هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_چهارده
ناشکری کرده بودم. آرژان هرچقدر هم حوصله سر بر بود و نچسب، باز وجودش در میان اینان، برای من نعمت به حساب می آمد. به یاد آخرین مکالماتمان تلخ خندی مهمان لب هایم گشت..." به ترکیه فرار کنیم؟...من و آرژان؟... گویی آنروز ترکیه از دهانش نمی افتاد... ترکیه... ترکیه... ما الآن در ارومیه قرار داریم... ترکیه.. ترکیه؟! محموله... مرز... "
کف دستم با چنان ضربی به پیشانی ام اصابت کرد که برای چند لحظه هوای سردی از بینی تا مغزم جریان یافت.
چه احمق بودم که همان روز متوجه خط دادن های او نشده بودم. حدسیاتم را به گوش ردیاب بی جان رساندم و در بین هاله ای از سوال فرو رفتم...
حتم داشتم که آرژان از ماموریت من باخبر بود. به راستی آرژان که بود؟ چرا از عمد به من اطلاعاتی می داد که حکم مهر نابودی اش را داشت؟
هفته ی پیش که مرا در خلوت و خنکای کنج ایوان گیر انداخته بود، قسمتی از زندگی اش را به لب رانده بود. به خیالش که با حرفهایش شک به انتخابم بیافکند. گفته بود که مادرش سوفیا زنی روس بوده و علارقم مخالفت پدر و مادرش با عشق با جورج همکلاسی آمریکایی و مهاجرش مزدوج شده بود. جورج اما پس از مدت کوتاهی درست زمانی که همسرش باردار بوده، خانه راترک و با زنی دیگر وارد رابطه ای جدید می شود. سوفیا که گرفتار عشقی عمیق بوده، با تولد پسرش نام مورد علاقه ی جورج را برای ثمره ی زندگی ناکامش انتخاب می کند و این بار حکم، سخن پدرش می شود و برای آرژان شناسنامه ای روسی و با شهرت خاندانشان تهیه می کنند. چند سال بعد سوفیا به زحمت نشان جورج را پیدا می کند و نامه ای تهدید آمیز مبنی بر رسوایی اش برایش می فرستد و چند ماه بعد زمانی که آرژان پا به سن بلوغ گذاشته بود، روزی از مدرسه به خانه می آید و با جسد بی جان مادر و پدربزرگ و مادر بزرگش رو به رو می شود. پرونده به شکایت میخائیل لنین دایی آرژان، در دادگاه مسکو به اجرا در می آید. تنها مضنون پرونده هم جورج(!)
با تمام تلاش وکیل، عدم وجود هیچ مدرک محکمه پسندی که جورج هیک من را قاتل اعلام کند، پرونده ی جورج بسته شد و او آزاد. گویی درایت و هوش جورج به قدری زیاد بوده که هیچگاه در هیچ یک از خرابکاری های بی شمارش، هیچ ردپایی از خود برجای نمی گذاشت و به شدت بر این سیاست کثیفش استوار بود. بعد از آن دادگاه، جورج برای تنبیه میخائیل، حضانت آرژان را می گیرد و او را در خفا چون دیگر افرادش، مهره ی کم نفوذ بار می آورد، بدون خرج ذره ای محبت! آرژان اما همیشه کینه ی پدر اجباری اش را در دل پرورانده. تنها دلیل ماندن و رسوا نکردن پدرش هم، جان تهدید شده ی میخائیل بود و بس! می دانست که اگر لب باز کند و یا همکاری اش ذره ای کمرنگ تر شود، پدرش تهدیدش را عملی می کند.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•