اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_سوم ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ #ابراهيم
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_چهارم
❤️معلم فراری❤️
بچههاي مدرسه درِ گوشي با هم صحبت ميكنند. بيشتر معلمها به جاي اينكـه
در دفتر بنشينند و چاي بنوشند، در حياط مدرسه قدم ميزنند و با بچهها صـحبت
ميكنند🍃. آنها اين كار را از معلم تاريخ ياد گرفتهاند؛ با اين كار ميخواهنـد جـاي
خالي معلم تاريخ را پر كنند.
معلم تاريخ چند روزي است فراري شده😐. چند روز پيش بود كـه رفـت جلـو
صف و با يك سخنراني🎤 داغ و كوبنده، جنايتهاي شاه و خاندانش را افشـا كـرد و
قبل از اينكه مأمورهاي ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد⚡️. حالا سرلشكر نـاجي
براي دستگيري او جايزه تعيين كرده است.
يكي از بچهها، درِ گوشي با ناظم صحبت ميكند. رنگ ناظم از ترس و دلهـره
زرد ميشود🤕. در حالي كه دست و پايش را از وحشت گم كـرده، هـول هـولكي
خودش را به دفتر ميرساند. مدير وقتي رنگ و روي او را ميبيند، جا ميخورد.
ـ چي شده، فاتحي؟
ناظم، آب دهانش را قورت ميدهد و جواب ميدهد: «جناب ذاكري، بچهها...
بچهها...»
ـ د جان بكن، بگو ببينم چي شده؟
ـ جناب ذاكري، بچهها ميگويند باز هم معلم تاريخ...🙄
آقاي مدير تا اسم معلم تاريخ را ميشنود، مثل برق گرفتهها از جـا مـيپـرد و
وحشتزده ميپرسد: «چي گفتي، معلم تاريخ؟ منظورت #همت است؟»😨
ـ #همت باز هم ميخواهد اينجا سخنراني كند.😱😧
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
ببند آن دهنت را. با اين حرفها ميخواهي كار دستمان بدهي؟ #همت فـراري است، ميفهمي؟ او جرأت نميكند پايش
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_چهارم
❤️معلم فراری❤️
لحظهاي بعد با صداي بلند شـروع مـيكنـد بـه
سخنراني. 🎤
ـ بسم االله الرحمن الرحيم...
خبر به سرلشكر ناجي مـيرسـد. او، هـم خوشـحال اسـت و هـم عصـباني.🙂😤
خوشحال از اينكه سرانجام #آقايهمت را به چنگ خواهد انداخت و عصـباني از
اينكه چرا او باز هم موفق به سخنراني شده است !😤
ماشينهاي نظامي براي حركت آماده ميشوند.
رانندة سرلشكر، درِ ماشين را باز ميكند و با احتـرام تعـارف مـيكنـد. سـگ
پشمالوي سرلشكر به داخل ماشين ميپرد. سرلشكر، در حالي كه هفـت تيـرش را
زير پالتويش جاسازي ميكند، سوار ميشود. راننده، در را ميبندد، پشـت فرمـان
مينشيند و با سرعت حركت ميكند🍃. ماشينهاي نظامي به دنبال ماشين سرلشكر راه
ميافتند.
وقتي ماشينها به مدرسه ميرسند، صداي سـخنراني #همـت شـنيده مـيشـود.🙂
سرلشكر از خوشحالي نميتواند جلو خندهاش را بگيرد. از ماشين پياده ميشـود،
هفت تيرش را ميكشد و به مأمورها اشاره ميكند تا مدرسه را محاصره كنند.
عرق، سر و روي #همت را پوشانده است😓. همه با اشتياق به حرفهاي او گـوش
ميدهند.
مدير با اضطراب و پريشاني در دفتر مدرسه قدم ميزنـد و بـه زمـين و زمـان
فحش ميدهد. در همان لحظه، صداي پارس سگي، او را به خود مـيآورد. سـگ
پشمالوي سرلشكر دواندوان وارد مدرسه ميشود.😱😮