خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفت حاجی گفت: _مگه میشه مواظب دخترم نباشم.
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشت
طبق قانون امنیتی اداره، در راهروهای ساختمون اداره حق نداشتیم حرف کاری بزنیم یا دونفره بایستیم و صحبت کنیم. برای همین تا رسیدن به داخل دفتر حاج هادی به سکوت طی شد... وقتی رسیدیم رفتیم داخل دفترش، بهم گفت:
_یکی از بچه ها جلوی در اتاقت منتظرته. برو دفترت آماده شو !! بنی فاطمه هم تا چنددقیقه دیگه میاد ریشت و کوتاه میکنه تا شکل عکس پاسپورتت بشی. باید ریشات و بزنی سیبیل بزاری.
+باشه پس من میرم دفتر.
_ضمنا باید موهاتم ماشین بزنی کوتاه بشه.
گفتم:
+باشه. حله.
_سعی کن سیبیل عراقی بزاری.. شبیه کردها. برو خدا پشت و پناهت.
بغلم کرد.. گفت: «منو بخاطر رفتارای بدی که باتو داشتم حلال کن عاکف جان.»
چیزی نگفتم... درو باز کرد اومدم بیرون، رفتم سمت دفتر.
نزدیک دفترم بودم که دیدم جلوی درب اتاقم یکی ایستاده. رفتم سمتش دیدم بهروز مولایی از بچه های ضدجاسوسی خودمونه. یه ساک دستش بود. گفتم:
+اینا چیه؟
_بار سفر.
+ ساک و بگیر بیا بریم داخل دفتر بازش کنیم.
اثر انگشت زدم وارد شدیم، درو بستم.. گفتم:
+خب، تعریف کن چخبر؟ اینا چیه؟ چی گذاشتی برامون؟
_حاجی براتون لباس مشکی گذاشتم با یه کاپشن خیلی ضخیم.. داخلش پشم شیشه کار شده و اصلا سردتون نمیشه. دوتا شلوار لی که سایز شما هست وَ یه دونه هم دِشداشه عربی داخل ساک گذاشتم. روی لایه دوم داخلیِ کاپشنتون یه جی پی اس نصب شده که بتونیم در صورت لزوم اگر مشکلی پیش اومد هوای شمارو داشته باشیم. فقط این لباساتون و عوض کنید بخصوص این پیرهن مشکی که الان تنتون هست. باید این پیرهن آستین کوتاهی که بهتون میدیم و روی دکمش لنز دوربین نصب شده بپوشید.
گفتم:
+اون تراشه رو بهم بده تا بتونم فعالش کنم.
تراشه رو داد، گفت:
_یه عینک هم براتون گذاشتم تا عکس برداری و ضبط فیلم داشته باشید.
+باشه... بزار همینجا باشه خودم درستش میکنم.. برو بیرون که کلی کار دارم.
_چشم.. فقط اینم بگیرید.
از جیبش یه خودکار آورد بیرون داد بهم گفت:
_این خودکار رنگی نداره.. نامرئی مینویسه.. درصورتی که احساس کردید حتی نمیتونید با پیامک چیزی رو کد کنید، با این قلم...
حرفش و قطع کردم گفتم:
+چشم. با این خودکار مینویسم، کاغذ و در مکانی امن جاساز میکنم، یه ردیاب میزارم کنارش و فعالش میکنم تا نیروی کمکی بتونه خودش و به این کاغذ برسونه و بگیره بعدشم به ایران برسونه.
خندید گفت:
_حاجی ببخشید. قصد جسارت نداشتم. فقط خواستم درس پس بدم.
+عزیزمی. حالا برو که کلی کار دارم.
خداحافظی کرد و رفت.
چنددقیقه بعد بنی فاطمه اومد. رفتم روی صندلی نشستم تا محاسنم و که بلند شده بود از بیخ بزنه. یه تیغ خوشگلم کشید روی صورتم، به طوری که گوریل روی صورتم لیز میخورد، فقط یه سیبیل کلفت برام گذاشت که عین دسته ی کِتری روی سماور شده بود. موی سرمم ماشین زد کوتاه کرد.
داخل دفترم حمام داشت رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون فوری لباسام و پوشیدم.
یه شلوار لی تنگ و کتونی پوشیدم با یه پیرهن آستین کوتاه مشکی. روشم یه دونه کاپشن های بادی پوشیدم که شبیه یاغی ها و گاو چرونای مکزیک شده بودم.
اومدم پشت میزم خودکار جاسوسی و یه سری تجهیزات پوششی رو گرفتم گذاشتم داخل جیب کاپشنم. وسیله هامو جمع کردم خواستم برق دفتر و خاموش کنم برم بیرون، دیدم تلفن زنگ میخوره.
برگشتم سمت میزم، گوشی رو گرفتم جواب دادم:
+بله.
_سلام. هادی هستم.
+سلام حاج آقا. امرتون؟!
_ایرانمنش پایینه. تا فرودگاه میبره تورو ! حدید دنبال سوژه هست و داره رهگیری میکنه. ظاهرا دارن میان سمت فرودگاه. به محض رسیدن به فرودگاه بهت خبر میده. یه سری توضیحاتی رو به ایرانمنش دادم تا در طول مسیر بهت بگه.
+باشه آقا. حله.
_برو یاعلی.
گوشی رو گذاشتم و رفتم ساکم و گرفتم از دفترم خارج شدم.. فورا با آسانسور رفتم پایین جلوی درب ساختمون سوار ماشین شدم تا با ایرانمنش بریم سمت فرودگاه.. از ستادمرکزی که خارج شدیم، در مسیر فرودگاه بودیم که دیدم ایرانمنش همینطور که رانندگی میکرد کمی خم شد به سمت راست داشبورد ماشین و باز کرد. چشمم خورد به سه تا پاسپورت. یکی رو گرفت.. گفت:
_حاج آقا بفرمایید. این خدمت شما.
+بده بیینم چی درست کردند!
پاسپورت کاریم بود، باز کردم دیدم اسم و فامیلیم در این ماموریت برون مرزی دهقان محمدپور هست.
ساعت 7 صبح / تهران / فرودگاه
وقتی وارد فرودگاه شدم گوشیم ویبره خورد. شماره حدید بود.
متن پیام:
«سلام. بیاید جلوی فروشگاه داخل سالن بایستید.»
رفتم سمت جایی که در پیام اشاره کرد. وقتی خودم و رسوندم دیدم به به، دکتر افشین عزتی دانشمند اتمی ایران و نسترن توسلی دارند چیپس و تخمه و... میخرن. توی دلم گفتم کوفتتون بشه به حق علی که من نمیتونم بخاطر پرهیزات غذایی اینارو بخورم اما شما میتونید بخورید. حدید هم یه بوس برام فرستاد و خداحافظی کرد. سوژه ها دیگه تحویل من بودند.