eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
خشتـــ بهشتـــ
⃣7⃣ 🌿 یه عکس بزرگ از ابراهیم هادی را چاپ کرد و تو اتاقش نصب کرده بود. عکس ابراهیم هادی را نگاه می کرد و با شور و حرارت خاصی از ابراهیم یاد می کرد. با همان لهجه محلی می گفت: داش ابرام خیلی کیشه (مرد) بوده. مشهد رفته مزار شهدا از جمله شهیدان کاوه و برونسی، سید سر مزار این شهدای اینقدر بی تاب بود و گریه می‌کرد که اطرافیان را هم تحت تاثیر قرار می‌داد. یه پیرمردی از اونجا رد میشد اومد سراغ ما گفت این جوان چش شده؟! چرا اینقدر بی تابه؟! گفتیم چه چیز نیست نگران نباشید. دوستمون گفت سعید بلند شو بسه دیگه، انگشت نما مون کردی!! هیدرو با سختی از مزار شهدا جدا کردیم. مزار شهدای مشهد فاصله زیادی تا حرم داره، اما سید جز برنامه های سفرش بود. همه شهر ها که میرفت این رسم را داشت. سید هر شهری که وارد می شد شهدای شاخص خونش رو میزبان خودش میدونست. تو هر شهری هم حداقل تعدادی از شهدای شاخص را می‌شناخت و ارادت داشت. مثلاً قزوین میرفتم گفتم همان شهید عباس بابایی هستم. تور مشهد مهمان شهید برونسی، شمال میرفت شهید شیرودی، تهران ابراهیم هادی و شاهرخ، اصفهان شهید خرازی و تورجی زاده را میزبان می دونست. تو جمع های فامیلی میخواست دعا کنه می گفت انشاالله شهید بشی. گاهی بعضی ها ناراحت می شدند. سید می گفت: من از خودم کسی این دعا رو برای من بکنه، کاش شما ناراحت نشو ایشالله من به جای تو شهید بشم! بعد از چاپ کتاب شهید ابراهیم هادی، منطقه فکه و مخصوصاً کانال کمیل خیلی سر زبان ها افتاد. کانال کمیل کانالی است که در منطقه فکه در سال ۶۱ حماسه ماندگاری توسط شیر بچه های رزمنده در آنجا رقم خورد. نیروهای گردان پس از پنج روز محاصره و مقاومت در مقابل دشمن، مصدومان در آنجا به شهادت رسیدند. کانال کمیل همان مکانی است که ملائکه الهی به نظاره سربازان آخرالزمانی رسول الله (ص) به امیرالمومنین (ع) نشستند. این کانال محل اتصال زمین به آسمان است. و در روز ۲۲ بهمن سال ۶۱ حماسه کانال کمیل، پس از پنج روز محاصره با شهادت چند صد نفر از بهترین های امت به پایان رسید. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣7⃣ 🌿 همراه با سید و چند از خادمهای شهید درویشی رفتیم فکه، خاک فکه بوی کربلا میداد. غربت عجیبی داشت. عطش، رمل، گرمای سوزان بیابان، عجیب فکه رو شبیه کربلا کرده بود. چشم دلت رو باز میکردی، خودت رو در کربلا میدیدی. خیلی از شهدا در این منطقه با زبان تشنه به شهادت رسیدند. بسیاری از این عزیزان با داشتن زخم های سطحی به خاطر نبود آب و امکانات ذره ذره آب شدند و شهید شدند. در حالات سیدمیلاد مشهود بود که قدم در وادی مقدس گذاشته. پاهای برهنه به چشمان اشکبار گواه مدعای من بود. با سختی رسیدیم پشت کانال کمیل، سیم های خاردار مانع عبور به کانال شده بود. بی اختیار زانوهامون شد و دیگه اشکم امان نداد. تنها چیزی که مرحم زخمای دلمون بود، روضه های حضرت زهرا (س) بود. بعد از این که یک دل سیر گریه کردیم. سید بلند شد رفت سراغ خادم هایی که جلوی نرده ایستاده بودند گفت خواهش می کنم بزارید بریم داخل کانال من می خوام خاک این مکان مقدس را ببوسم. آنها گفتند به هیچ وجه نمیشه، اجازه نداریم. سید باز کرده و با گریه از آنها خواهش می‌کرد که اجازه بدهند ما داخل کانال بشیم، سید راضی نمی‌شوند، گفتم اگه لایق باشه مثل شما خادم الشهدا هستیم. بالاخره اونها رو راضی کرد و درب را باز کردند. گفت بچه‌ها وارد کانال شدید یه سجده کنید و از شهدا حاجت بخواهید بیایید بیرون. تا مسیر کانال باز شد انگار درب بهشت به روی ما باز شده، بوی عطر عجیبی به مشام مون می رسید!! سید رفته بود سجده و ضجه می زد. این خاک ها رو بر می داشت و به سر و صورتش تبرک می کرد. اعتقاد داشت اگر استخوان شهدا رو از اینجا بردند اما پوست و گوشت شهدا با این خاک قاطی شده. این ها رو به سر و صورتش می زد و تبرک می کرد. وقت ما تمام شده بود، اما کسب نمی توانست بچه ها رو از این خاک مقدس جدا کنه، با هر زحمتی بچه ها رو بیرون آوردیم، اما سید هنوز توی سجده تو حال و هوای خودش بود. با هر زحمتی سید رو از کانال بیرون آوردیم. سوار ماشین هم که شدیم تا خود اردوگاه بچه ها گریه می کردند. حال سید خوب نبود، دیگه نتونست رانندگی کنه، اومد عقب نشست و تو حال خودش بود... ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 🔴 ۲۰ فروردین سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی 🔵 زمانهٔ عجیبی است.برخی مردمان امام گذشته را عاشقند اما امام حاضر را نه ⁉️ می‌دانی چرا ؟ 🌕 امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر می‌کنند اما امام زمان را باید اطاعت کنند و فرمان ببرند. 📚 شهید سید مرتضی آوینی
🔴امام خامنه ای: ♦️میتوانیم در مقابل امریکا بایستیم و نگذاریم تحریم های امریکا در ما اثر کند ♦️باید کار انقلابی را ترویج کرد و نیروهای انقلابی را گرامی داشت مانند کارهایی که کردند، کارهایی که شهید تهرانی مقدم در موشکی، مرحوم کاظمی در سلولهای بنیادی و و مرحوم سلحشور در امور فرهنگی پیشاهنگ ان بودند ♦️دولت اغوش خود را در مسایل فرهنکی بر روی جوانان انقلابی باز کند ♦️آینده این کشور متعلق به جوانان است و جوانان بدانند اگر اعتماد به خود داشته باشند امریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند
🕊🌿 🌼•• سالروز شہـــادت ••🌼 |••♥️🌿 دوست دارم اگر می‌ڪشتم صهیونیست بڪشم و اگرڪشته می‌شوم به دست صهیونیست ڪشته‌شوم...! 🌸•| تاریخ شهادت: ۲۰ فروردین ۱۳۹۷ 🌸‌•| تاریخ تولد : ۸ دی ۱۳۶۱ 🌼•| مزار شهید: گلزار‌شهدا‌علی‌بن‌جعفر_قم 🌸🌿 💔 💛•• 🇮🇷 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
-------------------------------------- 🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله فاطمی نیا
🕊🌿 🌼•• سالروز شہـــادت ••🌼 |••♥️🌿 زندگی زیباست، اما شهادت از آن‌زیباترست، سلامت تن زیباست اما پرنده عشق تن را قفس می‌بیند که در باغ‌نهاده‌باشند...! 🌸•| تاریخ شهادت: ۲۰فروردین۱۳۷۲فکه 🌸‌•| تاریخ تولد : ۲۱شهریور۱۳۲۶ ری 🌼•| مزار شهید: گلزارشهدا‌بهشت‌زهراس 🌸🌿 💔 💛•• 🇮🇷 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
🌤 💚 💜••|حدیث در تصویر|••💜 🌹•}در این هواے بهارۍ شدم دوباره هوایے بهار میرسد اما بہار من! تو ڪجایی؟🌾 🌺‌••| 💛••| 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
💌 🌻••| برای جلوگیری از غلبه لیبرالیسم باید با این تفکر مبارزه کردکه: «ما باید آنگونه حرکت کنیم که پسندِ دنیای امروز ومجامع بین المللی است.» ضرورت ایجاد رابطه با دولت های دیگر ومجامع بین المللی اگر ما را بدانجا سوق دهد که بخواهیم معیارحرکت خود را پسندجهانی قراردهیم،مسلّم بدانیم که آنچنان باشتاب به درون چرخ دنده سلطه سیاسی استکبار غرب بلعیده خواهیم شد که حتی استخوان هایمان نیز خردخواهدگشت. 🌼••` سید شهیدان اهل قلم 💔 🌺 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣7⃣ 🌿 سرباز بی نماز موتور اردوگاه سربازی داشتم که هیچ چیزی را قبول نداشت. نماز نمی خواند. راهیان نور رو حرکت بی مورد می دونست. اصلا اعتقادی به ولایت نداشت. به شدت از خادمها هم دوری می‌کرد. هیچ کدوم از بچه ها داره دماغ نشستن و شنیدن صحبت های بی مورد این سرباز را نداشتند. دائم نق می زد و طعنه، من حتی چند بار خواستم نصیحتش کنم بی فایده بود. با سید موضوع را مطرح کردم. سعید گفت حواسم هست. اون رو به سفارش به شهدا. انشالله که تحولی پیش بیاد. با روش خاص خودش با اون سرباز رفیق شد. چند روزی به حساب با هم عیاق شدند. سید و می‌دیدم که دائم باهاش همنشین بود و صحبت می کرد. یک شلوار کردی می پوشید با یک تیشرت هیئتی. با همدیگه می رفتم تا روستاهای اطراف اردوگاه می‌گشتند. حتی زمانی که غذا می کشیدیم بازهم می رفت کنار آن سرباز و هم غذا می شد. گذشت تا اینکه یک شب به اردوگاه بیخوابی به سرم زد. رفتم داخل شاد و تنها باشم. در کمال نا باوری صحنه عجیبی دیدم!! اون سرباز داشت نماز می خواند؟! تعجب کردم خوده چی شده نصف شب داره نماز میخونه. وایستادم تا نمازش تموم بشه، رفتم سراغش و گفتم: جوان دیوونه شدی؟! تو نماز واجبت رو نمی خوندی، به ولایت توهین می کردی؟! حالا چت شده نصف شب بلند شدی نماز میخوانی؟! گفت: جان من چیزی نپرس، حال حرف زدن ندارم. دیدم حال حوصله نداره بلند شدم رفتم بیرون، نماز صبح که شد رفتم پیش سید گفتم: سیدجان به فلانی چی گفتی؟! دیشب نیمه های شب دیدم که داشت نماز می خواند! ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣7⃣ 🌿 برق شادی رو تو چشمان سید دیدم. گفت احسان جان قارداش (برادر) الحمدالله باز هم شاهد آن عنایت کردند و یک نفر را به تعداد رفیقاشون اضافه کردند. من کوچیک تمام شهدای بامرام هستم. با انگشتان دستم حساب کردم در کمتر از نه روز سید میلاد کار خودش رو کرده بود. اون شخص به کلی متحول شد. حتی با اینکه قبلا صورتش رو با تیغ می زد، اما الان محاسن زیبایی گذاشته بود و چهره اش رو هم شبیه شهدا کرده بود. بهش گفتم چرا ریش گذاشتی؟! گفت داش احسان، سید گفته تیغ زدن حرومه! دیگه قول دادم که منم با شهدا رفیق باشم. می خوام مثل اون ها زندگی کنم‌. بارها دیده بودم که تو اتاق نگهبانی اش مشغول نماز می شد. اوایل خجالت می کشید بیاد تو نماز جماعت شرکت کنه، اما کم کم نمازهای اول وقت و جماعتش ترک نشد. سید خیلی برای این بچه ها وقت گذاشت. کم می خوابید، زحمت می کشید. بارها بلند می شدم می دیدم که سید تو رختخوابش نیست. می رفتم بیرون می دیدم با بچه ها مشغول صحبت و نصیحته. حتی یک سال من رفتم اهواز خادم شدم. اونجا طوری بود که ما ارتباطی با زائرین نداشتیم. فقط تو آشپزخانه کمک می کردیم. سید خیلی به من زنگ زد و گفت: بیا اینجا هم کار خدماتی انجام بدیم هم کار فرهنگی. اما نگذاشتند بروم و توفیق همراهی سید رو از دست دادم... تو اردوگاه سربازها بر خلاف خادمین خیلی دل به کار نمی دادند اما جذبه سید کاری می کرد که سربازها هم با جان و دل می اومدند به خادم ها کمک می کردند. سخنرانی های تاثیر گذار بزرگان رو می گذاشت و با سربازها گوش می کردند. هر جا سربازها بودند سید هم می رفت تو جمع سربازها باهاشون خیلی گرم می گرفت. شوخی و خنده هاشون هم به راه بود. حتی هر وقت مسابقه فوتبال می‌گذاشتیم سید می‌رفت با سربازها تو یک تیم قرار می گرفت. همیشه اعتقاد داشت باید با این جور افراد رفیق شد و اون ها رو با شهدا آشنا کرد. به بچه های هیئتی می‌گفت: اگر می بینی خیلی تحویلتون نمیگیرم میدونم که شماها الحمدالله با شهدا رفیق هستید. می خوام وقتم رو با اون های بگذرونم که خیلی با شهدا رفیق نیستند. یک بار با یک نفر دوست شده بود. طرف به قول ما خیلی سوسول بود. تو همون ایام سید رو دو خیابون دیدم و از تعجب چشمام گرد شد!! ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣7⃣ 🌿 خرید شلوار لی و لباس آستین کوتاه پوشیده بود!؟ رفتم سراغ سلام دادم و گفتم: سید این دیگه چه قیافه است؟! از تو بعیده!! خندید و گفت: دیگه ما هم از راه به در شدیم!! گفتم: وحید جان من تورو از همه بهتر می شناسمت راستش رو بگو چه فکری تو کله ات هستش!؟ گفت راست شیعه بنده خدایی هست خیلی تو وادی نماز و دوری از نامحرم نیست، می خوام چند روزی رو باهاش باشم بلکه انشالله بتونم روش تاثیر بزارم، البته اگه خدا بخواد و شهدا مدد کنند. به من می‌گفت: شاید آبروی من پیش بعضی از رفقا بره و پشت سر من حرف هایی بزنند، اما من مطمئن هستم که آبروم پیش خدا حفظ می شه. همین برام بسه. فقط شما دعا کن من بتونم تکلیفم رو انجام بدم. از حرفهای سید حسابی شرمنده شدم. جالبه تو همون دوران، بعضی از بچه هیئتی ها می آمدند پیش من می گفتند: شما اگه میتونی یه مقدار سید را نصیحت کن. مثلاً خادم الشهدا و بچه هیئتی است. چرا با هر کسی رفت و آمد می کنه؟! من هم بچه ها رو توجیه می کردم. کارهای سید بعد از مدت ها جوابش رو میداد و همون اشخاص متحول می شدند. من که این صحنه ها رو می گیرم می گفتم: سید جان دمت گرم. الحمدالله زحماتت نتیجه داد. سید سرش رو پایین می‌انداخت و می‌گفت: بابا ما چه کاره ایم؟فقط عنایت خدا و ائمه و شهداست و بس... یه شب ماه مبارک رمضان بود اومدم سر مزار سید میلاد. دیدم چند تا جوان که خیلی چهره هاشون نشون نمی داد اهل مسجد و هیئت باشند اونجا نشسته بودند. باب صحبت رو با اون ها باز کردم‌. گفتند:« ما همه مون مدیون سید هستیم. هر کدوم شون نوع رفاقت شون با سید رو مطرح کردند و اینکه سید دست اون ها رو گرفت. یکی شون گفت: من نماز خوندنم رو مدیون سید هستم. بی نماز بودم و... سید دستم رو گرفت اهل نماز و جماعتم کرد. اول با ما رفیق می شد، محبتش تو دلمون می نشست و هرچی صید می گفت شرابا گوش می کردیم. یکی دیگه شون گفت: رفقای علی دورو برم رو گرفته بودند. من هم کم کم داشتم همرنگ اون ها می شدم. نمیدونم چیکار کرده بودم که خدا لطف بزرگی به من کرد که سید رو تو راهم قرار داد. به هر سختی بود من رو از اون فضای آلوده جدا کرد. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• بر اثر سقوطی‌که کردم، درد در کمر و پهلو‌هایم پیچیده بود. صدای "بیب بیب" در گوشم می‌ پیچید. گویی سرم سنگین بود و چیزی در دهان و بینی‌ ام فرو رفته بود. تمام زورم را جمع کردم تا پلکم را باز کنم اما چیزی مانعش می‌ شد. نمی‌ دانم چقدر گذشت و چقدر تلاش کردم اما کاملا بی‌ فایده بود. صدای باز و بسته شدن در به گوشم رسید. _سلام خانوم. امروز حالت چطوره؟ خانوادت که روز به روز بی‌ تاب‌ تر میشند. واقعاً این مدلشو تا به حال ندیده بودم. بعد از گذشت چندماه؟! بار دیگر تمام زورم را متمرکز کردم بر بند انگشتم. صدای تق تق پاشنه ی کفش و دویدنش در فضا پیچید و پشت بندش هم باز و بسته شدن در. لحظه‌ ای بعد شخصی چیزی شببه به چسب از روی چشمانم کند و با چراغ قوه بالای سرم قرار گرفت. سر در گم ماتِ ماتیِ رو به رو بودم و توان عکس‌ العمل نداشتم. _تقریباً میشه گفت معجزه شده. _دکتر برگشته؟ بازهم چشمانم بسته شد و من ماندم و یک دنیا سوال. من کجام؟ اصلاً من که هستم؟ به کجا برگشته‌ ام؟ گلویم می‌ سوخت و بدنم کرخت بود. _سر در نمیارم. زنگ بزنید دکتر شفیعی بیاد. همهمه‌ ای شده بود. گویی کسی به شیشه و در می‌ زد. _آقا کی به شما اجازه داد بیاید تو؟ _خواهرم... چی... شده؟ صدا برایم آشنا بود. _بیرون! _زنده ...زنده ست؟ عجز در کلامش قلبم را به درد آورد و... ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• یک ماهی گذشت و با همین یک‌ ماه، سرجمع نُه ماه بود که من در بیمارستان بستری بودم. هر روزِ این یک‌ ماه نگاهم به در بود تا شاید بیاید و خط بطلانی بر تمام شنیده‌ هایم بکشد! بعد از آن تصادف وحشتناک توسط باقی‌ مانده‌ های گروهک تروریستی AIG جسم نیمه‌ جانِ من در همان جاده رها شد و آن‌ ها کمیلم را بردند. هر روز یک فیلم جدید از شکنجه‌ هایش برای آقاجان و پدرم می‌ فرستادند تا بالاخره یک روز عکس جسم غرق در خونش را فرستادند و دیگر هیچ! و تمام این مدت من در کما به سر برده بودم و خبر از روزگار سیاه اطرافم نداشتم. پدر می‌ گفت شک ندارد که کمیل زنده‌ است و آقاجان هم تایید می‌ کرد. اما نمی‌ دانم چرا موهای سفیدشان سفیدتر شده بود؟ چرا مادرجان از درون تهی شده بود و چرا نگاه رعنا غمزده بود!؟ من از این دنیا فقط کمیلم را می‌ خواستم! زندگی بدون او برایم معنایی نداشت. کاش مرده بودم و این روز را نمی‌ دیدم. اشک در چشمانم جمع شد و آرام آرام راه خودش را پیش گرفت. رعنا از پنجره رو گرفت و با دیدن اشک‌ هایم، پایین چادرش را جمع کرد و روی صندلی کنار تختم نشست. _قربونت برم. انقدر فشار نیار به خودت. کاش انقدر زود همه چیزو نمی‌ فهمیدی! اگر سروان احمدی برای تشکر و عیادت به دیدنم نمی‌ آمد و شهادت همسرم را تسلیت نمی‌ گفت، شاید من هنوز هم متوجه این مهم نمی‌ شدم. _گریه نکن پری! دوست نداشتم رعنا مرا پری صدا بزند... پری صدا زدنم خاص کمیلم بود و صدایش! لحن حرف زدنش با همه فرق می‌ کرد! +بر میگرده! دستم را گرفت و آرام فشرد. یک قطره... دو قطره... خیره‌ ی چشمانش شده بودم و قطرات اشکش را می‌ شمردم. _آره. بر میگرده! +خودش بهم گفت دوستم داره.. پس نباید...نباید تنهام بذاره! هق هقم بلند شده بود. رعنا مرا در آغوش کشید و پا به پای من اشک ریخت و هق زد. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️•| سهم امروزمون از یاد مولای غریب 🎬 👤 استاد ✅ یک راه برای به یاد امام زمان بودن در طول روز 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
یـــــہ منتظـــــرِ واقعـے همیشـہ نمــازش رو اول وقـت مےخونـہ♥️
🕊🌿 🌼•• سالروز شہـــادت ••🌼 |••♥️🌿 فقط باید خودمان را براۍ رفتن آماده ڪنیم و چہ زیباست که این رفتن براے خدا باشد ...! 🌸•| تاریخ شهادت: ۲۱فروردین۱۳۹۵ 🌸‌•| تاریخ تولد : ۱ دی ۱۳۶۵ 🌼•| مزار شهید: مازندران، نکا ، روستای‌شهاب‌الدین 🌸🌿 💔 💛•• 🇮🇷 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💜• #قسمت_اول 1⃣ شهید ابوالفضل راه چمنی متولد ۲ اسفند ماه سال ۱۳۶۴ در شهر ورامین اس
•💜• 2⃣ گذری کوتاه از زندگے شهید به روایت همسرش •🌱• مهناز ابویسانی هستم. متولد سال  74 همسر شهید آقا ابوالفضل راه‌چمنی متولد سال 64 شهرستان پاکدشت. من و آقا ابوالفضل با هم فامیل بودیم. خواهرشان، زن دایی من هستند. چند مرتبه بیشتر آقا ابوالفضل را ندیده بودم ولی در همین چند دیدار خانوادگی، متوجه تفاوت زیادش با دیگر جوان‌ها ‌شدم. مثلاً می‌دیدم که موقع حرف زدن با خانم ها چقدر سربه زیر هست. ه مین برای من که آن موقع یک دختر دبیرستانی بودم، خیلی جذابیت داشت و من را شیفته خودش کرد. و از خدا خواستم «که آن را همسر من قرار بدهد.»  به کسی نگفتم و فقط از خدا خواستم. بعد از نمازهایم دعا می‌کردم که خدا کمک کند. حتی یک مرتبه فکر کردم که به خودش زنگ بزنم، ولی باز پشیمان شدم قضیه را به خدا سپردم. بعدها وقتی برای آقا ابوالفضل تعریف می‌کردم، می‌گفت: «اگر به من زنگ زده بودی، هرگز سراغت نمی‌آمدم!»  آقا ابوالفضل قبل از عقد هیچ وقت با من کلامی حرف نزده بود ولی خودش می‌گفت: «از دوران دانشجویی‌اش من را در نظر داشته.» تا اینکه خانواده‌شان پیشنهاد می‌دهند و به خواستگاری من آمدند. خرداد سال 90، من در خوابگاه بودم و فصل امتحانات بود. پدرم به من زنگ زد و گفت: «خانواده آقا ابوالفضل به خواستگاری‌ات آمده‌اند.» از خوشحالی و استرس این قضیه، چند تا از امتحاناتم را خراب کردم. شب خواستگاری زیاد صحبت نکردیم چون تقریبا من برای هیچ موردی مشکل نداشتم. او از سختی کارش گفت، که من می‌دانستم نظامی است. بحث مهریه که شد. گفت: «14 تا سکه.» بلافاصله گفتم: «من مشکلی ندارم، اما فکر نکنم خانواده‌ام قبول کنند.» به خانواده‌ام گفتیم، گفتند: «هرطور خودتان صلاح می‌دانید» که همان 14 تا سکه شد و یک سفر کربلا که خود آقا ابوالفضل اضافه کرد 💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
🔺 کلامی از علما ⭕️ حاج اسماعیل دولابی
سپهبد شهید علی صیاد شیرازی قرار بود صبح روز عید غدیر برود خدمت آقا و درجه سرلشگری اش را بگیرد. همه تبریک گفتند ،☺️ خودش می گفت: درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانیست وقتی آقا درجه را روی دوشم میگذارند از من راضی هستند وقتی ایشان راضی باشد، #امام_عصر (عج) هم راضی اند. همین برایم بس است.😊 انگار مزد تمام سال های جنگ را یکجا بهم دادند .✅ صبح روز بعد از خاکسپاری خانواده اش نماز صبح را خواندند و رفتند بهشت زهرا (س)، سر قبر شهید صیاد، اما پیش از آنها کس دیگری هم آمده بود . آقا که فرمودند : دلم برای صیادم تنگ شده، مدتی است ازش دور شده ام .💔 #سالروز_شهادت #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
هدایت شده از  لُـھُـوف
••🌼🍃 جنسِ‌بہ‌روے دست‌ماندهمیخرے یا نہ؟ این‌دل ڪہ‌میبینے بہ‌صدجا رفتہ‌برگشتہ... ♥️•°
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• چند روزی بود که من در خانه‌ ی پدر و مادر کمیل مستقر شده بودم. مادر جان طاقت دوری مرا نداشت و اصرار داشت که کنارش باشم. از طرفی تنهایی هم برای من حکم مرگ را داشت و این کنار هم بودن حال مرا هم بهتر می‌ کرد. از خانه قبلی فقط چند دست لباس و مدارک و همان دستمال سفید یادگاری را آورده بودم. همان دستمالی که آن شب درگیری سرگرد کمیل والا مقام برای خونریزی گردنم داده بود... همان شبی که من از دیدنش قالب تهی کردم! ماموریت رعنا و سید مرتضی هم به اتمام رسیده بود و اساس‌ کشی کرده بودند به خانه‌ ی خودشان (یعنی طبقه‌ی دوم خانه‌ ی پدرش) و به عبارتی بازگشته بودند. طبقه‌ی سوم و چهارم هم خالی بود و گویی قرار بوده بعد از عروسی من و کمیل ما در یکی از طبقه‌ ها ساکن شویم اما... لعنت بر این زندگی! چادرم را به سر کشیدم و با آسانسور به طبقه‌ ی چهارم رفتم. این طبقه را بیشتر دوست داشتم. کلیدی که روی در بود را چرخاندم و وارد خانه‌ ی خالی از لوازم شدم. ویوی دلباز این طبقه به دلم نشسته بود. چادرم را از سر گرفتم و روی دستگیره‌ ی در آویزان کردم. اوایل زمستان بود هوا هم سرد. دکمه‌ های ژیله‌ ی بافت مادرجان را بستم ، پلک‌ هایم را روی هم گذاشتم و در خیالم غرق شدم. خانه‌ مان را با ذوق چیده بودیم و من روی مبل کنار تلوزیون، منتظر آمدن کمیلم بودم... همان کمیلی که بارها قربان‌صدقه‌ ی قدوبالایش رفته بودم و نگاهم از دیدنش سیر نمی‌ شد! همان کمیلی که همیشه مردانه هوایم را داشته! همان کمیلی که عاشقانه صدایم می‌ زد! همان کمیلی که سفر چند دوزه‌ مان به مشهد را برایم خاطره‌ انگیزترین سفر عمرم کرده بود. همان کمیلی که همه‌ جا هوایم را داشت و حالا تنهایم گذاشته بود! همان کمیلی که حتی در مأموریتش هم در نقش مقداد مواظبم بود! همان کمیلی که خبر شهادتش دهان به دهان چرخید و به گوشم رسید! همان کمیلی که هنوز چشم به راهش هستیم... ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• هوا بارانی بود و من طبق معمول چای برای خود ریختم. به قول رعنا آخرش من به خاطر مصرف زیاد چای کم خونی می‌ گیرم. ماگ چای را به دست گرفتم و آرام خود را به پنجره رساندم و مست شدم ازصدای تق تق باران روی شیشه. پرده را که کنار زدم محو شیشه ای شدم که تمامش را بخار پوشانده بود... لب هایم را که روی شیشه قرار دادم، از سرمایش حس دلچسبی به من دست داد. بوسه ی آرامی به قسمتی از بخار ها زدم و جدا شدم از شیشه. در میان ماتی شیشه جای بوسه ام شفاف شده بود. انگشت اشاره ام را کشیدم و با خطی خوش کنار بوسه نام کمیل را حک کردم صدای چرخش کلید در قفل مرا به سمت در چرخاند و لحظه ای بعد او وارد خانه شد و من چای به دست به استقبالش پرواز کردم. چای را که به سمتش گرفتم با یک دست ماگ را از من گرفت و با دست دیگرش نوک بینی ام را کشید... _علیک سلام خاااانوووم. و من سعی در انکار خنده ام داشتم گویی!.. +دماغمو کندی ...! _من دوست دارم دماغ خانمم کنده شده باشه... +ولی من دوست ندارم شوهرم یه دماغ کن باشه... قهقهه ای مردانه سر داد و من هم از خندیدنش لب خند روی لبم نقش بست. _حرف حساب جواب نداره... اونجوری نخند که دلم میره واس چال لپت.. +حالا شمام هی گیر بده به چاله چوله های صورت من... جرعه ای نوشید و ماگ را به دست من داد تا تنش را از پالتو بیرون کشد. و من آرام لب هایم را روی نقطه‌ ی تست شده‌ ی ماگ نهادم و قلپی از چای نوشیدم. _شما ک دهنی نمیخوردی!!! +الآن میخورم! _اونوقت چرا؟ +چون دلم میخاااااد... _ولی اون مال من بود!!! +اولش واسه خودم بود.. قدمی به سمتم آمد و من با یک حرکت سریع چرخیدم تا از دستش فرار کنم که چشمم به شیشه افتاد! از بوسه ام و نام کمیلی که نوشته بودم اشک می‌ چکید.. اثری که خلق کرده بودم خراب شده بود... به سمت کمیل چرخیدم که دیدم او هم نبود... اصلا خانه،خانه چیده‌ شده‌ مان نبود!!! آه از نهادم برخاست. چادرم را برداشتم و راهی‌ طبقه‌ ی پایین شدم. مادرجان سر سجاده نشسته بود و قرآن می‌ خواند. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•