eitaa logo
موسسه قرآنی خیر النساء العالمین
130 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
12 فایل
یا الله یارحمن یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک مطالب این کانال ر هدیه به پیامبر(ص)امامان(ع)خانم فاطمه زهرا(س)وخانم معصومه(س) انشالله که مقبول حق باشد . 🌺(اللهم صل علی محمد و آل محمدو عجل فرجهم ) کپی با صلوات برای فرج آقا و تهیه کنندگان مطالب
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍️ زیبایی‌های زندگی را ببین 🔹وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود؛ زیر شاخه‌هايی طویل و پیچیده‌ درخت بید کهنسال. 🔸دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم‌کردنم شده بود، چون دنیا می‌خواست مرا درهم بکوبد. 🔹پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:‌ نگاه کن چه پیدا کرده‌ام! 🔸در دستش یک شاخه گل بود و چه منظره‌ رقت‌انگیزی! گلی با گلبرگ‌هايی پژمرده. 🔹از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. 🔸اما او به‌جای آنکه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی‌اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: مطمئنا بوی خوبی می‌دهد و زیبا نیز هست! بـه همین دلیل آن را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. 🔹آن علف هرز پژمرده شده بود و رنگی نداشت، اما می‌دانستم کـه باید آن را بگیرم وگرنه امکان داشت او هرگز نرود. 🔸از این‌رو دستم را به‌سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: ممنونم، درست همان چیزی است که لازم داشتم. 🔹ولی او به‌جای اینکه گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه‌ای. 🔸آن وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست دارد، نمی‌تواند ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. 🔹او تبسمی کرد و گفت: قابلی ندارد. 🔸سپس دوید و رفت تا بازی کند. 💢 توسط چشمان بچه‌ای نابینا، سرانجام توانستم ببینم. مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بود. 🔺به‌جبران تمام آن زمانی که خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه‌ای که مال من است را بدانم. آن وقت آن گل پژمرده را جلوی بینی‌‌ام گرفتم و رایحه‌ گل سرخی زیبا را احساس کردم. 🔺مدتی بعد دیدم آن پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم؛ او در حال تغییر‌دادن زندگی مرد سال‌خورده‌ دیگری بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔅 ✍️ کار اگه برای خدا باشه آدم هیچ‌وقت ضرر نمی‌کنه 🔹صاحبخونه جوابم کرده بود. خیلی دنبال خونه گشتیم تا خونه‌ای پیدا کردیم ولی دیوارهاش خیلی کثیف بود. 🔸هزینه نقاش نداشتم. تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم. باجناق عارف‌مسلکم هم قبول کرد که کمکم کنه. 🔹چند روز بعد از تموم‌شدن نقاشی، صاحبخونه جدید گفت مشکلی براش پیش اومده خواهش کرد قرارداد رو فسخ کنیم! 🔸چاره‌ای نبود فسخ کردیم! دست از پا درازتر برگشتیم. 🔹از همه شاکی بودم! از خودم، از صاحبخونه، از خدا و... 🔸اما باجناق با یه آرامشی گفت: خوب شد به‌خاطر خدا نقاشی کردم. 🔹و دیگه هیچی نگفت! راز آرامش باجناق همین بود؛ فهمیدم چرا ناراحت نیست، چرا شاکی نیست و چرا احساس ضرر نمی‌کنه. 🔸چون برای خدا کار کرده بود و از خلق خدا انتظاری نداشت. 🔹کار اگه برای خدا باشه آدم هیچ‌وقت ضرر نمی‌کنه؛ چه به نتیجه برسه، چه به نتیجه نرسه؛ چون نمی‌دونه کاری که برای خدا انجام بشه هیچ‌وقت گم نمی‌شه. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد!
✅دفتر زندگی‌ات را تمیز نگه دار ✍پدری فرزند خود را خواند. دفتر مشق او را كه بسيار تميز و مرتب بود، نگاه كرد و گفت: فرزندم! چرا در اين دفتر كلمات زشت و ناپسند ننوشتی و آن را كثيف نكردی؟ پسر با تعجب پاسخ داد: چون معلم هر روز آن را نگاه می‌كند و نمره می‌دهد. پدر گفت: درست است. پس دفتر زندگی خود را نيز پاک نگاه دار، چون معلمِ هستی، هر لحظه آن را می‌نگرد و به تو نمره می‌دهد. ألَم يَعلَم بأنَّ اللهَ يَري؛ آيا انسان نمی‌داند كه خدا او را می‌بيند.(علق:14)
✅ سختی‌های توأمان با لذت ✍صبر کردن این‌قدر کار سختیه که خدا چند تا پیغمبر فرستاد تا فقط صبر کردن رو به مردم یاد بده. ایوب: صبر در بیماری. یعقوب: صبر در فراق. نوح: صبر بر اولاد بد. لوط: صبر بر همسر بد. موسی: صبر بر مردم نفهم. عیسی: صبر بر عالمان بدون عمل و... ولی لذتش اینجاست که خود خدا می‌گه: 🕋 إِنَّ اللهَ مَعَ الصَّابِرِینَ (انفال:۴۶) ✨ همانا خداوند با صابران است! خدا با ماست، به شرط اینکه صبری جمیل داشته باشیم. 🕋 فَاصْبِر،ْ صَبْراً جَمیلا (معارج:۵) ✨پس صبر كن، صبرى نيكو. ✅ صبرِ جمیل، یعنی پیش خدا تسلیم باشیم و در راه اطاعت از خدا صبر کنیم. 🔻ناامیدى نداشته باشیم و بی‌تابى و آه و ناله هم نکنیم ☘
🌼دنیایی که جز انسان قضاوتش نمی‌کند ✍هیچ مگسی در اندیشه فتح ابرها نیست. هیچ گرگی، گرگ دیگر را به‌خاطر اندیشه‌اش نمی‌کشد. هیچ کلاغی به طاووس، رشک نمی‌برد. و قناری می‌داند قارقار هم شنیدن دارد. هیچ موشی به فیل به‌خاطر بزرگی‌اش حسادت نمی‌کند. و زنبور می‌داند که گل، مال پروانه هم هست. رودخانه به قورباغه هم اجازه خواندن می‌دهد. کوه از مرگ نمی‌ترسد و هیچ سنگی به سفر فکر نمی‌کند. زمین می‌چرخد تا آفتاب به‌سمت دیگری هم بتابد و خاک در رویاندن، زشت و زیبا نمی‌کند. هیچ موجودی در زمین، بیشتر از انسان هم‌نوعانش را قضاوت نمی‌کند و هم‌نوعانش را به خاک و خون نمی‌کشد! ای انسان! دنیا، فقط برای تو نيست...
✅حسرت جایگاه و موقعیت دیگران را نخور ✍در زمان‌های قدیم سقای فقیری زندگی می‌کرد که خر لاغری داشت.سقای تنگدست هر روز کوزه‌های پر از آب را بار خرش می‌کرد و برای فروش به شهر می‌برد. از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی می‌کشید و بارهای سنگینی حمل می‌کرد، جثه لاغر و ضعیفی داشت. روزی از روزها میرآخور، مسئول اسب‌های دربار پادشاه، سقا و خرش را دید و گفت: چه بر سر این خر بیچاره می‌آوری که از او جز استخوان و پوست چیزی باقی نمانده؟سقا با ناراحتی پاسخ داد: راستش را بخواهید به‌خاطر فقر و تنگدستی من، این حیوان زبان‌بسته به این حال و روز افتاده! با اینکه کار زیادی از او می‌کشم اما توانایی خرید علف و غذای کافی را ندارم. میرآخور گفت: اگر می‌خواهی خرت را چند روزی به من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم. مطمئن هستم که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد.سقای بیچاره با خوشحالی پذیرفت و خرش را به میرآخور سپرد.میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و آن را کنار اسب‌های امیران و لشکریان بست. خر بیچاره که تا آن روز هیچ‌گاه مزه جو و یونجه تازه را نچشیده بود، با اشتهای خاصی شروع به خوردن کرد. هنگامی که کاملاً سیر شد، با کنجکاوی به اطراف خود نگریست و در جای جای طویله اسب‌های سالم و با نشاط را دید. با حسرت گفت: خوش به حالشان! ای کاش من هم مثل این اسب‌ها، همیشه اینجا می‌ماندم و بدون رنج و زحمت، زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه می‌خوردم.سپس در حالی که به وضع زندگی فقیرانه‌اش تأسف می‌خورد، با خود گفت: مگر من چه فرقی با این اسب‌ها دارم؟ چرا من خری ضعیف و ناتوان آفریده شده‌ام؟ در حالی که این اسب‌ها در آسایش و نعمت فراوان قرار دارند؟!خر همین طور با خود از این حرف‌ها می‌زد و حسرت می‌خورد، ناگهان چند نفر وارد طویله شدند و اسب‌ها را با سرعت برای بردن به میدان جنگ، زین کردند. فردای آن روز خر بیچاره با صدای ناله اسب‌ها از خواب برخاست. در کمال تعجب مشاهده کرد که تعداد بسیاری از اسب‌ها زخمی شده و تیر خورده‌اند و عده‌ای با خنجر تیز و پر حرارت، تیرها را از بدن آن‌ها بیرون می‌کِشند تا آن‌ها را پس از بهبودی، دوباره برای بردن به میدان و صحنه کارزار آماده کنند.خر وقتی این صحنه‌های وحشتناک را دید و شیهه‌های دردناک اسبان را شنید، با خود گفت: درست است که من خر لاغری هستم و صاحب بی‌پولی دارم ولی به همان زندگی فقیرانه‌ای که داشتم، راضی‌ام! زندگی آرام و راحت این اسب‌ها، فقط ظاهر گول‌زننده‌ای دارد، بیخود نیست که به آن‌ها یونجه تازه می‌دهند، در واقع این غذاها قیمت جان اسب‌های بیچاره است. من دوست دارم هرچه زودتر به نزد صاحب خود بازگردم. این را گفت و گوشه‌ای از طویله منتظر ماند تا هرچه زودتر مرد سقا به سراغش بیاید و برای کار او را به کنار چشمه ببرد.
🔅 ✍ راهی غیرتکراری برای ابراز عشق 🔹یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید: آیا می‌توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ 🔸برخی از دانش‌آموزان گفتند: با بخشیدن، عشقشان را معنا می‌کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «باهم‌بودن در تحمل رنج‌ها و لذت‌بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند. 🔹در آن بین، پسری برخاست و پیش از اینکه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد. 🔸یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. 🔹آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک ببر بزرگ، جلوی زن‌وشوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به‌همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. 🔸رنگ صورت زن‌وشوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرئت کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. 🔹همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به‌سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. 🔸داستان به اینجا که رسید دانش‌آموزان شروع‌ کردند به محکوم‌کردن آن مرد. 🔹راوی اما پرسید: آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ 🔸بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! 🔹راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.» 🔸قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد یا فرار می‌کند. 🔹پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فداکردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. 🔸این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
🔅 ✍ با هزاران وسیله خدا روزی می‌رساند 🔹سلطانى بر سر سفره خود نشسته و غذا مى‌خورد. مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و مرغ بريان‌كرده‌ای را كه جلوی سلطان گذارده بودند، برداشت و رفت. 🔸سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند. 🔹دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند. يک مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت. 🔸سلطان با وزرا و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت‌ها را با منقار و چنگال خود پاره مى‌كند و به دهان آن مرد مى‌گذارد تا وقتى كه سير شد. پس برخاست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت. 🔹سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست‌وپايش را گشودند و از حالت او پرسيدند. 🔸مرد گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال‌التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند. اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى‌آيد، چيزى براى من مى‌آورد و مرا سير مى‌كند و مى‌رود. 🔹سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرد و گفت: در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آن‌ها حتی در چنین موقعیتی می‌رساند، پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بی‌جا داشتن برای چیست؟ 🔸ترک سلطنت كرد و رفت در گوشه‌اى مشغول عبادت شد تا از دنيا رفت
۱۳ نکته رفتاری برای بالابردن آداب اجتماعی : ۱- اگه کسی یکبار تلفن رو جواب نداد سریع دوباره بهش زنگ نزن. ۲- اگه از کسی پول قرض کردی زودتر از اونکه درخواست کنه، پسش بده. ۳- اگه کسی برای وعده غذایی به رستوران دعوتت کرد، گرون ترین غذارو انتخاب نکن. ۴- اگه یکبار دوست شما پول تاکسی داد دفعه بعد تو پرداخت کن. ۵- هیچوقت جلوی فقرا از ثروتت حرف نزن. ۶- وقتی کسی برای شما کاری انجام میده تشکر کن هرچقدر کارش هم ناچیز باشه. ۷- به نظرهای متفاوت از خودت احترام بزار. ۸- وقتی کسی صحبت میکنه صحبتش رو قطع نکن. ۹- اگه رفتاری با کسی داشتی و خوشش نیومد دوباره تکرارش نکن. ۱۰- هیچوقت زیرقولی که دادی نزن یا هیچوقت قولی نده که نتونی بهش عمل کنی. ۱۱- رازهای آدم هارو با خودت به گور ببر. ۱۲- اگه کسی عکس گالریشو نشونت داد عکس های قبل و بعد رو نگاه نکن. ۱۳- در زمان بندیت همیشه دقت کن ؛ زمان برای آدم ها خیلی مهمه...
خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری ✍تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه‌ای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگرچه روزها افق را به دنبال یاری‌رسانی از نظر می‌گذراند اما کسی نمی‌آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره‌ها کلبه‌ای بسازد تا خود را از عوامل زیان‌بار محافظت کند و دارایی‌های اندکش را در آن نگه دارد.روزی که برای جست‌وجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشت، دید که کلبه‌اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می‌رود. متأسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد و فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟صبح روز بعد با صدای بوق کشتی‌ای که به ساحل نزدیک می‌شد، از خواب پرید. یک کشتی‌ آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات‌دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟آن‌ها جواب دادند، ما متوجه علائمی که با دود می‌دادی، شدیم. به یاد داشته باش:اگر کلبه‌ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن، علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می‌خواند.و فراموش نکنید هیچ کار خدا بدون حکمت نیست
وقتتو تلف هر برنامه‌ای نکن! جای تعجب است که مردم یه هزار تومن به یه نفر بدن نگاه میکنن ببینن که اون جنسی که میگیرن هزار تومن می ارزه نمی‌ارزه، ولی دو ساعت وقتشو میده برای تماشای فیلمی یا...هیچ نگاه نمیکنه که می ارزه نمی ارزه! یه وقتی یه کسی داشت میمرد، عزرائیل رو دید . گفتش که من سه تا گنج دارم یکی از این گنج ها رو میدم به تو که یک دقیقه به من مهلت بدی. عزرائیل گفت: نمیشه! گفت:دو تا از گنج ها رو میدم. عزرائیل گفت :نمی‌شه گفت: هر سه تا گنج رو میدم که یک دقیقه من مهلت بدید . گفت :نمیشه گفتش که من میدونستم که نمیشه چون ...فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لَا يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً ۖ وَلَا يَسْتَقْدِمُونَ ﴿٣٤﴾ برای هر امتی زمانی [معین و اجلی محدود] است، هنگامی که اجلشان سرآید، نه ساعتی پس می مانند و نه ساعتی پیش می افتند. (سوره اعراف آیه ۳۴) عزرائیل گفت:پس برای چی سوال کردی ؟؟ گفت: برای اینکه مردم قدر عمر رو بدونن که من مردم چندین هزار جواهر و اینها رو سه تا گنج رو حاضر شدم بدم که یه دقیقه به من بدن ندادن . شما قدر بدونید. چطور ممکنه که من دو ساعت، سه ساعت وقتم رو در روز بدم به تلویزیون و به برنامه‌ای که نمی‌دونم چی هست که آخر هیچی هم به من نده . چه خسرانی ما رو گرفته که، ما هیچ عمرمون رو حساب نمی‌کنیم . مهمترین اسراف، اسراف عمره نه اسراف آب و نون و اینا ...إِنَّهُ لا يُحِبُّ المُسرِفينَ﴿۳۱﴾ خداوند مسرفان را دوست نمی‌دارد . 🌱 چیزی گرانبهاتر از عمر نیست لحظات عمرتون رو حساب کنید
🔴به عواقب تصمیم‌هایت فکر کن ✍پیرمردی نارنجی‌پوش در حالیکه کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. یک ماشین بهش زد و فرار کرد. بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد گفت: اما من پولی ندارم. پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید من هرجور شده پول رو تا شب براتون میارم. پرستار گفت: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.پیرمرد پيش دكتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه. صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می‌اندیشید. گاهی اوقات تا اتفاقی برای خودمان پیش نیاید، به فکر ابعاد مختلف آن نیستیم.