eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.6هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌿 🌼•• سالروز شہادت ••🌼 شہادت‌فرد‌زندگی‌جاودانہ‌است.♥️🌿••| 🌸•| تاریخ شهادت : ۱۲ فروردین 🌸‌•| تاریخ تولد : ۲۲ تیر ۱۳۹۴ 🌼•| مزار شهید : بهشت رضا 🌸🌿 💔 💛•• 🇮🇷 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله بهجت
🌻••| ماجرای گردانی که امام زمان را دیدند! . . 🌿 «نامه شهید سیدمحمود بنی هاشمی، پنج روز قبل از : . این نامه را در صبح عاشورا می‌نویسم. دیشب معجزه‌ای روی داد که باید در تاریخ ثبت شود. دیشب سه گردان از برادران رزمنده مراسم عزاداری و سینه زنی انجام می دادند؛ البته هر کدام در محوطه‌ای جداگانه که امام زمان(عج) آمد. فرمانده کل قوا آمد و در آن میان دست پیرمردی را گرفت و با خود روی تپه‌ای برد. دو گردانی که با هم بودند همه شاهد این قضیه بودند و به دنبال نور رفتند، ولی او از آن تپه به روی تپه‌ای دیگر می رفت. در آخرین لحظه یک برادر پاسدار با تلاش زیاد خود را به امام زمان(عج) رساند و دستش را بوسید. امام زمان(عج) فرمود: «به خدا سوگند شما پیروزید.» آری این گفته امام زمان(عج) ما و فرمانده کل قواست و بعد، از دیده ها پنهان شد. این در تاریخ بی سابقه است که ششصد نفر یک دفعه امام زمان(عج) را ببینند... پنج شنبه ۶١/٨/۶ سیدجمال بنی هاشمی. منبع: کتاب ص ٣١٠ ❣❣❣❣❣
◍⃟🕊 _ زمین جایِ شما نبود آرے شما آسمان نشین بودید اما فراموش نڪنید عدہ اے در زمین چشم یارے از آسمان دارند.. + سلام ما رو به ارباب برسونید. ♥️[‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌@shohadae_sho]♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️تلنگر 💢حواسٺ‌باشہ‌چشماٺ‌مثل‌گوگل‌نیسٺ‌کہ‌‌بعد‌از جسٺ‌وجوبٺونےسریع‌سابقشو‌پاک‌کنے❗️ چشماٺ‌بہ‌این‌راحٺے‌پاک‌نمیشن،پس‌مواظب باش‌چےباهاش‌جسٺوجو‌مےکنے... #تلنگر #پویش_حجاب_فاطمے
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• زمان زیادی نداشتم و بلافاصله دست به کار شدم امیدوار بودم اخبارم به موقع به گوش شنونده‌ ی شنود رسیده باشد. صدای صحبت کردن دونفر به زبان بیگانه‌ ای، که زیر پنجره‌ ی محل سکونت من نشسته بودند، ناخودآگاه گوش‌هایم را تیز کرد. من که چیزی از زبانشان متوجه نمی‌ شدم، شنود را روشن کردم تا تمام مکالماتشان ضبط شود. تقه‌ ای که به در خورد مرا از جا پراند. ردیاب را خاموش و در جیب لباسم مدفون کردم و به سمت کسی که حالا وارد اتاق شده بود چرخیدم. +بله؟ ساندویچی روی میز قرار داد و رفت. گرسنه بودم و طبق معمول محتویات مشکوک ساندویچ را به سطل زباله منتقل کرده و نان خالی خوردم. سه روز گذشت و همچنان از سایان و آرژان خبری نبود. به توالت حیاط پناه برده و شنود را مقابل دهانم قرار دادم. خسته شده بودم. نمی‌ دانستم دیگر باید دنبال چه باشم؟ از سایان هم خبری نبود چه رسد به جورج. حس می‌ کردم حضورم در بین مشتی نوچه‌ ی وحشی فایده‌ ای ندارد که هیچ، شب‌ ها هم مرا از ترس تا دیر وقت به بیداری و فکر و خیال وا‌ می‌ دارد. + ... دیگه نمیتونم ادامه بدم. چجوری باید... شیشه‌ ی در توالت شکسته شد و مشتم باز و ردیاب در چاه رها... حیرت زده نگاهم را به مرد سیاه‌ پوست دوختم. فریادش بدنم را به رعشه انداخت و سرم را به دوران... ای کاش این‌ ماجرا هم یک سناریوی‌ مسخره و ساخته شده در خیالم بود. چشمانم را بار ها و بار ها باز و بسته کردم اما مرد مقابلم محو نمی‌ شد... فریادش بلند تر شد. _بیا بیرون! دست زمختش جلو آمد و مقابل گردنم، روی یقه‌ ام چفت شد و مرا کشید. با زانو روی زمین افتادم و تکه شیشه‌ ای که در پایم فرو رفت، سوزش جانکاهی را به من متحمل کرد. مرا به دنبال خود می‌ کشاند و کسی را صدا می زد. با تمام توان فریاد می‌ زدم به امید آنکه در و همسایه صدایم را بشنوند اما مگر در این حوالی کسی هم پیدا می‌شد؟ ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shabahengam •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• این پناهگاهشان هم به دور از سکونت مردم بود. نه به اندازه‌ ی آن کوهستان، اما چند کیلومتری از خانه‌ ها فاصله داشت و در حاشیه‌ ی شهر کنار دیگر گاوداری‌ ها بنا شده بود. گلویم به شدت می‌ سوخت اما همچنان در تقلای نجات، داد می‌ زدم و جیغ می‌ کشیدم غافل از اینکه دیگر کنترل تن و نازکی صدایم هم از عهده‌ ام خارج شده بود. در چنگال مرد اسیر بودم چون ماهی‌ تازه صید گشته‌ ای که در تب و تاب بازگشت به زندگی می‌ سوخت و تقلا می‌ زد. اسلحه‌ ای روی شقیقه‌ ام نشست و سرمایش در منافذ مغزم فرو رفت... _زر زر نکن. دهنتو ببند. کشان کشان مرا به انبار انداخت و دستگاهی شبیه به وسیله‌ ای که آن شب سید مرتضی به خانه‌ ام برده بود، روی بدنم کشید. _ به جز اون ردیاب دیگه چی داری؟... از اول هم بهت مشکوک بودم. ترس بدنم را به بردگی گرفته بود و هرطور که دلش می‌ خواست هدایتش می‌کرد. _نگاش کن مثل جوجه می لرزه نکبت. +من.. من.. _خفه شو. دستش بزرگتر از چیزی بود که فکر می‌ کردم وقتی روی صورتم نشست این مهم را یافتم. سرم گیج رفت و طعم خون در دهانم نشست. پرده‌ ای تاریک و لطیف از جنس اغما روی چشمان کشیده شد و... ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨‌•| سهم امروزمون از یاد مولای غریب 🍀•| ياد آن شاعر دلداده به خیر که دمادم میگفت: 🌷•| خبر آمد "خبری در راه است" سرخوش آن دل که از آن آگاه است ولی ای کاش خبر می آمد که خدا مى خواهد پرده از غیبت مهدی زمان بر دارد پرده از روزنه ی عشق وامید پرده از راز نهان بردارد 🌺 ••|کاش روزی خبرآید که تسلای دل‌خلق خدا از فراسوی افق می آید ••|🌺 مهدی، آن یوسف گم گشته‌ی زهرا و على از شب هجر به کنعان دلم می‌آید💚 🌹•|تعجیل‌درفرج‌پنج شاخه گل‌صلوات 💐•| السَّلَامُ عَلَى رَبيعِ الاَنامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام
🌸🌼🌺🍃🌿🍀 من گره خواهم زد چشم ها را با خورشید دل ها را با آب شاخہ ها را با باد و سبزه را با شادے 🌾 🌻 🍃 🌹[ @shohadae_sho ]🌹 💜👆