eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
33.8هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 لغو تعهدات برجامی تصمیم درست و کاملاً‌منطقی و عقلایی و قابل قبولی است از اول هم همین را گفتم تعهد در مقابل تعهد 🔺 تصمیم مجلس و دولت درباب لغو تعهدات برجامی تصمیم درستی است. کاملاً تصمیم منطقی و عقلایی و قابل قبولی است. وقتی طرف مقابل به هیچ کدام -تقریباً- به تعهدات خودش در برجام عمل نمی کند معنی ندارد که جمهوری اسلامی به همه تعهدات خود در برجام عمل کند. لذا از مدتی پیش تدریجاً بعضی از تعهدات را لغو کردند، اخیراً هم تعهدات دیگری را کنار گذشتند و البته اگر چنانچه به تعهداتشان برگردند، ماهم به تعهداتمان بر می گردیم. بنده از اول هم همین را گفتم، از اولی که برجام مطرح شد، بنده گفتم که تعهد در مقابل تعهد، متناظر، کار آنها در مقابل کار ما. هر کاری که ما قرار است بکنیم باید متناظر با آن کار را هم طرف مقابل بکند. خب این اول کار انجام نگرفت حالا بایستی انجام بگیرد. @khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 چند نکته درباره دولت جوان حزب‌اللهی در برخی از مدیریتهای مهم از جوانها استفاده شود و از ابتکاراتشان استقبال شود بعضی از افراد میانسال مانند شهید سلیمانی، مثل جوانها عمل میکنند 🔺 در یک برنامه تلویزیونی که ظاهرا اخیرا پخش شده بنده یک بار گفتم که دولت جوان حزب اللهی باید سر کار بیاید، یک بار هم گفتم که صلاح نیست از مجربین استفاده نشود. بعضیها گفتند چطور اینها با هم نمیسازد. من عرض میکنم اینها هیچ با همدیگر منافاتی ندارد. ببینید من معتقد به تکیه به نیروهای جوان هستم. اعتقاد راسخ دارم. از قدیم بنده چنین اعتقادی داشتم. معنای اعتماد به نیروهای جوان این است که اولا در برخی از مدیریتهای مهم کشور از اینها استفاده بشود. ثانیا از ابتکارهای اینها و حرکت اینها و حوصله و نشاط کار اینها و ابتکارهایی که انجام میدهند استقبال بشود. اینها بچه های ما هستند، بچه های کشورند و کشور حق دارد که از اینها استفاده کند. منتها این که ما می گوییم در مدیریت ها از اینها استفاده بشود، معنایش این نیست که نسل قبلی را به کلی بشوریم و بگذاریم کنار. از اول انقلاب هم همین جور بوده. حالا بعضی ها گفتند که امام در تهران یک امام جمعه 40 ساله را گذاشتند که این حقیر بودم، خوب در کرمانشاه هم یک امام جمعه 80 ساله را گذاشتند، همان وقت. البته این هم باید توجه داشت بعضی از افراد میانسال مثل جوانها هستند. شهید سلیمانی حدود شصت سال سنش بود مثل جوانها دید توی کوه و دشت و بیانان و همه جا چطور حرکت میکرد از هیچی نمیترسید. گاهی اوقات در 24 ساعت در یک کشوری به قدری تلاش و فعالیت میکرد که آدم از خواندش احساس خستگی میکرد که چقدر این تلاش و تحرک انجام گرفته است. بعضی ها هم اینجوری اند دیگر. @khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 واکسن ایرانی کرونا مایه افتخار است 🔺 واکسنی که برای کرونا آماده کرده‌اند، مایه افتخار است. این مایه عزت کشور و مایه افتخار کشور است. البته از طرق مختلفی دنبال واکسن دارند حرکت می کنند خوب در یک موردی به آزمایش انسانی رسید و موفق بود. بعضی هستند هر کار بزرگی که در کشور انجام می گیرد مستبعد می دانند. وقتی این سانتریفیوژهای هسته ای را جوان های ما درست کرده بودند، چند نفر از این بزرگان علمی به من نامه نوشتند که شما گول اینها را مبادا بخوری. اینها نمیتوانند این کار را بکنند. عین همین قضیه در مورد سلولهای بنیادی بود. وقتی مرحوم کاظمی و این جوانان عزیزی که بحمدالله امروز هم هستند توانستند سلولهای بنیادی را که یک کار بسیار بزرگ در مسائل زیستی انسانی است این را انجام بدهند یک عده ای باز همان وقت به ما پیغام میدادند که خیلی اینها را باور نکنید خیلی اینها قابل قبول نیست. الان هم واکسن را درست کردند. انشاءالله بهتر و کاملترش را هم درست خواهند کرد. روز به روز یعنی کاملتر خواهد شد. تا الان موفق بوده بعد از این هم ان شاءالله موفق خواهد بود و اینها. این مایه افتخار است من از همه دست‌اندرکاران از وزارت بهداشت و دیگران که دست اندرکار تولید واکسن بودند از همه تشکر میکنم. @khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 ورود واکسن آمریکایی و انگلیسی به کشور ممنوع 🔺 ورود واکسن آمریکایی و انگلیسی به کشور ممنوع است این را من به مسئولین هم گفتم الان هم به طور عمومی میگویم. اگر آمریکایی ها توانسته بودند واکسن تولید کنند این افتضاح کرونایی در کشور خودشان پیش نمی‌آمد. چند روز پیش در ظرف 24ساعت، چهار هزار نفر تلفات داشتند. اینها اگر واکسن بلدند درست کنند اگر کارخانه فایزرشان میتواند واکسن درست کند خودشان مصرف کنند اینقدر مرده و کشته زیاد نداشته باشند؛ انگلیس هم همین جور. به اینها اطمینان و اعتماد نیست. نمیدانم، شاید گاهی هست که اینها میخواهند واکسن را روی ملتهای دیگر امتحان کنند. ببینند اثر میکند یا نمیکند. البته به فرانسه هم من خوش بین نیستم. علتش هم این است که سابقه آن خونهای آلوده را اینها دارند. بله از جاهای دیگری میخواهند واکسن تهیه کنند جای مطمئنی باشد هیچ اشکالی ندارد. @khamenei_ir
هرکسی خواست پیام بده.
الحشد الشعبی: دیگر خانه ترامپ امن نیست 🔹براساس حکم قضایی ترامپ نمی‎تواند وارد عراق شود، این پاسخ قضائی است. پاسخ بعدی از داخل آمریکا خواهد بود، ترامپ حتی در خانه‌اش هم در امنیت نخواهد بود. ✅‌‌ @kheymegahevelayat
⭕️ تمامی مقصران و دست اندرکاران ترور شهید فخری زاده شناسایی شدند ♨️ امیر سرتیپ سعید شعبانیان، معاون هماهنگ کننده وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح عصر چهارشنبه در حاشیه مراسم گرامیداشت یکمین سالگرد شهادت سردار شهید قاسم سلیمانی و چهلمین روز شهادت دانشمند هسته‌ای که در شهر آبسرد برگزار شد در جمع خبرنگاران اظهار داشت: در راستای ادامه رسیدگی به پرونده این شهید والامقام، تیمی در وزارت دفاع و ستاد نیروهای مسلح تشکیل شده و قوه قضائیه به صورت جدی در حال پیگیری موضوع است است. 🔴 وی گفت: همه مقصران و دست‌اندرکاران ترور این شهید شناسایی شدند و اقدامات لازم برای دستگیری در حال انجام و انتقام سختی در انتظار جنایتکاران است و در زمان ممکن به سزای اعمالشان خواهند رسید. ✅ @kheymegahevelayat
سلام احتمالا امشب مستند داستانی نداریم. یا اگر هم منتشر بشه، آخرشب یا بامداد خواهد بود.
انقدر پیام دادید، مجبور شدیم امشب بشینیم سه قسمت و آماده کنیم
هدایت شده از عاکف سلیمانی
حاج کاظم گفت: «این موضوعی که میخوام برات نقل کنم، بر میگرده به حدود دوسال و نیم قبل! زمانی که سیف و زن و بچه ش در سوریه بودند. سیف مسئول یکی از پایگاه های اطلاعاتی ما در سوریه بود. همونطوری که خودت میدونی، بعضی از مستشاران اطلاعاتی، نظامی، امنیتی و موشکی ما به دلیل ماموریت های طولانی مدت برون مرزی، از این امکانات برخوردار هستند و میتونن همسر و فرزندان خودشون و به کشوری که ماموریت میرن ببرن و در نقطه ای کاملا امنیتی و حفاظت شده و مورد تایید ایران، زندگی کنند!»  حاج کاظم دستی به محاسن سفیدش کشید، لحظاتی سکوت کرد، بعدش، گفت: «در طول مدتی که سیف در سوریه بود، وَ دائم در حال تردد به سوریه و عراق و لبنان و گاهی هم فلسطین بود، همسرش و دخترش مانند دیگر همسران و فرزندان بعضی مقامات امنیتی نظامی ایران در سوریه بودند و زندگی آرام و گمنام خودشون و داشتند. در یک بازه زمانی، قرار شد طی ماموریتی از طرف تشکیلات، خیلی فوری بره سمت فلسطین اشغالی. چندروزی از حضورش در فلسطین گذشته بود که همسر سیف از طریق یک خط امن با ایران ارتباط میگیره و گزارش اینکه دونفر به منزلشون وارد شده، وَ او وَ دخترانش رو کتک زدن رو به ما میده.» از حاجی پرسیدم: «چرا کتکشون زدند؟» حاج کاظم گفت: «اون ها رو میزدند و با لهجه ای که مشخص بود ایرانی نیست و به زور فارسی حرف میزنند، به همسر و بچه های سیف میگفتند به شوهرت بگو دست از این کارها بر داره وگرنه روزهای تلخی در انتظارش هست.» گفتم: «خب بعدش چیشد؟» حاج کاظم گفت: «وقتی خبر به ما رسید، بلافاصله از یک طریق کاملا امن و سری، با سیف ارتباط گرفتیم و پایان ماموریتش در فلسطین رو اعلام کردیم. بهش گفتیم هر چه زودتر باید برگرده سوریه پیش زن و بچه ش تا سوخت نره و ترور نشه! چون سال ها دنبال ترور سیف بودند اما بهش دسترسی پیدا نمی‌کردند. حتی توی فلسطین هم که چندروزی می موند، کسی نمیتونست شناساییش کنه، دلیلشم حرفه ای بودن این آدم بود. سیف حتی در سوریه هم که بود، از یک سری راه های مخفی به خونش میرفت تا از حضورش در مناطق کسی بو نبره.» گفتم: «مگه برای همسر و فرزندانش محافظ نگذاشتید؟ مگه مناطقی که این دوستان زندگی میکنند غیر از اینه که کاملا محافظت شده هست؟» حاج کاظم گفت: «همسرش و فرزندانش محدودیت تردد داشتند. محافظ هم داشتند، اما امان از . همون نفوذی ها که تورو به اینجا رسوندن، سیف رو هم به این روز انداختن. اون مناطق هم حفاظت شده هست. اما؛ دشمن از هر دری که بخواد تلاش میکنه وارد بشه. وَ شد.»  حاج کاظم به حرفاش ادامه داد گفت: «سرت و درد نیارم، در نهایت سیف بعد از سه روز موفق میشه به سوریه برگرده! زمانی که وارد منزل شخصیش میشه، میبینه همسرش و فرزندانش نیستند. هرچی با موبایل دو دخترش و همسرش تماس میگیره پاسخی دریافت نمیکنه. حدود دوساعتی رو منتظر می مونه تا اینکه بعد از پیگیری های مکرر از بعضی کسانی که مورد اطمینان سیف و خانواده ش بودند و باهم در اون کشور رفت و آمد داشتند جستجو میکنه، اما به جواب قانع کننده ای نمیرسه. چون از سرنوشت همسرش و فرزندانش بی خبر بودند. سیف هم با ایران ارتباط میگیره و گزارش میده که همسر و فرزندانش ناپدید شدند.» تاحدودی میتونستم حدس بزنم چی شده، اما فکر نمیکردم در این حد باشه. حاج کاظم ادامه داد گفت: «بلافاصله بعد از دریافت خبر، دونفر از بچه ها مامور میشن برای اینکه برن به سوریه تا موضوع رو پیگیری کنند! قرار شد دونفر از بچه های حزب الله لبنان که یکی برون مرزی و دیگری برای بخش ضدجاسوسی تشکیلات حزب الله بود وَ در سوریه مستقر بودند و با ما همکاری میکردن، در این موضوع به بچه های ما اونطرف کمک کنند.» حاج کاظم آهی کشید و گفت: «بعد از 13 روز بررسی ها و رصدهای فشرده و دقیق و فنی_امنیتی_اطلاعاتی، بچه های ما و حزب الله لبنان به سرنخ هایی میرسن که ته این ماجرا وصل میشده به یکی از سرپل های استخبارات عربستان«GiP» که با اسراییل در این زمینه همکاری داشتند. همونطوری که خودت میدونی، اسراییل و عربستان سالهاست به طور غیر علنی با همدیگه همکاری ارتباطات گسترده ای دارند، بخصوص در امور اطلاعاتی.» گفتم: « بله. میدونم. محور عبری عربی که راس بخشهای عربی، عربستان سعودی هست.» حاجی گفت: «سرت و درد نیارم، خلاصه بعد از چندوقت که بچه های ما و حزب الله سرنخ ها رو پیدا میکنند و پازل ها رو در کنار هم قرار میدن، محل نگهداری همسر و فرزندان سیف و پیدا میکنند.» گفتم: «تونستید نفوذی که این بلا رو سر سیف آورد پیدا کنید؟» حاجی گفت: «هنوز نه. اما سرنخی که وجود داره این هست که یکی از نگهبانان اون شهرکی که سیف و همسرش زندگی میکردند، این کار و کرده.» گفتم: «دستگیرش نکردید؟»
هدایت شده از عاکف سلیمانی
حاج کاظم گفت: «نه... به بهانه کاری به امارات سفر میکنه و پناهنده میشه و هرچی تا حالا اقدامات دیپلماتیک و رایزنی های امنیتی نظامی داشتیم، از طرف اماراتی ها پاسخ مثبتی برای تحویل اون شخص دریافت نکردیم. حدود یک سال قبل هم اون شخص به اورشلیم اسرائیل سفر کرده و عملا دست ما بسته شد.» گفتم: «ایرانی بود یا سوری؟» گفت: «متاسفانه ایرانی.» گفتم: «دشتمان گرگ اگر داشت نمی‌نالیدیم... نیمی از گله ی ما را سگ چوپان خورده.» حاجی تاملی کرد، ادامه داد گفت: «طی اون مدتی که تا به زن و بچه سیف برسیم، گروگان گیرها از ما میخواستن چندتن از عوامل موساد و که ایران دستگیر کرده بود آزاد کنیم. دستور کار این شد که یک تیم 10 نفره اطلاعاتی و عملیاتی ضربتی ویژه تشکیل بدیم تا اون ها رو نجات بدیم، وَ تشکیل هم دادیم. اما وقتی بچه ها به لانه تروریست‌ها در یکی از مناطق مرزی سوریه نزدیک میشن درگیری شدیدی صورت میگیره وَ متاسفانه دونفر از بچه های ما شهید میشن. درگیری ادامه پیدا میکنه. در نهایت، وقتی تروریست ها به درک واصل میشن، بچه های حزب الله وارد ساختمون میشن و با صحنه ای بد مواجه میشن. به همسر و فرزندان سیف تجاوز گروهی شده بود و در نهایت به طرز فجیعی به شهادت رسیدند.» خیلی ناراحت شده بودم. دلم به درد اومده بود. حاج کاظم گفت: «دلیل اینکه سیف از لحاظ روحی به هم ریخته این هست که همسرش و دو دختر عفیفه و پاکدامن خودش رو به طرز فجیعی از دست میده...» توی دلم احساس شرم میکردم. نمیدونستم چی بگم. حاجی هم بیشتر از این توضیح نداد. منم دیگه حوصله نداشتم و خداحافظی کردیم برگشتم دفترم. به محض ورود، تلفن دفتر زنگ خورد. از دفتر حاج آقا سیف بود... گوشی رو گرفتم پاسخ دادم: +سلام حاج آقا. _سلام. فورا بیا دفترم. +چشم... الساعه. رفتم سمت دفتر سیف. به محض ورود گفت: _آماده ای برای ماموریت؟ توانش و داری؟ میخوام این مورد و خودت بری دنبالش. درون مرزی هم هست. +بله آقا. چشم. فقط اگر اجازه بدید، هوایی نرم. با خودرو و زمینی برم تمام مسیر و ! با همون حالت جدی و سگرمه های تو هم رفته و عبوس گفت: _ایرادی نداره! فقط حواست به خودت باشه! +چشم. ماموریت و مستقیما خودش برام شرح داد... موضوع: کاملا سری... قرار شد تا کرمان با ماشین خودم برم و بعدش از اونجا با ماشینی که توسط یکی از عواملمون در اختیارم قرار میگرفت ادامه مسیر بدم و ماموریت و به سرانجام برسونم. تمام مراحل اولیه انجام شد. عازم ماموریت شدم و با خودروی شخصی از تهران رفتم به سمت کرمان. اونجا ماشینم و توی اداره کرمان گذاشتم، خودروی مورد نظر و تحویل گرفتم عازم شدم به سمت زاهدان! دیگه درمورد ماموریت توضیحی نمیدم! میخوام برم سر اصل مطلب! پنج روز در زاهدان بودم. هوا به شدت گرم بود... ماموریت تموم شده بود و باید برمی‌گشتم. با خودم گفتم برم بازار، برای مادرم سوغاتی بخرم. وارد یکی از بازارها شدم. لباس محلی تنم بود، روم و پوشونده بودم! هوا به شدت گرم و نفس گیر بود. اسلحه م و زیر لباس محلی گذاشته بودم تا در صورت هرگونه اتفاق غیر منتظره، واکنش سریع نشون بدم. اصلا کاری به شغلم ندارم... کلا از بچگی عادتم بود هرجایی میرفتم، به طور کاملا نامحسوس دور و برم و پایش میکردم! به قول حاج کاظم که یه بار بهم گفت: تو گرچه شیعه ای، اما انگار از دوران بچگیت شبیه یهودی ها کاملا امنیتی بزرگ شدی... راست میگفت... از بچگیم به دلیل شرایط خانوادگیم، شرایط اطرافیانم، امنیتی بزرگ شدم که بعد از شهادت پدرم، حاج کاظم مسببش بود. وَ این در گوشت و خون من موندگار شد تا اینکه وارد این عرصه پر دردسر شدم. نیم ساعتی بود که داشتم بازارو میگشتم و قدم میزدم. حواسمم به دور و برم بود. چندبار با صحنه ای مواجه شدم که بدجور منو درگیر خودش کرد؛ ذهنم مشغول شد. نمیخواستم از ادامه مسیر صرف نظر کنم. چون اگر برمیگشتم، مسیر جوری بود که نمیتونستم واکنشی نشون بدم و بفهمم این آدم کیه! احساس کردم در طول این مسیر نیم ساعته در بازار، یکی دنبالم میاد! از بد روزگار، روش و پوشونده بود. لباس محلی زنانه قرمز تنش بود! عین زن های بلوچ! به مسیر ادامه دادم... سرعتم و بیشتر کردم، اما احساس میکردم اون آدم هنوز دنبالم داره راه میاد! سه بار، و هر سری با فاصله ی دو دقیقه ای جلوی یکی از مغازه ها، یا دستفروش ها می ایستادم و به بهانه آدرس یه سوالی میپرسیدم و دور و برم و پشت سرم و پایش میکردم و به اون آدمی که بهش مشکوک بودم نگاه می انداختم. اون گاهی به مسیر روبروش نگاه میکرد و گاهی هم به مغازه ها و...! بیشتر دقت کردم تا ببینم چی به چیه و ممکنه چه اتفاقات غیر منتظره ای در انتظارم باشه! یه لحظه احساس کردم ممکنه اینی که به دنبال من هست و لباس بلوچ زنانه برتن داره، یک مرد باشه و فیس آف کرده باشه.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
شک م بیشتر شد! دستم روی سلاحم بود تا هر اتفاقی که افتاد رحم نکنم به کسی و چنان یه خشاب روی سر و تنش خالی کنم که جد و آباد و دودمانش و برباد بدم. فورا با گوشیم لوکیشن محل و راه در روها رو چک کردم. شروع کردم به راه رفتن. آروم آروم سرعت راه رفتنم و بیشتر کردم. در طول مسیر، عمدا میرفتم داخل کوچه پس کوچه ها و خودم و با دستفروش ها سرگرم میکردم. عمدا جای خلوت نمیرفتم تا اگر قرار هست اتفاقی برام بیفته، در جای شلوغ باشم و میزان آسیبم کمتر بشه و درصدش و بیارم پایین تر! اما دیدم هرچی به مسیر ادامه میدم، اوضاع بدتر میشه! تصمیم گرفتم برم به یک مسیر خلوت. ریسکش بالا بود، اما مجبور بودم. چون اگر اتفاقی پیش می‌اومد، ممکن بود مردم بی گناه شیعه و سنی آسیب ببینن. همینطور که داشتم میرفتم، چشمم خورد به یک کوچه! فورا رفتم داخلش. هیچ کسی نبود. پشت کوهی از کارتن‌ها قایم شدم. دیدم اون زن هم اومد داخل. نگاهی به داخل کوچه انداخت و داشت برمیگشت، دست بردم سمتش گوشه پیراهنش و محکم چنگ زدم گوشه لباسش و گرفتم، در کمتر از صدم ثانیه کشوندمش سمت خودم، پشت کارتن ها... دست چپم و گذاشتم روی دهنش و محکم فشار دادم، با دست راستم اسلحه‌م و کشیدم بیرون، گذاشتم روی شقیقه ش! تهدیدش کردم... بهش گفتم: «اگر تکون بخوری میزنم سوراخ سوراخت میکنم!» با سرش به نشانه تایید بهم علامتی داد... یعنی «باشه، فهمیدم.» آروم ازش چندقدمی فاصله گرفتم، گفتم: «اون پارچه رو از روی صورتت بردار!» برداشت، وقتی دیدم هنگ کردم! شاید باورتون نشه... ولی بازم همون زن بود! مستاجر خونه بی بی کلثوم. توی ذهنم تنها چیزی که این چندوقت میچرخید و حالا بیشتر و کامل تر شده بود، این جمله بود! «این زن، یک پرستو هست.» داشتم قاطی میکردم. انقدر عصبی بودم که یه چک آبدار خوابوندم توی صورتش! بازوش و گرفتم چسبوندمش به دیوار بهش گفتم: «چی از جون من میخوای؟ چرا هر جا میرم دنبال من راه می‌افتی میای؟»  جوابی نداد!!! بهش گفتم: «اینجا چه غلطی میکنی؟» نفس نفس میزد... با دست بهم اشاره زد صبر کن! گفتم: «حرف بزن، وگرنه با همین اسلحه میزنم توی دهنت و سه روز صدای سگ بدی!»  آروم و با ترس و نفس نفس زنان، گفت: _بخدا... اصلا... نمی‌دونستم شما اینجایی. + بلند شو ببینم... بلند شو تا کسی نیومده اینجا. باید زودتر بریم. _من با تو هیچ جایی نمیام! عصبی تر شدم گفتم: +ببین بچه، میزنم دهن مهنت و صاف میکنماااا !! سرتق بازی برای من در نیار! بلند شو زر نزن. من اعصاب مصاب ندارم ! جوری چگ و لگدت میکنم که آباء و اجدادت بیان جلوی چشمات. صداش و برد بالا گفت: «عــــــــه! میگم من جایی نمیام! تو کی هستی اصلا!» یه دونه با مشت زدم به لبش! گفتم: «بیشعور! من کی هستم یا تو کی هستی که از سوادکوه تا تهران، از تهران تا زاهدان، عین یه سایه دنبال منی!» محکم با کف دستم زدم فکش و گرفتم و فشار دادم گفتم: +ببین دختر، من رد داده ام !! بهت گفتم حوصله ندارم. اصلا کی بهت گفت بیای دنبال من! چرا از شمال تا تهران دور و بر منی؟ از کجا هدایت میشی؟ چرا توی تهران هرجا میرفتم میدیدمت؟ چرا گوشیت و توی ماشین من جا گذاشتی؟ چرا دقیقا همونجایی که من اونشب با ماشینم توقف کرده بودم، اونوقت شب اومدی بیرون و اون چندنفر اومدن سراغت؟ چرااااااا هنوز دنبال منی؟ تو توی زاهدان چه غلطی میکنی نفله؟ دِ زررر بزن. هیچ وقت این لحظه ها یادم نمیره... بعد از مرگ همسرم زود عصبی میشدم. یادمه اینجا هم کنترلم و از دست داده بودم و خون جلوی چشام و گرفته بود و از شدت غضب سرم کمی حالت لرزش پیدا کرده بود. یه دونه سیلی آبدار خوابوندم روی صورتش، گفتم: «جواب بده.» دیدم از بینی‌ش خون چکید و گوشه لبش کمی شکاف برداشت. دلم به حالش سوخت، چون رفتار وحشیانه ای باهاش داشتم. اما حالا وقت دل سوزوندن نبود و باید میفهمیدم این زن کیه که هرجایی میرم، دور و برم يه هویی سبز میشه. گفت: «تو اصلا کی هستی که تهدیدم میکنی؟ یه بار دیگه بهم دست بزنی، هوار میکشم همه بریزن روی سرت.» گفتم: «صدات و بیار پایین جوجه جِقِلِه! تو کی هستی که دنبال منی؟ کی بهت خط میده؟ میگی یا همینجا بزنم دخلت و بیارم؟ من به هرکی شک کنم میزنمش و از سر راهم برش میدارم. این قانون زندگی منه. این قانون کار منه! حالا میخوای حذفت کنم؟» دیدم همچنان سکوت میکنه... گفتم: «باشه! شما حرف نزن! راحت باش! میتونی حرف نزنی.» منم دیدم این زن چیزی نمیگه؛ نامردی نکردم و اسلحه رو بردم سمت وسط پیشونیش. دید اوضاع خیطه، چشماش و بست... گفت: «من کاره ای نیستم! توی تهران هم اصلا ندیدمت! اصلا نمیدونم اینکه میگی در تهران من و چندبار دیدی، کی و کجا بوده! شاید به طور اتفاقی بود! اصلا شاید توهم زدی و بیمار روانی هستی!»