eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
33.8هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
هرکسی خواست پیام بده.
الحشد الشعبی: دیگر خانه ترامپ امن نیست 🔹براساس حکم قضایی ترامپ نمی‎تواند وارد عراق شود، این پاسخ قضائی است. پاسخ بعدی از داخل آمریکا خواهد بود، ترامپ حتی در خانه‌اش هم در امنیت نخواهد بود. ✅‌‌ @kheymegahevelayat
⭕️ تمامی مقصران و دست اندرکاران ترور شهید فخری زاده شناسایی شدند ♨️ امیر سرتیپ سعید شعبانیان، معاون هماهنگ کننده وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح عصر چهارشنبه در حاشیه مراسم گرامیداشت یکمین سالگرد شهادت سردار شهید قاسم سلیمانی و چهلمین روز شهادت دانشمند هسته‌ای که در شهر آبسرد برگزار شد در جمع خبرنگاران اظهار داشت: در راستای ادامه رسیدگی به پرونده این شهید والامقام، تیمی در وزارت دفاع و ستاد نیروهای مسلح تشکیل شده و قوه قضائیه به صورت جدی در حال پیگیری موضوع است است. 🔴 وی گفت: همه مقصران و دست‌اندرکاران ترور این شهید شناسایی شدند و اقدامات لازم برای دستگیری در حال انجام و انتقام سختی در انتظار جنایتکاران است و در زمان ممکن به سزای اعمالشان خواهند رسید. ✅ @kheymegahevelayat
سلام احتمالا امشب مستند داستانی نداریم. یا اگر هم منتشر بشه، آخرشب یا بامداد خواهد بود.
انقدر پیام دادید، مجبور شدیم امشب بشینیم سه قسمت و آماده کنیم
هدایت شده از عاکف سلیمانی
حاج کاظم گفت: «این موضوعی که میخوام برات نقل کنم، بر میگرده به حدود دوسال و نیم قبل! زمانی که سیف و زن و بچه ش در سوریه بودند. سیف مسئول یکی از پایگاه های اطلاعاتی ما در سوریه بود. همونطوری که خودت میدونی، بعضی از مستشاران اطلاعاتی، نظامی، امنیتی و موشکی ما به دلیل ماموریت های طولانی مدت برون مرزی، از این امکانات برخوردار هستند و میتونن همسر و فرزندان خودشون و به کشوری که ماموریت میرن ببرن و در نقطه ای کاملا امنیتی و حفاظت شده و مورد تایید ایران، زندگی کنند!»  حاج کاظم دستی به محاسن سفیدش کشید، لحظاتی سکوت کرد، بعدش، گفت: «در طول مدتی که سیف در سوریه بود، وَ دائم در حال تردد به سوریه و عراق و لبنان و گاهی هم فلسطین بود، همسرش و دخترش مانند دیگر همسران و فرزندان بعضی مقامات امنیتی نظامی ایران در سوریه بودند و زندگی آرام و گمنام خودشون و داشتند. در یک بازه زمانی، قرار شد طی ماموریتی از طرف تشکیلات، خیلی فوری بره سمت فلسطین اشغالی. چندروزی از حضورش در فلسطین گذشته بود که همسر سیف از طریق یک خط امن با ایران ارتباط میگیره و گزارش اینکه دونفر به منزلشون وارد شده، وَ او وَ دخترانش رو کتک زدن رو به ما میده.» از حاجی پرسیدم: «چرا کتکشون زدند؟» حاج کاظم گفت: «اون ها رو میزدند و با لهجه ای که مشخص بود ایرانی نیست و به زور فارسی حرف میزنند، به همسر و بچه های سیف میگفتند به شوهرت بگو دست از این کارها بر داره وگرنه روزهای تلخی در انتظارش هست.» گفتم: «خب بعدش چیشد؟» حاج کاظم گفت: «وقتی خبر به ما رسید، بلافاصله از یک طریق کاملا امن و سری، با سیف ارتباط گرفتیم و پایان ماموریتش در فلسطین رو اعلام کردیم. بهش گفتیم هر چه زودتر باید برگرده سوریه پیش زن و بچه ش تا سوخت نره و ترور نشه! چون سال ها دنبال ترور سیف بودند اما بهش دسترسی پیدا نمی‌کردند. حتی توی فلسطین هم که چندروزی می موند، کسی نمیتونست شناساییش کنه، دلیلشم حرفه ای بودن این آدم بود. سیف حتی در سوریه هم که بود، از یک سری راه های مخفی به خونش میرفت تا از حضورش در مناطق کسی بو نبره.» گفتم: «مگه برای همسر و فرزندانش محافظ نگذاشتید؟ مگه مناطقی که این دوستان زندگی میکنند غیر از اینه که کاملا محافظت شده هست؟» حاج کاظم گفت: «همسرش و فرزندانش محدودیت تردد داشتند. محافظ هم داشتند، اما امان از . همون نفوذی ها که تورو به اینجا رسوندن، سیف رو هم به این روز انداختن. اون مناطق هم حفاظت شده هست. اما؛ دشمن از هر دری که بخواد تلاش میکنه وارد بشه. وَ شد.»  حاج کاظم به حرفاش ادامه داد گفت: «سرت و درد نیارم، در نهایت سیف بعد از سه روز موفق میشه به سوریه برگرده! زمانی که وارد منزل شخصیش میشه، میبینه همسرش و فرزندانش نیستند. هرچی با موبایل دو دخترش و همسرش تماس میگیره پاسخی دریافت نمیکنه. حدود دوساعتی رو منتظر می مونه تا اینکه بعد از پیگیری های مکرر از بعضی کسانی که مورد اطمینان سیف و خانواده ش بودند و باهم در اون کشور رفت و آمد داشتند جستجو میکنه، اما به جواب قانع کننده ای نمیرسه. چون از سرنوشت همسرش و فرزندانش بی خبر بودند. سیف هم با ایران ارتباط میگیره و گزارش میده که همسر و فرزندانش ناپدید شدند.» تاحدودی میتونستم حدس بزنم چی شده، اما فکر نمیکردم در این حد باشه. حاج کاظم ادامه داد گفت: «بلافاصله بعد از دریافت خبر، دونفر از بچه ها مامور میشن برای اینکه برن به سوریه تا موضوع رو پیگیری کنند! قرار شد دونفر از بچه های حزب الله لبنان که یکی برون مرزی و دیگری برای بخش ضدجاسوسی تشکیلات حزب الله بود وَ در سوریه مستقر بودند و با ما همکاری میکردن، در این موضوع به بچه های ما اونطرف کمک کنند.» حاج کاظم آهی کشید و گفت: «بعد از 13 روز بررسی ها و رصدهای فشرده و دقیق و فنی_امنیتی_اطلاعاتی، بچه های ما و حزب الله لبنان به سرنخ هایی میرسن که ته این ماجرا وصل میشده به یکی از سرپل های استخبارات عربستان«GiP» که با اسراییل در این زمینه همکاری داشتند. همونطوری که خودت میدونی، اسراییل و عربستان سالهاست به طور غیر علنی با همدیگه همکاری ارتباطات گسترده ای دارند، بخصوص در امور اطلاعاتی.» گفتم: « بله. میدونم. محور عبری عربی که راس بخشهای عربی، عربستان سعودی هست.» حاجی گفت: «سرت و درد نیارم، خلاصه بعد از چندوقت که بچه های ما و حزب الله سرنخ ها رو پیدا میکنند و پازل ها رو در کنار هم قرار میدن، محل نگهداری همسر و فرزندان سیف و پیدا میکنند.» گفتم: «تونستید نفوذی که این بلا رو سر سیف آورد پیدا کنید؟» حاجی گفت: «هنوز نه. اما سرنخی که وجود داره این هست که یکی از نگهبانان اون شهرکی که سیف و همسرش زندگی میکردند، این کار و کرده.» گفتم: «دستگیرش نکردید؟»
هدایت شده از عاکف سلیمانی
حاج کاظم گفت: «نه... به بهانه کاری به امارات سفر میکنه و پناهنده میشه و هرچی تا حالا اقدامات دیپلماتیک و رایزنی های امنیتی نظامی داشتیم، از طرف اماراتی ها پاسخ مثبتی برای تحویل اون شخص دریافت نکردیم. حدود یک سال قبل هم اون شخص به اورشلیم اسرائیل سفر کرده و عملا دست ما بسته شد.» گفتم: «ایرانی بود یا سوری؟» گفت: «متاسفانه ایرانی.» گفتم: «دشتمان گرگ اگر داشت نمی‌نالیدیم... نیمی از گله ی ما را سگ چوپان خورده.» حاجی تاملی کرد، ادامه داد گفت: «طی اون مدتی که تا به زن و بچه سیف برسیم، گروگان گیرها از ما میخواستن چندتن از عوامل موساد و که ایران دستگیر کرده بود آزاد کنیم. دستور کار این شد که یک تیم 10 نفره اطلاعاتی و عملیاتی ضربتی ویژه تشکیل بدیم تا اون ها رو نجات بدیم، وَ تشکیل هم دادیم. اما وقتی بچه ها به لانه تروریست‌ها در یکی از مناطق مرزی سوریه نزدیک میشن درگیری شدیدی صورت میگیره وَ متاسفانه دونفر از بچه های ما شهید میشن. درگیری ادامه پیدا میکنه. در نهایت، وقتی تروریست ها به درک واصل میشن، بچه های حزب الله وارد ساختمون میشن و با صحنه ای بد مواجه میشن. به همسر و فرزندان سیف تجاوز گروهی شده بود و در نهایت به طرز فجیعی به شهادت رسیدند.» خیلی ناراحت شده بودم. دلم به درد اومده بود. حاج کاظم گفت: «دلیل اینکه سیف از لحاظ روحی به هم ریخته این هست که همسرش و دو دختر عفیفه و پاکدامن خودش رو به طرز فجیعی از دست میده...» توی دلم احساس شرم میکردم. نمیدونستم چی بگم. حاجی هم بیشتر از این توضیح نداد. منم دیگه حوصله نداشتم و خداحافظی کردیم برگشتم دفترم. به محض ورود، تلفن دفتر زنگ خورد. از دفتر حاج آقا سیف بود... گوشی رو گرفتم پاسخ دادم: +سلام حاج آقا. _سلام. فورا بیا دفترم. +چشم... الساعه. رفتم سمت دفتر سیف. به محض ورود گفت: _آماده ای برای ماموریت؟ توانش و داری؟ میخوام این مورد و خودت بری دنبالش. درون مرزی هم هست. +بله آقا. چشم. فقط اگر اجازه بدید، هوایی نرم. با خودرو و زمینی برم تمام مسیر و ! با همون حالت جدی و سگرمه های تو هم رفته و عبوس گفت: _ایرادی نداره! فقط حواست به خودت باشه! +چشم. ماموریت و مستقیما خودش برام شرح داد... موضوع: کاملا سری... قرار شد تا کرمان با ماشین خودم برم و بعدش از اونجا با ماشینی که توسط یکی از عواملمون در اختیارم قرار میگرفت ادامه مسیر بدم و ماموریت و به سرانجام برسونم. تمام مراحل اولیه انجام شد. عازم ماموریت شدم و با خودروی شخصی از تهران رفتم به سمت کرمان. اونجا ماشینم و توی اداره کرمان گذاشتم، خودروی مورد نظر و تحویل گرفتم عازم شدم به سمت زاهدان! دیگه درمورد ماموریت توضیحی نمیدم! میخوام برم سر اصل مطلب! پنج روز در زاهدان بودم. هوا به شدت گرم بود... ماموریت تموم شده بود و باید برمی‌گشتم. با خودم گفتم برم بازار، برای مادرم سوغاتی بخرم. وارد یکی از بازارها شدم. لباس محلی تنم بود، روم و پوشونده بودم! هوا به شدت گرم و نفس گیر بود. اسلحه م و زیر لباس محلی گذاشته بودم تا در صورت هرگونه اتفاق غیر منتظره، واکنش سریع نشون بدم. اصلا کاری به شغلم ندارم... کلا از بچگی عادتم بود هرجایی میرفتم، به طور کاملا نامحسوس دور و برم و پایش میکردم! به قول حاج کاظم که یه بار بهم گفت: تو گرچه شیعه ای، اما انگار از دوران بچگیت شبیه یهودی ها کاملا امنیتی بزرگ شدی... راست میگفت... از بچگیم به دلیل شرایط خانوادگیم، شرایط اطرافیانم، امنیتی بزرگ شدم که بعد از شهادت پدرم، حاج کاظم مسببش بود. وَ این در گوشت و خون من موندگار شد تا اینکه وارد این عرصه پر دردسر شدم. نیم ساعتی بود که داشتم بازارو میگشتم و قدم میزدم. حواسمم به دور و برم بود. چندبار با صحنه ای مواجه شدم که بدجور منو درگیر خودش کرد؛ ذهنم مشغول شد. نمیخواستم از ادامه مسیر صرف نظر کنم. چون اگر برمیگشتم، مسیر جوری بود که نمیتونستم واکنشی نشون بدم و بفهمم این آدم کیه! احساس کردم در طول این مسیر نیم ساعته در بازار، یکی دنبالم میاد! از بد روزگار، روش و پوشونده بود. لباس محلی زنانه قرمز تنش بود! عین زن های بلوچ! به مسیر ادامه دادم... سرعتم و بیشتر کردم، اما احساس میکردم اون آدم هنوز دنبالم داره راه میاد! سه بار، و هر سری با فاصله ی دو دقیقه ای جلوی یکی از مغازه ها، یا دستفروش ها می ایستادم و به بهانه آدرس یه سوالی میپرسیدم و دور و برم و پشت سرم و پایش میکردم و به اون آدمی که بهش مشکوک بودم نگاه می انداختم. اون گاهی به مسیر روبروش نگاه میکرد و گاهی هم به مغازه ها و...! بیشتر دقت کردم تا ببینم چی به چیه و ممکنه چه اتفاقات غیر منتظره ای در انتظارم باشه! یه لحظه احساس کردم ممکنه اینی که به دنبال من هست و لباس بلوچ زنانه برتن داره، یک مرد باشه و فیس آف کرده باشه.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
شک م بیشتر شد! دستم روی سلاحم بود تا هر اتفاقی که افتاد رحم نکنم به کسی و چنان یه خشاب روی سر و تنش خالی کنم که جد و آباد و دودمانش و برباد بدم. فورا با گوشیم لوکیشن محل و راه در روها رو چک کردم. شروع کردم به راه رفتن. آروم آروم سرعت راه رفتنم و بیشتر کردم. در طول مسیر، عمدا میرفتم داخل کوچه پس کوچه ها و خودم و با دستفروش ها سرگرم میکردم. عمدا جای خلوت نمیرفتم تا اگر قرار هست اتفاقی برام بیفته، در جای شلوغ باشم و میزان آسیبم کمتر بشه و درصدش و بیارم پایین تر! اما دیدم هرچی به مسیر ادامه میدم، اوضاع بدتر میشه! تصمیم گرفتم برم به یک مسیر خلوت. ریسکش بالا بود، اما مجبور بودم. چون اگر اتفاقی پیش می‌اومد، ممکن بود مردم بی گناه شیعه و سنی آسیب ببینن. همینطور که داشتم میرفتم، چشمم خورد به یک کوچه! فورا رفتم داخلش. هیچ کسی نبود. پشت کوهی از کارتن‌ها قایم شدم. دیدم اون زن هم اومد داخل. نگاهی به داخل کوچه انداخت و داشت برمیگشت، دست بردم سمتش گوشه پیراهنش و محکم چنگ زدم گوشه لباسش و گرفتم، در کمتر از صدم ثانیه کشوندمش سمت خودم، پشت کارتن ها... دست چپم و گذاشتم روی دهنش و محکم فشار دادم، با دست راستم اسلحه‌م و کشیدم بیرون، گذاشتم روی شقیقه ش! تهدیدش کردم... بهش گفتم: «اگر تکون بخوری میزنم سوراخ سوراخت میکنم!» با سرش به نشانه تایید بهم علامتی داد... یعنی «باشه، فهمیدم.» آروم ازش چندقدمی فاصله گرفتم، گفتم: «اون پارچه رو از روی صورتت بردار!» برداشت، وقتی دیدم هنگ کردم! شاید باورتون نشه... ولی بازم همون زن بود! مستاجر خونه بی بی کلثوم. توی ذهنم تنها چیزی که این چندوقت میچرخید و حالا بیشتر و کامل تر شده بود، این جمله بود! «این زن، یک پرستو هست.» داشتم قاطی میکردم. انقدر عصبی بودم که یه چک آبدار خوابوندم توی صورتش! بازوش و گرفتم چسبوندمش به دیوار بهش گفتم: «چی از جون من میخوای؟ چرا هر جا میرم دنبال من راه می‌افتی میای؟»  جوابی نداد!!! بهش گفتم: «اینجا چه غلطی میکنی؟» نفس نفس میزد... با دست بهم اشاره زد صبر کن! گفتم: «حرف بزن، وگرنه با همین اسلحه میزنم توی دهنت و سه روز صدای سگ بدی!»  آروم و با ترس و نفس نفس زنان، گفت: _بخدا... اصلا... نمی‌دونستم شما اینجایی. + بلند شو ببینم... بلند شو تا کسی نیومده اینجا. باید زودتر بریم. _من با تو هیچ جایی نمیام! عصبی تر شدم گفتم: +ببین بچه، میزنم دهن مهنت و صاف میکنماااا !! سرتق بازی برای من در نیار! بلند شو زر نزن. من اعصاب مصاب ندارم ! جوری چگ و لگدت میکنم که آباء و اجدادت بیان جلوی چشمات. صداش و برد بالا گفت: «عــــــــه! میگم من جایی نمیام! تو کی هستی اصلا!» یه دونه با مشت زدم به لبش! گفتم: «بیشعور! من کی هستم یا تو کی هستی که از سوادکوه تا تهران، از تهران تا زاهدان، عین یه سایه دنبال منی!» محکم با کف دستم زدم فکش و گرفتم و فشار دادم گفتم: +ببین دختر، من رد داده ام !! بهت گفتم حوصله ندارم. اصلا کی بهت گفت بیای دنبال من! چرا از شمال تا تهران دور و بر منی؟ از کجا هدایت میشی؟ چرا توی تهران هرجا میرفتم میدیدمت؟ چرا گوشیت و توی ماشین من جا گذاشتی؟ چرا دقیقا همونجایی که من اونشب با ماشینم توقف کرده بودم، اونوقت شب اومدی بیرون و اون چندنفر اومدن سراغت؟ چرااااااا هنوز دنبال منی؟ تو توی زاهدان چه غلطی میکنی نفله؟ دِ زررر بزن. هیچ وقت این لحظه ها یادم نمیره... بعد از مرگ همسرم زود عصبی میشدم. یادمه اینجا هم کنترلم و از دست داده بودم و خون جلوی چشام و گرفته بود و از شدت غضب سرم کمی حالت لرزش پیدا کرده بود. یه دونه سیلی آبدار خوابوندم روی صورتش، گفتم: «جواب بده.» دیدم از بینی‌ش خون چکید و گوشه لبش کمی شکاف برداشت. دلم به حالش سوخت، چون رفتار وحشیانه ای باهاش داشتم. اما حالا وقت دل سوزوندن نبود و باید میفهمیدم این زن کیه که هرجایی میرم، دور و برم يه هویی سبز میشه. گفت: «تو اصلا کی هستی که تهدیدم میکنی؟ یه بار دیگه بهم دست بزنی، هوار میکشم همه بریزن روی سرت.» گفتم: «صدات و بیار پایین جوجه جِقِلِه! تو کی هستی که دنبال منی؟ کی بهت خط میده؟ میگی یا همینجا بزنم دخلت و بیارم؟ من به هرکی شک کنم میزنمش و از سر راهم برش میدارم. این قانون زندگی منه. این قانون کار منه! حالا میخوای حذفت کنم؟» دیدم همچنان سکوت میکنه... گفتم: «باشه! شما حرف نزن! راحت باش! میتونی حرف نزنی.» منم دیدم این زن چیزی نمیگه؛ نامردی نکردم و اسلحه رو بردم سمت وسط پیشونیش. دید اوضاع خیطه، چشماش و بست... گفت: «من کاره ای نیستم! توی تهران هم اصلا ندیدمت! اصلا نمیدونم اینکه میگی در تهران من و چندبار دیدی، کی و کجا بوده! شاید به طور اتفاقی بود! اصلا شاید توهم زدی و بیمار روانی هستی!»
هدایت شده از عاکف سلیمانی
بعد این و گفت و آب دهنش و پرت کرد روی صورتم! صورتم و با بازوی سمت راستم پاک کردم، گفتم: «آره ارواح عمه‌ت! توی شمال اتفاقی آش میاوردی از طرف اون همسایه! اتفاقی هم توی تهران به پست هم میخوردیم! وَ از همه مسخره تر اینجا هم اتفاقی هم دیگر و دیدیم! نه اینطوری نمیشه. تو حرف بزن نیستی و داری وقت تلف میکنی.» دیدم داخل اون کوچه، درب یه انباری بازه! فورا بلندش کردم کشوندمش داخل اون انباری. کسی نبود. در و بستم. بهش گفتم: «اینجا آخرین جایی هست که من و تو هم دیگر و میبینیم! یا حرف میزنی، یا میزنمت!» کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌿 دل‌نوشته فاطمه مغنیه دختر شهید عماد مغنیه فرمانده مقاومت حزب الله لبنان برای شهید حاج قاسم سلیمانی 🌱 «دخترت زینب چند ماه پس از شهادت شما از من پرسید که کدام جدایی و فراق برای شما سخت‌تر بود؟ من کمی گیج شدم که بگویم جدایی پدرم عماد یا برادرم جهاد یا دایی مصطفی یا شما. گفتم شما (حاج قاسم). 🌱 او تعجب کرد و از من دلیلش را پرسید. دلیل این است که ای عمو شما پدر من که مرا به دنیا آورده باشد نبودی و مجبور نبودی که همان‌طور که برای دو پسر و دخترت پدری می‌کنی برای من به تمام معنا پدری کنی. من شاهد بوده‌ام که رزمندگان وقت ندارند که به وظایف پدری خود برسند. 🌱 من همواره جوانی‌ام را در حال انتظار سپری کردم. همواره منتظر بودم که پدرم یا از جلسه بازگردد یا اینکه منتظر پایان جنگ یا پایان آماده باش بودم یا منتظر وقتی بودم که متعلق به خودش یا من نبود بلکه همواره متعلق به امت اسلامی بود؛ 🌱 اما شما ای حاج قاسم به سوی من آمدی اندکی از وقت گرانبها و مقدس قهرمانان را به من دادی و آنچه عماد مغنیه نتوانسته بود یا عمرش کفاف نداده بود که از پدری به من دهد، به من دادی و در حق من پدری کردی. 🌱 هر آنچه که من از عماد نخواسته بودم از تو طلب کردم و هر آنچه که نتوانسته بودم که به عماد بگویم؛ درخواست ساده و اغلب کودکانه و مسخره به شما گفتم. شما هنگامی که انتظارش را داشتم یا نداشتم، حضور داشتی. 🌱 اینکه شما به عنوان فرمانده قاسم سلیمانی در سالگرد شهادت عماد به منزل ما بیایی و جویای احوال ما شوی، عادی است اما این انتظار که هرگاه به لبنان می‌آیی به منزل ما هم سری بزنی یا هنگامی که بیمار می‌شویم در بیمارستان به عیادت ما بیایی، عادی نبود. 🌱 انتظار نداشتم که هر گاه به ذهنم خطور می‌کند که صدای شما را بشنوم با شما تماس بگیرم و شما بدون انتظار پاسخ من را بدهید تا همواره آنچه دوست دارم یعنی «سلام عمو» را بشنوم. 🌱 فاطمه مغنیه در ادامه خطاب به حاج قاسم آورده است: من هرگز از شما نمی‌پرسم که چگونه برای جهاد و یاری مظلوم و جنگ‌هایی که عامل تقویت و یاری ما شد وقت پیدا کردی؛ اما می‌پرسم که چگونه وقت برای جواب دادن همیشگی به تماس من و قرار دادن وقت گرانبهایت برای من داشتی و این وقت را در اختیار من گذاشتی و با عنوان «سلام عمو حال دختر ما چطور است؟» را در اختیار من گذاشتی؟ 🌱 می‌دانم خیلی‌ها آرزو می‌کنند آن‌ها جای من باشند. امروز، با این حال، من به شما می‌گویم که از دست دادن شخصی مانند قاسم سلیمانی سخت‌ترین چیزی است که هر کسی می‌تواند پشت سر بگذارد، شاید مانند خارج شدن روح از بدن است. 🌱 خداوند به قلب شما ای زینب، نرگس و فاطمه، خانواده دوم من، کمک کند. در تحقق عشق، محبت، انسانیت، مردانگی، دلاوری، پیروزی، زیبایی، دین و همه معانی و ارزش‌های محمدی که پدر شما در عمل ثابت کرده است من چه به شما هدیه کنم. 🌱 من ایمان دارم که امثال حاج قاسم خود زمان شهادت و مرگ را انتخاب می‌کنند و این را ماه‌ها قبل از شهادتش به ایشان گفتم و به او گفتم که احساسم به من، زمان رفتن را می‌گوید و از او خواهش کردم که وقت بیشتری به من بدهد تا شاید بیشتر و با ژرفی تمام از معرفتش بهره گیرم و از زمان پیشه گیرم و از مهربانی او بهره‌مند شوم؛ به ویژه که زمانی که عماد را از دست دادم، در مظهر عمو متجلی شد. من با عبارت سالی که گذشت به پایان نمی‌برم زیرا سال و زمان برای شما مفهوم پیدا نمی‌کند و شما مردی خارج از زمان هستی». 🗞 منتشر شده در روزنامه الاخبار 🇮🇷 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ◀️ با کانال تخصصی از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
⭕️ واکنش حشدشعبی به تحریم فرمانده خود توسط آمریکا / به فرمانده خود تبریک میگوییم که مورد خشم دشمنان قرار گرفته است ... ♨️ ستاد اطلاع رسانی سازمان الحشد الشعبی عراق جمعه شب به اقدام دولت آمریکا در تحریم «فالح الفیاض» رئیس این سازمان واکنش نشان داد. 🔻ستاد اطلاع رسانی سازمان الحشد الشعبی عراق جمعه شب در توییتی نوشت: ما به دوست شهدا، استاد فالح الفیاض رئیس سازمان الحشد الشعبی که به بزرگوارانی که دولت آمریکا آنها را دشمن می داند، پیوست، تبریک می گوییم. 🔴 به نوشته پایگاه ناس، ستاد اطلاع رسانی الحشد الشعبی توییت خود را با قراردادن هشتگ "" (فرماندهان ما آمریکا را وحشت زده می کنند) به پایان برده است. 💢 سازمان الحشد الشعبی عراق یک نهاد رسمی و قانونی و زیر مجموعه فرماندهی کل نیروهای مسلح عراق است اما دولت در حال خروج ترامپ در آخرین روزهای خود هم از دشمنی با جبهه مقابله کننده با تروریست‌هایِ دست نشانده کوتاه نیامد و جمعه شب فالح الفیاض رئیس سازمان الحشد الشعبی عراق را در فهرست تحریم خود قرار داد. 🔻دفتر کنترل دارایی‌ های خارجی وزارت خزانه‌داری آمریکا جمعه شب اعلام کرد که «فالح الفیاض» را در فهرست تحریم خود قرار داده است. 🔴 فالح الفیاض رئیس سازمان الحشد الشعبی عراق تاکنون بارها خواهان خروج نیروهای بیگانه و در صدر آنها نیروهای آمریکایی از عراق بر اساس مصوبه پارلمان عراق در این زمینه شده است. ♨️ نیروهای اشغالگر آمریکایی از سال ۲۰۰۳ میلادی در عراق مستقر هستند که بزرگترین پایگاه آنها عین الاسد در استان الانبار در غرب این کشور است. 💢 آمریکایی‌ها همچنین شماری از نیروهای نظامی و سامانه‌های پدافندی را در سفارت خود در منطقه تحت تدابیر شدید امنیتی سبز در قلب بغداد مستقر کرده‌اند. 🔻دولت آمریکا پیشتر اعلام کرد که تعداد نیروهای خود در عراق را به میزان ۵۰۰ نفر کاهش می‌دهد و درپی آن، ستاد عملیات مشترک عراق اعلام کرد که خروج نخستین گروه نظامیان آمریکایی از این کشور در چارچوب توافق اخیر بین بغداد و واشنگتن آغاز شده است. ♨️ ائتلاف بین‌المللی موسوم به ضد داعش به تازگی شمار کل نیروهای آمریکایی در خاک عراق را سه هزار نفر اعلام کرد، با این حال، برخی از منابع سیاسی و امنیتی عراق شمار واقعی این نیروها در کشورشان را بیش از رقم اعلام شده دانسته و خواهان شفاف شدن موضوع هستند. 🔻مسئولان و مردم عراق در مناسبت های مختلف بر لزوم خروج نیروهای آمریکایی از کشورشان در راستای اجرای مصوبه پارلمان در این زمینه تاکید کرده اند. 🇮🇷 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ◀️ با کانال تخصصی از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
🎥مایکل کانل، افسر اطلاعاتی سابق ارتش آمریکا در گفتگو با BBC: 🔸عدم پاسخ ایران به مرگ [شهادت] قاسم سلیمانی به خاطر این نیست که توانایی پاسخ ندارد بلکه به این جهت است که فرصت مناسبی که ایران می‌خواهد هنوز فرا نرسیده است. 🔹فرمانده جدید سپاه قدس در کار خودش بسیار حرفه‌ای است. 🔸از لحاظ اطلاعاتی، مرگ [شهادت] قاسم سلیمانی یک تهدید علیه آمریکا محسوب می شود. @akef_soleimany