اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يک همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتسیزدهم #ادامه نمیخوا
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يك همسر در
آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتچهاردهم
#ادامه، نمیخواهم بعد از من سرگردانی بکشی
فردا صبح، راننده با دو ساعت تأخیر آمد دنبالش🍃، گفت: ماشین خراب است،باید ببرم تعمیر😐. #حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد: برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچّه های زبان بسته، تو منطقه معطل ما هستند😢. من نباید این ها را چشم به راه می گذاشتم😒. از این طرف، من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند☺️، #حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند🙈. با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم #حاجی با #حاجی دفعات قبل فرق می کند😔. همیشه می گفت: تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شماهاست.💔
روزی که مسأله ی شما را برای خودم حل کنم مطمئن باش آن وقت، وقت رفتنِ من است.🕊
مهدی یک کتری دستش بود و با آن داشت بازی می کرد.👦
هی می رفت سمت باباش و می گفت: بابایی! دَ. دیدم #باباش اصلاً به او اعتنایی نمی کنه😢. عصبانی شدم و گفتم: مرد حسابی، من هیچی، لااقل به این بچّه یک کمی توجّه کن😔. صورتشو برگردوند. رفتم سمتش، دیدم اشک تمام صورتشو گرفته💔. اونجا بود که فهمیدم #حاجی آمده تا از همه چیز دل بکنه.😭
وقتی راننده آمد، برای اولین بار #حاجی نشست دم در خانه و بند پوتین هایش را آرام آرام بست همیشه این کار را داخل ماشین می کرد🍃 بعد مهدی را بغل کرد، مصطفی را هم من بغل کردم و راه افتادیم🍃. توی راه خندید، به مهدی گفت: بابا، تو روز به روز داری تپل تر می شی.☺️
فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواد بزرگت کنه؟ نمی گفت: من، می گفت: مادرت😒. بعد، از خانم عبادیان که قرار بود تا تمام شدن تعمیرات خانه منزل آن ها بمانیم، خیلی تشکر کرد و راه افتاد رفت.»😢😔
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
💔🍃
باردار بود همسرش به او گفت بیا کربلا نریم، ممکنه بچه از دست بره😒 رفتند کربلا💔 ، حالش بد شد و دکتر گفت بچه مرده😢 مادر با آرامش تمام گفت درست میشه🙂 چاره اش رفتن کنار ضریح امام حسین علیه السلام است💔 خودشون هوای ما را دارند کنار ضریح امام حسین علیه السلام قدری گریه کرد😭،خواب دید که خانمی یک بچه در بغلش گذاشت از خواب بلند شد🍃 ، رفتند دکتر ، به او گفتند این بچه همان بچه ای که مرده بود نیست😕 ؛ معجزه شده😭 وقتی مادر #شهیدهمت می خواست پیکر مطهر فرزندش را که سرش از بدن جدا شده بود😔 ، داخل قبر بگذارد، رو به حضرت زهرا علیها السلام گفت خانم امانتی تون رو بهتون بر گردوندم💔💔
#ســرداربےســـر
#شهیدمحمدابراهیمهمت
#امانتےحضرتزهراس
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتچهاردهم #ادامه، نمیخو
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يک همسر در
آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتپانزدهم
او همه جا با ماست
عملیات خیبر که شروع شد، همه مسئولین کادر لشکر 27 به خانه هایشان زنگ می زدند🍃 و از زن و بچه شان خبرگیری می کردند جز #حاجی. من، هم نگران شدم و هم رنجیدم😒. یک شب که تماس گرفت📞، گفتم: چی می شه اگه یک زنگ هم تو بزنی و حال من و بچه هات رو بپرسی😒؟ اسلام آباد را مدام با راکت هواپیما می زنند، نمی گویی شاید ما طوری شده باشیم😢؟ #حاجی گفت: بارها به تو گفتم، من پیش مرگ شما می شوم😢. خدا داغ شماها را به دل من نمی گذارد😒؛ این را دیگر من توی زندگی نمی بینم. گفتم: آقاجان – پدرم- آمده مرا برگرداند اصفهان😔. اجازه هست بروم؟ گفت: این چه حرفیه خانوم؟ اختیار با خودتونه☺️. آن شب پای تلفن خیلی به او التماس کردم بیاید خانه.😒
آخر، دفعه ی آخری که آمده بود، خانه را داشتند بنایی می کردند🍃. منتها، حالا دیگر همه جا را تمیز کرده بودم🍃؛ دوست داشتم خانه مان را این طوری ببیند. اما نیامد، گفت: امکانش نیست😒. و من هم نتوانستم جلوی پدرم بایستم و به او بگویم بدون دیدن شوهرم به اصفهان نمی آیم.🙁
پدر عصبانی بود، حتی پرخاش کرد که: تو فقط زن مردم نیستی، دختر من هم هستی😞. ما آن جا دل واپسِ تو و بچه هایت هستیم. مهدی و مصطفی را برداشتم و همراه پدرم، برگشتیم اصفهان.😢 دو هفته بعد از آمدن ما بود که #حاجی تلفن زد📞، گفت: خیلی دلم براتون تنگ شده💔. این جمله را چند بار تکرار کرد.🙂🌹
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
❣ #سلام_امام_زمانم❣
تو ڪه دل مۍبرۍ با یڪ نگاهۍ
نگاهۍ هم به ما ڪن گاه گاهۍ💔
تو ڪه بیگانه را هم مۍ پذیرۍ
بده یڪ گوشه هم ما را پناهۍ😔
تعجیل در #ظهــور ۳ صلوات
@Emame_zamanam