eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
33.9هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_دوم سوار ماشین ک شدم، در طول مسیر همش مشغول آنالیز
بزارید اون کدو براتون بگم چطور بود و چی بود. روی اون کاغذ نوشته بودم " الم یعلم بان الله یری " در کنارش یه شکلی رو کشیدم که شبیه به "دوربین" بود اما کسی متوجه نمیشد. کنار اون عکس یه خونه خرابه رو هم کشیدم... اگر کسی این کاغذ و میگرفت نمیفهمید چخبره. اما بزارید بیشتر از این توضیح بدم که منظورم از این کد چی بود. برای خودم در ذهنم، این دو جمله رو ثبت کرده بودم و برای اولی آیه قرآن و نوشتم، برای دومی عکس یه خونه رو کشیدم: « دوربین / خونه نشینی. » نگاهی به کاغذ کردم به فکر فرو رفتم. این دوتا کدی بودن که برای خودم نوشته بودم.. صدای درب اتاقم اومد. بلند شدم رفتم اثر انگشت زدم در باز شد. بهزاد بود. اومد داخل گفت: _ آقا عاکف سلام. +سلام. چی شده. _مهران خبر داده همسر افشین عزتی با بچه های کوچیکش رفته خونه پدرش... پدر و مادرش مشهدی هستند. + ممنونم از پیگیری ها.. یه هماهنگی بکن با دفتر معاون ریاست سازمان اتمی. تا یکساعت دیگه باید ببینمش. _چشم. الان میرم هماهنگ میکنم. بهزاد رفت و حدود 10 دقیقه بعد زنگ زد گفت « هماهنگ شده.. میتونید برای ساعت 10 صبح برید اونجا. » تا ساعت 9 کارام و رسیدم بعد به سید رضا و عاصف عبدالزهرا گفتم آماده بشن که بریم.. رفتم پایین داخل پارکینگ اداره سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت یکی از سایت های هسته ای کشور که دفتر اصلی رییس سازمان اتمی و معاونش در اون موقعیت بود. هماهنگ شدو رفتیم داخل سازمان.. جلوی ساختمون مورد نظر پیاده شدیم.. سیدرضا داخل ماشین موند، من و عاصف رفتیم داخل ساختمون اصلی محل ملاقات. در بَدوِ ورود به ساختمون، همون اول رفتیم دفتر معاونت سازمان اتمی. بعد از اینکه وارد دفتر معاونت شدیم سلام و احوالپرسی کردیم و با عاصف نشستیم روبروی معاونت سازمان. سر صحبت باز شد.. گفتم: +جناب معاون علیرغم اینکه مشغله فراوان دارید، اما ممنونم که ما رو به حضور پذیرفتید. اگر اجازه بدید، چون که هم ما فرصتمون کمه وَ هم شما مشغله دارید، بدون اتلاف وقت بریم سر اصل مطلب. _خواهش میکنم آقای سلیمانی. بفرمایید. +عرضم به محضرتون، هدف بنده این بود که بیام اینجا تا به طور مستقیم با حضرتعالی صحبت کنم. علیرغم اینکه میتونستم با خط امنی که قرار داشت با شما صحبت کنم اما بازهم تعمدا ترجیح دادم که پشت تلفن این مسائل رو مطرح نکنم. _در خدمتم میشنوم. +بنده یک طرحی رو خدمتتون ارائه میدم که باید پیاده سازی کنیم. چون آخرین گزارشی که از شما به طور مکتوب دستم رسید این بوده که طرف داره کله شق بازی در میاره و گستاخانه داره به بعضی قسمت ها سرک میکشه. _بله! متاسفانه دقیقا همینطور هست! آقای عاکف، من خیلی نگرانم. +به من بگید که جنابعالی شخصا وَ به طور مستقیم به دفتر کارمندان یا بخش های مختلف سایت، وَ از همه مهمتر به دفتر متخصصین و دانشمندان دسترسی دارید یا خیر؟ _بله... به همه ی این موارد دسترسی دارم. چطور؟ +پس زحمت بکشید همین الآن از طریق دوربین به من نشون بدید آقای عزتی در کجای سازمان قرار دارند و مشغول چه فعالیتی هستند؟ _باید اول بررسی کنم. پس چند لحظه به من زمان بدید. +ممنونم. بفرمایید. دو دقیقه ای زمان برد تا مانیتورای بزرگی که درون اتاقش بود و روشن کنه. بعد، از طریق همون مانیتورهایی که داخل اتاقش نصب شده بود تلاش کرد دکتر افشین عزتی رو پیدا کنه اما نتونست. وقتی فهمیدم نتونسته پیدا کنه دیدم داره تلفن میزنه به جایی.. گفتم: +دارید چیکار میکنید؟ _دارم زنگ میزنم به یکی از همکاران تا بهم بگه دکتر عزتی کجاست؟ +با اجازه ی کی؟ من بهتون گفتم باید این قضیه محرمانه بمونه. شما حق ندارید به همین راحتی الان سراغ دکتر عزتی رو بگیرید. چون شرایط فرق کرده. دقیقا بگید به کدوم همکارتون میخواستید بگید؟ _به آقای کاظمی معاون امنیت و حفاظت سازمان که الآن سرپرست موقت حراست سازمان هم هستند. +بسیارعالی! فقط سوال می‌پرسید. فقط چیزی اضافه بینتون رد و بدل نشه. _بله حتما! زنگ زد به معاون امنیت سازمان و سراغ افشین عزتی رو گرفت. تلفن روی آیفون بود. کاظمی از پشت تلفن گفته بود: «آقای دکتر عزتی الآن برای کاری رفته به بخش 13 که مربوط به کنترل سانتریفیوژها هست.» بعد از اینکه تلفن و قطع کرد، از طریق دوربین رفت روی بخش 13. 30 تا دوربینی که در اون بخش فعال بوده رو آورد روی 4 تا مانیتور بزرگی که درون اتاقش نصب بود. خیلی راحت با عاصف و معاون ریاست سازمان اتمی بررسی کردیم. تونستیم دکترافشین عزتی رو پیداش کنیم. زوم کرد و دیدیم که شخص مورد نظرمون مشغول کار هست. اما... ⛔️کپی و هرگونه استفاده از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری خواهد بود. ⛔️ ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_پنجم وقتی گفتم بفرمایید ادامش و بگید گفت: _هیچچی.
معلوم بود معاون سازمان اتمی جا خورده... ادامه دادم گفتم: +بعدش که همه دارن میرن، به آقای دکتر افشین عزتی میگید شما بمون کارت دارم. وقتی که تنها شدید بهش بگید آقای دکتر عزتی لطفا شما حواست بیشتر جمع باشه.. چون بچه ها درمورد شما نامه خصوصی زدند و گفتند دوربین اتاق آقای دکتر عزتی از کار افتاده. بهشد بگید دوربین اتاق شما چندروزی طول میکشه که بیان و عوضش کنند. چون دوربین های جدید رسیده دارن در خیلی از بخش ها تعویض میکنند. جناب معاون همه ی این توضیحاتم یک طرف اما از اینجا به بعدش یک طرف اونم اینکه تاکید کنید چند روزی زمان میبره تا دوربین های اتاق آقای عزتی رو عوض کنند.. بهشون بگید حواسش به همه چیزباشه. به اسناد و... بدجور شوکه شد. گفتم: +نگران نباشید. همه چیزارو ما کنترل میکنیم. _می دونم. ولی گاهی اوقات واقعا هنگ میکنم. چون ما شخصیت علمی هستیم و امنیتی نیستیم.. از این چیزایی که میگید واقعا نگران میشم که نکنه کارم و اشتباه انجام بدم.. +نگران نباشید. ما حواسمون به همه چیز هست. _چشم.. ممنونم که دلگرمی میدید. +بررسی کنید ببینید دکتر افشین عزتی الان کجا هستند؟ به مانیتور اتاقش نگاهی انداخت و بررسی کرد... دکتر افشین عزتی همچنان در همون بخش 13 مشغول فعالیت و سرکشی و گفتگو با همکارانش بود. گفتم: +میشه منو ببرید یه لحظه داخل اتاق عزتی؟ _کمی سخته. چون سنسور اتاقش فقط دست خودشه. درب و نمیشه بدون سنسور باز کنیم. بخاطر سکرت بودن موضوع هم باید بگم شخص معاونت حفاظت و امنیت سازمان یدک سنسور اتاق عزتی رو که داخل صندوقشون هست بگیره بیاره. چون تموم سنسورها تعریف شده هستند. یعنی نمیشه سنسور دیگه ای رو زد. همشون کدهای امنیتی سخت و قوی دارن. +پس لطفا به معاون امنیت و حفاظت که سرپرست موقت حراست سازمان اتمی هم هستند بگید بیان دفتر شما. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_نهم یه نگاه به اتاق کردم.. مجددا همه ی چیزارو به ذه
عاصف عبدالزهراء همین طور داشت نفس نفس میزد. احساس کردم دیگه داره ایست قلبی میکنه.. یقه ی پیرهنش و محکم کشیدم و جر دادم. یه چک زدم توی صورتش و پرتش کردم روی صندلی. خودم داشتم نفس نفس میزدم، عاصف هم  هی نفس میزد و آروم میگفت آی خدا.. آی خدا. آی خدا. آی......... دیدم اوضاع خیطه و داره از بین میره، فورا یه لیوان آب براش ریختم و به زور ریختم داخل دهنش تا بخوره. شاید ده دقیقه ای گذشت، تا اینکه کم کم نفسش بالا اومد. اینکه میگم ده دقیقه زمان برد، یعنی تا پای مرگ رفت. ده دقیقه به زور نفس کشیدن یعنی هر لحظه امکان مرگ وجود داره. دست گذاشتم روی ضربان قلبش دیدم همچنان تند تند میزنه. کمی که آروم شد، بهش گفتم: +بلند شو بریم. به سختی حرف میزد.. خیلی آروم گفت: _متاسفم برات عاکف. چندتا زدم به در تا معاون از بیرون با سنسورش درو باز کنه بیاد داخل تاماهم بریم بیرون. وقتی اومد داخل رنگ صورت عاصف و لباسش و دید گفت: _چیزی شده.. مریض شدن ایشون. عاصف بدون اینکه چیزی بگه یه طعنه زد به معاون سازمان اتمی و فورا از دفترش رفت بیرون! به معاون سازمان اتمی گفتم: +بله ایشون یه کم مریض هستند.. گاهی خودشون و اینطور میزنن به درو دیوار، یه هویی چشماشون چپ میشه. شما سرتون به کار خودتون باشه تا عزتی مثل اجل معلق یه هویی نیاد سمت اتاق کارش. بفرمایید اینم سنسور مزخرف دفتر دکتر عزتی. خداحافظ. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجاه_و_یکم اومدم داخل راهرو اما عاصف و ندیدم. نفهمیدم کِ
+با کی؟ _همراه بیتا. احتمالا دختر حاج کاظم مریم هم بیاد. +میشه کنسل کنی؟ یا من میام خونه، یا میام دنبالت بریم بیرون. میخوام ببینمت کارت دارم. _آره حتما! چرا نشه. تو اولویت داری برام. همین الان به هردوتا پیام میدم میگم رفتنمون کنسل شده. +پس اونارو درجریان بزار، بعدشم آماده شو تا نیم ساعت دیگه میام. _باشه عزیزم. دوست دارم. منتظرتم. از پارک خارج شدم، یه ماشین دربست گرفتم و رفتم خونه. وقتی رسیدم زنگ خونه رو زدم فاطمه آیفون و جواب داد گفت: _محسن بیام پایین، یا میای بالا؟ +نظر خودت؟ _من میگم بیا بالا یه چیزی درست میکنم میخوریم و بعدشم باهم حرف میزنیم. نیازی هم نیست بریم بیرون. +باشه. دکمه آیفون و بزن درو باز کن میام بالا. در باز شد. رفتم داخل بعد با آسانسور رفتم بالا. فاطمه جلوی در منتظرم بود. تا منو دید گفت: _سلام. اوه اوه، چقدر خسته ای تو. سر و صورتت چرا این شکلیه؟ +سلام. برو داخل. رفتیم داخل درو بستم. کیفم و گرفت. مستقیم رفتم داخل سرویس یه آبی به دست و روم زدم، بعدش اومدم نشستم روی صندلی پشت اوپن. به خانومم گفتم: +فاطمه یه نیمرو بزن میخوریم. نیاز نیست برای ناهار چیز خاصی درست کنی. _خب نیمرو که برای ناهار نیست. بزار یه چیزی درست میکنم. +مهم نیست. همون نیمرو  بزنی کفایت میکنه. اصلا بیا بشین کارت دارم. میخوام باهات حرف بزنم. فعلا غذارو بیخیال شو. به معنای حقیقی کلمه خسته بودم. فاطمه اومد روی صندلی روبروم اونطرف اوپن آشپزخونه نشست گفت: _بگو محسن جان، من میشنوم، چیزی شده؟ چرا انقدر به هم ریخته ای؟ +راستش چطوری بگم. فاطمه زهرا آروم گفت: _محسن اتفاقی افتاده. کسی طوریش شده؟ +نه نه.اصلا کسی طوریش نشده. _خب پس چیه که انقدر آشفته ای؟ +راستش یه موضوعی هست، فقط تو میتونی حلش کنی. _چی هست؟ +مربوط به ادارمون میشه. _یا خدا. من چیکارهٔ مملکتم که مشکل اداره تورو با اون عریض و طویلی بخوام حل کنم. جون من بیخیال شو محسن. وقتی اسم ادارت میاد من به کنار، سر و بدن اجداد منم توی گور میلرزه. +عزیز من، آخه چرا شلوغش میکنی. عه. خندید و گفت: _محسن باور کن من هنوز فرق موساد با سی آی ای رو نمیدونم چیه. از کانال خیمه گاه ولایت تو فقط این چیزارو میخونم و هر از گاهی هم که ادارتون برای همسران نیروها کلاس آموزشی میزاره بعضی چیزارو یاد میگیرم. خودم خندم گرفت از حرفش. گفتم: +چرا انقدر وروجک بازی در میاری.. میگم موضوع خاصی نیست که نتونی. _خب بهم بگو چیه حداقل؟ +بگم؟ _آره.. منتظرم. سرم و انداختم پایین.. چندلحظه ای مکث کردم گفتم: +راستش و بخوای، امروز با عاصف یه ماموریتی رفتیم که... _یاپیغمبر. برای آقا عاصف اتفاقی افتاده؟ من نمیتونم به مادرش چیزی بگم محسن. دور من یکی رو خط بکش. +میزاری حرفامو بزنم؟ چرا شما زنا اینطورید؟ چرا انقدر هول میکنید زودی؟ _باباجان اینطور که تو به هم ریخته ای، اینطور که تو داری آب و تاب میدی خب معلومه که عاصف یه چیزیش شده. +وای فاطمه زهرا. تورو به اسمت قسم دو دقیقه بزار من حرف بزنم بعد بشین فلسفه بچین. خیالت جمع باشه، این عاصف تا جون عزراییل و نگیره نمی میره. _باشه. ببخشید. دیگه چیزی نمیگم. نمیدونم چقدر بداخلاق شدی امروز ! مجددا چندلحظه ای سکوت کردم... با ناراحتی گفتم: +راستش فاطمه، من امروز دستم روی عاصف بلند شد. خانومم با تعجب به چشمام زُل زد، گفت: _محسن! واقعا تو دستت روی عاصف بلند شده؟ از تو بعیده. اصلا کاری به شغلت و اتفاقاتش ندارم. فقط حرفم اینه چرا عاصف؟! +واقعا نفهمیدم چی شد. بخدا بحث مرگ و زندگی بود. همه ی این ها به کنار و به درک. تموم ناراحتیم برای این بود که اگر چندثانیه دیرتر اقدام میکردم چندهفته زحمات شبانه روزی تیم من به باد فنا می رفت. عصبانی شدنم برای این بود که چندثانیه اگر کارم و دیرتر انجام میدادم، پروژه و افراد میسوختند و اداره دهن من و...! خانومم بلند شد رفت از یخچال یه نوشیدنی برای خودش و برای من گرفت آورد. روبروم ایستاد گفت: _نمیدونم چی بگم محسن. الان من باید چه کار کنم؟ +عاصف تورو عین یک خواهر میدونه و برات ارزش زیادی قائله، خونه محرم ما هست، باهم صمیمی هستیم. میخوام بهش زنگ بزنی و دعوتش کنی بیاد خونمون. _چرا خودت زنگ نمیزنی؟ +این کارو کردم. اما آمپر مخش بعد از اتفاق امروز چسبیده به 10هزار. _اوه اوه. پس نمیشه دیگه. از من چه انتظاری داری؟ +نگو نمیشه بهم بر میخوره. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجاه_و_سوم وقتی به فاطمه گفتم عاصف انقدر عصبی هست که الا
یه دونه آروم دو دستی زدم توی سر خودم به فاطمه گفتم: « ول کن جون مادرت این حرفارو ! » فاطمه گفت: +برادرزادت چطوره؟ چهاردست و پا میره یا نه؟ _آره.. تازه شروع کرده. +ای جانم... آقاعاصف میگم من از عاکف جان خبری ندارم. میشه یه زحمت بهت بدم. _بخدا منم بهش دسترسی ندارم. +مگه میشه؟ عاصف مکث کرد گفت: _میشه بعدا زنگ بزنی؟ فاطمه گفت: +نه نمیشه. میخوام الان لطف کنی بیای منزل ما. داره نصاب پرده میاد، میخواد پرده های هال پذیرایی خونه رو نصب کنه.. نمیخوام تنها باشم داخل خونه. شما عین داداشمی و محرم خونمون، چون پسر چشم و دل پاکی هستی میخوام باشی اینجا تا حداقل یه شربت و شیرینی بدی دستشون. کار میکنن خسته میشن برای همین خوبیت نداره ازشون پذیرایی نکنیم. چون خودم میرم داخل اتاق برای همین گفتم شما کنارشون باشید. خلاصه اینجا خونه عاکفه.. متوجه ای که ! آروم طوری که مثلا فاطمه نشنوه گفت «بله.. خاک بر سر من کردن با این شوهرت.. میریم ماموریت چگ و لگد میکنه.. بعد اونوقت یه نصاب پرده میاد خونتون دستش شربت و شیرینی میدید. (...) بره توی شانس من. » هم من وَ هم خانومم خندمون گرفت...عاصف نفهمید ما این حرفش و شنیدیم. چون معلوم بود انقدر ناراحته داره زیر لب قرقر میکنه. فاطمه گفت: +چیزی شده؟؟ چیزی گفتید آقاعاصف.. _ نه خواهرمن.. ! چی بگم والله. آخه کلی کار دارم الان. فقط نمیدونی عاکف کی میاد؟ +به نظرت اگر میدونستم، ازت میپرسیدم؟ لطفا زحمت بکش کمی زودتر بیا اینجا. چون اونا نزدیکن. _چشم. فاطمه قطع کردو گفت: _هووووففففف. امان از دست شما دوتا. عین صدام و ایران می مونید. خب دو دقیقه آروم کنار هم کار کنید. زورتون میاد؟ بعد هم و نگاه کردیم.. یه هویی هردوتا زدیم زیر خنده.. بهش گفتم: +خوب بلدی فیلم بازی کنیاااا. حالا کدوم آدم میخواد بیاد پرده هارو نصب کنه. _کارای خودته دیگه... ببین تورو خدا آدم و به چه روزی میندازی. +جبران میکنم. _با چی؟ +یه کارتن پاستیل خوبه؟ _زرنگی؟ پاستیل که خودمم میخرم. باید جمعه بریم سمت دربند کباب بخوریم. +باشه، ماموریت و ول میکنم میریم کباب میزنیم. اونوقت خودم و کباب درست میکنن. _خب بعد از تموم شدن ماموریتت میریم. +باشه... حالا واقعا این پرده ای که سفارش دادی قراره چه موقعی بیان نصب کنند؟ _تا چندساعت دیگه میان. +خب پس خوبه.. حداقل دروغ نگفتی. _نه تورو خدا.. میخوای دروغم بگم.. عمممررررااااا. +من که نیستم اون موقع. _به مریم میگم بیاد اینجا، وقتی نصاب اومد تنها نباشم. +خوبه. یک ساعت بعد تلفن فاطمه زنگ خورد. فاطمه صدارو گذاشت روی بلندگو. «سلام آقاعاصف. کجایی؟» «سلام آبجی فاطمه. پشت درم. آقا عاکف نیومده؟» فاطمه درمورد اینکه عاکف اومده یا نه جوابی نداد.. فقط گفت: «درو باز میکنم، شما بیا بالا.» به فاطمه گفتم من میرم داخل اتاق تا من و نبینه. خانومم چادرش و سر کرد، در واحدمون و باز کرد، عاصف از آسانسور که اومد بیرون، جلوی درخونمون هی میگفت: « یا الله. یا الله. سلام علیکم. آبجی.. تشریف دارید. یاالله. اجازه هست؟یا الله.» توی دلم میگفتم « زهرمار بیا داخل دیگه.. هی میگه یاالله یا الله انگار اومده مراسم شب قدر.. چه یا اللهی هم راه انداخته... همه رو خبردار کرده.. فکر کرده از پل صراط قراره رد بشه.» صدای فاطمه اومد. گفت: « بفرمایید داداش عاصف. » عاصف گفت: « مثل اینکه نصاب ها نیومدن. پس جسارتا من میرم پایین، هروقت رسیدن، مجددا همراشون میام بالا. » فاطمه ظاهرا داخل آشپرخونه بود..وَ عاصف هم جلوی درب واحدمون.. هنوز داخل نیومده بود... فاطمه گفت: « شما بیا داخل.. اوناهم میان. من الآن میرم داخل اتاق..شما بشین داخل هال پذیرایی تلویزیون ببین. » « نه آبجی.. من میرم پایین.. یه کم هوای آزاد به سرم بخوره بد نیست.» درو باز کردم از اتاق رفتم بیرون. عاصف تا من و دید خواست درب خونه رو ببنده و بره... گفتم: _عاصف. لطفا نرو. فاطمه فوری از آشپزخونه اومد بیرون. رفتم سمت در که نیم لنگ مونده بود بازش کردم. عاصف روی پله ها بود داشت میرفت. فاطمه زهرا که دید عاصف به حرف من بی توجه هست، فورا اومد جلوی در ایستاد گفت: « آقا عاصف، به اون  نون و نمکی که سر سفره هم خوردیم، باور کن اگر بری دیگه هیچ حرمتی از برادر_خواهری بین من و شما نمی مونه. » با این حرف فاطمه عاصف یه هویی وسط پله ها ایستاد و انگار خشکش زد. برگشت روش و کرد سمت من، گفت: ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجاه_و_هفتم نکته محرمانه ای که روی کاغذ برای عاصف نوشتم،
وقتی رسیدم طبقه سوم پشت درب اتاقم یه بسم الله گفتم و استغفار کردم، بعد سنسور و زدم در باز شد رفتم داخل. دیدم خداروشکر بچه ها وقتی رسیدند اول از همه سیستم و مانیتورینگ دیواری وَ همچنین یه سری تجهیزات مورد نیاز رو برای اتاقی که قرار بود درونش باشم و نصبش کردند. چون منتظر خبر عاصف بودم برای همین باید زودتر راه می افتاد. فقط یکساعت طول کشید تا اتاقم رو شخصا، باب میل خودم مرتب کنم و سیستم های نصب شده رو کنترل کنم تا مشکلی نداشته باشن. مشغول کارا بودم که عاصف ارتباط گرفت: _آقا عاکف. +جونم داداش بگو. _داری صدای من و حاجی؟ +دارم صدات و. بگو میشنوم. چیکار میکنید اونجا... چرا انقدر طولش دادید؟ _ پیش میاد دیگه حاجی... البته خواستم بگم کار ما تموم شده. فقط وسیله های شمارو بفرستم براتون؟ آماده اید؟ +بله آماده هست. الآن منم داخل پراید سفید نشستم. اگر میتونی وسیله های منو بفرست تا با رفقا تحویل بگیریم. نکته: «از قبل باعاصف هماهنگ بودم که با این کد صحبت کنیم. اون کاغذی هم که داده بودم بهش، وَ درقسمت 56 به شما مخاطبان گفتم که حالا بعدا متوجه میشید که محتوای اون کاغذ چی بوده، این رمز بود. منظور از پرایدسفید خونه امن بود. وسیله هارو بفرست هم یعنی کار که تموم شد آنلاین بفرست روی سیستم خونه امن.» فورا زنگ زدم طبقه اول به خانوم افشار. اما قبل از اینکه ادامه مستند داستانی امنیتی رو شرح بدم، لطفابه این مهم توجه کنید. میخوام درمورد تیمی که باهم بودیم توضیح بدم. همکارانی که مربوط به این پرونده بودند رو معرفی میکنم خدمتتون. خانوم افشار و عماد، مسئول خطوط ارتباطی امن وَ دریافت و کنترل فیلم های آنلاین از دفتر افشین عزتی بودند. 24 ساعته مشغول عوض کردن کدهای داخلی و دریافتی بودند تا هک نشه سیستم. چون اینترنتی که ما در ایران استفاده میکنیم تموم سرورهای اون در خارج از کشور هست برای همین این دونفر مسئول این بودند تا سرویس های جاسوسی حریف به این برنامه های آنلاين دسترسی پیدا نکنند. برای همین وظیفه سختی داشتند. خانوم افشار از نیروهای جنگال بود و عماد هم متخصص امور جنگال و سایبری بود. زنگ زدم به خانوم افشار که در طبقه اول بود، گفتم: +سلام خانوم افشار. _سلام آقا عاکف. بفرمایید. +کارهای بچه ها داخل سازمان مورد نظر تموم شد. با عماد هماهنگ کن.. آماده بشید برای اقدامات مربوطه. _چشم. +وصل بشید بهشون. خط امن و برای دریافت فایل ها به صورت خودکار ایجاد کنید. کد و برای ایمیل عاصف بفرستید. بعد از اینکه عاصف کدو دریافت کرد، خودتون حذفش کنید. _چشم. همه چیز تا لحظاتی دیگه استارت میخوره. +یه خط امن تلفنی بین من و عاصف ایجاد کنید. _چندلحظه... چندثانیه بعدگفت: _ آماده هست بفرمایید. ارتباط برقرار شد... رفتم روی خط عاصف: +عاصف جان، هوشیاری؟ _بله. +تا چنددقیقه دیگه عماد یه کد میفرسته. _باشه منتظرم. +سوالی ، یا کاری نداری؟ _نه حاجی. بعد از این حرف یه هویی پشت تلفن صدای خنده عاصف اومد. گفتم: +چیزی شده؟ چرا میخندی؟ درگیری با خودت؟ _ عاکف. +باز چه گندی زدی؟ _میگما، امروز داخل همین اتاق بودی؟ +ببند دهنت و !! یه چیز بارت میکنما. _خداییش خودم خندم میگیره. +عاصف، میام براتا. پشت تلفن بزار دهنم بسته باشه. _نه خداییش، تورو به رفاقتمون قسم، امروز داخل همین دستشوییه شیرجه زدی؟ +لا اله الا الله !! _باشه بابا. شب خوش. پرتقالا رو بفرستید مردیم از بیکاری. قطع کردم رفتم پایین پیش عماد. گفتم: «فوری ارتباط بگیر با عاصف ببین چیکار باید بکنید تا دوربینی که داخل اتاق عزتی نصب کردند، فیلمش آنلاین بیاد روی سیستم اتاق من وَ روی مانیتور اتاق شما و خانوم افشار.» عماد و خانوم افشار لحظه ای داشتند تلاش میکردند. همه این کارها به مدت 20 دقیقه انجام شد. ساعت حدود هشت شب بود.. عماد بهم گفت: _حاجی همه چیز آماده هست. فقط شما باید بری بالا از داخل اتاقتون سیستمی که مربوط به شما میشه رو on کنی. در ضمن این رمز برای زیر نیم ساعت هست. +باشه ممنون.. شما مشغول کارتون باشید. من الآن میرم بالا چک میکنم. شما هم حتما کیفیت دریافت تصویر مربوط به خودتون و چک کنید. اگر مشکلی هست خودتون به عاصف بگید. بعد، روم و کردم سمت خانوم افشار گفتم: +تا دو دقیقه دیگه مجددا با یک خط امن منو وصل کن به عاصف. _چشم. فقط آقای سلیمانی، در حال حاضر منو آقای عماد یه مشکلی داریم! ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_دوم مسئول دفتر حاج کاظم بهش زنگ زد گفت عاکف اومده.
بعد از اینکه حاج کاظم بهم گفت پس کار به ریاست کشید و منم گفتم بله، حاج هادی اومد وسط صحبتمون و به حاج کاظم گفت: «بله. شخصا خودم هماهنگ کردم. چون برای نصب تجهیزاتمون باید با ریاست سازمان اتمی رایزنی میکردیم. اونم به عاکف پا نمیداد! برای همین خودم مستقیما ورد کردم. البته عاکف هم تلاشش و کرد. اما من تلفنی سعی کردم قانعشون کنم. با اتفاقات پیش اومده به صلاح نبود که زیاد دیگران و درگیر کنیم. برای همین صلاح رو در این دیدم که در عالی ترین سطوح مذاکره کنیم تا پرونده پیش بره.» حاج کاظم نگاهی به حاج هادی کرد گفت: « خوبه. تا اینجا پس مشکلی نیست. اما می مونه همین مسئله ی کمیته سه نفره که تا الآن سه تا جلسه تشکیل دادیم. باید این و ادامه بدیم.. منو شما و عاکف در این کمیته سه نفره طرح های ارئه شده رو بررسی میکنیم، سپس عملیاتی میشه. البته بزاریم کمی زمان بگذره تا دستمون بازتر بشه.» بعد حاج کاظم روش و کرد سمت من گفت: _راستی عاکف شنیدم با معاونت امنیت سازمان اتمی آقای کاظمی به مشکل برخوردی، درسته؟ گفتم: +حاجی گزارش همه رو نوشتم، مکتوب آوردم الان. اگر صلاح بدونید بدم خدمت حاج هادی تا بدن به شما. _اونارو هم می خونم.. اما میخوام از زبان خودت بشنوم. یه لیوان آب خوردم، گلویی صاف کردم گفتم: +بله متاسفانه این اتفاق پیش اومد! آخه اینطور که اخیرا متوجه شدیم وَ با اداره (....) ارتباط گرفتیم که آیا از چنین کِــیـــس مهمی «دکترعزتی» اطلاعات و سرنخی دارن یا نه، بهمون یه گزارش دادند که بسیار حائز اهمیت بود. _چی بوده؟ +افشین عزتی در یکی از ماموریت هایی که به خارج از کشور داشته، سه شبانه روز بیشتر می مونه. _برون مرزی گزارش نداد؟ +اوناهم اخیرا بعد از همکاری (...) با ما متوجه شدند. _خب ! +برای اون سه روز اضافی موندن، دکتر افشین عزتی هیچ ادله و برهانی نداره، از جایی هم پیگیری نشده. چه دستی از اون بالا در کار بوده من نمیدونم. بچه های برون مرزی و ضدجاسوسی هم چیزی نتونستن ازش ثبت کنن. سازمان اوناهم خبری به ما نداده. ما از یه سری کانالای دیگه متوجه شدیم. حاج کاظم گفت: _پس که اینطور! بهم بگو که، با این اوضاع، فکر کردی که الآن باید چیکار کنی؟ +بله.. _ اگر بحث جاسوسی باشه برنامت چیه؟ +طرح و برنامه آماده هست. همزمان، هم مشغول آنالیزم، وَ هم اینکه چندتا طرح دارم تا اگر در صورتی که طبق اسناد و شواهد ما دکتر عزتی توزرد از آب در اومد، درهمون کمیته سه نفره ی من و شما و حاج هادی مطرح میکنم. بزارید به وقتش مو_به_مو بگم. با هراتفاقی که ممکنه بیفته منم دارم برنامه طراحی میکنم و پیش بینی کردم که چیکار کنیم. اما فعلا در حد تحلیل رفتار و اتفاقات پیرامون عزتی داریم میریم جلو. حاج کاظم دستش و گذاشت روی شونه حاج هادی، بعد نگاهی کرد به من و گفت: _پس اول با برادرمون حاج هادی هماهنگ باش. +چشم. اطاعت میشه دستورتون. _برنامت و تا 48 ساعته آینده بده دست حاج هادی. اگر تایید کرد میفرسته دفترم. احتمالا من دو روز نیستم. مجددا دارم با رییس میرم سمت سیستان و بلوچستان برای سرکشی از نیروهای تشکیلات و روند کاراشون در اون منطقه. توی دلم چرت و پرتی گفتم که چرا داره گیر بیخود میده و عجله میکنه.. کمی مکث کردم بعدش گفتم: +حاج آقا، اگر این موضوع درست باشه و عزتی عامل دشمن باشه، میخوام با یک تیر چندتا نشونه رو بزنم. _ان شاءالله. من منتظرم. پس همونطور که گفتم برنامت و ارائه بده به حاج هادی. بعدش اگر تایید کردم بهش خبر میدم تا تو برای حمع بندی بیاریش داخل کمیته سه نفره بررسی کنیم و درصورتی که تایید شد برو جلو. البته گفتم، قبلش با رییست که هادی جان هست هماهنگ باش. +چشم. _میتونی بری. +ممنونم. با اجازتون. با حاج هادی و حاج کاظم خداحافظی کردم. از دفتر حاج کاظم اومدم بیرون، تصمیم گرفتم یه سر برم مزار پدر شهیدم. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_پنجم گفت: _این که اومد بیرون، بلافاصله رفتم چک کر
افشین عزتی و فائزه ملکی چنددقیقه ای رو جلوی ورودی هتل موندن و صحبت کردن. بعدش دیدم افشین عزتی سوار خودروی شخصی شد و فائزه هم سوار یه تاکسی شد. دلیل با هم نرفتن این دوتا هم یک معمای جالب بود. بیسیم زدم به عقیق: +عقیق/ عاکف... _بفرمایید. +با 3200 برید دنبال زنه. تمام. _دریافت شد. تمام. رفتم روی خط حدید... +حدیدجان ثبت کردی؟ _بله انجام شد. +بیا پایین پل موتورت و بگیر برو دنبال مرده. مواظب باش گمش نکنی. _چشم. بعد از اون به عاصف گفتم: « تو در همین موقعیت بمون. نمیتونیم حرکت بعدی اینارو پیش بینی کنیم. مممکنه هر لحظه یه اتفاقی بیفته!میخوام اگر اتفاق خاصی افتاد، حداقل تو نزدیک باشی. هر نیم ساعت از بچه ها آمار بگیر. من دارم بر میگردم اداره برای کاری مهم.» از ماشین عاصف پیاده شدم، رفتم سوار ماشین خودم شدم برگشتم اداره. تهران دفتر معاونت ضدنفوذ «ضد جاسوسی» وَ ضد تروریسم. بعد از ورود به دفتر ، مستقیم رفتم پای تخته وایت برُد. چیزایی که از قبل نوشته بودم رو بررسی کردم و چندنکته ای رو مجددا بهش اضافه کردم. رفتم سمت میز کارم. منتظر خبر موندم. یه استرس ریزی ته دلم بود. همینطور مشغول رصد وَ دریافت خبر از بعضی جاها بودم که صدای بی سیمم در اومد: _از 3200 به عاکف. +بگو .. 3200 دارم صداتو ! _الان اومدیم سمت افسریه. رسیدیم جلوی یه ساختمون دو طبقه. دختره از تاکسی پیاده شده. تاکسی هم رفته. +دختره کجاست؟ کنار خیابون ایستاده؟ _خیر قربان داره زنگ خونه رو میزنه. +هنوز ایستاده پشت درب خونه؟ _ظاهرا در باز شده، بله در باز شده.. داره میره داخل. +به عقیق بگو وضعیت خونه رو بررسی کنه بهم گزارش بده.. کوروکی خونه رو بفرستید برای دفتر تا بچه ها صاحب ملک و مشخصاتش رو برام روشن کنند. 15 دقیقه بعد، عقیق اومد روی خط: _حاج عاکف صدای من و داری؟ گوشی ریزی که درون گوشم بود فشار دادم،گفتم: +بگو برادر. _لونه ای که زنبور درونش نشسته دوتا ورودی خروجی داره. من اومدم ورودی دوم مستقر شدم که به یک کوچه میخوره. 3200 روی موقعیت قبلی مونده. +فعلا در همون موقعیت بمونید تا ببینیم چیکار میخوان بکنن. حواستون به ورودی_خروجی باشه. افرادی که ممکنه در اون مکان رفت و آمد کنند، سند (عکس) تهیه کنید. ده دقیقه بعد، علی ( حدید ) اومد روی خط: +جانم علی بگو.. _آقا عاکف ، عزتی اومده محل کارش. وقتی شنیدم، فوری زنگ زدم به یکی از بچه های خونه امن 4412. باید در این بخش با صالح صحبت میکردم. بگذارید صالح رو معرفی کنم. صالح در این پرونده مسئول رصد، کنترل، دریافت وَ درست کردن فیلم های دریافتی از اتاق عزتی بود. باهاش ارتباط گرفتم، گفتم: « صالح جان، عزتی رفته دفترش. فیلمش و دریافت کن، کارات و خوب انجام بده. بفرست روی سیستم من در اداره. خودمم الان وصل میشم. شما حتما فیلم رو جهت بررسی مجدد در جلسات اونجا، نگه دارید آرشیو کنید.» سیستمم و روشن کردم، دیدم نشسته پشت میزش. زنگ زدم به عماد تا دوربین حرارتی رو هم برای من فعال کنه.. وقتی فعال شد دیدم علامت هایی که نشون میده از عزتی کلا غرق در استرس هست. بزارید چیزایی که دیده بودم وَ از اون روز یادم هست ، وَ همچنین اتفاقاتی که اون روز درون دفترش افتاد ، تا جایی که ممکنه و اجازه هست، براتون تعریف کنم. گزارش مشاهدات عینی: « عزتی نشست پشت میزش و درون کشوی میز کارش دو برگ کاغذ رو کشید بیرون. اونارو تا کرد و گذاشت درون کیفی که همراهش بود !!! دست انداخت زیر چانه هاش و کمی فکر کرد. بعد با موبایلش از دو تا کاغذ عکس گرفت...» این که با موبایل عکس گرفت من و به هم ریخت. فورا با یک خط امن که از قبل ترتیب داده شده بود وصل شدم به معاون کل سازمان انرژی اتمی.. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هفتاد_و_سوم وقتی حاج کاظم بهم گفت « پس الآن ما با یک جاسو
اما سرم و انداختم پایین چندلحظه مکث کردم... بهش گفتم: +حاجی جان، ما همیشه رویکردمون در مقابل تروریست ها و سرویس های اطلاعاتی و امنیتی وَ جاسوسی دشمن، وَ کشورهای منطقه غرب آسیا و جهان مشخص بوده و هست. رویکرد ما در قبال کسانی که گول خوردند یا وقتی عمدا جاسوسی نکردن هم مشخصه. هدفمون اول از همه وَ همیشه نجات شخص مورد نظر از افتادن در تور دشمن بوده. از طرفی در قبال کسانی که عمدا برنامه های دشمن و پیاده میکنن و خیانت میکنند هم یک قانون و رویکرد خاص و مشخصی رو داریم! حاج هادی گفت: _خب الآن تو داری قانون سیستم و به من یاد میدی عاکف خان؟ منظورت چیه؟ من داخل این تشکیلات سه دهه کار کردم. پسرجان، برادر جان، عزیز من، چرا متوجه نیستی؟ این کار تو مساویست با شکست. حاج کاظم اومد وسط بحث به حاج هادی گفت: « هادی جان اجازه بده این جوون حرفش و بزنه. من و تو هم نظرمون و میگیم. یا موافقت میکنیم، یا نمیکنیم. اگر قانع شدیم و موافقت شد که هیچچی، میره برای عملیاتی شدن. تا اینجایی که عاکف توضیح داد ما مخالفیم، ولی چون طرحش قوی هست و درصورت پیروزی سر و صدای زیادی خواهد کرد، به نظرم به ریاست کل ارائه بدیم که این یک بخش قضیه هست. اما اگر این طرح موافقت ریاست و کارشناسان مورد نظر ریاست و جلب نکرد، اونوقت وظیفه عاکف هست که طرح بعدی رو ارائه کنه تا مجددا در این کمیته سه نفره مورد بازبینی و ارزیابی قرار بگیره.» حاج کاظم که اینطور گفت، حاج هادی یه کم آروم شد اما معلوم بود که از درون شعله ور هست. از طرفی حاج هادی چندلحظه قبلش با کنایه به من گفته بود داری قانون سیستم رو به من یاد میدی، بهش گفتم: +حاج هادی، من قانون سیستم و نمیخوام به شما یاد بدم. طی این چندماهی که دارم با شما کار میکنم خیلی چیزا یاد گرفتم. بعدشم، من کجا خواستم به شما چیزی یاد بدم؟ من خاک پای شما و این بچه هایی که اینجا دارن شبانه روزی کار میکنن نمیشم، چه برسه به این که بخوام چیزی یادتون بدم. کجا این کار و کردم که این بار دومم باشه! پناه بر خدا ! حاج هادی گفت: «در هر صورت، من مخالفم.. به خودتم گفتم. الآنم جلوی کاظم دارم بهت مجددا میگم همون حرف و..» گفتم: _ حاجی جان، من الآن حرفم اینه... میخوام بگم که این آدم حدود پنج ماه میشه که تحت شدیدترین رصدها و کنترل های امنیتی و اطلاعاتی من و بچه هام هست. بچه های تیم من شبانه روزی دارن افشین عزتی رو زیر چتر امنیتی که باز کردن کنترل میکنن. دستشویی رفتنش هم تحت نظر هست. برای ما مُحرَز شده که این آدم داره با یکی از سرویس های بیگانه که معلوم نیست هنوز برای کجا هستند همکاری میکنه. این آدم با رابط دشمن که یحتمل میتونه یکی از پرستوهای دشمن باشه و از کانادا اومده ارتباط دارن. سرکار خانوم فائزه ملکی در بیرون از مرزهای ما با عوامل دشمن نشست و برخواست داره. حاج هادی چیزی نگفت و ساکت شد.. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام صاحب اثر می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_سه یه شب ساعت 22 وقتی تموم کارها رو چک کردم
فاطمه گفت: _محسن، من واقعا حالم خوب نیست. خواهشا، لطفا، التماست میکنم درک کن.. بزار یه کمی استراحت کنم. دیگه داری اعصاب من و به هم میریزی. دیگه چیزی نگفتم و بلند شدم از اتاق اومدم بیرون، رفتم سمت آشپزخونه.. گلی که خریده بودم برای فاطمه گذاشتمش داخل ظرف شیشه ای مخصوص گل.. ظرف و پر آب کردم و  بردم گذاشتم روی میز کوچیکی که کنار تخت بود. برق اتاق و  خاموش کردم و در و بستم. اما مگه دلم طاقت میاورد. نه. شاید یک دقیقه ای رو پشت درب اتاق موندم و همینطور دستم روی دستگیره در بود. صدای کشیده شدن ظرف گل و از روی میز کنار تخت شنیدم.. فهمیدم که گل و گرفته بو کنه. لبخندی زدم و خوشحال شدم اما دلم بی تاب بود.. رفتم سمت آشپزخونه از یخچال یه نون و پنیری گرفتم خوردم. اون شب خیلی از رفتار فاطمه تعجب کردم. چون اصلا سابقه نداشت طی چندسال زندگی مشترک این نوع رفتارها ازش بروز کنه. شاید گاهی لوس و ناز نازی میشد، که خصلت تموم خانوم ها هست اما اینکه بخواد سربالا بهم جواب بده یا اینکه اصلا جواب نده وَ بپیچونه سابقه نداشت. بعد از خوردن چندلقمه نون و پنیر و سبزی کمی مطالعه کردم و بعدشم دوش گرفتم رفتم خوابیدم. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
📢📢📢 خبر فوری لحظاتی قبل، و دقیقا 24 ساعت مانده به ، کانال در ، راه اندازی شد. در این کانال مطالب و تصاویر و خاطرات ناب از زندگی سراسر ارزشمند شهید حاج قاسم سلیمانی منتشر می‌شود. شادی روح مطهر شهدا صلوات. جهت عضویت👇 🔰 https://eitaa.com/joinchat/1477836979C4f7d88e7a9
🔴رفع فیلتر اینستاگرام مرحله دوم براندازی و ادامه فتنه هیبریدی با اسم رمز مهسا امینی است ✍ به قلم ↙️سالها مسئولان صهیونیست شبکه اجتماعی فرازبانی و تصویر محور اینستاگرام به عنوان سلاح کشتارجمعی افکار عمومی ایرانیان تلاش کرده‌اند یک نسل جدید در ایران توسط سلبریتی‌ها و وطن فروش‌هایی نظیر مصی با ارزش‌های غربی و ضد دینی تربیت کنند. 🔷در دوران خسارت‌بار حسن‌روحانی نیز با گره زدن کسب و کار مردم به این شبکه صهیونیستی تلاش کردند تا مانع اجرای قانون برای اینستاگرام در داخل کشور شوند. 🔷اما اینستاگرام با حذف تصاویر قهرمان شهید عزیز ما یعنی شهید حاج قاسم سلیمانی نشان داد تمام امکاناتش را برای نابودی فرهنگ، هویت و نسل آینده‌ی ما بکار گرفته و در فتنه اخیر نیز به عنوان بستر اصلی برای براندازی ایران اسلامی و سوریه سازی آن همگان نقشش را دیدند. 🔷خوب است مسئولین عزیز حال که این شبکه غیر اجتماعی که سابقه سرکوب آزادی بیان را در آمریکا در انتخابات 2020 دارد و شرایط ایران را نپذیرفته به کسب و کارهای مجاز و مشروع اعلام کنند تا به بسترهای داخلی مانند ، ، و... بیایند و حتی از آنان حمایت‌هایی نیز داشته باشند. 🔷اما اگر این شبکه غیر اجتماعی باز شود یا مانند تلگرام فیلتر ناقص شود، مطمئن باشیم مرحله دوم فتنه را در ایران جریان فتنه اجرایی خواهند کرد که شامل مراحل زیر است: 1⃣انتشار گسترده فیلم‌ها و تصاویر تهییج کننده مخصوصا برای قشر نوجوان از ایام فتنه 2⃣فرصت برای آموزش‌های براندازی و ایجاد جنبش‌های اجتماعی حرفه‌ای تر 3⃣آموزش ایجاد مزاحمت‌های اجتماعی و تشویق به اعتصاب ها و... 4⃣پاشیدن بذر بی‌اعتمادی در جامعه و ایجاد گسل‌های اجتماعی و از هم پاشیدن همگرایی در جامعه 5⃣انتشار گسترده فیک نیوز و ایجاد نا امنی روانی در جامعه 6⃣ایجاد فرصت برای سلبریتی های بی هویت با مخاطبان چند ده میلیونی برای انتقام گیری از نظام 7⃣ایجاد فرصت برای براندازان برای تغییر رفتار بیشتر قشر خاکستری بخصوص نوجوانان در جامعه و... 🔷خوب است حال که دولت انقلابی بر سر کار است از افرادیکه در این شرایط پیشنهادات روحانی طور و جهرمی طور برای رها ماندن فضای مجازی می‌دهند دوری کنند تا شاهد خسارت بیشتر در کشور توسط آنان نباشیم. 🔷از قوه قضائیه هم ضمن تشکر بابت اقدامات اخیر در دستگیری نفوذی‌ها خواستاریم با بانیان وضع موجود چه آنانی که گزارش‌های دروغ بابت آمادگی برای مقابله با فتنه های بر بستر فضای مجازی دادند برخورد کنند و چه با مسئولانی که با ترک فعل در دولت روحانی منتج به رها ماندن این فضا شدند. ↩️انقلابی‌ها همچنان چشم انتظار حاج قاسم فضای مجازی هستند. 🌍 ➖➖➖➖➖➖➖➖ ◀️ با کانال که محفل حضور نخبگان کشورمان است، میتوانید باشید و از آخرین اخبار و تحلیل‌های مهم ایران و جهان در حوزه و کسب آگاهی کنید. ➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff