🍂 سلام بر صورتهای خضاب شده با خاک!
مردانی که حسرتِ مُشتی خاک ایران را
به دلِ دشمن گذاشتند ...
آبان ماه سال ۱۳۶۱
خوزستان، منطقه شرهانی
مرحله سوم عملیات محرم
محور لشکر۱۴ امامحسین(ع)
گردان امام صادق (علیهالسلام)
عکاس: امیرهوشنگ جمشیدیان
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
┄┅═❁﷽❁═┅┄
9 نكته مهم برای پرورش و تربیت فرزند
1- همیشه به كودک خود سلام كنید و به او احترام بگذارید.
2- زمانی با كودک سخن بگویید و یا بازی كنید كه او مشتاق باشد.
3- در تربیت كودک خود از زورگویی پرهیز كنید و مفاهیم زندگی را با زبان كودک و با عمل خود آموزش دهید.
4- با كودک رفتار محبت آمیز داشته باشید.
5- برای آموختن زندگی به كودک عجله نكنید و اجازه بدهید او از كودكی خود لذت ببرد.
6- ناكامی كودک را محترم بشمارید و او را از شكست نترسانید.
7- كودک را برای خودش و بر اساس توانایی هایش پرورش دهید و نه برای اینكه تصویری از آرزوهای شما باشند.
8- با صبر و سكوت با كودک خود ارتباط برقرار كنید.
9- به سخنان و نواهای كودک گوش دهید و هرگز سعی در خاموش كردن كودک نکنید.
#تربیت_فرزند
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
🔥 میخوان روت قیمت بذارن! حواست باشه!
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
💐
#تپهجاویدیورازاشلو ۱۵۶
خاطرات#شهید_مرتضی_جاویدی
به قلم اکبر صحرایی
7⃣8⃣ بخش هشتاد و هفتم: بیت الأحزان
۱۱ مهر ۱۳۶۲
پیش از ظهر ذوق زده بودم. اینبار معاونش محمد رضا بدیهی را هم آورده بود شهر زرقان. پرسیدم: عمو مرتضی، فقط زرقان میآی؟
لبخند زد و گفت: همهٔ شهرستانهایی که نیرو توی گردان فجر دارن، شهرم حساب میشن، آقای همتی!
زد روی شانهٔ من و و ادامه داد: آقا مسعود، عصر بریم گُلزار شهدا!
_هر چی اشلو بگه، همونه!
با غرور، ابتدا آن دو را بردم زیارت قبر شهدای زرقان. فاتحه که خواندند، برای نماز مغرب و عشاء به مسجد جامع زرقان رفتیم. قبل از نماز و بعد از نماز و قبل تر از آن، در گُلزار شهدا از استقبال و توجه جوانان و مردم شهر از عمو مرتضی غافلگیر شدم. همهٔ مردم شهر کوچک زرقان، او را میشناختند! حماسهٔ والفجر دو و شجاعت بچه های زرقان در آن حمله و بالطبع حرف از رشادت مرتضی فرماندهٔ گردان فجر و ملاقات او با امام خمینی و خطبهٔ نماز جمعهٔ آقای رفسنجانی، او را زبانزد عام و خاص کرده بود. کوچک و بزرگ دورش حلقه میزدند و با او روبوسی میکردند و از هر موضوعی می گفتند: گردان فجر نیرو میگیره؟!
_بخوایم عضو گردان بشیم، باید چیکار کنیم؟
_اجازه بده پیشونیای رو که امام بوسیده، ما هم ببوسیم!
_حکم مستقیم به گردان بگیرم، یا به لشکر المهدی؟
_معلمم، آموزش و پرورش چهل و پنج روز بیشتر با جبههٔ من موافقت نمیکنه، میشه بیام گردان فجر!؟
جوان ها او را رها نمی کردند و توی کوچه و خیابان هم دنبال مرتضی می آمدند. گفتم: دیر شده، بریم خونه؟
_هنوز یه جای دیگه مونده؟
_کجا؟!
_گود زورخونه!
راه چندانی تا زورخانه نبود. با زحمت مردم را جا گذاشتیم و به اتفاق محمدرضا بدیهی به طرف زورخانه رفتیم.
داخل زورخانهٔ زرقان، نفهمیدم چگونه آدمهای توی زورخانه از آمدن مرتضی خبردار شدند. بلند شدند و به نشانهٔ احترام، طلب صلوات کردند. مرتضی کنار گوشم گفت: مسعود، بریم جای همیشگی!
رفتیم و جای همیشگی، مقابل مرشدِ اهل نهاوند نشستیم و به صدای دلنشین او گوش دادیم. مرشد که حدس زده بود آدم مهمی وارد زورخانه شده، سکوت کرد و منتظر اجازهٔ مرتضی شد تا ضرب زدن و خواندن را دوباره شروع کند. مرتضی خیره شد به دور دست؛ مثل کسی که به تازگی عزیزی را از دست داده باشد و یاد دوبارهٔ او زیر و رویش کرده باشد، آهی از عمق وجود کشید! نَمی از اشک چشمانش را گرفت. با صدایی که لرز توی آن افتاده بود، گفت: مسعود، به مرشد بگو روضهٔ مادرمون حضرت فاطمه (سلام الله علیها) رو بخونه!
_چشم عمو مرتضی.
رفتم به سمت مرشد که فاصلهٔ زیادی با ما نداشت. سلام کردم و شروع کردم مختصری از عمو مرتضی گفتن. مرشد هم با شش دُنگ حواسش، زُل زده بود به مرتضی و به حرفهای من به دقت گوش میداد. آخر صحبت هایم گفتم: مرشد، فرماندهٔ ما روضهٔ بی بی فاطمهٔ زهرا (سلام الله علیها) رو میخواد که براش بخونی!
مرشد که از شنیدن اسم جدهٔ سادات، حال و هوایش تغییر پیدا کرده بود، دست به روی چشم هایش گذاشت و گفت: حتما!
برگشتم کنار عمو مرتضی و محمد رضا. اشلو سر کرد توی گوش من و با تأکید روی اسم و فامیلم، گفت: خدا نونت رو نبره «مسعود همتی»، این همه وقت چی میگفتی تو گوش مرشد؟!
_پیغام شما رو!
نگاهی از نوع خاص و معنی دارش به ام انداخت و چیزی نگفت.
حدس زده بود که من چه گفتم و به همین خاطر حالش گرفته شده بود، اما وقتی که مرشد زنگ را به صدا درآورد، ضرب گرفت و محزون شروع کرد به خواندن روضه، مرتضی گویی همه چیز را فراموش کرد؛ چشمهایش به خیسی اشک نشست و تمام وجودش یکپارچه شد حزن و اندوه!
هر چه مرشد بیشتر دم میگرفت و بیشتر گریز میزد به مصایب بی بی فاطمه (سلام الله عليها)، حال و هوای مرتضی و محمد رضا هم دگرگون تر میشد؛ کم کم صدای ناله هاشان به ضجه تبدیل شد.
طولی نکشید که زورخانه شد بیتالأحزان! روضه که تمام شد، دیگر کسی دل و دماغ ورزش کردن نداشت!
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
✍ فلسطین باید به صاحبان خودش برگردد
✏️ رهبر انقلاب: به نظر ما تا وقتی که فلسطین به صاحبان خودش برنگردد، مشکل غرب آسیا حل نخواهد شد. اگر بیست سال دیگر، سی سال دیگر هم تلاش کنند که این رژیم را سرپا نگه دارند ــ که انشاءالله نمیتوانند هم این کار را بکنند ــ مشکل حل نخواهد شد. مشکل آن وقتی حل میشود که فلسطین برگردد به صاحبان خودش، یعنی مردم فلسطینی.
🔹️بخشی از بیانات اخیر رهبر انقلاب در دیدار معلمان. ۱۴۰۳/۲/۱۲
🔸متن کامل بیانات:
💻 khl.ink/f/56208
⚠️سرزمین موعود اسرائیل اگر ایران نبود...
#وعده_صادق
#نهر_تا_بحر
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
4_5951921964619665103.mp3
6.48M
🔸کودکی که با دعای امام زمان سلام الله علیه به دنیا آمد!
به مناسبت روز بزرگداشت شیخ صدوق (۱۵ اردیبهشتماه)
📚 حدیث صداقت
#حکایت
#حامی_شیعیان
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
استوری🍃
_اگر خداوند متاع وجود تو را خریدنی بیابد..هر کجا که باشی و در هر زمان تو را با #شهادت برمیگزیند🕊•.
#سیدمرتضی_آوینۍ
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
💐
#تپهجاویدیورازاشلو ۱۵۷
خاطرات#شهید_مرتضی_جاویدی
به قلم اکبر صحرایی
8⃣8⃣ بخش هشتاد و هشتم: همین چاه
۶ آبان ۱۳۶۲
صبح، داخل ماشین لندکروز فرماندهی، به دستور سرهنگ جوادیان فرماندهٔ تیپ پنجاه و پنج هوابرد شیراز فکر میکردم: سرگرد کریم عبادت، عملیات آینده، قراره گردانت با گردان فجر تپپ المهدیِ سپاه ادغام بشه و هلی برد بشین پشت سر دشمن... با فرماندهٔ گردان فجر جلسه بگیر...
ماشین که رسید به پایگاه پنجم شکاری امیدیه، هیجانم برای دیدن مرتضی جاویدی معروف به اشلو زیادتر شد. اهل شیراز بودم و وصف شجاعت فرماندهٔ گردان فجر را از این و آن شنیده بودم. سرباز راننده ام از نگهبان پرسید: سرکار، مقر فرماندهی گردان فجر کجاست؟
دژبان سورمه ای پوش ورودی پایگاه هوایی امیدیه به جای پاسخ به راننده، ابتدا به اسلحهٔ ژ - سه تاشوی دو محافظِ همراه من خیره شد و بعد برگشت و نگاهی به من انداخت. عینک دودی را از روی چشم برداشتم و گره ای توی ابرو انداختم و خیره شدم به چشمش. خودش را جمع و جور کرد و احترام نظامی محکمی گذاشت و گفت: ببخشین قربان، مستقیم که رفتید، سمت چپ بعد از پمپ بنزین، میرسید به هتل H!
گفتم: هتل H؟!
_بله جناب سرگرد؛ میبخشین قربان، باید اسلحه ها تون رو هم تحویل بدین!
کلت کمری و ژ - سه محافظ ها را تحویل دادیم و ماشین لندکروز داخل پایگاه هوایی شد. پشت لبی برگرداندم و طوری که معلوم نبود با خودم هستم یا محافظِ کنارم، زمزمه کردم: جالبه... گردان بسیج و سپاه، توی هتل H نیروی هوایی!
به محوطهٔ بزرگ ساختمان H رسیدیم، پیاده شدم و همراه راننده و دو محافظ بلند قامتی که لباس پلنگی به تن داشتند، حرکت کردیم به طرف مقر فرماندهی گردان فجر. تعدادی بسیجی لباس خاکی و گاه پاسدار لباس سبز در محوطه پراکنده بودند و با دیدن من و چند محافظ تکاور متعجب شدند. ظاهر ساختمان شباهتی به هتل نداشت؛ ساختمانی معمولی که نمای بتونی آن، انگار سالها بود که احتیاج به تعمیر داشت! راهروی ساختمان هم دست کمی از بیرون آن نداشت و علاوه بر خراب بودن، بسیجی ها از سر تا سر ایران یادگاریهای زیادی با خودکار، مداد و ماژیک روی آن نوشته بودند! داخل هر اتاقی شدم و سراغ فرمانده مرتضی جاویدی را گرفتم،گفتند: داخل محوطه هستن!
اتاق ها مرتب و منظم بودند، اما بر در و دیوار آنها هم یادگاری افراد داوطلب بسیجی در طول چند سال جنگ، به چشم میخورد: ...اعزامی از لار، شیراز، جهرم، کازرون و... به تاریخ... زرقان... داراب...
بالأخره کسی آدرس چرخِ چاه آب را به ما داد!
از هتل H بیرون آمدیم. گوشه ای از محوطهٔ هتل، چشمم به چرخ چاه چوبی قدیمی افتاد که جوانی بالای سر آن ایستاده بود. نزدیک او شدیم تا سراغ فرماندهٔ گردان را بگیریم.
_سلام جوان!
متعجب به لباس شیک و اتو کشیده من و آستینهای بالازدهٔ محافظ ها خیره شد.
_سـ... سـ... سلام جناب سروان...
لبخند زدم. محافظم انگار از شنیدن کلمهٔ سروان بهش برخورده باشد، محکم گفت: ایشان جناب سرگرد کریم عبادت، فرماندهٔ گردان یک تیپ پنجاه و پنج هوابرد هستن!
صدایی از ته چاه بیرون آمد: کریم، دول رو بکش بالا!
جوان با سر و صورت گل آلود، زور زد و با کمک پا و دست، چرخ چاه را چرخاند تا طناب چند دور جمع شد و یک دلوِ لاستیکیِ سیاهِ پُر از گِل بالا آمد! ظرف را از چنگک فلزی سر طناب جدا کرد و گلها را ریخت کنار پایش، روی انبوهی از گِل و لای های دیگر. کمی از او فاصله گرفتم و پرسیدم: ببخشین آقا، میدونی فرماندهٔ گردان فجر، آقای مرتضی جاویدی رو کجا میشه پیدا کرد؟
جوان یا همان کریم لبخند زد و با انگشت گلی سرش را خاراند و اشاره کرد به داخل چاه!
_جناب سروان، اگه عمو مرتضی رو کار داری، با اجازه تون ته همین چاه تشریف دارن!
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
📖 8 کلمه قرآن در مورد حجاب:
🌼يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِنَّ... ۳۱/نور
به نامحرم #نگاه_نکنید
🌼يَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ.
#پاکدامن_باشید
🌼وَ لْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلى جُیُوبِهِنَّ... ۳۱/نور
#بدنها را بپوشانند.
🌼وَ لا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ... ۳۱/نور
#زینت تان را به نامحرم #نشان_ندهید.
🌼وَ لا یَضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ... ۳۱/نور
با #کفش_صدادار جلب توجه #نکنید
🌼فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَول... ۳۲/احزاب
#صداتون_را زیبا نکنید.
🌼وَ لَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ... ۳۳/احزاب
#خودنمایی نکنید.
🌼یدْنِینَ عَلَیهِنَّ مِنْ جَلَابِیبِهِنَّ... ۵۹/احزاب
به زنان بگو خود را #بپوشانند.
‼️پینوشت:
در سایه عفاف و حجاب است که زنان ما در برابر آسیبهای اجتماعی مصون میمانند و از سوی دیگر استحکام و پایداری کانون گرم خانواده از آثار مهم رعایت حجاب و عفاف در جامعه است.
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
🌷خوشا ان نمازی که تو مکبر ان باشی
عزیز دل 🕊سردار شهید
🌹علمدار لشکر امام حسین علیه السلام
حاج #حسین_خرازی
نماز اول وقت
سفارش شهدا
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110