eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
38.2هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
6.6هزار ویدیو
243 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_نود_و_دو بعد از اینکه از ماشین پیاده شدیم، هردوتا مسلح ش
دائم ذکر یونسیه رو در سجده آخر میگفتم چون دلم برای تنها معبودم غش و ضعف میرفت. « لا اله الا انت ، سبحانک. انی کنت من الظالمین. » « الهی، هب لی کمال الانقطاع الیک... مَولایَ یا مَولای... اَنتَ القوی وَ اَنَا الضعیف وَ هل یَرحَم الضعیف الاالقوی؟ و...» تشهد و صلوات و سلام و ... لحظاتی هم توسل بابت این عملیات. یک ربعی نمازم طول کشید. عاصف هم تَیَمُم کرد و نمازش و خوند، کمی هم دعا کرد. بهش اشاره زدم آماده بشه. بلند شدم رفتم لبه ی پشت بوم ایستادم، به حیاط خونه بغلی که فائزه ملکی وَ اون مرد ناشناس داخل اون مستقر بودن نگاه کردم و موقعیت سگ ها رو بررسی کردم که نشسته بودن. گوشت و از داخل پلاستیک آوردم بیرون، به عاصف گفتم: +اون سگی که کنار اون در ورودی هست برای تو. این سگ سمت چپی کنار دیوار هم برای من. فقط تورو خدا قشنگ بنداز بیفته جلوشون. بخوای دور تر بندازی اینا سر و صدا میکنن اونوقت داستان میشه. _عاکف، این دوتا سگ بفهمن داخل این گوشتی که براشون میندازیم صابون فرو کردی یا به تنش چیزی مالیدی... اگر نخورن چی؟ +نترس، یه محلول آوردم که الآن میزنم به تن گوشت.. داخل ماشین نزدم چون بوی اون مارو از پا مینداخت.. از جیبم دوتا ماسک در آوردم یکی رو دادم به عاصف.. یکی رو هم خودم زدم جلوی بینیم. شیشه اون محلول آبکی که داخل پلاستیک بود گرفتم درش و باز کردم پاشیدم روی اون دو تیکه گوشت بزرگ که هرکدومش سهم یکی از سگ ها بود... به عاصف گفتم: +این محلول انقدر قوی هست که حتی اگر این دوتا سگ گوشتارو نخورن، بعد از پنج شش دقیقه بیهوششون میکنه. اگر هم بخورن که دیگه کلا خفشون میکنه. چون صابون نفسشون و بند میاره. گوشتی که سهم سگ مورد نظر من بود گرفتم، یه بسم الله گفتم انداختم پایین روی خاک باغچه! دلیلشم این بود که اگر از اون ارتفاع روی کف حیاط مینداختم صدای بدی میکرد و سوژه ها باخبر میشدن. وقتی انداختم روی خاک باغچه، کمی سگ بهش نگاه کرد و یه کم دورش چرخید، اما از شانس بد من گوشت و نخورد. چند دقیقه صبر کردم اما بازم گوشت و نخورد.. بعد از لحظاتی دیدم اومد سمت گوشت و پوزش و برد نزدیکش تا بو کنه. بعد از دقایقی دیدم سگ بی حال شد و افتاد...به عاصف گفتم: +نوبت توئه. گوشت و بنداز برای اون یکی سگ. عاصف جوری گوشت و انداخت که خورد به صورت حیوون. از حرکت عاصف خندم گرفت. نگاش کردم دیدم خودش خندش گرفته. سگ یه کمی دور گوشت چرخید، بعدش بو کرد و بهش زبون زد. چون هوا تاریک بود و جایی هم که سگ ها بودن تاحدودی تاریک بود، ما زیاد دید نداشتیم، اما میشد تشخیص داد که خوردن یا نخوردن. انقدر هم که می‌دیدیم بخاطر نور ماه بود و چراغی که دور و بر خونه روشن بود. اینم بگم که فائزه ملکی و اون مردناشناس آدم های زرنگی بودن. چون سگهارو داخل فضای تاریک گذاشته بودن تا به روشنایی اشراف داشته باشن، اما کسی که داخل نور و روشنایی هست نتونه داخل تاریکی رو ببینه که چه خبر هست. ولی من زرنگ تر از این حرفا بودم. سگی که عاصف عبدالزهرا براش گوشت ریخت کم کم بی حال شد و افتاد بیهوش شد. فورا بیسیم زدم به سیدرضا... +سیدرضا؟ _جانم؟ +وضعیت؟ _همه چیز عادیه. +داریم میایم پایین، میریم سمت لونه کفتارها. حواست بهمون باشه. بعد از ارتباط با سیدرضا بیسیم زدم به بچه های خونه امن 4412 که از قبل با اداره برق هماهنگ بودن. بیسیم زدم به میثم: +میثم میثم/ عاکف _بفرما حاجی. +حالا وقتشه. 30 ثانیه فرصت داری ارتباط بگیری با عامل ما در اداره برق.. بعد از 30 ثانیه خودت تا 100 شمارش میکنی و میگی برق 500 متری اطراف ما رو قطع کنن. تمام. بیسیم و خاموش کردم. فوری با عاصف رفتیم پایین.. یک دقیقه بعد داخل پارکینگ بودیم. اومدیم بیرون دیدم چراغ معابر، وَ همچنین برق تموم خونه های اون خیابون و کوچه و... قطع شده. به عاصف گفتم فوری بزن بریم. هدف ما از قطع برق اون خیابون و منطقه این بود دوربین های اون خونه رو از کار بندازیم. تنها راهش همین بود. یادمه سه دقیقه زمان برد درب حیاط خونه ی جاسوسارو باز کنیم. در و باز کردم خیلی آروم رفتیم داخل حیاط. اسلحم و در آوردم. عاصف هم کلتش و در آورد. رفتیم یه گوشه ای داخل تاریکی نشستیم. به سگا نگاه کردم که افتاده بودن روی زمین. آروم دست بردم به سمتشون پوزه بندی که روی زمین بود گرفتم و بستم روی صورتشون که یه وقت اگر کارمون طول کشید و به هوش اومدن دست و پاگیر من و عاصف نشن. هرچند یکی از سگ ها به دلیل اینکه گوشت و لیس زده بود وَ سم به بدنش اثر کرده بود مُرد. بعد از اینکه این مرحله رو درست انجام دادیم، چشمم افتاد به یک دری که انگار زیر زمین خونه بود.. ترجیح دادم اول برم اون جا رو کنترل کنم... من رفتم، عاصف هم پشت سرم اومد... اسلحم و نشونه گرفتم به سمت درب زیر زمین...