خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_یک بعد از گفتگو با خانوم ایزدی و شنیدن گزارش ایشون،
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_دو
گفتم :
بپرس تلفن همراه کاری باهاشه؟
حافظ چند ثانیه بعد گفت:
_بله. الآن پرسیدم گفتن باهاشونه.
تلفن دفترو گرفتم زنگ زدم به موبایل عاصف. چندتا بوق خورد جواب داد. یه صدای ضعیفی اومد.
_عاکف سلام.
+سلااااممممم داداش عاصف خودم.
_صدات چرا اینطوره؟
+درد دارم. بگذریم.. میدونی چقدر نگرانت شدم داخل اون سگ دونی. چرا عین موش ساکت شده بودی. یه تکون میدادی به خودت حداقل پسرررر. من که مردم و زنده شدم.
گفت:
_چی بگم والله.. راستش الآن نمیتونم زیاد حرف بزنم.. فقط خواستم خیالم جمع بشه زنده ای.
+چشمات بهتره.
_آره.. این چندساعت هردوتا چشام و چندبار شستشو دادن.
+ضربه دیگه ای هم خوردی؟
_به جفت چشام مشت زد... بعد با گاز فلفل حدود بیست_سی ثانیه مستقیم زد به توی چشمم !! خیلی درد دارم.. دکتر گفته مردمکت آسیب دیده و خون جمع شده.روی اون... گفته اگر گاز فلفل با شستشو از خارج نشه، ممکنه چشام و جراحی کنند.. میگن درصد بیناییم به احتمال زیاد میاد پایین... دکتر میگفت مردمک چشات آسیب دیده و مویرگات 20 درصدش پاره شده. موندم چیکار کنم.
عاصف بغض کرد گفت:
_عاکف من اگر صورت مادر پدرم و نبینم دیوونه میشم.
گفتم:
+عاصف این چه حرفیه فدات شم.. نگران نباش داداش. ان شاءالله خوب میشی.. حاج کاظم همه رو بسیج کرده برای خوب شدنت. خیلی نگرانتم به مولا. برات دعا میکنم... امیدوارم زودتر خوب بشی.
_همه چیز خوبه؟
+آره. تحت کنترله. تو نگران چیزی نباش. بچه ها یک تنه دارن کار میکنند. پیش بینی هامونم داره درست از آب در میاد. ولی خب باید تاوانش و من و تو میدادیم. اونم به این شکل. گاهی اوقات باید فدا بشی تا برنامه ها درست از آب دربیاد.
_به این روز در اومدن من و تو هم سناریوی از پیش طراحی شده بود؟ درسته؟
+کاری نداری؟
_عاکف. آقا عاکف. حاج عاکف. داداش. یه لحظه قطع نکن.. باشه. بِپیچون طبق معمول.
+همدیگرو میبینیم صحبت میکنیم. به زودی ان شاءالله مرخص میشی.
_خواهشا سناریوهاتون و یه بازنویسی هم بکنید تا اینجوری بابامون در نیاد.
+روزهای آینده میبینمت. زیادی داری گل به خودی میزنی پشت تلفن. شب خوش.
قطع کردم.
اون شب نمیتونستم بیدار بمونم. چون دردم مجددا زیاد شده بود. بعد از اینکه صحبت با عاصف تموم شد دکتر اومد دوتا مرفین بهم تزریق کرد و چندتا قرص هم بهم داد تا معدم و آروم کنه. برای همین دیگه نعشه ی نعشه بودم و چشام باز نمیشد. اون شب تا صبح خوابیدم، فقط برای اقامه ی نماز صبح بهزاد بیدارم کرد که بعد از اقامه نماز تا ساعت 8 صبح بخاطر مصرف مسکن ها و مرفین و... خوابیدم و استراحت کردم. کمی حالم بهتر شده بود. دردام کم شده بود، امابدنم به شدت کوفته بود.
ساعت 8 صبح که بیدار شدم دست و روم و شستم نشستم پشت میز کارم. همزمان که صبحونه میخوردم، دوربین های کوچه و خیابون منتهی به خونه امن ، وَ دوربین های بعضی خیابون های منتهی به محل استقرار حریف رو چک کردم.
یک هفته بعد...
دیگه خوب شده بودم، عاصف هم خداروشکر پس از یک هفته منتقل شد به خونه امن. حالش بهتر شده بود و با بسیج شدن تیم پزشکی چشمای عاصف از نابینا شدن و عمل جراحی نجات پیدا کرد.. خب الحمدلله.
ساعت 11 صبح.
زنگ زدم طبقه پایین خونه امن، به خانوم ایزدی گفتم با معاون رییس سازمان انرژی اتمی تماس بگیره و ما رو به هم وصل کنه...حدود سه دقیقه بعد تماس گرفت گفت پشت خط هستن. گفتم وصلش کنه:
+سلام آقای معاون. چطورید؟
+شما که رحمتی، زحمت دوستانتون هستن.
_شما واقعا اون آدم و دوست من میدونید؟
+نمیدونم. شما چی میگید؟
آهی کشید گفت:
_کسی که به مملکتش خیانت میکنه دوست من نیست.
+بگذریم.. بهم بگید آیا فرصت دارید که هم و ببینیم؟
_بله. چرا که نه.
+بچه های ما میان دنبال شما وَ تحت الحفظ مشایعت میشید به محل ملاقات. بعد از اتمام ملاقات هم بَرِتون میگردونن به محل کارِتون. لطفا از تیم حفاظتتون فقط یک نفرو به همراه خودتون بیارید، اونم برای اینکه کاری داشتید واستون انجام بدن.
_بله حتما.
+تشکر. یاعلی مدد.
بعد از این تماس، ارتباط گرفتم با یکی از بچه ها که حدید و 3200 و بفرسته سر موقعیت قبلی. مقداد و سعید یک و دو فعلا برگردن اداره.
حدید و 3200 رفتن سر موقعیت مورد نظر. یعنی مراقبت از خونه ای که ملک جاسم و فائزه ملکی بودن.
ساعت 12 همان روز...
منتظر بودم معاون رییس سازمان اتمی رو بیارن که صدای بیسیمم در اومد. عاصف بیسیم زد:
_عاکف/ عاصف عبدالزهرا !
+جانم عاصف؟
_ما سر کوچه ایم.
+قدمتون روی چشم.
آماده شدم ، کمی اتاق رو مرتب کردم، کاغذا و مسائل محرمانه رو جمع کردم. حدود 7 دقیقه بعد سنسور درب اتاقم که دست عاصف بود زده شد.