سلام بر نگاه تو بلند آسمانی ام
که از حضيض خاکها به اوج می کشانی ام
من ازتبار لحظههای تند سير زندگی
تو از تبار ديگری، بهار جاودانی ام
سلام بر بهار دلها✋🌸
#امام_زمان
خشتـــ بهشتـــ
🍃امام رضا جانم
#انیس_نفوس،
نیت کرده بودم تا اذان شب میلادت را امسال جایی باشم که بوی #عطر حرمت مشامم را قلقلک دهد و بارقه طلایی #گنبدت کاری کند تا پلک نزنم😍
.
#امام_رئوف، نیت کرده بودم امسال آنقدر #حرم بمانم تا روحم از این خلسه به خود آید و رسوب دورش بشکند😔
.
🌿مولا جان چرا همه چیز از ما دریغ شد؟
چرا نمیتوان راحت به سوی دیارت گام برداشت؟
گویی همه یک آن وارد غیبت شدهاید.😭
.
🌿هوا بسی گیر دارد، گیر میکند به حلق و حنجره و سینهام .
#نفس سنگین و چشم هایم با ذهنم درگیر جایی گیر میکنند و ذهنم جای دیگر ...
مگر رئوف و #مهربان نیستی که اینگونه فاصله بین ما خلاء ایجاد کرده و آزار میدهد. 😣
.
🌿آقا #نگرانم،
نگرانم که این بلا عمرم را به سر برساند و نتوانم اتمسفر بارگاهت را باز احساس کنم 😭
.
🌿مراد از نوشتن #ولادت توست اما حال #شیعیانت روضهی باز است ،که حال دنیا را بدون دسترسی به شما تجربه میکنند
#بغضها هرروز، روز چنگشان را بیشتر میکنند 😓
.
#غیبت فرزندت کم بود که شما هم...🥺
آقا جان نگران #محرمام هستم، نگرانم دریغ شود و....😥
.
🌿ناشکری کردیم اما غلط کردیم
به #مادرت ببخش، شاید هنوز او به ما امید دارد و #ضمانت کند🌹
.
🌿ببخشم نمیتوانم شاد بنویسم، نگرانم از #عمر که حتی یک روز محدود بودن از شما یعنی #مرگ، یعنی قتل نفس...
#عیدی بده و نجات عطا کن...❤️
.
✍️نویسنده : #محمد_صادق_زارع
.
🌺به مناسبت سالروز تولد #آقا_امام_رضا(ع)❤️
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ❤️••👆🏻
خشتـــ بهشتـــ
🍃برای #محمد_حسین، پسری از جنس #آسمان
.
🍃متولد۱۳ تیرماه ۱۳۷۰...پرچمدارِ مدافعانِ جوانِ حرم🌹
تربیت شده در دامانِ #مادری_فاطمی و #پدری_علوی...
از پدر #ولایت را آموخت...اینکه پشتیبانِ آن باشد و تا لحظه آخر از ولایت دفاع کند.❤️
.
🍃برای #محمد_یاسا هم همین را به یادگار گذاشت.او رفت و قرار است همسفرش،پسرشان را در راهِ حق و پشتیبان ولایت بزرگ کند. و به او بگوید که پدرت برای امنیت کسانی مثل خودش در این راه رفت .🌹
.
🍃در یگانِ #صابرین خدمت میکرد...یگانی که سخت ترینها به آن محول میشد و محمدحسین و دوستانش، مرد روزهای سخت بودند👌
.
🍃مادرش محمدحسین را میشناخت! منتظرِ #شهادت او بود و راضی است!
راضی است از اینکه امانتش را،به دست صاحب اصلی بازگردانده.
از اینکه نورِ چشمش #عاقبت_به_خیر شده است.
و #صبور است.مثلِ همه مادرانی که عزیزشان را برای خدا و در راه او میدهند.🌹
.
🍃بامت بلند که #دلتنگیات مرا،
از هرچه غیرِ تو بیزار کرده است💔
.
#میلادت_مبارک😍
.
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
.
به مناسبت سالروز تولد #شهید_محمد_حسین_میر_دوستی
.
📅تاریخ تولد: ۱۳ تیر ۱۳۷۰
.
📅تاریخ شهادت: ۱ آبان ۱۳۹۴
.
.
📅مزار شهید: بهشت زهرا قطعه ۵۰
.
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ❤️••👆🏻
﷽؛
❤️تصوير ويژه از رهبرمعظّم انقلاب در حرم مطهر #امام_رضا عليه السلام💚
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ❤️••👆🏻
#خورشید_هشتم
عکس فوق العاده زیبا از ورودی صحن جمهوری حرم امام رضا (ع)
ولادت امام هشتم مبارک💚💚💛💛
🍃🌸🌸🍃:
💌 همهجای حَرمت خوب و پر از نور، ولی
پاتوق اصلی من، صحن گوهرشاد شماست . . .
#استوری🕊☘
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
@shohadae_sho
🕌 زیارت مجازی حرم امام رضا علیه السلام
https://tv.razavi.ir/VR/2/#s=pano11246
التماس دعا 🙏🙏
🌸🌸عیدتون مبارک 🌸🌸
#زیارت_مجازی ❤️
#امام_رضا_علیه_السلام 💚
#زیر_سایه_امام_رئوف 💙
#دهه_کرامت 💜
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ❤️••👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 استاد رائفی پور
⭕️ نقش ما در پازل ظهور ...
#ظهور_نزدیک_است ⏳
#قیام_قائم ❤••
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
#شهدایی_شو 💚••☝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | سردار سلیمانی: نگین انگشتری من از شیشههای حرم امام رضاست😍 که از انفجار [۳۰خرداد۷۳] بهجای مانده... فردا حرف درنیارید که زمرد دستش است...😂😭
#سردار_دلها😭
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ❤️••👆🏻
هدایت شده از خشتـــ بهشتـــ
🕌وقت اذان درهای آسمان باز است
🙌دست دعا و عجز و نیاز بالا ببریم
🙏جهت تعجیل در ظهور امام غریبمان مهدی زهرا سلام الله علیهم
🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .🎀
#نماز_اول_وقت 🦋
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
#شهدایی_شو 💚••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی حقوق انسانی و شخصیت بشریت، برده تمدن بی در و پیکر غربه
+ قلاده زدن زن غربی به همراهش در فروشگاه
فردا روزی اگه دیدین شهیندخت و نیلوفرخانم و زیباکلام و....در حمایت از این بردگی جدید انسانها در غرب توییت زدند تعجب نکنید چون این جماعت سالهاست قلاده بندگی غربیها را به گردن دارند.....
♨️ مردهای قربانی فمنیست!
همین فمنیستها میگن آزادی زن به معنای محدودیت مردها نیست؛ بعد خودشون قلاده میزنن به مردهاشون...
اين همون #آزادی هست که #غرب ازش دم میزنه😏
مرده کفش پاشنه بلند هم پوشیده😁
#فمنیست
#پویش_حجاب_فاطمے
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_چهل_و_پنجم
دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت: «الهه! غذات چه بوی خوبی میده!» خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیدهام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: «نه! خیلی خوب نشده!» و او همانطور که روی صندلی مینشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشورهام را داد: «بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه!» ولی خودم حدس میزدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت میبُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد. چند لقمهای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کردهام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن «صبر کن ترشی بیارم!» به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد: «صبر کردن برای ترشی که آسونه!» سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: «من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!» شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم: «مثلاً کجا؟» و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت: «یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته!» با جملات پیچیدهاش، کنجکاوی زنانهام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: «اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟» و چون تأیید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد: «سرِ سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصلاً نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون! میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!»از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بیاختیار لبخند زدم. از لبخند من او هم خندید و گفت: «ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی!» سپس با چشمانی که از شیطنت میدرخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید: «حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!» و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: «نخیرم! من اصلاً بهت فکر نمیکردم!» چشمان مشکی و کشیدهاش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانهام را داد: «ولی من بهت فکر میکردم! خیلی هم فکر میکردم!» از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیقمان در راه پله و حیاط و مقابل درِ خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حالا خود او برایم میگفت در آن لحظات چه بر دلش میگذشته: «الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که میدیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم» و شاید نمیتوانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پردهای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت. دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم: «حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر میکردی؟» سرش را پایین انداخت و با نغمهای نجیبانه پاسخ داد: «آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمیتونستم قبل از تموم شدن ماه صفر کاری بکنم.» تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم: «خُب مگه گناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟» لبخندی بر چهرهاش نقش بست و جواب داد: «نه! گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم!» برای لحظاتی احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد: «بخاطر امام حسین (علیهالسلام) صبر کردم و با خودشم معامله کردم که تو رو برام نگه داره!» از شنیدن کلام آخرش، دلگیر شدم. خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسانهای زنده و البته خداست، درمورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز میآمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد: «الهه جان! دستپختت حرف نداره! عالیه!» ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتیام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
اگه ی روز
قرار باشه هزار تا سر بره .......
محاله از
قیام سرختون اثر بره 🥀
نمیزاریم
که خون پاکتون هدر بره❤️
حسین آقام
شهادته قشنگ ترین دعام💔
حسین آقام
همه میرن تو میمونی برام .
#شبتون_شهدایی
@shohadae_sho
#رزق_معنوے #حدیثروز✨
⬅️ امام باقــر ع|♥️ فرمودند :
•|🍃پرهیــز از بـ زمین خوردن
بهتر است از
اینکــہ زمین بخورے...
و خواهش کنے کـ بلندت کننـد🌸✨
🔗میزان الحکمه ، جلـد ۲ ، صفحه ۱۳۶🦋🌷
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ❤️••👆🏻
#خاطره_دلت_پاک_باشه😉
#خاطره فوق العاده😁
🌹دلـــتپاڪــباشــه🌹
((در یڪی از دانشگاه ها
پیرامون #حجاب سخنرانی میڪردم
ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد
حاجاقااااااااااااا
چرا شما حجاب راساختید؟!!!!
گفتم ؛ حجاب ،بافتهءذهن مانیستحجابرامانساختیم بلڪه درڪتابخدایافتیم
گفت ؛ حجاب اصلامهم نیست
چون ظاهر مهم نیست دلپاڪ باشه ڪافیه
گفتم؛ آخه چرایه حرفیمیزنیڪهخودت هم قبول نداری؟!!!!
گفت : دارم
گفتم : نداری
گفت : دارم
گفتم : ثابت میڪنمڪهاین حرفیڪه گفتیخودت قبولنداری
گفت : ثابتڪن
گفتم : ازدواجڪردی
گفت : نه
گفتم : خدایااین خانم ازدواج نڪرده و
اعتقاد دارهظاهرمهم نیست دل پاڪ باشه
پس یهشوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما
فریاد زد : خدانڪنه
گفتم : دلش پاڪه 🙄
گفت : غلط ڪردم حاج اقاااااااا))😢😭😂
#استاد_قرائتی
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
@shohadae_sho
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
خشتـــ بهشتـــ
🍃امروز، #داغ دل تاریخ زنده شده است.
#فرمانده در #مرداد سال ۱۳۶۱ رفت و هنوز برنگشته است...
.
🍂 فرمانده ای که آرامش این روزها را از #تلاش ها و رشادت های او و امثال او داریم.
.
🍃 چشم های زیادی منتظر #حاج_احمد_متوسلیان هستند و دلهای زیادی از بی خبری اش #پیر شدند...
.
🍂او هم چون اربابش زیر بار ظلم نرفت.
نمی دانم سرنوشتش چون #اربابش شد یا چون #کاروان_اسرا اما او نمونه بارز #هیهات_من_الذله است.حال چه #اسیر باشد چه #شهید....
.
🍃منتظران این قصه بلا تکلیفی ۳۸ ساله هنوز هم منتظرند.
#حاج_احمد، #برگرد و پایان بده به این #غم بی خبری. بیا، این انقلاب و این روزها نیاز دارد به تو....
.
🍂حاج_احمد، دعا کن. #شرمنده نشویم. شرمنده تلاش های تو، دلتنگی ها و بی قراری های خانواده ات.
.
✍️نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
.
🍁به مناسبت سالروز ربوده شدن #حاج_احمد_متوسلیان.
.
📅تاریخ تولد: ۱۵ فروردین ۱۳۳۲.تهران
.
📅تاریخ ربوده شدن: ۱۴ تیر ۱۳۶۱.لبنان
.
به وقت تو.mp3
8.4M
#تلنگر
وسط جهاد؛
وسط کار کردن و دویدن برای امام زمان،
قهر کردن، خسته شدن، ناز کردن، ناراحت شدن، زودرنج بودن... فقط یک معنی داره!
رابطهای که با امام زمانت داری رابطهی حقیقی نیست! و تو رو نجات نمیده ❌
استاد #شجاعی 🎤
#ظهور_نزدیک_است ⏳
#قیام_قائم ❤••
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
#شهدایی_شو 💚••☝
🔥 #چشم_چرانی
#استاد_رحيم_پورازغدي:
" در جامعه اي كه زن بدحجاب است مردانش دچار بيماري كج چشمي اند...
حجاب امري است مربوط به جامعه، لذا قانون بَردار است؛ در #عرصه_حقوقي، زن و مرد داريم اما در #عرصه_عمومي نه زن داريم و نه مرد فقط انسان.
زن بودن زن براي عرصه خصوصي است و انسان بودن زن براي عرصه عمومي است."
#پویش_حجاب_فاطمے
🔸|| فرق مودت و رحمت از دیدگاه علامه طباطبایی
☑️ مرحوم علامه طباطبایی میفرماید:
فرق #رحمت و #مودت این است که مودت در قلب است و رحمت در عمل است. یک وقت انسان یکی را دوست دارد، ولی ابراز نمیکند این مودت و محبت است؛ اما یک وقت دوستیاش را ابراز میکند و میگوید #دوستت_دارم ، برایش چیزی میخرد، او را مسافرت میبرد، ابراز دوستی میکند که این #رحمت میشود.
#دوستتدارم ♥️
#سبکزندگی 🌸
||•🌸 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 💛••
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_چهل_و_ششم
عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمیآمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بیحوصله دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم. اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزردهام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کنندهای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم.
هر چه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم: «سلام مجید!» و صدای مهربانش در گوشم نشست: «سلام الهه جان! خوبی؟» ناراحتیام را فروخوردم و پاسخ دادم: «ممنونم! خوبم!» و او آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! شرمندم که امشب اینجوری شد!» نمیتوانستم غم دوریاش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهیاش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بیقراریاش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش میکردم. شنیدن نغمهای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژهای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانهی بدون مجید فرو رفتم.
برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیهاش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارم نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراریام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجادهام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.
سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانیاش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طلاییاش از لابلای شاخههای نخلها به خانه سرک میکشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدنِ مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر شورش را داشت!
ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نردههای بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خندهاش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید: «مگه تو خواب نداری؟!!!» و خودش پاسخ داد: «آهان! منتظر مجیدی!» لبم را گزیدم و گفتم: «یواش! مامان اینا بیدار میشن!» با شیطنت خندید و گفت: «دیشب تنهایی خوش گذشت؟» سری تکان دادم و با گفتن «خدا رو شکر!»، تنهاییام را پنهان کردم که از جواب صبورانهام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت: «پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شیفت شب باشه! خوبه؟» و در حالی که سعی میکرد صدای خندهاش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️•
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_چهل_و_هفتم
آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم. با دیدنم، صورتش به خندهای دلگشا باز شد و سعی میکرد با حرکت لبهایش چیزی بگوید و من نمیفهمیدم چه میگوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم، ولی او زودتر از من پلهها را طی کرده و پشت در رسیده بود. در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غمهای دوری و تنهاییام را از یاد بُردم.
چشمان کشیده و جذابش زیر پردهای از خواب و خستگی خمیازه میکشید، اما میخواست با خوشرویی و خوشزبانی پنهانش کند که فقط به رویم میخندید و با لحنی گرم و عاشقانه به فدایم میرفت. خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت: «قربون دستت الهه جان! چایی نمیخوام! زود آماده شو بریم بیرون!» با تعجب پرسیدم: «مگه صبحونه نمیخوری؟» کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد: «چرا عزیزم! میخورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم.» نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم :«خُب چی آماده کنم؟» که خندید و گفت: «اینهمه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟» و من تازه متوجه طرح زیبا و رؤیایی صبحگاهیاش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم.
همچنانکه از پلهها پایین میرفتیم، چادرم را هم سر کردم و بیسر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم میرفتیم که نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!» لبخندی زدم و او با لحنی رنجیده ادامه داد: «دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خاک امواتت دیگه برای من شیفت شب نذار!» از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم: «اتفاقاً بگو حتماً بعضی شبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!» بلکه بر احساس دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد: «بخدا من همینجوری هم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!» و صدای خنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست.
به قدری غرق دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانه سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحل را پُر میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زمان دیگری به رویم لبخند میزند و حس خوش زندگی را به یادم میآورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج میزد.
با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بینظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم: «مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟» کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد: «بله! تو این چند ماه چند بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!» سپس همچنانکه با قاشق آش را هم میزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد: «دیگه هر چی سخت باشه، از تحمل دوریِ تو که سختتر نیس!» به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشنتر از همیشه به نظر میآمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه خیرهام شد که خندید و گفت: «باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!» از لحن درماندهاش خندیدم و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم میخواست که همچون او میتوانستم بیپروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها و بیقراریهای دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانهام بود که زبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود!
به خانه که رسیدیم، صدای آب و شستوشوی حیاط میآمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سلام کردیم و او با اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد: «علیکِ سلام! نمیگید من دلم شور میافته! نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!»
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻