خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_سی_و_دوم2⃣3⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
تو اردوگاه شهید درویش ییه روز صبح از خواب بیدار شدیم. سید اومد سراغ من و گفت: علی جان بیا محوطه رو آب و جارو کنیم. مهمون قراره برامون بیاد.
گفتم: سید جان، ما که بعد از نماز صبح تمام زائرها رو بدرقه کردیم و رفتند. تا شب هم که خبری نیست. مهمون کجا بود؟! اما دیدم سید اصرار دارد گفتم چشم آقا سید. جارو برداشتم و شروع کردم به آب و جارو کردن محوطه.
عرق از سر و صورتم پایین می ریخت و زیر لب غر می زدم و می گفتم: سید جان عجب کاری دستمون دادی؟!تو افکار مسموم خوم غوطه ور بودم که مسئول اردوگاه اومد و گفت: بچه ها آماده باشید؛ خانواده و مادر شهید درویشی برای بازدید دارند میان اردوگاه!! با شنیدن این خبر چشمانم از تعجب گرد شد! مو به تنم راست شد، این سید میلاد نکنه علم غیب داره؟!
ماشین ها وارد شدند. مادر شهید تا ما خادم ها رو دید برق شادی در چشمانش موج زد. خوشحال بود که بعد از سال ها نام و یاد پسرش هنوز زنده است. عکس بزرگی از شهید درویشی جلوی چشمانش بود. چشمم به سید میلاد افتاد، سید داشت بال در می آورد. از فرط خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید. سید رو تا این اندازه خوشحال ندیده بودم. اومد گفت :کیشه (مرد) دیدی گفتم مهمون داریم!؟
مادر شهید درویشی چرخی تو اردوگاه زد و به بچه ها خسته نباشید گفت. دقایقی بین بچه ها بود تا اومد از بچه ها خداحافظی کنه از بین این همه خادم که اونجا بودند رفت سراغ سید، سید خیلی مودب روبروی مادر ایستاده و سرش پایین بود. مادر شهید درویشی سنی ازش گذشته بود و ما رو مثل بچه های خودش می دونست، دستش رو گذاشت رو سینه سید میلاد و برای سید دعا کرد.
من گوشم رو تیز کردم ببینم چی داره می گه. صدای ضعیفش به زور به گوشم می رسید. می گفت جوان انشاالله عاقبت بخیر بشی. انشالله هر آرزویی که داری بهش برسی و انشاالله به پسرم ملحق بشی...
سید حال عجیبی پیدا کرده بود (عکس این صحنه موجود است) سرش رو پایین انداخته بود و گریه می کرد. مادر شهید که رفت سید هم رفت تو خلوت خودش. بالای پشت بام یکی از اتاق های پادگان محل خلوت سید بود .رفت اونجا و زار زار گریه کرد.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆