#داستانک📚
#زندگی_به_سبک_شهدا✨
#سردار_شهید_مهدی_زینالدین🌷
ساختمان را سپاه برای سکونت بچه های لشکر ١٧ گرفته بود؛ محله کوروش اهواز. هر طبقه، یک راهروی نه چندان باریک داشت؛ دو طرف راهرو، خانه هایی بود با وسایل مختصری که کفاف حداقل زندگی را بکند. شام و ناهار را هم از طرف سپاه می آوردند. زندگی در کنار همسایه هایی که روزگارشان درست مثل خودم با تنهایی و چشم انتظاری می گذشت، راحت تر بود. جلسات قرآن و دعا داشتیم، دور هم می نشستیم و از خاطراتمان می گفتیم و می شنیدیم. لیلا هم کم کم جای خالی مهدی را برایم پر کرده بود.
در این مدت، شاید دو سه بار آمد خانه. هر بار هم یکی دو ساعت. محال بود بیاید و حتی یک نصف روز بماند. لشکرش درگیر عملیاتی شده بود که بعدها اسمش را شنیدم؛ #عملیات_خیبر. خیلی وقت می شد ازش خبری نداشتم. احوالش را از خانم هایی که شوهرشان از منطقه برگشته بود پرس و جو می کردم. می گفتند: "حالش خوبه فقط نمی تونه بیاد."
سرزده آمد. صورتش از خستگی چروک افتاده بود.چشم هایش گود رفته بود. لابه لای موهای درهم ریخته اش و بادگیر نوک مدادی رنگش پر بود از شن.
می دانستم از راه دوری آمده و شام نخورده. نشسته بود جلوی در و داشت بند پوتینش را باز می كرد. رفتم توی آشپزخانه تا غذا گرم کنم. وقتی برگشتم، دیدم همان طور نشسته خوابش برده.😔 آرام دست بردم سمت پوتینش. خواستم از پایش دربیاورم، از خواب پرید. تا به حال ندیده بودم اینجور ناراحت شود. پیشانی اش چین افتاد. گرهی در ابروهایش انداخت و گفت:"اصلا از این مردایی که می شینن تا خانمشون کفش و جورابشون رو دربیاره خوشم نمیاد. چه معنی داره؟" پوتین هایش را درآورد، جوراب هایش را هم. رفت و آبی به دست و صورتش زد. سفره انداختم و غذا را کشیدم. هنوز قاشق اول را نخورده، صدای لیلا بلند شد. تا بروم و برگردم طول کشید؛ لب به غذا نزده بود. گفتم:" اِ...چرا غذات رو نخوردی؟" لبخند ماتی روی لبش نشست و گفت:"منتظر موندم برگردی با هم بخوریم." چند لقمه ای خورد. چشم هایش دم به ثانیه می رفت. سر روی بالش نگذاشته، خوابش برد.
#رسانهشهدایےمعرفت💫
#سردار_شهید_مهدی_زینالدین🌷
📚تنها زیر باران،مهدی قربانی، ص ٢٥٠_٢٥١
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/