eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
36هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
16 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3184461081Ce58d665619 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_‌شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_سوم ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ #ابراهيم
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️معلم فراری❤️ بچه‌هاي مدرسه درِ گوشي با هم صحبت ميكنند. بيشتر معلمها به جاي اينكـه در دفتر بنشينند و چاي بنوشند، در حياط مدرسه قدم ميزنند و با بچه‌ها صـحبت ميكنند🍃. آنها اين كار را از معلم تاريخ ياد گرفته‌اند؛ با اين كار ميخواهنـد جـاي خالي معلم تاريخ را پر كنند. معلم تاريخ چند روزي است فراري شده😐. چند روز پيش بود كـه رفـت جلـو صف و با يك سخنراني🎤 داغ و كوبنده، جنايتهاي شاه و خاندانش را افشـا كـرد و قبل از اينكه مأمورهاي ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد⚡️. حالا سرلشكر نـاجي براي دستگيري او جايزه تعيين كرده است. يكي از بچه‌ها، درِ گوشي با ناظم صحبت ميكند. رنگ ناظم از ترس و دلهـره زرد ميشود🤕. در حالي كه دست و پايش را از وحشت گم كـرده، هـول هـولكي خودش را به دفتر ميرساند. مدير وقتي رنگ و روي او را ميبيند، جا ميخورد. ـ چي شده، فاتحي؟ ناظم، آب دهانش را قورت ميدهد و جواب ميدهد: «جناب ذاكري، بچه‌ها... بچه‌ها...» ـ د جان بكن، بگو ببينم چي شده؟ ـ جناب ذاكري، بچه‌ها ميگويند باز هم معلم تاريخ...🙄 آقاي مدير تا اسم معلم تاريخ را ميشنود، مثل برق گرفته‌ها از جـا مـيپـرد و وحشت‌زده ميپرسد: «چي گفتي، معلم تاريخ؟ منظورت است؟»😨 ـ باز هم ميخواهد اينجا سخنراني كند.😱😧
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
ببند آن دهنت را. با اين حرفها ميخواهي كار دستمان بدهي؟ #همت فـراري است، ميفهمي؟ او جرأت نميكند پايش
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️معلم فراری❤️ لحظهاي بعد با صداي بلند شـروع مـيكنـد بـه سخنراني. 🎤 ـ بسم االله الرحمن الرحيم... خبر به سرلشكر ناجي مـيرسـد. او، هـم خوشـحال اسـت و هـم عصـباني.🙂😤 خوشحال از اينكه سرانجام را به چنگ خواهد انداخت و عصـباني از اينكه چرا او باز هم موفق به سخنراني شده است !😤 ماشينهاي نظامي براي حركت آماده ميشوند. رانندة سرلشكر، درِ ماشين را باز ميكند و با احتـرام تعـارف مـيكنـد. سـگ پشمالوي سرلشكر به داخل ماشين ميپرد. سرلشكر، در حالي كه هفـت تيـرش را زير پالتويش جاسازي ميكند، سوار ميشود. راننده، در را ميبندد، پشـت فرمـان مينشيند و با سرعت حركت ميكند🍃. ماشينهاي نظامي به دنبال ماشين سرلشكر راه ميافتند. وقتي ماشينها به مدرسه ميرسند، صداي سـخنراني شـنيده مـيشـود.🙂 سرلشكر از خوشحالي نميتواند جلو خندهاش را بگيرد. از ماشين پياده ميشـود، هفت تيرش را ميكشد و به مأمورها اشاره ميكند تا مدرسه را محاصره كنند. عرق، سر و روي را پوشانده است😓. همه با اشتياق به حرفهاي او گـوش ميدهند. مدير با اضطراب و پريشاني در دفتر مدرسه قدم ميزنـد و بـه زمـين و زمـان فحش ميدهد. در همان لحظه، صداي پارس سگي، او را به خود مـيآورد. سـگ پشمالوي سرلشكر دواندوان وارد مدرسه ميشود.😱😮