خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_نود_و_یک سیدرضا گفت: _حله حاجی. دریافت شد. فقط از کدوم ک
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_نود_و_دو
بعد از اینکه از ماشین پیاده شدیم، هردوتا مسلح شدیم و عاصف جلوتر از من حرکت کرد رفت. منم گوشت و گرفتم دستم، خیلی عادی پشت سر عاصف قدم زدم رفتم.
قرار شد با مجوز قضایی که داشتیم از آپارتمانی که در کنار خونه مورد نظر بود اقدام کنیم.
خیلی عادی از جلوی دوربین های اون خونه عبور کردیم و رفتیم سمت آپارتمان. وقتی نزدیک آپارتمان شدیم، با عاصف رفتیم بین چندتا کاج نشستیم تا یه وقت کسی ما رو نبینه. گوشیم و در آوردم نورش و کم کردم زنگ زدم به جلال که از بچه های خودمون در بخش ضدجاسوسی بود..برای از این جا به بعد با جلال هماهنگ بودیم... گفتم:
«جلال جان وقتشه.. با شاهین میتونید بیاید کارتون و انجام بدید. ما آماده ایم.»
حدود سی ثانیه بعد دیدم جلال و شاهین که نزدیک ما در همون خیابون بودن، هر کدوم با موتوری جداگانه اومدن جلوی آپارتمان پارک کردند.
پیاده شدن مستقیما رفتند سمت درب آپارتمان، زنگ خونه مدیر ساختمون و که از قبل شناسایی شده بود زدن. بهش گفتند باید برای کاری بیاد پایین.. وقتی اومد پایین یه نسخه از مجوز قضایی رو که برای ورود به آپارتمان بود بهش نشون دادن.
یادمه مدیر ساختمون که مردی حدودا 60 ساله بود اون لحظه هنگ کرد. البته حق داشت، چون وقتی ساعت حدود 4 صبح به یکی بگی بیا بیرون و مجوز قضایی برای ورود به آپارتمان و بهش نشون بدی بایدم بترسه.
بچه ها مدیر ساختمون و منتقلش کردن داخل ماشین سیدرضا تا یه وقت تابلو نشه و نره به کسی خبر نده افرادی ناشناس که معلوم نیست از کدوم سیستم امنیتی هستند با مجوز قضایی اومدن داخل آپارتمان.
بعد از نشون دادن مجوز قضایی بلافاصله من و عاصف بدون فوت وقت و بدون سر و صدا رفتیم سمت پشت بوم آپارتمان.
یادمه ساعت حدود چهار و نیم صبح شده بود. وقتی رسیدیم بالای پشت بوم صدای اذان بلند شد. یه نسیم خنکی به صورتم خورد و همونجا نشستیم. یه نفسی تازه کردیم. خیس عرق شده بودم. تپش قلبم رفته بود بالا. بین اون گیر و دار مجددا معدم شروع کرد به درد گرفتن و داشت کلافم میکرد. همینطور که نشسته بودم و داشتم قرصم و از جیبم میاوردم بیرون تا بخورم معدم آروم بشه، شاهین اومد روی خطم:
_آقاعاکف.. میتونید صحبت کنید؟
+بگو شاهین.
_مدیر ساختمون درخواست دارن برن منزلشون.
+عیبی نداره باهاش صحبت کنید تا اگر اجازه میده خودتونم باهاش برید بالا. البته اگر این وقت صبح مزاحم خانوم و بچه های این بنده خدا نیستید که قطعا هستید. حتما تو یا جلال یه کدومتون در کنارش باشید تا یک وقت گاف نده، یا زنگ نزنه به کسی و کار مارو خراب نکنه.
_چشم.
چون اذان داده بود به عاصف گفتم:
+وضو داری؟
_نه.
+من دارم. پس نمازم و میخونم، تو هم تیمم کن. چون کارمون مشخص نیست چقدر طول بکشه. همینجا نماز صبح و میخونیم بعدش مرحله اصلی رو شروع میکنیم.
_باشه حاجی.
همین که تصمیم گرفتم بلند بشم قبله رو تشخیص بدم نمازم و روی پشت بوم اون آپارتمان بخونم، یه چیزی به ذهنم رسید. اونم اینکه شاید اعضای اون ساختمون راضی نباشند. چون ما فقط مجوز قضایی ورود به ساختمون و برای ماموریتمون داشتیم، اما برای نماز خوندن هیچ کسی چنین اجازه ای به ما نداده بود و در صلاحیت کسی نبود که چنین مجوزی بهمون بده... تصمیم گرفتم برم روی خط شاهین:
+شاهین جان کجایی؟
_جلال مونده پایین، منم اومدم بالا مزاحم جناب کاووسی مدیر ساختمون شدم تا شما کاراتون تموم بشه.
+یه رضایت بگیر ببین اجازه میدن بعنوان مدیر ساختمون ما نمازمون و همین بالا بخونیم؟
_چشم.
سی ثانیه بعد گفت:
_آقا عاکف تایید شد. التماس دعا.
+اجابت دعا. یاعلی.
چفیه رو از کمرم که زیر لباسم بسته بودم باز کردم گذاشتم روی زمین به جای سجاده. تربت پاک و مطهر و اصل که از مقتل سیدالشهداء در کربلا بود از جیبم در آوردم گذاشتمش روی سجاده. عاصف حواسش به راه پله ها بود تا یه وقت کسی بالا نیاد. شروع کردم به اقامه نماز.
دورکعت نماز صبح میخوانم، به نیت قربة الی الله... الله اکبر.
«اعوذ بالله السمیع العلیم من الشیطان العین الرجیم.. بسم الله الرحمن الرحیم... الحمدلله رب العالمین...الرحمن الرحیم...مالک یوم الدین...ایاک نعبد و ایاک نستعین...»
«چقدر این یه تیکه رو دوست داشتم... ایاک نعبد و ایاک نستعین.. تنها از تو یاری می جویم و تو را میپرستم.»
چقدر اون نماز صبح برام لذت بخش بود. بخصوص موقع دعا و سجده. بخصوص اونجایی که گردن کج کردم گفتم یاحی و یا قیوم یا من لا اله الا انت. بخصوص سجده آخر نمازم که دلم راضی نمیشد سر بلند کنم. مگه میشد دل بکَنی از خدایی که از رگ گردن بهت نزدیکتره. مگه میشه دل بکنی از خدایی که امام زمانت شبانه روز درحال تسبیح و ستایش اون ذات مقدس هست. روی سجده آخر گیر کردم.
هی پشت هم میگفتم؛ سبحان ربی الاعلی و بحمده. شاید حدود بیست بار گفتم. چون مستحبه زیاد تکرار کنی ذکر رکوع و سجود رو.