eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.6هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• تقریبا دو هفته‌ ای طول کشید تا کار مبادله‌ ی کمیل و یک اسیر دیگر با نیروی جاسوسی صهیون‌ ها که در ایران بازداشت بود، ردیف شود. گویی دو_ سه ماهی بود که خبر زنده بودن کمیل به پدر و آقاجان رسیده بود و آن‌ ها برای صحت و کذب این موضوع خودشان پیگیر شده بودند و تا قطعیت این ماجرا به ما چیزی نگفته بودند. روزی که قرار بود ببینمش، دل در دلم نبود و مثل مرغ سر کنده این سو و آن سو می‌ رفتم. گفته بودند که نیاز به استقبال ما نیست و با وجود استقبال و مراسمات نظامی بهتر است ما خانم‌ ها در خانه منتظر بمانیم. حرف آقاجان بود و نمی‌ شد اصرار کرد. تمام این دوسال و اندی که به انتظار و بی‌ خبری گذشته بود یک طرف، این ساعات پایانی که جان‌ درآور بود طرفی دیگر! مدام به این فکر می‌ کردم که یعنی چه بلاهایی بر سرش آورده اند؟ تصاویر سروان احمدی و دو گروگانی که در آن مأموریت دیده بودم، مدام در ذهنم تکرار می‌ شد. آه کمیل! یعنی حالا چه شکلی شده؟ پدر می‌ گفت ، گفته اند بر اثر شکنجه‌ ها ضربه‌ ای بر سرش وارد شده که احتمالاً برای مدتی حافظه‌ اش را از دست داده... شاید اوضاع از این هم وخیم‌ تر بوده و فقط تا همین حد را به پدرم گفته بودند. یعنی مرا نمی‌شناخت؟ اگر مرا پس زند چه؟ ولی هرچه که بود خدا را شکر! همین که بازهم او را می‌ دیدم برایم باور نکردنی بود و لذت‌ بخش! حتی اگر قرار بر این باشد که تا مدتی از من دوری کند، بازهم منتظر دستان گرمش می‌ مانم! ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•