دوباره ۷۲۸ ،با اینکه رسیده ام به آخرین عمود،اما دوباره شروع می کنم عمود ۱.کوچه های خانه پدری را دوباره با حال اضطرار و درماندگی به دنبال مبیت می گردم.کمی در خنکای پنکه های حرم شاه نجف نفس تازه میکنم و پشت در بانوان به بست می ایستم شاید راهی باز شود. به ناچار به پشت بام صحن حضرت زهرا می روم و نگاه را پر میکنم از گنبد با صفای حضرت امیر.از همان جا روحم سر می خورد به بین الحرمین و می مانم سر دوراهی همیشگیِ حرم سقا و حسین.هنوز به قبه نرسیده دعاهایم. می روم موکب معراج شهدا برای استراحت و برای چندمین بار پذیرش می شوم .و شب که میخوابم می گويم فرداگوشی ام را چک نمیکنم که قرار داشته باشد این دلم اما بیدار که می شوم تکرار قصه دیروز و دوباره یکی وضعیت گذاشته "بیا منتظرم" ✍ عربزاده از کرمان 📝 روایت ۳۰۹ @khatterevayat
مرزبان_نامه عمود_۲ اینجا خوزستان، کربلای ایران... سرزمین نخل و نفت و صنعت، با دو یادگار دفاع مقدس، شلمچه و چذابه... همان‌جا که بارها آغشته به خون جوانان وطن شدند اما وجبی از خاک را به دشمن ندادند... همچون حسین علم‌الهدی‌ها و جهان‌آراها تا آخرین قطره خون ایستادند... مردها در خط مقدم و زنان در منطقه جنگی پشتیبان بودند... از ننه قربون‌های رختشورخانه اهواز بگیر تا داغری‌های رختشورخانه بیمارستان کلانتری اندیمشک که روزها و سال‌ها به لباس‌های خونی رزمنده‌ها چنگ می‌زدند و می‌شستند. نفس می‌کشیدند و شیمیایی می‌شدند اما لحظه‌ای خسته نمی‌شدند... منزل شهیدان اسکندری، منزل شهید آل‌رضا، منزل شهید آل‌عمران، منزل شهیدان فرجوانی و یا منزل شهید لر فرقی نمی‌کرد. خانه‌ها همه محل پشتیبانی بودند. از پخت نان و کلوچه بگیر تا مربا و غذا، حتی بسته‌بندی حبوبات و سبزیجات هم انجام می‌دادند. خیاطی و بافتنی تا اسکان رزمندگان برایشان فرقی نداشت این ها فقط گوشه‌ای از کارهای پشتیبانی دائمی ۸ سال جنگ تحمیلی بود. حال چشم باز کن، خوزستانی‌ها را ببین. محیای سفر عشق که شدی، پایت که به خوزستان رسید، همان پشتیبانان جنگ، امروز هم منتظرت هستند. حالا قد و قامت‌ها فرق کرده کمی خمیده‌تر اما چون نخل استوار، این‌بار فرزندان کوچکشان که حالا قد کشیده‌اند در همین مسیر ایستاده‌اند. ایستگاه راه‌آهن، فرودگاه، ترمینال یا سه راه خرمشهر فرقی نمی‌کند، راننده‌ها برای بردنت به مرز به انتظار ایستاده‌اند... از سفر عشق که برگشتی بمان، عجله نکن، خانه‌ها و مساجد و حسینیه‌ها برای استراحتت محیاست. از ماه پیش برایت آماده کرده‌اند. مهمان روی سرشان جا دارد. هر شهر و روستایی که دلت خواست بمانی جا هست. التماست می‌کنند، بمان، خستگی در کن، پذیرایی شو و بعد با آسودگی خاطر به سمت خانه‌ات بازگرد. اربعین است و جلوه‌ای دیگر از حماسه‌سرایی خوزستانی‌ها. پشتیبانان همیشگی منتظرتان هستند... اینجا پشتیبانی دائمیست... جهاد با استعمار و استبداد، دفاع مقدس، راهیان نور و اربعین... خوزستان همچنان دین خود را به اسلام ادا می‌کند. ۴ روز مانده تا اربعین ✍ علی هاجری 📝 یادداشت ۳۸ @khatterevayat @kelkkhiyal
پدر و دختری ساعت یک و نیم ظهر به وقت عراق است. جایی در میانه طریق العلما، از هرم گرما به سایبانی پناه آورده ایم و مقابل کولری که بی آب، به سختی در حال کار کردن است نشسته‌ایم، تا حرارت گرما کمی بیفتد و باز به راه بیفتیم. خسته و گرما زده نشسته ام در یک گوشه که ناگهان چشمانم برق میزند. پدر و دختر با هم وارد موکب میشوند. دخترک باد کولر را امتحان میکند و پدر دنبال وضوخانه است. وضو که میگیرند، جلوی یکی از کولرها می‌ایستند و نماز جماعت دونفره‌شان را به راه می‌اندازند. بعد نماز صدای السلام علیک یا اباعبدالله گفتن پدر سرم را بر میگرداند. این بار هردو دارند زیارت عاشورا میخوانند؛ پدر بلند میخواند و دختر، تکرار میکند. الان هم نیم ساعتی است که روی این تشک جلوی کولر دراز کشیده‌اند. پدر کتاب داستانی را بلند بلند میخواند و دختر نقاشی میکشد. اربعین دونفره پدر و دختری جذابی است... ✍ الف.جیران‌پور 📝 روایت ۳۱۰ @khatterevayat
اگر از من بپرسید،اول علم را بی خیال میشوم،بعد میگویم پا را خدا سیم کشی کرده تا خود قلب.بقیه ی محتویات شکم و احشا،اضافات راه است،وگرنه پا مستقیم وصل است به قلب.مثل توی برنامه کودک ها.آدم های گردی که از یکم پایین تر از سرشان پا دارند.به مغز هم هیچ کاری ندارد.این را مطمئنم.حالا علم هرچه خواست برای خودش بگوید.میپرسید چرا؟ ساده ست.تا حالا شده توی قلبتان پر از ذوق باشد؟همان وقت که پر از خون شده و همه را میپاشد بیرون؟آن لحظه پاهاتان را دیده اید؟میخواهند بدوند.یا مثلا وقتی قلبتان پر باشد از اضطراب،پاها تا بتوانند تکان میخورند.پایین،بالا،چپ،راست.انگار مثلا بخواهند قلب را کمی هم بزنند.وقتی پر از خشم باشید،پاها میشوند اهرم‌.کدام نوع؟نمیدانم.فقط میدانم فشارش میدهید روی زمین و از جا بلند میشوید.حتا این که بعدش چه کاری بکنید هم به پاهایتان ربط دارد.برود،بماند... پاها وقتی جلوی چشممان نباشند،آثارشان پیداست.بهش میگوییم رد پا.بنظر من اما رد قلب است.جای پای دوتا عاشق را دیده اید؟یک جور خاصیست.نرم است.دوتا پای متفاوت کنار هم.جای پای آدم های ناامید انگار کشیده میشود.خیلی نمیماند.اگر مشتاق باشی،پاهارا پر فشار میگذاری روی زمین‌.میخواهی برسی به جایی‌.کجا؟پاهات بهتر از توی قلبت خبر دارند! بنظر من این که جای پا کجا بماند هم خیلی مهم است.مثلا کنار ساحل.جای پاهای کنار سواحل خلیج فارس فرق دارند با پاهای کنار ساحل فرات.حتا جای پاهای کنج خرابه ی کنار خانه تان،با جای پاهای کنج خرابه ی پشت موکب ها. پاها بعضی وقت ها پر میشوند از غم.کی؟آن وقتی که توی قلبت انگار می رسی به یک ناامیدی.امیدت که برود،جان هم میرود.از توی پات.‌اصلا همین نشان که قلب وصل است به پا.جان هم که بدهی،قلب که ایستاد،همان وقت پاهات یخ میکند.تاحالا قلبتان ایستاده؟که پاهاتان یخ کند؟ انگار هرچقدر جان جمع کرده بودی میرود‌.بعدش مینشینی همان جایی که بودی.بعد ترش اگر چشم هات خیلی همراه باشند،تا میبینند هوا پس است،شروع میکنند اشک ریختن. چرا این ها را گفتم؟بخاطر همین جای پاهای توی عکس. مال کجاست؟توی راه کربلا.میبینید؟یکیشان خودش را کشیده تا برسد به امام حسین.یقین توی دلش کلی غم داشته.ناامید بوده از همه چیز جز حسین.آن یکی ولی پر از شور است.پاهاش را محکم کوبیده روی زمین.جای پاهاش از پشت عکس دانلود نشده هم پیداست. من؟جای پای من همان است که نیست.قلبم که ناامید شد،جان از توی پاهام رفت.بعد نشستم روی زمین.حتا چشم هام را هم نگذاشتم بفهمد هوا پس است.توی پس بودن هوا امید است.هوا خوب میشود.ولی توی ناامیدی،فقط همان است که گفتم.نشستم روی زمین.مثلا انگار رها شده باشم.رها از همه ی جان نداشته.از همه ی امیدی که نبود.من اگر بودم همان پاهای کشان کشان بودم.لب هام شروع میکنند دلداریم بدهند.چطور؟مدام میخوانند:یه کنج از حرم،بهم جا بده... توی دلم میگویم،کاش نعمت را از هیچ کس نگیرند.مخصوصا اگر تنها امیدش همان نعمت باشد.مثلا کربلا... ✍ زهرا آصالح 📝 یادداشت ۳۹ @khatterevayat
🏴🏴 نذر سایه بسم الله الرحمن الرحیم 🔰 بعد از پانزده کیلومتر پیاده روی راه دو شاخه شد. یک طرف به جاده اصلی و طرف دیگر ادامه ی طریق_العلماء. با دیدن جمله ای روی دیوار تکیده و بی جان در پناه کوچه ای دو شاخه ته دلم خالی شد. روی دیوار سمت راستی با دست خطی کج و مووج با رنگ قرمز نوشته بود به طرف شط فرات.پیاده ها پیچیدند به طرف راست و من هم. از رو به رو دشتی بزرگ با نخل هایی ردیف به ردیف ایستاده، چشم‌هایم‌را دوره کردند. خنکای نسیم صبح آفتاب نزده از روی شط می خورد به صورت پیاده ها و نمی‌گذاشت عرق کسی بچکد. پیاده ها با مشک های وام گرفته از شط در جهت خلاف جریان آب فرات حرکت کردند. این قسمت از مسیر تک و توک موکب به چشم می‌آمد. شط فرات راست جاده بود و نخل های قامت بسته طرف چپ. شنیدم خانم میانسالی گفت: می خوام بروم لب شط و آبی بزنم به دست و صورتم؛مطمئنم آبی که دست و نگاه سقا بهش خورده شفاست. آفتاب زردی داشت می زد. با خودم‌گفتم از این جا به بعد دیگر نمی شود در جدال آب و آفتاب خیلی راه را ادامه داد. آفتاب زد و چیزی عوض نشد. نخلستان نگذاشت آب در دل پیاده ای تکان بخورد.انگار نخل ها نذر_سایه کرده بودند که کسی گرما نکشد. شاید شط فرات از همان لحظه ی ورود سقای کربلا یاد گرفته که به سینه هیچ تشنه ای دست رد نزند. نیست جز زیبایی که همه چیز در دستگاه قرب امام حسین(ع) کار بلدند! ✍ ملیحه خانی 📝 روایت ۳۱۱ @khatterevayat