ظریف چرا دستاورد حججی ها رو به اسم خودش می زنه؟!
او در دفاع از عملکرد خود در جمع ایرانیان سوئد گفته "آمریکا و همپیمانان منطقه ایش در یمن و سوریه و عراق و لبنان شکست خوردند."
آقای ظریف خجالت بکشید چرا وانمود میکنی اینها از عملکرد دیپلماتیک تو حاصل شده؟ چرا مثل رئیست که گفته موشک رو وزارت دفاع ساخته همه چیز رو می خواهید به اسم خودتان مصادره کنید؟!
چند بار جلوی کشتی حامل اقلام غذایی و دارویی به یمن و سوریه را گرفتی؟
اگر دست تو بود که کنوانسیون مبارزه با تامین مالی تروریسم همون روزهای نخست در کشور تصویب و اجرا می شد.
تو که می دونی تروریست از نظر اینها اسد و حزب الله و حوثی ها و حشدالشعبی هستند.
مگ تو نظام را به پولشویی گسترده متهم نکردی مگر تو برای تصویب لوایح فتف گریبان نمی دریدی؟
اونوقتی که تو با حلقه محبوبت تو نیویورک با لابی های نایاکی ات در آرزوی قدم زدن با یانکی ها بودی و دورهمی کوبورگ در حلقه جواسیس خوش بودی این بچه ها جونشونو گذاشتن کف دستشون و دنبال ابزار چانه زنی برای تو بودند که تو با دست بالاتر تو نشست ها شرکت کنی ولی تو در همون مذاکرات زیرآب آنها رو میزدی.
آقای ظریف تنها دستاورد شما «برجام» بود که شکست خورد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
👥 ادمین: حاج عماد
✅ با کانال تخصصی خیمه گاه ولایت، لحظه به لحظه از مطالب و تحلیل ها و خبرهای مهم سیاسی و امنیتی ایران و سراسر جهان آگاه شوید.
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
«باور» ایرانی به ثمر نشست. ساخت پیچیدهترین پروژه دفاعی تاریخ ایران در کمتر از 10 سال توسط سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی
با ساخت سامانه موشکی برد بلند «باور 373» نظام جهوری اسلامی ایران رسما به جمع دارندگان پدافند راهبردی جهان ورود پیدا کرد.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_ششم افشین عزتی و فائزه ملکی چنددقیقه ای رو جلوی ور
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_شصت_و_هفتم
تماس با معاونت سازمان انرژی اتمی برقرار شد...
گفتم:
+سلام آقای معاون. سلیمانی هستم. عاکف.
_به به.. سلام جناب سلیمانی. احوال شریف.
+زنده باشید. ببخشید فرصت احوالپرسی ندارم.
_درخدمتم..
+سوژمون اومده محل کارش. شما الان درون ساختمونید؟
_خیر. امروز کمی از کارم و رسیدم بعدش مرخصی گرفتم اومدم منزل. چون جشن عقد دخترمه.
+از میز کارش یه چیزایی رو برداشت و گذاشت داخل کیفش.
_چی هست؟
+ چندبرگ کاغد A4 هست. من سوالم اینه متخصصی که در چنین جایگاهی هست، آیا میتونه کاغذی رو که مربوط به سازمان میشه بزاره داخل کیفش یا به همراه خودش بیرون از سازمان حمل کنه؟ طبیعتا غیر ممکنه؛ درسته؟
بله درسته. این موضوع بخشنامه هست، وَ جدای اون، تمامیه مسائل حفاظتی و امنیتی توسط معاون امنیت سازمان اتمی به متخصصانی که در شرایط دکترعزتی هستند گوشزد شده که به هیچ عنوان حق انتقال دادن یا حتی خارج کردن و وارد کردن یک عدد خودکار رو هم ندارن، چه برسه به اینکه الان میگید ایشون چندبرگ کاغذ از کشوی میزکارش گرفته گذاشته داخل کیفش، که اصلا معلوم نیست چی هستند.
ادامه داد گفت:
_جناب سلیمانی، حتی اگر کسی بخواد در داخل سازمان از یک ساختمون به ساختمون کناریش یه برگ سند رو منتقل کنه، باز هم باید با امضای بنده یا ریاست باشه.
+پس که اینطور...یه سوال دارم. شما بهشون گفتید دوربین اتاقش خرابه؟
_بله. شما گفتید اینطور بگم، منم یه جلسه تشکیل دادم بهش گفتم. «رجوع شود به #قسمت_چهل_و_پنجم»
لینک آن قسمت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat/4045
گفتم:
+باشه ممنونم از توضیحاتتون.. ضمنا، عقد دخترتونم تبریک میگم.
_سلامت باشید. خوشحال میشم و باعث افتخاره که امشب درخدمت شما و دوستان در این مراسم باشم..
+زنده باشید. ان شاءالله خوشبخت بشن. یاعلی.
همینطور که به مانیتور خیره شده بودم داشتم حرکات و رفتار افشین عزتی رو تحلیل و بررسی میکردم، دیدم داره با عینکش هی ور میره. کلا اون چنددقیقه همش عینک توی دستش بود و میاورد نزدیک کاغذ.
برام خیلی عجیب بود. احتمال میدادم اون عینک، یک عینک جاسوسی باشه. از طرفی نمیدونستم اون چندتا کاغذی که درون کیفش قرار داد چی بود. بعد از دقایقی عزتی وسیله هاش رو جمع کرد و از اتاق کارش خارج شد.
زنگ زدم به حدید. جواب که داد گفتم:
+خوب گوش کن چی میگم. سوژه داره میاد بیرون. حق نداری گُمِش کنی. احتمالا داره بعضی از اسناد و مدارک رو از داخل سازمان مورد نظر خارج میکنه. نمیدونم کجا داره منتقل میکنه اما تو تنها کاری که میکنی اینه که با موتورت میری دنبالش و چشم ازش بر نمیداری.
_چشم حاجی. خیالتون جمع باشه.
+هر خبر مهم یا مورد مشکوکی برات رویت شد، فورا به من گزارش کن تا بهت بگم چیکار کنی. یاعلی.
یه نگاه به اون کاغذی که درونش کد و نوشته بودم انداختم. کمی تردید داشتم که الآن وقتش هست یا نه! اما از جایی که اهل ریسک بودم دلم میخواست اون کد رو عملیاتی کنم. من دو مورد از اون کد رو درقسمت های قبلی براتون عرض کردم. رجوع شود به #قسمت_چهل_و_سوم #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
بزنید روی لینک قسمت مورد نظر
https://eitaa.com/kheymegahevelayat/4037
کد اول عملیاتی شد، مونده بود کد دوم که عکس یه خونه بود.
زنگ زدم به مسئول رده ی تیم تشریفات اداره. قربانی مسئول این رده بود. بعد از سلام عیلک فورا رفتم سر اصل مطلب بهش گفتم:
« یه موتور میخوام که بتونم باهاش هرجایی که میخوام برم.. میخوام حتی یه آخ کوچولو هم نگه. لطفا تا پنج دقیقه دیگه هم بیارید جلوی ساختمون اصلی. برگه تقاضا رو همونجا پر میکنم تا صورت جلسه کنید... »
دلیل اینکه از پارکینگ مربوط به بخش ضدجاسوسی موتور نگرفتم این بود که دنبال یه موتور قوی تر از موتورهای دیگه بودم.
اسلحم و از توی کشو گرفتم فورا رفتم پایین. دیدم یکی از بچه های تیم تشریفات با یه موتور پالس اومده جلوی ساختمون اصلی اداره تا منو ببره به جایی که میخوام، اما بهش گفتم:
« خودم میرم. نیازی به شما نیست.» بلافاصله فرم تقاضارو پر کردم امضا زدم دادم بهش تا ببره بده به قربانی مسئول تیم تشریفات. کلاه کاسکت و گرفتم گذاشتم سرم، با موتور حرکت کردم رفتم بیرون از اداره.
چند دقیقه بود که از اداره اومده بودم بیرون. دستم و بردم سمت گوشی ریزی که درون گوشم بود کمی فشار دادم رفتم روی خط علی، بهش گفتم:
+سلام. کجایید؟
صدای باد می اومد و نمیزاشت صدای علی ( حدید ) رو درست بشنوم.
زدم کنارو مجددا بهش گفتم:
+حدید صدای منو داری؟ اعلام موقعیت کن کجایی؟
_بله صداتون و دارم ! آقاعاکف من الان دنبالشم. فعلا داریم از اتوبان سمت اداره ی سوژه بر میگردیم. نمیدونم چرا هر روز انقدر ترافیکه..
+من و بی خبر نزار. به نظرت ترافیک کی آزاد میشه؟
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_هفتم تماس با معاونت سازمان انرژی اتمی برقرار شد...
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_شصت_و_هشتم
گفت:
_دقیق نمیدونم. چون متغیر هست! ولی این روزایی که دنبالش بودم معمولا یک ساعتی رو باهاش داخل ترافیک گیر میکردم. اینجا همش همینه.
+خیل خب. حواست باشه گمش نکنی. ازش چشم برنمیداری.
باید خودم و میرسوندم سمت اتوبان مورد نظر. چون ترافیک بود از خط ویژه استفاده کردم به هر نحوی بود خودم و رسوندم سمت اتوبانی که علی «حدید» مشغول تعقیب دکتر افشین عزتی بود. تماس گرفتم با خونه امن گفتم منو وصل کنن به خط آرمین. آرمین مسئول اقدامات فنی بود. ارتباط که برقرار شد بهش گفتم:
« آرمین جان سلام. میخوام مختصات دقیق موقعیت حدید رو برای من بفرستی.»
گفت: «به ایمیلتون بفرستم؟»
گفتم: «آره.. فقط تا دو دقیقه دیگه فرصت داری. چون من اصلا زمان دارم. »
تقریبا دو دقیقه گذشته بود که صدای گوشیم در اومد و فهمیدم ایمیل اومده. محدوده جغرافیایی رو چک کردم و تونستم موقعیت حدید رو پیدا کنم. چهل دقیقه ای رو با موتور باید از داخل ترافیک و بین ماشین ها میرفتم. تقریبا بیست دقیقه ای به مسیر مورد نظر ادامه دادم، که مجددا با آرمین موقعیت حدیدو چک کردم تا یه وقتی ترافیک باز نشده باشه و حدید و سوژه موقعیتشون عوض شده باشه. آرمین همون محدوده قبلی رو تایید کرد و منم به مسیر ادامه دادم، تا اینکه خداروشکر بعد از دقایقی رسیدم به موقعیتی که حدید اونجا بود.. رفتم روی خط حدید:
+حدید.
_جانم آقا عاکف.
+سمت راستت و ببین.
_بسم الله الرحمن الرحیم. چرا؟ مگه چیشده حاجی.
+تا زمانی که با من کار میکنی، از گفتن کلمه «چرا» پرهیز کن! این عبارت حرامه!
_چشم. الان میبینم. یعنی دارم میبینم. اما چیزی شده؟
کلاه و از روی سرم برداشتم، کمی دستم و آوردم بالا تا منو ببینه. معلوم بود هنگ کرد.. گفت:
_حاجی دمت گرماااا. اینجایی که... چقدر بهت میاد موتور و کلاه. راستی نکنه خودت سایه ی من هستی؟
+من بیکار نیستم که بیام سایه ی تو بشم.. حواست به سوژه باشه. من حمایتت میکنم از پشت سر.. ممکنه یه جایی جدا بشیم از همدیگه.
_باشه آقا عاکف، خیالت جمع، حواسم هست.
+ فکر کنم ترافیک داره باز میشه. برو دنبالش منم دارم میام.
_حاجی، فکر کنم از پاقدم شما بوده.
+برو انقدر مزه نریز.
علی «حدید» رفت. منم پشت سرش رفتم اما فاصلم و باهاش حفظ میکردم. من از سمت راست اتوبان میرفتم، علی هم پشت سر دکتر عزتی در لاین سبقت اتوبان حرکت میکردن. روی موتور همش داشتم فکر میکردم و با خودم حلاجی میکردم چیکار کنم. کمی از مسیرو که رفتیم دکتر افشین عزتی از اتوبان خارج شد. خاطرم هست اون روز به طرز وحشتناکی آفتاب می تابید، به طوری که سرم داشت داخل کلاه میپُخت و خیس عرق شده بودم. احساس میکردم اون روز مغزم داره تبخیر میشه.. بعد از اینکه از اتوبان خارج شدیم، یه مسیر نسبتا طولانی رو رفتیم بعد وارد مجموعه شهری شدیم. دکتر عزتی یه جایی زد کنار و کیفی که درونش اون چندتا کاغذ و اسناد و مدارک سازمان اتمی رو درونش قرار داده بود گرفت و از ماشین پیاده شد، بعد به همراه خودش برد. زیر نظر گرفتمش ببینم داره کجا میره.
دیدم رفت داخل یه فرشگاه! با خودم گفتم حالا وقتش هست که نقشه و اون کدی که نوشتم رو عملی کنم. این لحظات، مقدمه ی یک بازی بزرگ و فراموش نشدنی بود.
تصمیم گرفتم نقشه رو عملی کنم تا اگر یک وقت عزتی خواست اسناد و بده به فائزه ملکی وَ اون هم بگیره از کشور خارج کنه پیش دستی کرده باشیم و سد محکمی بشیم برای این اتفاق! ما میتونستیم همینجا دکتر و دستگیر کنیم اما برنامه ای که من برای ضربه زدن به حریف داشتم همش به هم میخورد، چون من در این پرونده چندتا هدف داشتم.
برای ما فساد اخلاقی دکترعزتی ثابت شده بود، به طوری که حتی در یکی از شنودهایی که بچه های 4412 داشتند، صحبت از سِروِ مشروبات الکلی و خوش گذرونی ها در یک مهمونی چندنفره هم شده بود. فقط مونده بود بحث اینکه چنین شخصیتی جاسوس هست یا نه! که اونم تا حدود زیادی ثابت شده بود وَ برای خودش یک پرونده ی سنگینی بود.
ما میخواستیم آگاهش کنیم، اما دیدیم این آدم آگاهانه وَ از روی عمد داره این کارهارو انجام میده و اینطور نبود که خیلی اتفاقی و سهوی در دام افتاده باشه وَ ما بخوایم بریم از خطرِ سرویس های اطلاعاتی _ امنیتی بیگانه نجاتش بدیم.
عزتی رفت داخل یک فروشگاه.. رفتم روی خط علی «حدید» گفتم:
+حدید خوب دقت کن، چون فقط یک بار بهت میگم و توضیح میدم. همین الان فوری برو دم فروشگاه بایست، سوژه که اومد بیرون فقط و فقط یک کار میکنی.تاکید میکنم فقط و فقط یک کار. اونم اینکه کیف و از دست سوژه بگیر و فرار کن. ضمنا، وقتی کیف و زدی حق نداری سمت موتورت بری. چون من میخوام این آدم با پای پیاده بیفته دنبالت!
همینطور که داشتم توضیح میدادم دیدم علی از موتورش پیاده شد و مشغول زیر نظر گرفتن درب ورودی_خروجی فروشگاه شد.. دستی به موهاش کشید و کمی دور و برش و زیر نظر گرفت.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_هشتم گفت: _دقیق نمیدونم. چون متغیر هست! ولی این ر
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_شصت_و_نهم
ادامه دادم بهش گفتم:
+وقتی کیف و زدی فرار کن! موقع فرار کردن هی بیا داخل خیابون، هی برو توی پیاده رو تا دست کسی بهت نرسه! قشنگ سوژه رو بازیش بده!! باید نفسش و بگیری و اون و بـِـکـِـشی به دنبال خودت.
_چشم حاجی.
+هرکسی از مردم اومد سمتت بهشون آسیب نمیزنی، اما از قدرت بدنیت فقط در حد یک هول دادن استفاده میکنی تا یه وقت مردم بخاطر کمک به عزتی تو رو نگیرن. چون مردم خیال میکنن تو دزدی! حدید دارم تاکید میکنم حق نداری باعث بشی مردم بی گناه آسیب ببینن... اگر چاقو داری همرات بگیر دستت تا مردم بترسن سمتت نیان. اینطوری میتونیم پروژه رو بهتر پیش بریم.
_چشم حاجی.. چاقو هم دارم.
+دقت کن باید انقدر بری تا خودم بیام سوارت کنم. موتورت و یه گوشه پارک کن، کلاه کاسکت و بزار سرت پیاده برو سمت فروشگاه! بدون کلاه نرو! چون نیمخوام چهرت دیده بشه! برو ببینم چیکار میکنی شیر بچه ی حیدر کرار.
_چشم حاجی.
+حدید؟
_جانم آقاعاکف؟
+سفارش نکنم دیگه. حواست باشه که مردم آسیب نبینن.
_خیالت جمع آقاعاکف.
+هرکسی اومد سمتت فقط فرار کن.. اگر کسی سمتت حمله ور شد، درصورت لزوم آروم هولشون بده. باز نگیری نزنی لت و پاره کنی طرف و !! حواست باشه تورو خدا !
_چشم خیالتون جمع. فقط آقاعاکف تورو خدا خودت و زودتر برسون بهم، که یه وقت مردم من و نگیرن زیر چگ و لگد!.
+باشه. حدید فکر کنم سوژه داره حساب میکنه میخواد بیاد بیرون. فورا بیا جلوی فروشگاه.
دیدم علی «حدید» رفت سمت فروشگاه مواد غذایی. عزتی کیفش و محکم تر از زمان ورودش به مغازه گرفت دستش!
همزمان که علی میره جلوی فروشگاه، منم با موتور رفتم داخل پیاده رو کنار یه درخت ایستادم. عزتی خیلی محکم کیفش و گرفته بود. نقشه ای که درون ذهنم بود وَ روی کاغذ نوشته بودم تا بین مشغولیت های ذهنیم فراموشش نکنم، باید حالا عملی میکردم.
به چنگ آوردن کیف دکتر افشین عزتی توسط علی (حدید) برای این مرحله از پروژه ی ما نبود. چون میخواستیم به شاخه های بیشتری برسیم، اما شرایط جوری پیش رفت که ما مجبور شدیم زودتر وارد عمل بشیم، چون شاید دیگه چنین فرصتی پیش نمی اومد. از طرفی اگر اون اسناد می افتاد دست بیگانه برنامه اتمی کشور با مشکلات عدیده ای روبرو میشد.
عزتی اومد بیرون.. عینک آفتابیش همچنان روی چشمش بود. علی پشت جعبه های نوشابه ای که کنار فروشگاه بود کمین کرد و همزمان مشغول سیگار کشیدن شد تا همه چیز عادی جلوه کنه. یه لحظه نفهمیدم چیشد، اما دیدم وقتی دکتر عزتی اومد بیرون علی سیگار و زیر پاهاش خاموش کرد، شیشه کلاه کاسکت و داد پایین، در کمتر از دو ثانیه کیف و از دست عزتی کشید بعدش یه دونه محکم هولش داد سمت شیشه فروشگاه و فرار کرد. شیشه فروشگاه به شکلی شکشت که صورت عزتی زخمی شد.
دکتر عزتی هیکل درشتی داشت و تنومند هم بود، اما در اون لحظه تنها کاری که تونست انجام بده این بود که خودش و از روی زمین و بین شیشه های خرد شده، زخمی و داقون به زر به زور بلند کنه. بعد از کمی تِلو تِلو خوردن فوری دوید دنبال علی. مردم همه جمع شده بودند و علی هی میدوید_هی پشت سرش رو نگاه میکرد که عزتی داشته به دنبالش می دَویده.
علی (حدید) هر چندمتری که میرفت برمیگشت سمت منو نگاه میکرد. یه چاقو هم دستش بود تا یه وقت کسی جرات نکنه بره سمتش.
شروع کردم آروم آروم از داخل پیاده رو با موتور حرکت کردم. جوری رفتم که دقیقا پشت سر عزتی قرار گرفتم. یادمه علی همینطور که میدوید، گردنش و کمی برمیگردوند ببینه من رسیدم یا نه، عزتی هم همینطور پشت سر علی دو میگرفت. یه غلط کردم خاصی در چشک های علی «حدید»موج میزد. معلوم بود التماس منو داره میکنه که برم سوارش کنم. گازو بیشتر کردم رسیدم به عزتی. وقتی رسیدم بهش، همینطور که داشت دنبال علی «حدید» میدَوید سرعت موتورو کم کردم.
چشمتون روز بد نبینه، زانوم و آوردم بالا یه دونه محکم زدم به کمرش. دکترعزتی کمرش و گرفت یه جا ثابت شد و حرکت نکرد! چون جوری زدم که نفسش انگار بند اومد! وقتی ایستاد منم ترمز کردم کنارش ایستادم، فورا یه دونه با پشت کفشم جوری زدم به ساق پاش وَ اونم از درد چنان نعره ای زد که همونجا ولو شد افتاد کف پیاده رو. عزتی از درد داشت به خودش میپیچید و نفس نفس میزد؛ یکی رفت سمت علی! فورا گاز و گرفتم تا برسم نجاتش بدم، علی اون شخصی که اومد نزدیکش رو محکم هولش داد و فورا از پیاده رو خارج شد. منم گاز موتورو بیشتر کردم و فورا از پیاده رو خارج شدم خودم و رسوندم به علی.
تا قبل از اینکه دست مردم بهمون برسه و بخوان دخلمون و بیارن علی نشست ترکم فرار کردیم!
وَ این تازه شروع یک بازی بزرگ و پیچیده ی جدید بین سرویس اطلاعاتی ایران و دشمن بود.
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
📍 پیشنهاد اندیشکده آمریکایی به تصمیمگیران غربی: از امام دوازدهم شیعیان غافل نشوید.
📡 اندیشکده آمریکایی هادسون در تحلیلی پیرامون چگونگی مقابله با روند اقتدارآفرین جمهوری اسلامی ایران آورده است:
🔻 در هنگام ارزیابی سناریوی بعدی در مقابله با ایران و روند اقتدار آفرین این کشور نباید از ایدئولوژی آخرالزمانی آن غافل شد.
🔻 سیاستگذاران در غرب باید دیدگاه آخرالزمانی جمهوری اسلامی ایران را جدی بگیرند، دیدگاهی که در آن معتقد به ظهور امام دوازدهم (ع) شیعیان هستند و این دیدگاه نقش مهم و راهبردی را در سیاستهای این کشور ایفا میکند. زیرا این چیزی است که فرآیند تصمیمگیری تهران را شکل میدهد. آمادهسازی زمینه برای ظهور امام زمان (ع)، فلسفه وجودی جمهوری اسلامی است.
🔵 عاکف سلیمانی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✅ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت لحظه به لحظه از مطالب و تحلیل ها و خبرهای مهم سیاسی و امنیتی ایران و سراسر جهان آگاه شوید.
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله
🔸 آغاز ثبتنام #اربعین از امروز
🔹 ثبتنام زائران اربعین از ساعت ۱۰ صبح روز جمعه یکم شهریور ماه امسال در #سامانه_سماح به آدرس samah.haj.ir آغاز میشود.
✅ @kheymegahevelayat
الجریده: اسرائیل حمله به اهداف انصارالله در بابالمندب را بررسی میکند
یک روزنامه کویتی به نقل از یک منبع آگاه، از طرح رژیم صهیونیستی برای حمله به تأسیسات حیاتی جنبش انصارالله یمن و حزبالله لبنان در نزدیکی تنگه استراتژیک بابالمندب خبر داد.
✅ @kheymegahevelayat
نظر یک مخاطب محترم. 😁
نظرات و پیشنهادات خیلی زیاده. همه رو میخونم یا دوستان بهم میرسونن اما فرصت نمیشه جواب بدم.
هفته قبل دیدم بعضی از قسمت ها حدود 2 k ویو خورده. درصورتی که کانال ما 2500 تا بیشتر مخاطب نداره و با این آمار باید خیلی کمتر سین میخورد.
تشکر از کسانی که جدای اینکه خودشون میخونن، این مستند داستانی امنیتی رو برای دیگران هم ارسال میکنن.
✅ @kheymegahevelayat
🔵 زائران #اربعین بیدار و هوشیار باشند
✅ #جاسوسان_CIA در مراسم اربعین در کمین شما هستند تا از شما کسب اطلاعات کنند.
سرویس اطلاعاتی_جاسوسی آمریکا «سیا» در سال های گذشته ۵۰۰ نفر از دانشجویان خود را به مراسم اربعین فرستاد تا با مجموعهای از سوالات از زائران اربعین هدف این راهپیمایی باشکوه را بدانند. پس از جمع اوری کسب اخبار، این مجموعه گزارشات خود را به هیات حاکمه آمریکا ارسال کرده و در جمع بندی این گزارش به این نتیجه رسیدند که:
« این جمعیت، #بزرگترین_تهدید_ برای_آمریکا است. »
👥 ادمین: حاج عماد
💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را به جهت آگاهی جامعه با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_نهم ادامه دادم بهش گفتم: +وقتی کیف و زدی فرار کن!
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_هفتاد
وقتی علی نشست ترک موتور فرار کردیم، حدود یک کیلومتر فقط گاز دادم و از بین ماشین ها لایی کشیدم تا یه وقت کسی دنبالمون نیاد.. احساس کردم علی همینطور نفس نفس میزنه. یه دونه زد روی دوشم، شیشه کلاه کاسکت و دادم بالا و از جیبم یه آینه ی کوچیک در آوردم و گرفتم روبروم تا علی رو که پشتم نشسته بود ببینم. وقتی از آیینه نگاش کردم دیدم رنگش پریده. با دست بهم اشاره زد آب میخوام، اما اصلا موقعیت ایستادن نداشتم. چون روی موتور بودم و باد زیادی میخورد به صورتمون و صدا نمی اومد، با فریاد بهش گفتم:
« علی جان محکم بگیر من و تا یه وقت از حال نری و بیفتی روی زمین. اونوقت باید با خاک انداز جمعت کنم... نمیتونم فعلا وایسم.. تحمل کن.»
حدود یک ربع به مسیر ادامه دادم تا جایی که دیگه احساس کردم خطری ما رو تهدید نمیکنه و همه چیز مثبت هست، فورا پیچیدم داخل یه فرعی و رفتم داخل یه کوچه خلوت. زدم کنار علی پیاده شد رفت زیر سایه درخت روی زمین نشست. به صورت سفید پر از عرقش که نگاه میکردم داشتم از خنده غش میکردم، بهش گفتم:
+چرا لبو شدی.
علی با بی حالی گفت:
_آقا عاکف، خونت آباد، آخه چرا نمی اومدی؟ من از بس دویدم بیچاره شدم، دهنم سرویس شد دیگه.
داشتم از خنده می مردم..گفتم:
+علی جان، باید جوری میزدمش که حالا حالاها زمین گیر بشه. راستی یه سوال! وقتی دکتر داشت پشت سرت میدَوید چی میگفت؟
_میگفت که داخل کیفم اصلا پول نیست.. چندتا کاغذ هست.. پول میخوای بیا بهت بدم..
+عجب! پس که اینطور.. خب داداش ، کیف و بده به من و برو از همین مغازه یه آب معدنی بخر بیا بریم. ضمنا، برو خودت و درمان کن، چون بعد از مجروحیتت در عراق روز به روز داره نفس کشیدنت بدتر میشه. اینطور به درد عملیات نمیخوری.
علی سرش و انداخت پایین چیزی نگفت. خیلی براش ناراحت بودم، چون ریه های اونم مثل عاصف عبدالزهرا آسیب دیده بود. علی بلند شد رفت برای خودش یه بطری آب بخره، منم از فرصت استفاده کردم رفتم روی خط یکی از نیروها که جایگزین من و علی شده بود... گفتم:
+آقا مرتضی...
_جانم آقا عاکف.
+اعلام موقعیت.
_ در موقعیت زمین گیر کردن سوژه هستم.
+اعلام وضعیت...
_مردم زنگ زدن اورژانس... اما خب آمبولانسی که از قبل هماهنگ کرده بودید و برای خودمونه اومده دنبالش دارن میبرنش بیمارستان مورد نظر که عوامل پزشکی و پرستاری خودمون مستقر هستن.
+ ازش چشم بر نمیداری.
_چشم.
+فورا برو بیمارستان مستقر شو.. داخل بیمارستان مورد نظر هم بچه های تامین هستن و بهت دست میدن. با نزدیکترین نیرو هماهنگ کن تا موتور حدید (علی) رو فوری منتقل کنن اداره. چون ممکنه بچه های نیروی انتظامی بخوان از دوربین منطقه استفاده کنن اونوقت پاپیچمون میشن منم حوصله ندارم.
_چشم حاجی.. ولی بد زدیشااا.
+جدی میگی؟
_به جون بابام.
+من که فقط نوازشش کردم.
_ولی حالا حالاها زمین گیره..
+فدای سرت. برو کاری که گفتم و انجام بده. تمام.
علی اومد نشست، استارت زدم گاز و پر کردم و فورا رفتیم سمت خونه امن 4412. بعد از ورود مستقیم رفتم دست و روم و شستم، به علی گفتم تا پنج دقیقه دیگه با کیف بیاد داخل اتاقم.
بیسیم زدم به خانوم 3200 :
+3200 عاکف هستم.. اگر صدای من و داری اعلام وضعیت کن.
_سلام. در موقعیت قبلی استندبای هستم.
بیسیم زدم به عقیق:
+عقیق عقیق/ عاکف.
_درخدمتم.
+خداقوت. اعلام موقعیت کن.
_ممنونم حاجی. در همون موقعیت قبلی هستم، نزدیک درب پشتی.
+از این لحظه آماده ی هر گونه اتفاقی باش. ممکنه درگیری مسلحانه داشته باشیم.
_چشم.
کانال بیسیم و عوض کردم رفتم روی خط سیدعاصف:
+عاصف عبدالزهراء صدای منو داری؟
_به به.. بله بله.
+اعلام موقعیت وَ اعلام وضعیت کن؟
_به صورت پیاده دارم سمت هتل گشت آزاد میزنم.
+موفق باشی.
یه پارچ آب یخ از داخل یخچال گرفتم خورم تا عطشم برطرف بشه. بعدش چند دقیقه ای رو نشستم تا خستگی در کنم. کمی از استراحتم گذشته بود که صدای درب اتاقم اومد، رفتم سنسور زدم درو باز کردم دیدم خانوم ایزدی مسئول شنود مکالمات فائزه ملکی پشت در هست.
خانوم ایزدی وارد اتاق شد... گفت:
_آقا عاکف، افشین عزتی با دختره تماس گرفته.
+خب.
_گفته کیفم و دزدیدن، به منم حمله کردن.. الانم دارن من و میبرن بیمارستان.
همینطور که پشتم بهش بود داشتم خشاب اسلحم و بررسی میکردم، برگشتم سمتش نگاهی بهش کردم گفتم:
+تماس برای چند دقیقه قبل هست؟
_برای 10 دقیقه قبل هست که فایل شنود و فرستادم روی سیستمتون.
+بسیار عالی..ممنونم از شما. لطفا بررسی کنید ببینید دختره با کسی تماس میگیره یا نه. خانوم ایزدی، یه موضوع مهمی که الآن باید دقت کنید این هست که ممکنه این ها گوشیشون و خاموش کنن یا سیمکارتشون رو عوض کنن. حتما با آرمین به جهت هرگونه اقدامات فنی و اطلاعاتی برای رهگیری های جدید درمورد همین مسئله هماهنگ باشید.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هفتاد وقتی علی نشست ترک موتور فرار کردیم، حدود یک کیلومت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_هفتاد_و_یک
خانوم ایزدی گفت:
_چشم.. ولی فعلا که ساکتن.
گفتم:
+احتمالا با اون تماسی که عزتی گرفته در شوک به سر میبرن.
_پیش بینی خاصی دارید؟
+شما فعلا به همین کارایی که گفتم برسید. به این چیزا کاری نداشته باشید و خودتون و درگیر نکنید. چون اصلا نمیشه حرکت بعدی اینا رو پیش بینی کرد. فعلا طبق فرضیه هایی که محتمل هست، داریم برنامه طراحی میکنیم میریم جلو.
حرفامون و که زدیم خانوم ایزدی رفت، منم نشستم هدفون گذاشتم روی گوشم با دقت فایل و گوش کردم. چیز خاصی در اون فایل شنود مکالمات نبود، به جز صحبت های عادی و آه و ناله عزتی پشت تلفن که هرچی دهنش در اومد به من و علی میگفت. از فحش ناموس گرفته تاااااا حکومت!!!
توی دلم گفتم، به زودی بیشتر همدیگر و می بینیم جناب مستر دامت اراجیفه!!!
علی اومد اتاقم و اسناد وَ مدارکی که داخل کیف بود ریخت روی میز مربوط به جلسات گروهی که داخل اتاقم بود. خدا خدا میکردم تا قبل از اینکه کاغذا رو ببینم، چیزی جز چند برگ کاغذ عادی و یا مقاله علمی که همراه داشتنش جرمی حساب نشه، وَ مربوط به مسائل شخصی خودش میشه نباشه. چندتا صلوات نذر کردم. بسم الله گفتم و بلند شدم رفتم سمت میز مورد نظر... برگه هارو از روی میز یکی یکی میگرفتم مطاله و بررسی میکردم.
به تموم کاغذها با دقت نگاه میکردم، اما هر خطش و که میخوندم از درون متلاشی میشدم. متاسفانه تموم اون کاغذها به ترتیب اسناد طبقه بندی شده با آرم و مهر محرمانه و فوق محرمانه و سری و فوق سری بود که مربوط به سازمان اتمی کشور و یک سری تحقیقات و پروژه های خاص این مرکز میشد.
نشستم روی صندلی به فکر فرو رفتم.. علی گفت « آقا عاکف، چیزی شده؟»
جوابی ندادم، بلند شدم رفتم سمت تخته وایت بُردِ اتاقم. نوشتم:
« بسم الله الرحمن الرحیم. بازی شروع شده، وَ همه چیز ثابت شده است. »
همزمان با نوشتن عاصف بیسیم زد، علی رفت از روی میز بیسیم و آورد داد بهم... به عاصف گفتم:
+بگو عاصف. چیزی شده؟
_آقا من دارم بیست بار صداتون میکنم.
+ببخشید.. اون گوشی ریز توی گوشم نبود. برای همین صدارو نداشتم.. صدای بیسیمم کم بود.. اتاقم رفت و آمد و صحبت با همکارا بود برای همین صدات و نمیشنیدم که داری پیج میکنی!
_بنظرم اینجا ول معطلم.
+خب برگرد بیا 4412. ببخشید اصلا فراموشت کرده بودم.
_چشم. عیبی نداره. یاعلی
یک ساعت بعد عاصف اومدو نشستیم همه چیزا رو بررسی کردیم. از فایل های شنود شده ای که داشتیم، تا اتفاقات ریز و درشتی که افتاد و... !!
یه گزارش کار محکم و قوی با عاصف نوشتیم، بعدش رسوندیم دفتر حاج هادی تا در صورت تایید ارجاع بده دفتر حاج کاظم. اون روز عصر تا ساعت 8 شب موندم خونه امن 4412، اما دیگه به حدی از لحاظ روحی و جسمی خسته شده بودم که تصمیم گرفتم برم خونه، چون عاصف که بود خیالم جمع بود در غیاب من همه چیز و بررسی میکنه ، بعد با یک خط امن هر دو ساعت بهم گزارش تلفنی میده.
ساعت حدود 9 بود که رسیدم جلوی درب منزل. علیرغم اینکه خسته بودم اما باید برای همسرم وقت میگذاشتم. بهش زنگ زدم تا زود آماده بشه بیاد پایین. تا بیاد نیم ساعتی کشید، منم داخل ماشین نیم ساعتی رو چرت زدم. وقتی اومد داخل ماشین نشست، بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
+کجا بریم؟
_هرکجا یار بگه.
+الان یار شمایی. بگو کجا بریم.
_چقدر خسته ای؟
+نه.. خوبم.
_پس بریم سینما.
خدا میدونه وقتی گفت سینما قند توی دلم آب شد. با خودم گفتم میریم، یه کم فیلم میبینیم و بقیش رو میگیرم داخل تاریکی میخوابم کیف میکنم. به خانومم گفتم:
+حتماااا امشب میریم سینما.. اتفاقا نیاز هست یه کم بریم فیلم ببینیم.
خانومم خندید گفت:
_باز معلوم نیست کجارو میخوای خراب کنی خدا می دونه! که اینطور میگی حتمااااا امشب میریم سینما.
خندیدم ، اما دیگه چیزی نگفتم و رفتیم سینما. فیلم که شروع شد همون اولش گفتم مزخرفه، بعد با همین بهانه گرفتم خوابیدم. خانومم دیگه چیزی نگفت و مشغول دیدن فیلم شد. منم یکساعتش و خوابیدم، نیم ساعتشم فقط خماربودم. بعد از سینما کمی داخل بازار برای خرید گشتیم. خریدامون که تموم شد جایی شام خوردیم و برگشتیم منزل. وقتی رسیدیم خونه ساعت حدود 12 و نیم شب شده بود که فورا رفتم دوش گرفتم بعدش خوابیدم. ساعت 2 و نیم صبح بود گوشیم کاریم که همش موقع خواب بالا سرم بود زنگ خورد. نگاه به شماره کردم دیدم عاصف هست.
آروم جواب دادم:
+سلام. چیشده این وقت صبح؟
_سلام.. حاجی ببخشید بد موقع مزاحم...
حرفش و قطع کردم گفتم:
+بگو چیشده؟
_عقیق بی سیم زده میگه فائزه ملکی با یک مردی که ناشناس هست، از داخل اون خونه ای که کنترل میشده زدن بیرون.
+الان کجا هستند..
_الآن چند دقیقه ای میشه که اومدن بیرون و دارن میرن سمت آزادگان.