تابستان بود. چند نفرے رفته بوديم باغ. يك ساعت بعد، موقع برگشتن #ابراهيم آمد دنبالمان.
كيسهي ميوهها🍊🍒 را گرفت پشت سرش. انجير و گلابيهايے🍐 كه بين راه خريده بود و شسته بود تعارف كرد. گفتم «نه. اول شما بردارين🙂. بقيهاش رو بدين عقب.»
توي صندلی ولو شد. رو كرد به حسين آقا كه داشت رانندگی🚙 ميكرد و گفت «ميبينی، ميخواستم به خودمون بيشتر برسه😒. هميشه دست منو ميخونه.» و زد زير خنده😂.
راوی:همسرشهید
#حاج_ابراهیم_همت♥️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
🌸رمــــان #بـنـده_نـفــــس_تـا_بـنـــده_شـهـدا🌸
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل و یکم
کلاس صالحین که تموم شد مسئول
پایگاه اومد تو حلقه گفت :خواهرای که
عضو گردان هستن
هفته بعد پنجشنبه برنامه داریم
لیلا :حنانه بریم ثبت نام؟
-حالا میریم
غافل از آینده که این دیدار #دومین اتفاقی
که زندگیمو عوض میکنه
لیلا: حنانه فردا اعلام نتایج حوزه است
بیا خونه ما
-إه لیلا همش من بیام خونتون
خب توام یه بار بیا
لیلا: حنانه جان خانواده ات از تیپ من
نمیاد
نمیخام اذیت بشن
تو ناهار بیا
-نه مزاحمت نمیشم
لیلا: پاشو جمع کن تعارف معارف رو
ناهار بیا دیگه
مهدی خونه نیست منم تنهام
-خوب خجالت میکشم
لیلا: برو بابا
منتظرتما
-باشه باشه نزن
لیلا : نزدم خخخخ
سر میز شام به خانواده ام گفتم: فردا
جواب آزمون #حوزه_علمیه میاد
بابا: از دستت خل میشیم
این بازی هات داره شدیدتر میشه
من فقط سکوت کردم
بعداز نماز صبح تا ساعت ۹خوابیدم
بعداز صبحونه حاضر شدم رفتم خونه لیلا
دیگ دیگ
لیلا: بیا بالا
-ن پس میمومدم این پایین
رفتم بالا با چادر بودم
لیلا: حنانه چادرتو دربیار من برم لب تاپ بیارم
#مهدی رفته سرکار
لیلا رفت لب تاپ آورد
مشخصاتمونو وارد کردیم
وای جیغ جیغ
هردو قبول شده بودیم
تا عصر پیش لیلا بودم
خیلی خوش گذشت
#ادامه_دارد ....
✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ چهل و یکم کلا
💖?🌹🔆
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل و دوم
توراه خونه بودم که گوشیم زنگ خورد نگاه که کردم دیدم لیلاست
-الو جانم لیلا، چیزی شده ؟
لیلا:آره حنانه برای ثبت نام حضوری باید تا چهارشنبه بریم
و مدارک تحصیلی هم لازمه
-هااااا😳😳😳
مدرک تحصیلی ؟
لیلا: نه پس مدرک غیرتحصیلی
-لیلا من چطوری برم مدارکمو بگیرم
لیلا: هیچی سوار یه وسیله نقلیه اعم از اتوبوس یا تاکسی میشی
مقصدتو میگی
به مقصد که رسیدی پیاده میشی نازنینم 😂
-یوخ بابا 😐😐😐
نادان میگم من اون موقعه خیلی بی حجاب بودم
لیلا: حنانه بس کن
من ب شخصه بهت افتخار میکنم
حال تو مهمه نه گذشته ات
-روم نمیشه بخدا
لیلا: بس کن
پرونده تو گرفتی زنگ بزن میام دنبالت
-باشه
#توکلت_علی_الله
لیلا:آفرین خانم گل
منتظرتم فردا
خیلی استرس دارم فردا باید برم مدرسه
خجالت میکشم 😓
ساعت ده صبح پاشدم حاضر شدم
کارت ملی برداشتم
نیم ساعت -یک ساعت بعد رسیدم مدرسه
پام گذشتم داخل
#بسم_الله_الر_حمن_الر_حیم گفتم
رفتم داخل
فضای داخلی دبیرستان تغییر نکرده بود
در دفتر مدیریت دبیرستانو زدم رفتم داخل
مدیر: بفرمایید خانم
-سلام خانم
مدیر: سلام بفرمایید درخدمتم
-خانم اومدم پرونده تحصیلیمو بگیرم
مدیر: فامیلی شریفتون ؟
-#معروفی
مدیر با تعجب سرشو بلند کرد گفت #حنانه_معروفی😳
سرم انداختم پایین گفتم بله😓
مدیر :وای چقدر خوشحالم تغییر کردی
اینم پروندت دخترم
برای کجا میخای؟
-خانم #حوزه شرکت کردم
مدیر: موفق باشی عزیزم
خداحافظ✋
#ادامه_دارد ....
✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ...
#نویسنده: بانو....ش
@kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ_امامرضایی🎼
کاش یه روزی قسمتشه😔
باز بیام حرم پابوست🕊
بدون آقا جون یه عمریه🌱
این دلم شده مأنوست😭
#دلتنگتم_اقا💔
#پیشنهاد_دانلوود👌
@kheiybar
میگفت خسته نشدۍ از این همه رفاقت با شهدا..؟!
گفتم چرا #خستہ بشم..؟
تازه دارم راه🛣 درست رو میرم...
گفت سخت نیست دارۍ مثہ شهدا رفتار میکنے..!
گفتم خیلۍ سخته ،مثه نگه داشتن آتیش🔥 تو دسته ولی تازه دارم معنی #عشـق♥️ رو میفهمم...
گفت باشہ اصلا هرچۍ تو بگے ولی آخر این #رفاقـت چیه...؟!
گفتم : لیاقت نوکری #حضرتزینـب (س)
مهر تایید #عمہسادات💚
برگشت گفت میشہ منم با شهدا دوست بشم...؟! منم این رفاقتـو میخوام...
حالا باید چیکار کنم مثہ #شهدا بشم اخرهم شهید شم...؟!
گفتم یہ شرط داره ،
گفت چہ شرطۍ؟ گفتم: #شهادت بہشرط رعایت...🙂☝️
گفت باشہ هرچند سختہولے میخوام #شهیدانه زندگے کنم تا مثہ شهدا بمیرم...🕊
#رفیق_شهیدم
#حاج_ابراهیم_همت♥️
@kheiybar
« به #بسیجیها خیلے علاقه داشت☺️ و آنها را «دریا دل» مینامید او روی ڪارت شناسایی🔖 منطقهی جنگی خود ، علامتی کہ او را عضو سپاه معرفی میکرد ، خط زده❌ و در مقابل #بسیـج علامت ضربدر گذاشته بود »🙂 مادرش در همین ارتبـاط سخنی دارد پسرم می گفت « من خاڪ کف پای #بسیجیها هم نمی شوم🍃 ، ای ڪاش یک #بسیجی و در سنگرهای خط مقدم بودم✌️
راوے:حاج_صادق_آهنگران
#شهید_محمد_ابراهیم_همت🌹
📚 صنوبرهای سرخ ص ۸۷
@kheiybar
هدایت شده از cheapal.ir فروشگاه چیپ آل
#با_اهدای_کتاب_راوی_غدیرم
📕 امیر گلها
📌نگاهی نو به #زندگی و #شخصیت_امیرالمومنین (علیه السلام)
💰 قیمت پشت جلد: ٢٥٠٠ تومن
💰 قیمت با تخفیف: ٢٠٠٠٠ تومن
💰 قیمت ویژه #خرید_اولی_ها از سایت باسلام( فقط یک جلد ): ٥٠٠٠ تومن
ثبت سفارش: @abai1376 🆔
@sefareshe_ketabe_khoob
هدایت شده از نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
#ارسالی_همسنگری☺️👇👇
سلام.خدا قوت،بابت کانال فوق العاده خوبتون،مطالب ناب،کاربردی،انسان ساز و ... خلاصه مفید، تشکر میکنم،اجرتون با خدا و شهادت روزیتون.
من دوتا رفیق شهید واسه خودم انتخاب کردم؛شهید آقا رسول خلیلی و شهید آقا محمدرضا دهقان امیری،ولی #شهیدهمت یه جاذبه ای داره که نتونستم ساده از کنارش بگذرم،آدمو جذب خودش میکنه
دیروز یه بسم الله گفتم و ایشون رو هم به عنوان #رفیق_شهیدم انتخاب کردم،مطالب کانال به دل میشینه مخصوصا نحوه آشنایی دوستان و از عنایات ایشون گفتن.
من چند وقت پیش #شهیدهمت رو تو خواب دیدم،همون یک بار،یه جایی مثل منطقه،کنار یه ماشین بود از اونا که تو منطقه عملیاتی هست،همین،فقط دیدمشون،من خیلی جذب این #شهید شدم نمیدونم چرا،خیلی دوست دارم باهاشون در ارتباط باشم و به خوابم بیاد
انشاءالله شهدا دعاتون کنند،بازم ممنون بابت کانال خوبتون التماس دعا.
@enayate_shahidhemat
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
🌸رمــــان #بـنـده_نـفــــس_تـا_بـنـــده_شـهـدا🌸
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل و سوم
شماره خونه لیلا اینا رو گرفتم شوهرش
برداشت و گفت بله بفرمایید
-سلام آقامهدی خوب هستید؟ لیلاجان هست ؟
مهدی:بله یه لحظه گوشی دستتون
لیلا: الو سلام حنانه جان خوبی؟
-سلام لیلا گلی من مدارکمو گرفتم
لیلا:إه خب میام دنبالت بریم ثبت نام
-لیلا😒😒 الان ساعت ۱۰-۱۱است
تا برسی میشه ۲-۳دیگه تایم نیست
لیلا:ای بترکی
که بچه مایه داری اون کله شهر میشینی
-خخخخ
فردا بیا بریم
لیلا: خوبه گفتیا وگرنه یادم نبود😁😒
فرداش منو لیلا رفتیم حوزه ثبت نام
بعدشم رفتیم پایگاه ثبت نام دیدار از جانبازان
کلاسای حوزه شروع شده بود
😐😐😐درس حوزه خیلی سخت بود
روزا از پس هم میگذشت
ما دوروز دیگه باید بریم آسایشگاه دیدار جانبازان
شک دارم برم یانه
گوشیمو برداشتم شماره زینب گرفتم
-سلام زینبی خوبی؟
زینب:مرسی تو خوبی حنان جان
-مرسی
زینب میگم میشه من نیام دیدار
زینب:چرااااا
-حس میکنم لایق نیستم
زینب :الله اکبر
یعنی چی؟
نخیر نمیشه نیایی
خداحافظ
نذاشت حرف بزنم روسری و چادر معمولیم سر کردم
جانمازم پهن کردم
دو رکعت نماز خوندم بعدش زیارت عاشورا
روبرو عکس حاج ابراهیم همت گفتم : حاجی
این حس لایق نبودن ازم دور کن
انگار نمیخاستم آروم بشم
چادر معمولیم با چادرمشکی عوض کردم
از خونه زدم بیرون تا ایستگاه مترو پیاده
رفتم اونجا سوار مترو شدم
تا بهشت زهرا
مستقیم رفتم قطعه سرداران بی پلاک
پیش شهیدگمنامی که همیشه میرفتم پیشش
فقط گریه میکردم
تا غروب مزار بودم
نمازمو خوندم به سمت خونه حرکت کردم
بدون خوردن شام رفتم بخوابم
#ادامه_دارد....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ...
#نویسنده: بانو....ش
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ چهل و سوم شم
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار#داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل و چهارم
نیمه های شب بود یه دشت سبز هیچکس نمیدیدم
راه افتادم تا ببینم اینجای که توشم کجاست
وای خدایا چه درختهای قشنگی
چه شکوفهای خوشگلی
إه اون سمت انگار یکی هستن
صداشون زدم ببخشید آقا
سرشونو برگردوندن دیدم حاج ابراهیم همت
هست و بغل دستشم یه آقای هست که
روی ویلچر هست
صدای اذان تو دشت پیچید
حاج ابراهیم :خواهر اذانه
یهو چشمام بازشد خدایا خواب بودم
گریم گرفت خدایا آقا ابراهیم همت همه جا
میومد کمکم میکرد
گوشیمو برداشتم به زینب پیام دادم زینب
من برای دیدار میام آسایشگاه
زینب :باشه عزیزم
روز پنجشنبه که رسید یه روسری زرد و
نارنجی سرکردم
سرراهم به پایگاه با زیب یه دسته گل خیلی
خوشگل خریدم
ما که رسیدیم پایگاه اتوبوسم رسید
سوار شدیم یه ساعت دیگه رسیدیم آسایشگاه .....
💖💐💕🔆
#ادامه_دارد ...
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ...
#نویسنده: بانو....ش
@kheiybar