eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
5.5هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ همکاری‌های عبری، غربی و عربی با هدف تضعیف نظام اقتصادی ایران 📡 به گزارش در تحلیل روابط «عربی» «عبری» بر مبنای معامله قرن آورده است که همکاری بین آمریکا، رژیم صهیونیستی و شورای همکاری خلیج فارس در راستای اقدامات مقابله‌ای با جمهوری اسلامی ایران شامل چند محور زیر است: 1️⃣ منزوی و محکوم کردن ایران در مجامع بین‌المللی 2️⃣ همکاری‌های اطلاعاتی و امنیتی 3️⃣ ردیابی،پیگیری و همکار‌ی‌های اقتصادی با هدف تضعیف نظام اقتصادی ایران 4️⃣ فعالیت‌های رژیم صهیونیستی در سوریه به منظور تضعیف ایران 💻 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⬅️ لحظه به لحظه با اخبار و مطالب سیاسی و امنیتی در کانال 💻 «خیمه گاه ولایت کانال رسمی عاکف سلیمانی» ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ صهیونیست‌ها به دنبال «ایجاد کمپین اطلاعاتی_سایبری» برای مقابله با 🔷 ژنرال بازنشسته و مقام سابق در گفتگو با در پاسخ به این سؤال که چگونه باید با مقابله کرد، بیان کرده است: 1️⃣ ایجاد یک کمپین اطلاعاتی- سایبری که تنها متمرکز بر فعالیت نظامی نباشد یعنی کمپین عملیاتی که متشکل از فعالیت‌های دیپلماتیک، نظامی، اقتصادی و سایبری است. این عملیات می‌تواند در دو سطح محرمانه و آشکار طراحی و اجرا شود. 2️⃣ همچنین در کنار این کار باید کمپین‌های اطلاعاتی [با هدف تخدیر، وارونه‌سازی و تحریک] تقویت شده و اقدام به انجام مأموریت کنند. 3️⃣ برای ایجاد این کمپین به نظر می‌رسد متحدین عربی آمریکا در منطقه تمایل شدیدی در عملیاتی کردن آن دارند. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✅ با کانال تخصصی ، لحظه به لحظه از مطالب و تحلیل ها و خبرهای مهم سیاسی و امنیتی ایران و سراسر جهان آگاه شوید. 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ ‏رد پای امنیتی‌های بازنشسته در تخلفات بانک سرمایه 🔷 نماینده دادستان در دادگاه: آقای خانی از افراد امنیتی صحبت می‌کند که همواره به بانک رفت و آمد داشتند.پرونده بانک سرمایه مملو از اشخاص نظامی و امنیتی که عمدتا بازنشسته اند هست آن‌ها باتبانی همراه بامدیران بانک دست به فساد زده‌اند. @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_نود_و_چهار به عاصف گفتم: «در و بازش کن.» چراغ قوه رو از
بعد از اینکه به سرم ضربه خورد و افتادم روی زمین بیهوش شدم دیگه نفهمیدم چی شد... شاید حدود چهل دقیقه یا یکساعت بعد، شاید هم بیشتر، اصلا نمیدونم چقدر... خلاصه به هوش اومدم... تلاش کردم آروم_آروم چشام و باز کنم.. اما همه جا تاریک بود.. روی صورتم حالت خیس بودن و ریخته شدن آب و حس میکردم.. یک نفر که نمیدونم کی بود به طرز وحشتناکی چندبار زد به صورتم که واقعا دردم اومد. نمیتونستم جایی رو ببینم.. اول خیال کردم تاریکه، اما فهمیدم چشمام و با چشم بند بستن.. خواستم دستم و بیارم بالا دیدم دستام از پشت به هم گره خوردن و بسته شدن، منم روی دستم خوابیدم.. دستام سست شده بود و چیزی رو حس نمیکردم. کنارم صدای نفس زدن یکی رو میشنیدم.. نخواستم اسم عاصف و بیارم.. چون نمیدونستم دور و برم چه خبره... آروم گفتم: +پسر؟ با صدای پر از درد و خیلی آروم گفت: _حاجی؟ +نگران نباش. خوبی؟ _نمیدونم. +من و میبینی؟ _چشام سوزش داره. یه چیزی هم بستن روی چشمام. خیلی چشام میسوزه.. همش اشک میاد ازش. +دستات بازه؟ یه هویی یه صدایی اومد. صدای یه زن بود... گفت: «گه بخور. آشغال سگ صفت. با هردوتاتون هستم. خفه شید.» مکثی کردم و بعد از حدود سی ثانیه آروم گفتم: +فائزه ملکی؟ _خفه شوووو آشغال.. ببند دهنت و مزدور خامنه ای.. بسیجی آشغال ... چه فرقی میکنه من کی هستم.. امروز که داخل همین زیر زمین دخل سگتون و آوردم می فهمید. بی شرفای بی پدر و مادر. تفاله های تفاله زاده ی حکومتی. وقتی به پدر شهیدم توهین میشد، انگار یکی نمک میریخت روی جیگر پر از زخمم. به قول بعضیا انگار خون داشت خونم و میخورد. اما من اینجا چاره ای نداشتم و باید سکوت میکردم تا کار خرابتر نشه.. یه لحظه یاد غربت امیرالموئمنین افتادم که مامور بود سکوت کنه. اون بخاطر حفظ اسلام، منم بخاطر جون خودم و همکارم، و به موقع ضربه زدن به دشمنان مردم کشورم. بعد از اون توهینش، آروم گفتم: «چشم. خفه میشم. فقط میشه بگی الان... » حرفم و قطع کرد، یه دونه محکم زد به شکمم. خدا می دونه وقتی اون ضربه رو خوردم، مثل مار گزیده به خودم میپیچیدم. معده دردی که تا یک ساعت و خرده ای قبلش که بالای پشت بوم اون آپارتمان بودم داشتم بدتر شد. وقتی به شکمم ضربه زد احساس کردم دارم بالا میارم. انصافا بدجور زده بود به شکمم، طوری که هروقت یادم میاد، داخل معدم یه درد بدی رو احساس میکنم. مثل الآن که دارم براتون تایپش میکنم. شاید نیم ساعت اصلا حرفی نزدم. فقط دردکشیدم. احساس بدی داشتم. خاک سرد. عرق روی سر و تنم. خارش درون گوشم که خاک و عرق باهم قاطی شده بود. شایدم مورچه های زیر زمینی روی بدنم یا داخل گوشم بودند. نمیدونم چخبر بود. چون چیزی رو نمیدیدم. فقط میخوام بگم که هرکسی توی اون وضعیت باشه آرزوی مرگ میکنه. اگر بگم من آرزوی مرگ نکردم دروغ گفتم. اما دیدم همینطوری نمیشه که ما اینجا بمونیم و چگ و لگد بشیم و اونا هم به ریش ما بخندن.. بعد از نیم ساعت، با درد و نفس زنان، خیلی آروم گفتم: +میشه لطفا بهم کمی آب بدید. دل و رودم داره از دهنم میاد بیرون. دختره گفت: _ادار سگ هست. میخوری؟ بعد از این حرف قهقه ای زد... اما من با دردی که داشتم، مجددا آروم گفتم: +ببین، به نفع تو هست که... حرفام و قطع کرد گفت: _به نفعم هست که چی ؟؟ ها ؟؟ یه دونه محکم با پا زد به پهلوم.. از فرصت استفاده کردم یه کم روی زمین غلتیدم. همون لحظه پیشونیم و روی خاک و سنگای تیز کشیدم تا چشم بندی که به چشام زده بودن و روی پیشونیم و گرفته بود کمی جابجا بشه تا بفهمم چی به چیه و روشنایی داریم یا نه. موفق شدم چشم بندم و یه کم جابجا کنم.. روی صورتم و پیشونیم یه سوزش بدی احساس کردم. تصمیم گرفتم علیرغم اینکه من و میزنه، اما باهاش حرف بزنم.. تصمیم داشتم به موقع، هم عصبیش کنم، وَ هم اینکه آرومش کنم. باید براش انحراف ذهنی ایجاد میکردم. باید اگر ممکن بود عملیات روانی روش انجام میدادم.. باید دست میزاشتم روی نقطه ضعف های این زن که قطعا فائزه ملکی بود، چون تموم رفت و آمدهای این خونه رصد میشد !! تصمیم گرفتم کنترل ذهنش و در اختیار بگیرم. یک جنگ روانی موثر نیاز بود.. مجددا بهش گفتم: +خانوم محترم.. به نفع تو و دوستانت هست که اینکارا رو نکنید. _خفه میشی یا خفت کنم بسیجی آشغال.. سپاهی هستی یا وزارتی؟ به حالت تمسخر ادامه داد گفت: _نکنه مزدور قاسم سلیمانی هستی؟ گفتم: + مهم نیست چی هستم و کی هستم و کجا هستم! من فقط یک بسیجی ساده هستم که یه کارت بسیجی عادی دارم. هنوز فعال هم نشدم. حالا خوبه؟ _خفففههه شوووو. مثل سگ دروغ میگی. +من اصلا حکومتی نیستم.. یه آدم عادی هستم که فقط کمی فضولم.. همین.. حکومت هم دید من سرم درد میکنه برای این کارها، من و فرستاد سراغ شماها !! _غلط کردی. هم تو، هم اون حکومتت.. خر خودتی و هفت جدت.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_نود_و_پنج بعد از اینکه به سرم ضربه خورد و افتادم روی زمی
مسخرش کردم، بهش گفتم: + هه. شاعری؟؟ با قافیه حرف میزنی.. حکومَتِت ! هفت جَدِت. _ببین جیمزباند جان، دیگه داری خیلی وراجی میکنی! میزنم مثل سگ میکشمت. میبندی حالا فک کثیفت و یا نه؟ بعد از این حرفا زنگ زد به یکی... نمیدونستم کی بود... بهش گفت: «پس کجایی تو ؟ بگیر بیادیگه... دیر شد.. این لعنتیا هم به هوش اومدن، از بس زررر میزنن سرم داره درد میگیره دیگه!.. بجمب بیا لامصب. اه.» صحبت های تلفنیش که تموم شد بهش گفتم: +تو که میگی من مثل سگ دروغ میگم، باشه قبول. من مثل سگ دروغ میگم.. تو چی؟؟ منافقی؟ وصل به ام آی سیکس ( Mi6 ) هستی؟ یا وصل به ( CiA ) آمریکا. یا وصل به موساد؟ راستش و بگو. با حالت تمسخر بهم گفت: _ببین کلاغ سیاه.. به جای غار غار کردن، زر زر کردن، سعی کن مثل همین رفیقت، مثل همین آقای برادر که بهش میگی پسر، مثل همین آشغال، خفه باشی. من آدم بی ادبی هستمااااا... +میدونم.. از رفتارت مشخصه. _بعدشم، من وصل به هرجا باشم، شرف داره به اینکه ساندیس خورِ 22 بهمنی شلمچه ای و خرمشهری باشم. حضرت برادددرررررر. قهقه ای زد با حرفای خودش. آروم بهش گفتم: +ادب نداریااا. بزار مودبانه حرف بزنیم. چرا انقدر بد دهنی؟ شوهرت از دستت چی میکشه؟ اونایی هم که قلادت دستشونه چقدر بدبختن که تورو فرستادند. اصلا رفتارات به یه جاسوس نمیخوره.. بیشتر به درد این میخوری بری توی سیرک یا شبکه های کودک صدات و عوض کنی و برای بچه ها برنامه اجرا کنی. چشمتون روز بد نبینه، تا اینو گفتم یه جوری با یه چیزی که نمیدونم چی بود، محکم زد روی صورتم که دندونام و فقط از درد به هم فشار می دادم.. دیدم نمیتونم درد و روی صورتم تحمل کنم، از شدت درد یه نعره ی وحشتناک زدم. دیگه سیستم عصبیم داشت میریخت به هم.. از زیر چشم بند یه نوری به صورتم میخورد. انگار نور گوشی بود. تصمیم گرفتم بازم باهاش حرف بزنم.. خیلی درد داشتم، نمیدونستم چیکار کنم.. اما تلاش کردم یه کم تمرکز کنم.. باید بهش امتیاز میدادم وَ امتیازم میگرفتم. امتیازی که من میخواستم زمان بود تا شاید بچه ها برسن. با همه دردی که داشتم و نفس نفس میزدم، خیلی آروم گفتم: +هوووووی وحشی.. چته؟ رم کردی؟ من 22 بهمنی و شلمچه ای باشم بهتر از این هست که کاسه ی ادرار آمریکا و اسراییل و بلیسم. یه هویی یه صدایی اومد.. صدای یک مرد بود .. شاید همون مرد ناشناس بود!! انگار باعجله اومد. صاحب اون صدای مردونه به دختره گفت: «بلند شو بریم.. حالا وقتشه. همه چیز هماهنگ.» دختره گفت: «پس این دوتا چی؟» مردناشناس گفت: «ولشون کن..دسته خر میخوای همراه خودمون ببریم! دیگه به ما نمیرسن. فقط محکم ببندشون که همینجا تلف بشن. اون چندتا مارو ول میکنیم داخل تونل.» فائزه گفت: «جوری بستمشون که به این راحتی ها نمیتونن نجات پیدا کنن.» دختره بلند شد و رفت به سمت ادامه مسیر تونل.. مردناشناس هم از روی ما پرید و رفت. وقتی که پرید از زیر کفشاش داخل دهنم و بینیم خاک رفت. نفسم دیگه داشت بند می اومد. درد شدید داشت کلافم میکرد. صورتم یخ کرده بود. نمیدونستم اون راه زیر زمینی به کدوم خونه ختم میشه که اینا میتونستن فرار کنن. چشمام با اینکه چشم بند خورده بود، اما پرخاک بود وَ با آب چشام قاطی شد و خیلی میسوخت. اون لحظه انگار یکی رو بالای سرم حس کردم. از زیر همون چشم بند که یه کمی مشخص بود داشتم یواشکی میدیدم. دیدم اسلحه رو گرفته سمتمون. فورا چشام و بستم. انگار همون مردناشناس بود که وقتی کمی از تونل و میره مجددا بر میگرده سمتمون. صدای فائزه اومد که میگفت: «بیا دیگه. مگه نمیگی وقت نیست.. پس چرا داری وقت تلف میکنی؟» خیلی آرام زیر لبم استغاثه کردم به حضرت زهرا و امام زمان سلام الله علیها. «المستغاث و بک یابن الحسن. المستغاث و بک یاصاحب الزمان. یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی.» آروم اشهدم رو خوندم. اللهُ اکبر.. اللهُ اکبر.. اللهُ اکبر.. اللهُ اکبر. اشهد ان لا اله الاالله.. اشهد ان لا اله الاالله...اشهدان محمد رسول الله. اشهد ان محمد رسول الله وَ اشهدان مولانا امیرالموئمنین علی ولی الله. صدای عاصف و میشنیدم که فهمید من دارم شهادتین و میگم، اونم شروع کرد به خوندنش. فهمید کار داره تمام میشه. ادامه دادم. اشهد ان سیدتنا فاطمة الزهرا، بنت رسول الله، عصمة الله الکبری و حجة الله علی الحجج.. و اشهدان حسین ثارالله. خودم و متمایل کردم به سمت سیدعاصف عبدالزهرا. تاریکی جلوی صورتم بیشتر شد. یه هویی صدای گلوله شنیدم. سرم و تکون دادم.. با خودم گفتم بزار خیال کنه توی تاریکی تیرش به هدف خورد. یه گلوله دیگه شلیک کرد که عاصف یه تکون خورد.. خدا میدونه وقتی عاصف تکون خورد دلم آشوب شد.. فکر شهادت عاصف داشت دیوانم میکرد. توی دلم و ذهنم داد زدم گفتم: «یازهرای مرضیه..بیشرفا عاصف و زدن.»
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_نود_و_شش مسخرش کردم، بهش گفتم: + هه. شاعری؟؟ با قافیه ح
نمیتونستم عاصف و صدا کنم. درون دلم فقط استغاثه کردم. هی میگفتم: «یاحضرت زهرا. من جواب مادر این و چی بدم. من جواب خانواده عاصف و چی بدم. چه غلطی کردم آوردمش همراه خودم. یا فاطمه ی زهرا من تحمل شهادت این و دیگه ندارم.» مردناشناس بلافاصله رفت. احساس کردم دور شدند. به هیچ عنوان نباید حرف میزدم. از عجله ای که اونا داشتن برای گریختن باید استفاده میکردم و خودم و کشته شده جلوه میدادم که یعنی تیرش درست خورده به من. تنها دل مشغولیم دیگه شده بود برای عاصف عبدالزهراء. شاید پنج دقیقه ای از رفتن فائزه و اون مرد ناشناس گذشت، دیدم بازم صدا میاد. خوب به اون صدا گوش دادم و دقت کردم تا ببینم کیه! اما توی گوشام انقدر آشغال و خاک رفته بود که نمیتونستم به راحتی بشنوم.. یه صدای ضعیفی رو میشنیدم.. صدا از سمت اون مسیری نبود که سوژها رفتن! بلکه از سمت ورودی درب زیر زمین بود. یعنی همون سمتی که من با عاصف اومدیم داخل. علیرغم اینکه روی چشمام با چشم بند بسته شده بود، اما احساس کردم یه نوری داره به چشمام میخوره.. یه صدای آشنایی اومد.. احساس میکردم نزدیک تر شده... آروم صدا زد: _حاجی؟؟ آقا عاصف.. اینجایید؟ حاج عاکف؟ جوابی ندادم. عاصف هم معلوم نبود چه بلایی سرش اومد. وقتی که عاصف جواب نداد اشکام جاری شد. یاد استغاثم به حضرت زهرا افتادم. صدای مسلح شدن اسلحه رو شنیدم... خدا خدا میکردم دختره و مردناشناس رفته باشن. صاحب اون صدای آشنا همینطور نزدیک تر میشد. وقتی کامل نزدیک شد فهمیدم اون آدم هیچ کسی نیست جز «سیدرضا» !! یه دفعه صدای سیدرضا رفت بالا. «یا جده ی سادات. یا فاطمه ی زهرا..» سیدرضا اومد بالای سرم، من و تکون داد و برگردوند. نشست روی زمین و سرم و گذاشت روی زانوش. چشم بندم و باز کرد. دستام و که با سه تا دستبند پلاستیکی ِ گیره ای بسته بودند، با فندک سوزوند و بازش کرد. چندتا زد به صورتم. چراغ و گرفت سمت چشمام.. فقط آروم چشام و باز کردم و به سمت راست اشاره زدم که یعنی برو اون طرف ببین چخبره.. سیدرضا آروم سرم و گذاشت روی خاک های سرد اون تونل زیرزمینی و بعدش رفت. منم آروم با کمک دیواره ی تونل بلند شدم رفتم سراغ عاصف. خیلی درد داشتم! عین آدم های مست تلو تلو میخوردم و نمیتونستم روی پاهای خودم بایستم! رفتم کنار عاصف نشستم، دستاش و به زور باز کردم.. چشم بند و از چشمای قشنگش برداشتم. چندتا زدم به صورتش اما دیدم به هوش نمیاد. فورا بدن و سرش و بررسی کردم تا جای گلوله نباشه.. دست کشیدم روی سرش که خیس بود.. اما در اون تارکی مطلق هیچچی معلوم نبود. چشمام توان دیدن نداشت.. خیسی سر عاصف من و به شک انداخت که نکنه خون سرش باشه و شهید شده باشه. گوشیم و از جیبیم در آوردم. باهمون چشم های بسته، فقط تمرکز کردم تا پین گوشیم و درست وارد کنم. خداروشکر پین و درست زدم. چراغ قوه ی گوشی رو روشن کردم، بعدش به زور با چشمای پر از سوزش و خاک و... سر و بدن عاصف رو بررسی کردم.. دیدم خداروشکر جای گلوله نیست. هروقت یاد اون لحظه ها می افتم تنها چیزی که به ذهنم میرسه این هست که زنده موندن من و عاصف به معنای حقیقی کلمه «از الطاف خفیه الهی بود.» این یک معجزه ی خدا بود که از اون دوتا گلوله هیچ کدومش به سر من و عاصف نخورد و تاریکی در اون لحظه لطف الهی بود وَ من تاعمر دارم اون معجزه یادم می مونه. حدود یک ربع بعد سیدرضا برگشت. دردم شدید شده‌ بود، به زور بهش گفتم: +چیشد؟ تا کجا رفتی؟ _تا جایی که میرسید به حیاط یه خونه ای. +چی دیدی؟ _داشتم وارد حیاط میشدم که دیدم زنه و مرده دارن میرن بیرون فورا برگشتم عقب که من و نبینند. +دقیقا کِی؟ _حدود پنج دقیقه قبل. +پیاده یا سواره؟ _پیاده! ماشین و نبردن! داخل پارکینگ هست. +بیسیم و بده. بیسیم و گرفتم. با بی حالی تمام گفتم: +از عاکف به کلیه ی واحدهای تازه نفس برای رهگیری. مقداد / سعید یک / سعید دو / سعید سه / سعید چهار. همه دقت کنند. مرد ناشناس تقریبا هیکلی، به همراه همون خانومی که از قبل آمارش و دارید. از لونه خودشون زده بیرون. بیسیم زدم به نیروهامون که در پوشش رفتگر داخل محل بودن، اونارو هم هوشیار کردم. بعد به سیدرضا گفتم: « بیسیم بزن بیان ما رو ببرن.» سیدرضا بیسیم زد و دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم. موقعی که چشام و باز کردم دیدم روی تخت بیمارستان هستم. حاج کاظم با حاج هادی بالای سرم بودند. نگاه به سمت راستم کردم که عاصف و دیدم روی تخت بی حرکت افتاده و بهش سِرُم و اکسیژن وصل شده. خداروشکر کردم زنده هست. دیدم حاج کاظم داره با یک حالتی بهم نگاه میکنه. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔸روزمان را با آغاز کنیم... ● حرکت حسین ‌بن ‌علی، حرکتی خالصاً، مخلصاً و بدون هیچ شائبه، برای خدا و دین و اصلاح جامعه سوره الأنفال(8) : آيه 47 ● وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بَطَراً وَ رِئاءَ النَّاسِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ اللَّهُ بِما يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ (47) ● و مثل كسانى نباشيد كه از روى سرمستى و خودنمايى و غرور و ريا در برابر مردم، از خانه ‏هاى خود (به سوى جبهه) خارج شدند و مردم را از راه خدا باز مى ‏داشتند و حال آنكه خداوند، به آنچه انجام مى‏ دهند احاطه دارد. 🔸امام خامنه ای در دیدار جمعی از پاسداران ۱۳۷۲/۱۰/۲۶ ● حرکت حسین ‌بن‌ علی، حرکتی خالصاً، مخلصاً و بدون هیچ شائبه، برای خدا و دین و اصلاح جامعه مسلمین بود. این، خصوصیت اوّل که خیلی مهم است. این ‌که حسین‌ بن ‌علی علیه‌ الصّلاة و السّلام فرمود: «انّی لم اخرج اشراً و لا بطراً و لا ظالماً ولا مفسداً» خودنمایی نیست؛ خود نشان دادن نیست؛ برای خود، چیزی طلبیدن نیست؛ نمایش نیست. ذرّه‌ای ستم و ذرّه‌ای فساد، در این حرکت نیست. ● « و انما خرجت، لطلب الاصلاح فی امّة جدّی» این، نکته بسیار مهمّی است. انّما: فقط! یعنی هیچ قصد و غرض دیگری، آن نیّت پاک و آن ذهن خورشیدگون را مکدّر نمیکند. قرآن کریم، وقتی که در صدر اسلام با مسلمانان سخن میگوید، میفرماید: «ولاتکونوا کالّذین خرجوا من دیارهم بطراً ورئاءالنّاس» و این ‌جا امام حسین علیه‌السّلام میگوید: «انّی لم اخرج اشراً و لا بطراً» ✅ @kheymegahevelayat
🔸 صیانت و پیشگیری، از رویکردها و راهبردهای مبنایی معاونت ضد جاسوسی وزارت اطلاعات است. ● وزارت اطلاعات در کنار مقابله با تهدیدات امنیتی، اقدامات گسترده ای در خصوص پیشگیری از وقوع تهدیدات اتخاذ می نماید. ● در نمایشگاه تخصصی ضد جاسوسی، تلاش شده تا ضمن افشای روشهای سازمان های اطلاعاتی، مخاطبین را نسبت به تهدیدات اطلاعاتی هوشیار و واکسینه کند. ● در این نمایشگاه مباحثی همچون تکنیک های ارتباطی و رفتاری سازمان های جاسوسی در فرآیند فریب افراد، اقدامات نرم آمریکا در عرصه نفوذ فرهنگی، جاسوسی تلفنی، سوء استفاده از هویت های جعلی، دام ویزا، روشهای جذب نخبگان، اهداف و روش های نفوذ در عرصه های سیاسی و اجتماعی و موضوعات متنوع دیگری تبیین و به تصویر کشیده شده است. ● در سندی که توسط ضد جاسوسی کشف شده است، سازمان اطلاعاتی آمریکا به افسران اطلاعاتی فعال در موضوع ایران توصیه نموده که ایرانیان مردمانی عاطفی و احساسی هستند لذا تلاش کنید تا در تعاملات خود آنها را با دادن هدیه، تسهیلات، دعوت به رستوران و... مدیون نمایید و در این فرآیند است که می توان یک ایرانی را از طریق ارتباط دوستانه با خود همراه و به تدریج تبدیل به خائن و جاسوس کنید! 👤 ادمین : فاتح اسراییل 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ◀️ با کانال تخصصی از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat