هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_بیست
_نجات جون مردم وظیفه ی من!
+مگه تو کی هستی؟
حرفی نزد... حرفی نزدم... و رفت!
گویی خواب بر چشمانم حرام گشته بود که دقیقه ای پلک روی پلک نگذاشته بودم و دمیده شدن صبح در کالبد زمین را هم از همان دریچه ی هواکش شاهد بودم.
آرژان آمد و نورِ امید به چشمانم تابیده شد. لقمه ای به دستم داد...
_بخور. امروز راه زیاده.
+نگفتی کی هستی؟
صدایش زمزمه گشت در برابر نگاهم.
_پلیس.
+کمیل؟
نمیدانم چرا در اوج بهت زدگی ام نام سرگرد را به زبان رانده بودم و توقع داشتم آرژان اورا بشناسد!
+می شناسیش؟ اون تورو فرستاده؟
_نه! ایران نه! روس پلیس!
حرف هایش گیج کننده بود. او جزو پلیس روسیه بود؟
+پس پسر جورج نیستی؟
_پسر جورج نتونست پلیس باشه؟! برای جمع آوری مدرک نیاز داشتم چند سالی ...
گویی پیدا کردن واژگان فارسی برایش سخت بود.
+مجبور بودی چندسالی باهاشون همکاری کنی؟
_yes!
+ولی تو که کم سن بودی!؟
_میخائیل افسر بود. اون اینطور برنامه کرد... الآن فرصت حرف نیست. به نقشه گوش کن!
و من سراپا گوش شدم برای فرار.
دروغ چر!؟ هر ثانیه حسرت می خوردم و در دل آرزو می کردم کاش اکنون بهجای آرژان، کمیل برای فرار یاری ام می کرد.
حالا که ماموریتم تمام شده بود، چنان مرا به دست فراموشی سپرده بود که گویی از اول هم نه خانی آمده و نه خانی رفته.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•