اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید #معلم_فراری ٣ #فصل_اول ❤️يك جور زندگي❤️ يك سنگ را بردار و بيندا
درحالي كه روي كوهها و توي اقيانوسها و در آسمانها هم جا نميشوند.☹️
خلاصه، دنياي جور واجور، دلها و آدمهاي جور واجور دارد؛ آن هم دلهـايي كـه
فقط در وجود آدمهاست. يعني فقط آدمها هستند كه دل دارنـد. نـه سـنگها و نـه
حيوانات و نه هيچ موجود ديگر، هيچ كدام دل ندارند🍃. آدمها، جور واجـور فكـر
ميكنند، جور واجور زندگي ميكنند و جور واجور ميميرند.
مثلاً يك جور مادرها هستند كه وقتي ميخواهند بچه به دنيا بياورند، فقـط بـه
جسم خود و بچهشان اهميت ميدهند؛ اما دستة ديگري از مادرها، به فكرِ خـود و
بچهشان اهميت ميدهند👌. مادرهاي جور اول خوب ميخورند، خوب مينوشـند و
براي اينكه بچهشان چاق و چلّه و سرخ و سفيد و تپل مپل شود، روزي چند كيلو
انار سرخ و آبدار نوش جان ميكنند.😋☺️ سرانجام پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت
انتظار، يك بچة ترگل و ورگل به دنيا ميآيد كه اگـر قـايم فـوتش كنـي، سـرما
ميخورد و اگر بلند عطسه كني، پردة گوشش پاره ميشود. بزرگ كردن اين جور
بچهها، كار سختي نيست☝️. فقط بايد از خوردنيهاي دنيا سيرشان كني؛ همين 😐!
اما مادرهاي جور دوم آن قدر فكر ميكنند كه گاهي خوردن يادشان مـيرود.
اصلاً يادشان ميرود كه نبايد كارهاي سنگين كنند، نبايد غصـة زيـادي بخورنـد،
مسافرتهاي سخت و طولاني بروند. نمونهاش «ننه نصرت» كـه بچـهاي در شـكم
داشت. يك روز شوهرش «مشهدي علياكبر» گفت: «ميخواهم بروم كربلا❤️. دلـم
براي زيارت قبر آقا امام حسين (ع) پر ميكشد.»🕊
وقتي اسم كربلا و امام حسين (ع) به گوش ننـه نصـرت خـورد، دلـش مثـل
پرندهاي شد كه در قفس زندانياش كرده باشند🙁. پايش را كرد توي يك كفش كـه
الاّ و باالله من هم بايد با تو همراه شَوم😩🙂.
#رمان_شهیدهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
seyedrezanarimani-@yaa_hossein.mp3
3.83M
#عید_مبعث 🍃
🎵اقرأ بسم ربک الذی خلق 🌹
🎤سیدرضا #نریمانی
#سرود
@Modafeaneharaam
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
ختم #صلوات به نیت: شهید حاج محمد ابراهیم همت🌹 به مناسبت روز تولدشون❤️ هدیه به حضرت زهرا (سلام الل
جمع ڪل صلوات
❤️21,781❤️
حاجت روا باشید انشاءالله با #دعاےشهید🌹
#همسرانه_شهــدا🌹
یک شب قبل از عملیات والفجر 4 بود در یکی از خانه های سازمانی پادگان الله اکبر اسلام آباد بودیم🙂 به خانه که آمد کاغذی📃 را به من نشان داد سیزده نفری می شدند اسامی هم سنگرانش بود اما جلوی شماره 14 را خالی گذاشته بود...☹️ گفتم اینا چیه؟ گفت : لیست شهدا . گفتم : کدام شهدا؟ گفت: شهدای عملیات آینده👌 . گفتم: از کجا میدانید؟ گفت: ما میتونیم بچه هایی که قراره شهید بشن رو از قبل شناسایی کنیم🙂. گفتم: علم غیب دارین؟😕
گفت:نه شواهد این جوری نشان میدهند، صورت بچه ها ، حرف زدن آنها ، دردودل های آنها و کلی علامات دیگر ....🍃
گفتم: اینها که سیزده تا هستند پس چهاردهمی کیه؟
گفت: این یکی رو باید شما دعا کنی قبول بشه حاج خانم .☺️😢
منظور #حاجی را فهمیدم .اما چرا من ؟ چطور می توانستم برای او آرزوی رفتن بکنم 😔؟ من #حاجی را بی اندازه دوست داشتم💔❤️
آن سوی دیوار دل –مریم زاغیان – صفحه 78
راوے:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید #معلم_فراری ٣ #فصل_اول ❤️يك جور زندگي❤️ يك سنگ را بردار و بيندا
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری
#ادامه_فصل_اول
❤️یک جور زندگی❤️
اين قصة سال هزار و سيصد و سي و چهار است. آن سالها، مسافرت مثل حالا
آسان نبود؛ آن هم براي زني كه يك بچه در شكم داشت. اما از قـديم گفتـهانـد :
وقتي پاي عشق به ميان آيد☝️، عقل راهش را ميكشد و ميرود. ننه نصـرت عاشـق
بود🙂. او سختي راه را به همراه مشهدي علي اكبر تحمل كرد؛ اما وقتـي بـه كـربلا
رسيد، بيماري او را از پا انداخت😞 و تازه متوجه شد كه چه كار خطرنـاكي انجـام
داده است. 😪
پزشكها پس از معاينه، سري تكان دادند و گفتند : بچه زنده نميماند. شايد هم
همين حالا مرده باشد😢. بهتر است به فكر نجات مادر بچه باشيم... 🍃
پزشكها براي ننه نصرت دارو نوشتند. آنها حرف از مرگ بچه مـيزدنـد و بـه
فكر نجات جان ننه نصرت بودند؛ اما ننه نصرت به فكر خودش نبود. او به نجات
جان بچه فكر ميكرد. 🙂
خلاصه، همان جا بود كه غم عالم در دل ننه نصرت سـنگيني كـرد. او بـا دل
شكسته رفت به زيارت قبر آقا امام حسين (ع) و بـا گريـه و زاري گفـت : «آقـا،😭
بچهام تقصيري ندارد. اين من بودم كه به عشق تو سر از پا نشناخته پـا در جـادة
خطر گذاشتم. اگر قرار است بچهام به خاطر عشق من بميرد، چه بهتر كه مـن هـم
همراه او بميرم.» 😔💔
ننه نصرت با چشماني پر از اشك و با دلي پـر از غـم بـه خـواب رفـت. در
خواب، بانوي بزرگواري به سراغش آمد،☺️ نوزاد پسري به آغوش ننه نصـرت داد و
به او الهام كرد كه اسمش را #محمدابراهيم بگذارد👌.
ننه نصرت وقتي از خواب برخاست، اثري از درد و بيماري در خود نديد. بـاز
هم نزد پزشكها رفت. آنها پس از معاينه، انگشت به دهان ماندند.😱
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری #ادامه_فصل_اول ❤️یک جور زندگی❤️ اين قصة سال هزار و س
« #محمدابراهيم،همت» در سال 1334 در شهر قمشة اصفهان بـه دنيـا آمـد؛ در
حالي كه پيش از تولد، ننه نصرت و مشهدي علياكبر، عشق امام حسين (ع) را در
دلشان جا داده بودند. ❤️
يك جور پدر و مادرها، امام حسين (ع) را در دل بچههايشان جا ميدهند. اين
جور بچهها اگر در طول زندگي با عشق امام حسين (ع) زندگي كنند👌، اگر اجـازه
ندهند شمر به دلشان راه پيدا كند، آن وقت مثـل يـاران واقعـي امـام حسـين(ع)
زندگي ميكنند😍. مثل ياران او، با ظالم ميجنگند، از مظلوم دفاع ميكنند و عاشقانه
در راه خدا به شهادت ميرسند🕊؛ درست مثل #محمدابراهيمهمت.🙂
#محمدابراهيم، در دنياي كودكي وقتي مـيديـد پـدر و مـادرش رو بـه قبلـه
ميايستند و نماز ميخوانند؛ او هم مثل آنها نماز ميخواند☺️، سـورههـاي كوچـك
قرآن را حفظ ميكرد و روزة كله گنجشكي ميگرفت. 🍃
كمي بزرگتر كه شد، علاوه بر درس خواندن، گـاهي در كـار كشـاورزي بـه
پدرش كمك ميكرد🍃 و گاهي در مغازهاي به شاگردي ميپرداخت.
او در دانشسراي تربيت معلم ادامة تحصيل داد، سپس به خدمت زير پرچم فرا
خوانده شد🙂. روزهاي سربازي، براي او روزهايي سرنوشت ساز بود. هم تلخِ تلـخْ
بود و هم شيرينِ شيرين. يكي از دست نشاندگان شاه بـه نـام «سرلشـكر نـاجي»،
فرماندهي لشكر توپخانة اصفهان را بر عهده داشت😐. #محمـدابـراهيم هـم مسـئول
آشپزخانة همين لشكر بود. شرح برخورد اين دو، داستاني است كه در همين كتاب
آمده #محمدابراهيم، از اين برخورد، هم به تلخي ياد ميكرد و هم به شيريني😤😁.
خلاصه، دوران خدمت سربازي سر آمد؛ در حالي كه #محمدابراهيم آگـاهتر از
قبل شده بود. او، هم شاه را شناخته بود و هم دست نشاندگان شاه را؛ هم امـام و هم یاران امام را؛👌❤️
#رمان_شهیدهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
🔴ماجرای کاپشن خارجی رهبر انقلاب برای کوهنوردی+ویدئو
کد خبر: ۲۶۱۴۰۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۱:۲۰
صفحه ریحانه منتسب به دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری پستی درباره ماجرای کاپشنی که ایشان هنگام کوهنوردی میپوشیدند منتشر کرد.
صبح روز گذشته مقام معظم رهبری به صورت آنلاین از برخی مراکز تولیدی کشور دیدن کردند و درباره خرید و حمایت از محصولات داخلی سخن گفتند. در همین راستا صفحه ریحانه منتسب به دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری پستی درباره ماجرای کاپشنی که ایشان هنگام کوهنوردی میپوشیدند منتشر کرد. متن پست منتشر شده به این شرح است:
در همین یکی دو سال گذشته که احتیاج پیدا کردیم به یک تعدادی کاپشن پسرانه، دخترانه، بچهگانه؛ من گفتم اصلاً از بازار نخرید، بدهید تولید کنند. قطعاً از انواع خارجیاش بهتر بود؛ یعنی زیباتر، محکمتر و بهتر. خب وقتی که میتوانیم در داخل تولید کنیم، چرا از خارج وارد کنیم؟☝️
خود من دو تا کاپشن داشتم که گاهی کوه که میرفتیم استفاده میکردم، اینها خارجی بود و سوغاتی برای من آورده بودند. اینها را دادم رد شد و گفتم از این داخلیها تهیه بشود.✅
همین کاپشنی که گفتم برای من خریده بودند، من دیدم که روی آن یک چیزی زدهاند که این تولید خارجی است که دروغ بود؛ خیّاطش را میشناختیم،😐 میدانستیم چه کسی درست کرده و کی درست کرده و گفتیم کندند آن را.👌
@KHEIYBAR
#لبخندهای_خاکے☺️☝️
در سالهای دفاع مقدس چای مرهمِ خستگی جسمیِ رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا اُنس و الفت بیشتری با چـای داشتند🙂
روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید #حاج_ابراهیم_همت(فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله ﷺ)بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود.🍃
#حاج_همت به آقا مهدی گفت:
نگهبانان لشکر شما برای نیروهـای سایر لشکرها سخت میگیرند و اجازه نمیدهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند... 👌
آقای مهدی در پاسخ گفت:
شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند؟!
#حاج_همت گفت: من نه تنها نگهبانان لشکر شما را میشناسم حتی حدّ خط لشکر عاشورا را هم میشناسم! 🙂
آقا مهدی با تعجب پرسید: چطور چگونه میشناسید؟😕
#حاج_همت در جواب گفت:
شناختن حد و حدود لشکر شما
کاری ندارد، اصلاً مشکلی نیست!
هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطِ لشکر عاشوراست🙂✌️ چون همیشه کتریهای چای لشکر شما روی آتش میجوشد...👌😂
همگی خندیدیم...❤️
#سرداران_دفاع_مقدس
#شهید_حاجابراهیم_همت ❤️
#شهید_مهدی_باکری 💚
@kheiybar