خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_سوم بعد از اینکه حاج کاظم بهم گفت پس کار به ریاست
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_شصت_و_چهارم
بعد از جلسه با حاج کاظم (معاونت کل تشکیلات) و حاج هادی (رییس بخش ضدجاسوسی) از اداره خارج شدم رفتم سر مزار پدر شهیدم.
نشستم کمی درد دل کردم، ازش خواستم تا کمکم کنه، حتی دعا کردم دکتر افشین عزتی عاقبت بخیر بشه و از این دامی که احساس میکردیم براش گسترانده شده نجات پیدا کنه. از پدر شهیدم خواستم پیش خدا واسطه بشه من به آرزوی دیرینم که شهادته برسم.. کمی سکوت کردم و فقط به سنگ مزارش خیره شدم. توی حس و حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. به شماره نگاه کردم دیدم عاصف عبدالزهرا هست. جواب دادم:
+سلام. بگو عاصف.
_ سلام. کجایی؟
+سر مزار پدرم.
_به به. التماس دعا.
+تو کارت از دعا گذشته.
_می دونم برای همینم زنگ زدم بهت.
+خیره ان شاءالله. چیزی شده؟
_سوژه اومده به همون هتلی که محل استقرار دختره هست.
+به به. پس حسابی جمعتون جمع هست دیگه.
_بله دقیقا. من و عقیق و 3200 باهمیم. اما بطور جداگانه. سوژه ها هم که در کنار هم هستن. فقط شمارو کم داریم تا بزممون بزم عیش و عشق بشه. اونوقت شاعر میگه این بزم، بزم عشق است هرگز ریا ندارد.
+تو این زبون و نداشتی چطوری زندگی میکردی؟
خندید گفت:
_هیچچی.. باید بدبخت میشدم.
+میام سمتتون. به مراقبت ادامه بدید. بابت اتفاقات جدید هم من و بی خبر نزارید.
_چشم.
قطع کردم و مجددا به سنگ مزار پدرم خیره شدم.. حتی دیگه تویِ دلمم حرفی نمیزدم.. فقط سکوت مطلق. فقط فکر کردم. خیلی انرژی گرفتم از پدر شهیدم.. تصمیم گرفتم که بلند شم برم سمت عاصف و نیروهایی که در میدان عملیات در کمین بودن! موقع بلند شدن از روی زمین همینطور که کنار مزار پدرم بودم، بهش گفتم:
« حاج علی.. کمکم کن. این پرونده خیلی برای من مهمه. کمک کن یه کاری کنم که خدا و اهلبیت ازم راضی باشن.. باعث سربلندی و افتخار کشورم و این مردم رنج کشیده بشم. خیلی به دعات نیاز دارم. مثل همیشه بیا به خوابم و توصیه کن.. دستت و روی قلبم بزار. دستت و روی سرم بزار دعام کن.. من بدون تو قوتی و قدرتی ندارم.. از خدا برام طلب خیر کن. دوسِت دارم باباجان. »
پایین سنگ مزار پدرم و بوسیدم و بلند شدم رفتم سمت ماشینم. تصمیم گرفتم برم سمت هتلی که محل استقرار فائزه ملکی بود و دکتر افشین عزتی هم در اون لحظه اونجا بوده. وقتی حرکت کردم، همینطور که مشغول رانندگی بودم یه هویی چیزی به ذهنم رسید. فورا زدم یه گوشه ی خیابون توقف کردم.
چیزی که به ذهنم اومد این بود:
«چطور عاصف یه هویی زنگ زد که ما دم هتلیم ولی از قبل هماهنگی نشده بود بین عزتی و اون زنه. چون اگر هماهنگ میشد، باید از طریق شنود مکالمات، یا اینکه کنترل پیامک های طرفین و... بچه های تیم من می فهمیدن، بعدش به من خبر میدادن که قرار هست چه اتفاقی بیفته ، اما... !!!»
بلافاصله زنگ زدم به خونه امن 4412 تا وصلم کنن به خانوم ایزدی که اونجا مستقر بود. درمورد خانوم ایزدی هم براتون توضیح بدم تا بشناسید این خانوم و.
خانوم ایزدی و یکی از بچه ها به اسم طاها مسئول شنودِ مکالمات افشین عزتی و فائزه ملکی بودند... وقتی بچه ها وصل کردن گفتم:
+سلام خانوم ایزدی. عاکفم.
_سلام. بله آقای عاکف.
+مگه شما و طاها، مکالمات دوتا سوژه رو کنترل نمیکنید. مگه شنود نمیشه؟
_بله کنترل میشه، شنود هم میشه. چطور؟
+پیامک چی. تلگرامشون چی.
_20 روز میشه که عزتی تلگرامش و دیلیت اکانت کرده.
+قبل دیلیت کردن، کد خاصی، شکلک خاصی، حروف یا عدد قابل توجهی که بشه بررسی کرد براش نیومده بود؟
_نه اصلا.
+پیامک های مشکوک چی؟
_ اصلا نداشت.
+باشه ممنون. خبر جدیدی بود بهم برسونید.
قطع کردم، با خودم گفتم:
« این وسط نفر سومی هست که داره مثل یک موریانه مرموزی میچرخه و راه میره، ولی دیده نمیشه. حتی اونقدر زرنگه که هیچ آثار و ردی ازش نمی مونه. من باید اون و پیداش کنم. حتی زیر سنگ هم باشه. احتمال قوی همون خطی هست که دیشب زنگ زد و حدود 1 دقیقه گذشت، اما حرفی نزد.»
باید یکی یکی پازل ها رو میزاشتم کنار هم تا به یک جوابی میرسیدم. اما همچنان سر در گم بودم. زنگ زدم به حدید «علی». پشت بیسیم بهش میگفتیم حدید، موقع تماس تلفنی چون امن تر بود میگفتم علی.
چندتا بوق خورد جواب داد... گفتم:
+سلام علی. کجایی؟
_سلام. اداره هستم دارم میرم سمت پراید سفید.
+خوب گوش کن ببین چه سوالی میپرسم. بهم بگو دیشب وقتی که سوژه وارد رستوران شد تا شام بخوره، قبل از فعال کردن عینکت یا بعد از اینکه از صفحه خارج شدی و دیگه به صورت آنلاین تو رو نداشتیم، اون آدم سرویس بهداشتی هم رفت؟
_بله قبل از شام خوردن بود. منم پشت سرش رفتم وارد سرویس کناری شدم.
+با تلفن صحبت کرد اونجا؟
_نه.
+بیرون اومد حرکت خاصی نداشت؟ با کسی دیدار نکرد؟
_نه اصلا.
+دستشوییش و چک نکردی؟ مثلا کاغذ یا چیزی که داخل سطل آشغال یا پشت سیفون باشه.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_شصت_و_چهارم
حاجی گفت:
_دیگه چی دارید ازش؟
+از طریق برادرانمون در حزب الله لبنان تونستیم یه سری اطلاعاتی بدست بیاریم که اونا هم اطلاعاتشون کامل نیست.
_چه اطلاعاتی؟
+به لبنان و ترکیه سفر داشته اما اسمش در هیچ کجا ثبت نشده.
_مگه میشه؟
+فعلا که شده.
_بیشتر توضیح بده!
+معلوم نیست با چه هویتی از ایران رفته! همه چیز مبهم و گُنگ هست.
_خیل خب. نگران نباش. ان شاءالله درست میشه. فقط سعی کن کما فی السابق صبرت و بیشترکنی.
+چشم.
_هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم.
+نوکرتم حاجی.
دیدم از توی جیب کتش یه انگشتر درآورد، خوب که دقت کردم فهمیدم سنگش عقیق هست. گفت:
«این مدتِ دوماهی که در ایران نبودم و یمن بودم، از یکی از شهدای یمنی قبل از شهادتش گرفتم. روزی تو هست. بزار دستت اگر اندازه میشه.»
گرفتم و گذاشتم دستم. حس عجیبی بهم میداد اون انگشتر و هنوزم دارمش. من و حاجی هم دیگرو بغل کردیم و بعدش خداحافظی کرد و رفت بیرون از اتاقم.
نگاه به انگشتر میکردم، یاد شهید اوویس «عقیق پرونده #مستند_داستانی_عاکف_سری_سوم» می افتادم!
بگذریم... فقط میتونم بگم دلم کباب شده بود!
کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat