eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
35.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
5.4هزار ویدیو
210 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت وقتی فهمیدم عاصف اومد، به بچه ها زنگ زدم که بهش بگن ب
فوری رفتم طبقه سوم تا برم داخل اتاقم، بطور آنلاین فیلم مربوط به دکتر عزتی رو ببینم. وسط راه پله ها دیدم سیدعاصف عبدالزهرا داره میاد پایین. بدون اینکه بهش چیزی بگم دستش و گرفتم و بَرِش گردوندم داخل اتاقم. وقتی وارد شدیم فوری نشستم پشت سیستم. به عاصف گفتم تصویر آنلاين داریم روی مانیتور. ON کن ببینیم. بعد از ON شدن دیدم حدید عینکش و جوری گذاشته روی میز که قشنگ ما به عزتی اشراف داشتیم. به حدید پیام دادم: متن پیام: «عینک و بزار همیطنوری بمونه روی میز.» پیام و که دریافت کرد نوشت: «میشه من و شما نزدیک بشیم؟» بلافاصله بهش زنگ زدم. وقتی جواب داد بهش گفتم: +علی جان چیزی شده؟ _حاجی مِنوی اینجارو دیدم، خیلی گرونه. من چی باید بخورم. پول زیادی توی کارتم نیست. +نگران نباش. میگم الان بزنن کارتت. شماره کارتت و بخون. شماره کارتش و خوند، چون تلفن روی بلندگو بود عاصف یادداشت کرد. کارتم و دادم به عاصف گفتم: « براش همین الان 500 بزن. رمزش هم 2546» به حدید(علی) گفتم: +الان میزنن به کارتت. تونستی یه فاکتور بگیر بعدا پولم و از اداره بگیرم. نتونستی هم فدای سر خودت و شکمت. ضمنا هندزفریت و فعال کن گوشی دستت نگیر از این لحظه به بعد. _چشم. چندثانیه بعد گفت: _حاجی اینم از هندزفری. بهش گفتم: + عزتی شام سفارش داده؟ _هنوز که نه.. +فاصله تو با عزتی چقدره؟ اینطور که اینجا داره نشون میده ظاهرا سه تا میز از هم فاصله دارید! درسته؟ _بله سه تا میز. راستی حاجی من چی بخورم؟ +علی؟ _جانم حاجی؟ +الان این چه سوالیه میپرسی؟ من از کجا بدونم چی باید بخوری چی نخوری... این چه سوالیه آخه؟ هر چی میخوری بگیر بخور دیگه.. خیال کن شب عروسیته امشب انگار. عشق و حال کن هرچی میخوای بگیر بزن بر بدن. از کباب تااااا دسر و هرچی میخوای سفارش بده بیارن برات. اینم از برکت انقلاب اسلامیه دیگه. خندید گفت: _حاج آقا لطف میکنید. اگر اجازه بدید میخوام یه دل سیر بخورم. تا باشد از این انقلاب اسلامی ها باشد. خودمم خندم گرفت از حرفامون. گفتم: +بخور آقا .. هرچی میخوری بخور.. فقط یه کم جا برای نفس کشیدنت بزار خفه نشی و یه وقت گمش نکنی. تو یکی دیگه دهن ما رو صاف کردی. همینطور که داشتیم حرف میزدیم گفتم: + این کیه داره میاد سمت میزش... ببین این مرده کیه.. _بزارید خوب ببینم میگم. چندثانیه گذشت گفت: _فکر میکنم گارسونه. +دوربین عینکت واضح نیست.. علی جان یه کم جابجاش کن لطفا. ضمنا همینطور که نشستی، داخل رستوران و بررسی کن ببین چندتا دوربین داره. _صبرکنید آقاعاکف.. الان میگم به شما. +دوربین و به ذهنت بسپر. الان نمیخواد خودت و درگیر دوربین ها کنی. اونشب عزتی به تنهایی شام خورد، ولی نفهمیدم چرا برای یه شام خوردن از تهران دور شد و رفت سمت کرج. عزتی وسط خوردن شام بودکه موبایلش زنگ خورد، اما وقتی شنودکردیم هیچ کسی پشت تلفن حرفی نزد. یک معمایی بود که حلش سخت بود. مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، وقتی اون تماس بررسی شد و کسی که با عزتی تماس گرفت اما حرف نزد، بعد از اینکه بچه های ما در 4412 ردش و زدن، فهمیدیم که سیم کارت همراه اول بوده و موقعیت مکانی تماس گیرنده در اطراف بزرگراه لشگری کرج بود که همونجا خاموش شد و سیم کارت شکسته شد و گوشی هم شکسته شد. این و بعدا بچه های ما در کرج از طریق رهگیری های فنی و اطلاعاتی بهش رسیدند. دلم میخواست رستوران و زیر نظر بگیرن بچه ها، اما به ذهنم رسید ممکنه رد گم کنی و نکته انحرافی باشه. ساعت حدود 12 و پانزده دقیقه شب بود که حدید یا همون علی پیام داد دارند از کرج بر میگردن سمت تهران. فورا موقعیت رستورانی که علی و دکتر افشین عزتی اونجا غذا خوردند و دادم به خانوم افشار تا اون تایمی که علی درون رستوران بوده هر دوربینی که تصویر علی رو ثبت و ضبط کرده خانوم افشار هکش کنه و اون دقایق رو پاک کنه. دلیلشم این بود که تموم پیش بینی ها رو کرده بودم، چون ما برای جان افسران اطلاعاتی و امنیتیمون ارزش قائلیم. حالا درسته بعضیا ارزش قائل نیستند اما من تموم این نکات رو جدی میگرفتم. اونشب همه چیز خیلی عادی بود به جز همون یک تماس مشکوک که با دکتر افشین عزتی گرفته شد. اون تماس تا حدودی معادله رو برای ما پیچیده کرد اما من برای همین چیزها سرم درد میکرد و دوست داشتم تا تهش برم. اونشب دکتر عزتی برگشت تهران و حدید بهمون خبر داد سوژه رفت منزل. فردا صبح ساعت 10 و نیم/خانه امن 4412 (چهل و چهار دوازده) ساعت 10 و نیم صبح با همکارام در خانه امن مستقر بودیم جلسه تشکیل دادم تا ساعت 13. نشستیم همه چیزو بررسی کردیم. نمازم و خوندم ،ناهارم و خوردم، بعدش رفتم پارکینگ خونه امن، ماشین و گرفتم و به تنهایی رفتم اداره. تا برسم شده بود 14:30. وقتی که رسیدم مستقیم رفتم دفتر حاج کاظم، چون از قبل گفته بود باید برای همین پرونده ببینمت.
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_یکم فوری رفتم طبقه سوم تا برم داخل اتاقم، بطور آنل
مسئول دفتر حاج کاظم بهش زنگ زد گفت عاکف اومده. حاجی اومد در دفتر و باز کرد. وقتی وارد شدم سلام علیکی کردم و یه هویی چشمم افتاد به حاج هادی رییس بخش ضدجاسوسی که من معاونش بودم. رفتم پشت میز جلسات نشستم با حاج هادی سلام و خوش وبش کردم. حاج کاظم گفت: _چه خبر؟ چه میکنی؟ +مشغولیم فعلا. _وضعیت تیم چطوره؟ +خداروشکر.. بچه ها مسلط هستند همه چیز داره خوب پیش میره. تونستیم کارهای موفقی رو انجام بدیم. _پرونده های جدید و چه کردی؟ پرونده های در دست اقدام رو میخوای چیکار کنی؟ حواست به وضعیت کشور و فشار آمریکا و غربی ها روی افراد دستگیر شده هست دیگه؟ +بله حواسم هست. _صبح به حاج هادی گفتم بیاد گزارش کاراتون و بهم بده، گفت تماما سپرده به تو. البته از قبل به من گفته بود، منم با مقام بالاتر از خودم این موضوع رو در جریان گذاشتم. ریسک بزرگی کرده حاج هادی ولی خب نشونه ی اطمینان به تو هست.چون الحمدلله موفق بودی. حاج کاظم که اینطور گفت به حاج هادی نگاهی کردم گفتم: +خیلی خوشحالم که درخدمتتون هستم و به من اطمینان دارید. بعد از حاج کاظم شما برای من قوت قلب هستید. _ممنونم پسرم. خدا شمارو برای ما نگه داره. به حاج هادی گفتم: +خدا کنه از پس کارهایی که بهم سپردید بر بیام. حاج کاظم اومد وسط بحث گفت: _ببین عاکف، تو، هم برای من عزیزی، هم برای هادی. ببین پسرم پروژه های بخش ضدجاسوسی، با رده های دیگه فرق داره. لطفا حواست باشه. این بخش، مثل بخش قبلی نیست. +چشم. _خب! برای من و هادی نعریف کن ببینیم روی این پرونده جدیدی که داری کار میکنی، وَ تا الآن ما فقط گزارشش و خوندیم چه کردی و به کجا رسوندی؟ +خدمت دوبزرگوار عرض کنم که آقای دکتر افشین عزتی خیلی زرنگه. در طول این مدت هیچ ردی از خودش برجای نگذاشته. اما به لطف خدا ما به سرنخ های مهمی رسیدیم که حائز اهمیت هست. _ دلیلت چیه که میگی هیچ ردی نگذاشت. +در مراحل اولیه چیزی دستمون و نگرفت و طی صحبتی هم که با حاج هادی داشتم قرار شد این پرونده رو مختومه اعلام کنیم! _مگه چقدر زمان برد؟ +شاید حدود یک ماه و خرده ای تا 2 ماه مَسکوت بود. _طبیعیه !! خب بعدش. + اما هرچی رفتیم جلوتر، دیدیم این موضوع داره بو دار تر میشه !!! _چطور؟ چیشده مگه؟ +حقیقتش اینه که الان ارتباط این آدم با یه خانوم دوتابعیتی که اصلا معلوم نیست کیه و چیه و از کجا اومده به شدت شاخک ها و سنسورهای من و حساس کرده.. این زن و عزتی هیچ رفتار مشکوکی ندارند، اما همه ی کارهاشون حساب شده هست.. معتقدم این دو نفر، بخصوص خانوم فائزه ملکی آدم های اموزش دیده ای هستند که تموم جوانب امنیتی و ضداطلاعاتی رو مدنظر قرار میدن تا هیچ ردی از خودشون باقی نزارن! این خانوم مدتی نبود، اما دوباره سر و کلش پس از اون فرار پیدا شده. _خب، بیشتر توضیح بده! +دیشب دکتر افشین عزتی رفته به یک رستورانی در کرج، تک و تنها نشسته شام خورده. یک ناشناس به موبایلش زنگ میزنه اما صحبتی نمیکنه! شنودی که انجام دادیم، فقط صدای باد و طوفان می اومد. انگار یکی پشت موتور بوده. صحبتم که به اینجا رسید حاج هادی نگاهی به حاج کاظم کرد، بعد به من گفت: _بررسی کردید خط و ؟! +بله. _جواب استعلام. +محدوده ای که اون شخص ناشناس با عزتی تماس گرفته سمت بزرگراه لشگری کرج بوده. بعد از اینکه بچه های ما در 4412 با اقدامات فنی و اطلاعاتی تونستن موقعیت تماس گیرنده رو پیدا کنند، فورا با بچه های اداره کرج هماهنگ شدیم. برادران ما در اون منطقه تونستن یه گوشی شکسته و یه سیمکارت شکسته پیدا کنند. _چقدربا موقعیت تلفنی فاصله داشت. +موقعیتی که اون شخص ناشناس تماس گرفته بود، با جایی که همکاران ما در اداره کرج پس از دریافت خبر از تهران رفتن بررسی کردند وَ گوشی رو پیدا کردند تقریبا چیزی حدود دو کیلومتر. حاج کاظم مجددا اومد وسط بحث گفت: _قبلا از این گوشی و یا سیم کارتش استفاده شده؟ +خیر. حاج کاظم مکثی کرد گفت: _چیکار کردید تا حالا؟ برنامت پس از این چیه؟ +فعلا دکتر افشین عزتی و خانوم فائزه ملکی زیر چتر اطلاعاتی تیم من هستند. تا ببینم خدا چی میخواد. امیدوارم به همینجا ختم بشه. ولی این تماس بدجور من و حساس کرد. _اینطور که معلومه باید بگیم که از الآن داری وارد فاز اصلی پرونده میشی. +دقیقا. _کارایی که کردی تا حالا؟ +فعلا تحت کنترلن. هم عزتی و هم دختره. بیست و چهارساعته دارن رصد میشن. با مجوز قضایی مکالماتشون داره شنود میشه. محل کار عزتی هم یعنی اتاق کارش، طبق موافقت ریاست محترم سازمان اتمی آقای دکتر (...) و با همکاری خوب معاونت ریاست، دیروز عاصف و اسحاق رفتند دوربین و میکروفون و دوربین حرارتی کار گذاشتن. حاج کاظم گفت: _پس کار به ریاست کشید؟ +بله.
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_دوم مسئول دفتر حاج کاظم بهش زنگ زد گفت عاکف اومده.
بعد از اینکه حاج کاظم بهم گفت پس کار به ریاست کشید و منم گفتم بله، حاج هادی اومد وسط صحبتمون و به حاج کاظم گفت: «بله. شخصا خودم هماهنگ کردم. چون برای نصب تجهیزاتمون باید با ریاست سازمان اتمی رایزنی میکردیم. اونم به عاکف پا نمیداد! برای همین خودم مستقیما ورد کردم. البته عاکف هم تلاشش و کرد. اما من تلفنی سعی کردم قانعشون کنم. با اتفاقات پیش اومده به صلاح نبود که زیاد دیگران و درگیر کنیم. برای همین صلاح رو در این دیدم که در عالی ترین سطوح مذاکره کنیم تا پرونده پیش بره.» حاج کاظم نگاهی به حاج هادی کرد گفت: « خوبه. تا اینجا پس مشکلی نیست. اما می مونه همین مسئله ی کمیته سه نفره که تا الآن سه تا جلسه تشکیل دادیم. باید این و ادامه بدیم.. منو شما و عاکف در این کمیته سه نفره طرح های ارئه شده رو بررسی میکنیم، سپس عملیاتی میشه. البته بزاریم کمی زمان بگذره تا دستمون بازتر بشه.» بعد حاج کاظم روش و کرد سمت من گفت: _راستی عاکف شنیدم با معاونت امنیت سازمان اتمی آقای کاظمی به مشکل برخوردی، درسته؟ گفتم: +حاجی گزارش همه رو نوشتم، مکتوب آوردم الان. اگر صلاح بدونید بدم خدمت حاج هادی تا بدن به شما. _اونارو هم می خونم.. اما میخوام از زبان خودت بشنوم. یه لیوان آب خوردم، گلویی صاف کردم گفتم: +بله متاسفانه این اتفاق پیش اومد! آخه اینطور که اخیرا متوجه شدیم وَ با اداره (....) ارتباط گرفتیم که آیا از چنین کِــیـــس مهمی «دکترعزتی» اطلاعات و سرنخی دارن یا نه، بهمون یه گزارش دادند که بسیار حائز اهمیت بود. _چی بوده؟ +افشین عزتی در یکی از ماموریت هایی که به خارج از کشور داشته، سه شبانه روز بیشتر می مونه. _برون مرزی گزارش نداد؟ +اوناهم اخیرا بعد از همکاری (...) با ما متوجه شدند. _خب ! +برای اون سه روز اضافی موندن، دکتر افشین عزتی هیچ ادله و برهانی نداره، از جایی هم پیگیری نشده. چه دستی از اون بالا در کار بوده من نمیدونم. بچه های برون مرزی و ضدجاسوسی هم چیزی نتونستن ازش ثبت کنن. سازمان اوناهم خبری به ما نداده. ما از یه سری کانالای دیگه متوجه شدیم. حاج کاظم گفت: _پس که اینطور! بهم بگو که، با این اوضاع، فکر کردی که الآن باید چیکار کنی؟ +بله.. _ اگر بحث جاسوسی باشه برنامت چیه؟ +طرح و برنامه آماده هست. همزمان، هم مشغول آنالیزم، وَ هم اینکه چندتا طرح دارم تا اگر در صورتی که طبق اسناد و شواهد ما دکتر عزتی توزرد از آب در اومد، درهمون کمیته سه نفره ی من و شما و حاج هادی مطرح میکنم. بزارید به وقتش مو_به_مو بگم. با هراتفاقی که ممکنه بیفته منم دارم برنامه طراحی میکنم و پیش بینی کردم که چیکار کنیم. اما فعلا در حد تحلیل رفتار و اتفاقات پیرامون عزتی داریم میریم جلو. حاج کاظم دستش و گذاشت روی شونه حاج هادی، بعد نگاهی کرد به من و گفت: _پس اول با برادرمون حاج هادی هماهنگ باش. +چشم. اطاعت میشه دستورتون. _برنامت و تا 48 ساعته آینده بده دست حاج هادی. اگر تایید کرد میفرسته دفترم. احتمالا من دو روز نیستم. مجددا دارم با رییس میرم سمت سیستان و بلوچستان برای سرکشی از نیروهای تشکیلات و روند کاراشون در اون منطقه. توی دلم چرت و پرتی گفتم که چرا داره گیر بیخود میده و عجله میکنه.. کمی مکث کردم بعدش گفتم: +حاج آقا، اگر این موضوع درست باشه و عزتی عامل دشمن باشه، میخوام با یک تیر چندتا نشونه رو بزنم. _ان شاءالله. من منتظرم. پس همونطور که گفتم برنامت و ارائه بده به حاج هادی. بعدش اگر تایید کردم بهش خبر میدم تا تو برای حمع بندی بیاریش داخل کمیته سه نفره بررسی کنیم و درصورتی که تایید شد برو جلو. البته گفتم، قبلش با رییست که هادی جان هست هماهنگ باش. +چشم. _میتونی بری. +ممنونم. با اجازتون. با حاج هادی و حاج کاظم خداحافظی کردم. از دفتر حاج کاظم اومدم بیرون، تصمیم گرفتم یه سر برم مزار پدر شهیدم. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
🔵 نفوذ و سرپوشانی روی پرونده‌های ترور در وزارت اطلاعات 1⃣ حدود دو هفته قبل بود که بی بی سی فارسی، در گزارش کوتاهی خبر داد که به سراغ یکی از افرادی در آلمان رفته است که در سال ۱۳۹۱ در گزارش که از شبکه اول سیما پخش شد، ادعا شده بود یکی از افرادی بوده است که در ترور دانشمندان هسته ای ایران نقش داشته است. این فرد از ایران خارج شده و زنده است و مشخص شد که بی گناه دستگیر شده بود! 2⃣ این فرد  نام دارد که می گوید او را بر اساس یک گزارش کاملا غلط در سال ۱۳۹۱ دستگیر کردند و تحت فشار و شکنجه مجبور شد اعتراف اجباری کند که او و چندین نفر دیگر در ترور دانشمندان هسته ای ایران نقش داشته اند! بعدها در گره خوردن پرونده با انفجار پادگان ملارد کرج در پائیز سال ۱۳۹۰ و پرونده حسن تهرانی مقدم، اطلاعات سپاه هم پایش به این پرونده باز می شود و مشخص می شود این افراد بی گناه دستگیر شده اند و ارتباطی به آن پرونده نداشته اند! 3⃣ این افراد به مرور از سال ۱۳۹۳ تا ۱۳۹۵ آزاد می‌شوند و امروز سخنگوی دولت رسما اعلام کرد که از آن ها دلجویی شده بود و اصل ماجرای اتفاق افتاده صحیح است! 4⃣ اما سوالات اصلی حالا که دولت موضع رسمی خود را اعلام کرده است، اینطور در ذهن ایجاد می شود: 🔷 چرا وزارت اطلاعات وقت و مسئولین پرونده وقتی با علم اینکه می دانستند این افراد صد در صد بی گناه هستند قصد پرونده سازی و اعدام آنها را داشتند؟ 🔷 صرفاً به این بهانه که تحت فشار هستند و باید از وزارت اطلاعات اعاده حیثیت کنند؟ آیا نمی توان شک کرد که نقشه دیگری در میان بوده و هدف این بوده است که رد پای برخی ها پاک شود و سر و ته پرونده به هم دوخته شود و عده ای بی گناه اعدام شوند و پس از آن بگویند پرونده مختومه و تمام شد و صدایی هم از کسی در نیاید و مقصرین اصلی هم هیچگاه یافته نشوند؟ 🔷 رد پاها و شبهات در ترور حسن تهرانی مقدم چه بود که قرار بود با علم بی گناه بودن این افراد در این پرونده هم، آنها باز مقصر جلوه داده شوند و اعدام شوند و سپس پای اطلاعات سپاه به پرونده گشوده شود؟ آیا همه اینها اتفاقی بوده است؟ 🔷 چه کسانی در وزارت اطلاعات در جریان ترورها بودند و می دانستند با مختومه کردن احمقانه این پرونده، عاملین اصلی ترورها محفوظ می مانند؟ این سوال کلیدی است. 🔷 از سال ۱۳۹۱ که این گزارش پخش شد تا همین امسال، همواره سوال این بود که این افراد چه کسانی هستند و چرا دیگر از آنها خبری منتشر نشد و خبر اعدام یا آزادی و... آنها منتشر نشد تا اینکه سرانجام امسال این گزارش پخش شد. 5⃣ وزارت اطلاعات وقتی از سال ۹۱ متوجه بی‌گناهی این افراد شد آیا سعی کرده است به دنبال مقصرین اصلی برود؟ مقصرین اصلی در گرا دادن اشتباه به این پرونده را دستگیر و محاکمه کردند؟ آیا متوجه خسارت عظیم وارده بوده و هستند؟ ⏹ اینها سوالات مهمی است که بی جواب مانده و باید به دنبال جواب آنها باشیم. 7⃣ چه کسانی خواستند بی‌گناهان در این پرونده درگیر و اعدام شوند و مقصرین اصلی یافته نشوند؟ آن کسان کلید مهمی در این پرونده هستند. 8⃣ روزنامه نگار سرشناس اسرائیلی در سال ۱۳۹۷ با بی بی سی فارسی مصاحبه کرد و پیرامون کتاب اخیرش درباره مصاحبه با افشاگری کرد که در ترور دانشمندان هسته ای ایران و در سال ۱۳۹۰ نقش داشت. 9⃣ چه کسی می‌خواست آدرس اشتباه را به و سران کشور بدهد؟ 📝 مهدی دزفولی 👥 ادمین: حاج عماد 💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را به جهت آگاهی جامعه با دوستان خود به اشتراک بگذارید. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ◀️ با کانال تخصصی از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
🔃 مسئول پرونده ترور شهدای هسته ای در وزارت اطلاعات به اسرائیل گریخت 🔷 برخی شایعات حاکی است که مسئول پرونده دستگیرشدگان متهم به ترور دانشمندان هسته‌ای، که مستند جنجالی «کلوپ ترور» را بر اساس اقاریر اجباری دستگیرشدگان و دیگران ساخت و پخش کرد، به اسرائیل گریخته است. 🔷 این پرسش مطرح است که چرا مسئولین مربوطه درباره چنین مطالبی اطلاع‌رسانی نمی‌کنند و ترجیح می‌دهند با انداختن تقصیر گردن این و آن برخی اقدامات عجیب و غیرقابل توضیح تاریخ اطلاعاتی ایران را استتار کنند؟‌ 🔷 آیا اعلام نفوذ اسرائيل آنقدر سنگین است که ترجیح می‌دهند اعتماد عمومی به سیستم اطلاعاتی کشور مخدوش شود ولی نپذیرند که اسرائیل، یا هر جای دیگر، در این سیستم نفوذی داشته و گاه رفتارهایی دیکته شده که منشاء آن «دشمن» بوده است؟ 🔷 آيا پذیرش واقعیت‌ اولین گام ضرور برای اصلاح و نوسازی نیست؟‌ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 👥 ادمین: حاج عماد ✅ با کانال تخصصی خیمه گاه ولایت، لحظه به لحظه از مطالب و تحلیل ها و خبرهای مهم سیاسی و امنیتی ایران و سراسر جهان آگاه شوید. 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
⭕️روزهای بد برای آمریکا همچنان ادامه دارد... پهباد MQ آمریکایی به وسیله موشک مبارزان منهدم شد. ✅ @kheymegahevelayat
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
🔻بازداشت شهروند دو تابعیتی در «لس‌آنجلس» به اتهام نقض تحریم‌های ایران 🔹نیروهای امنیتی آمریکا، یک تبعه دو تابعیتی ایرانی-آمریکایی را که از ترکیه وارد فرودگاه لس‌آنجلس شده بود، بازداشت کرده و دادستان‌های این کشور علیه او به اتهام نقض تحریم‌های ایران پرونده قضایی تشکیل داده‌اند. 🔹مقام‌های قضایی آمریکا مدعی هستند که او با اطلاع قبلی از قوانین آمریکا به ویژه قوانین مربوط به تحریم‌های ایران، «ماشین‌آلات پردازش فلزات» به ایران ارسال و تحریم‌ها را نقض کرده است. ✅ @kheymegahevelayat
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
🔻دستگیری تفنگداران آمریکایی بسیاری از برنامه‌های دشمن را برهم زد سردار فدوی، جانشین فرمانده کل سپاه: 🔹دستگیری تفنگداران آمریکایی در نزدیکی جزیره فارسی در زمان نهایی شدن برجام صورت گرفت. 🔹طرف مقابل ما قصد داشت خباثت‌های بسیاری به خرج دهد و اقدام بازدارنده ما، مانع از اجرای بسیاری از برنامه‌های آنان شد. 🔹یک شناور سبک نیروی دریایی سپاه با دو پاسدار که تنها سلاح کلاشینکف داشتند، شناور کاملا مجهز آمریکایی با ۱۰ تفنگدار به اصطلاح کارکشته و ورزیده را مغلوب خود کردند. ✅ @kheymegahevelayat
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
🌐 و اما وزیر اطلاعات 🔹 آیا میدانستید سید محمود علوی سال ۱۳۹۰ در جریان انتخابات مجلس شورای اسلامی، رد صلاحیت شده بود؟! جالب‌تر اینکه دلیل رد صلاحیت وی توسط شورای نگهبان قانون اساسی، «عدم التزام عملی به اسلام و نظام جمهوری اسلامی» بود. #وزیر_نقاش #خیانت ✅ @kheymegahevelayat
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_سوم بعد از اینکه حاج کاظم بهم گفت پس کار به ریاست
بعد از جلسه با حاج کاظم (معاونت کل تشکیلات) و حاج هادی (رییس بخش ضدجاسوسی) از اداره خارج شدم رفتم سر مزار پدر شهیدم. نشستم کمی درد دل کردم، ازش خواستم تا کمکم کنه، حتی دعا کردم دکتر افشین عزتی عاقبت بخیر بشه و از این دامی که احساس میکردیم براش گسترانده شده نجات پیدا کنه. از پدر شهیدم خواستم پیش خدا واسطه بشه من به آرزوی دیرینم که شهادته برسم.. کمی سکوت کردم و فقط به سنگ مزارش خیره شدم. توی حس و حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. به شماره نگاه کردم دیدم عاصف عبدالزهرا هست. جواب دادم: +سلام. بگو عاصف. _ سلام. کجایی؟ +سر مزار پدرم. _به به. التماس دعا. +تو کارت از دعا گذشته. _می دونم برای همینم زنگ زدم بهت. +خیره ان شاءالله. چیزی شده؟ _سوژه اومده به همون هتلی که محل استقرار دختره هست. +به به. پس حسابی جمعتون جمع هست دیگه. _بله دقیقا. من و عقیق و 3200 باهمیم. اما بطور جداگانه. سوژه ها هم که در کنار هم هستن. فقط شمارو کم داریم تا بزممون بزم عیش و عشق بشه. اونوقت شاعر میگه این بزم، بزم عشق است هرگز ریا ندارد. +تو این زبون و نداشتی چطوری زندگی میکردی؟ خندید گفت: _هیچچی.. باید بدبخت میشدم. +میام سمتتون. به مراقبت ادامه بدید. بابت اتفاقات جدید هم من و بی خبر نزارید. _چشم. قطع کردم و مجددا به سنگ مزار پدرم خیره شدم.. حتی دیگه تویِ دلمم حرفی نمیزدم.. فقط سکوت مطلق. فقط فکر کردم. خیلی انرژی گرفتم از پدر شهیدم.. تصمیم گرفتم که بلند شم برم سمت عاصف و نیروهایی که در میدان عملیات در کمین بودن! موقع بلند شدن از روی زمین همینطور که کنار مزار پدرم بودم، بهش گفتم: « حاج علی.. کمکم کن. این پرونده خیلی برای من مهمه. کمک کن یه کاری کنم که خدا و اهلبیت ازم راضی باشن.. باعث سربلندی و افتخار کشورم و این مردم رنج کشیده بشم. خیلی به دعات نیاز دارم. مثل همیشه بیا به خوابم و توصیه کن.. دستت و روی قلبم بزار. دستت و روی سرم بزار دعام کن.. من بدون تو قوتی و قدرتی ندارم.. از خدا برام طلب خیر کن. دوسِت دارم باباجان. » پایین سنگ مزار پدرم و بوسیدم و بلند شدم رفتم سمت ماشینم. تصمیم گرفتم برم سمت هتلی که محل استقرار فائزه ملکی بود و دکتر افشین عزتی هم در اون لحظه اونجا بوده. وقتی حرکت کردم، همینطور که مشغول رانندگی بودم یه هویی چیزی به ذهنم رسید. فورا زدم یه گوشه ی خیابون توقف کردم. چیزی که به ذهنم اومد این بود: «چطور عاصف یه هویی زنگ زد که ما دم هتلیم ولی از قبل هماهنگی نشده بود بین عزتی و اون زنه. چون اگر هماهنگ میشد، باید از طریق شنود مکالمات، یا اینکه کنترل پیامک های طرفین و... بچه های تیم من می فهمیدن، بعدش به من خبر میدادن که قرار هست چه اتفاقی بیفته ، اما... !!!» بلافاصله زنگ زدم به خونه امن 4412 تا وصلم کنن به خانوم ایزدی که اونجا مستقر بود. درمورد خانوم ایزدی هم براتون توضیح بدم تا بشناسید این خانوم و. خانوم ایزدی و یکی از بچه ها به اسم طاها مسئول شنودِ مکالمات افشین عزتی و فائزه ملکی بودند... وقتی بچه ها وصل کردن گفتم: +سلام خانوم ایزدی. عاکفم. _سلام. بله آقای عاکف. +مگه شما و طاها، مکالمات دوتا سوژه رو کنترل نمیکنید. مگه شنود نمیشه؟ _بله کنترل میشه، شنود هم میشه. چطور؟ +پیامک چی. تلگرامشون چی. _20 روز میشه که عزتی تلگرامش و دیلیت اکانت کرده. +قبل دیلیت کردن، کد خاصی، شکلک خاصی، حروف یا عدد قابل توجهی که بشه بررسی کرد براش نیومده بود؟ _نه اصلا. +پیامک های مشکوک چی؟ _ اصلا نداشت. +باشه ممنون. خبر جدیدی بود بهم برسونید. قطع کردم، با خودم گفتم: « این وسط نفر سومی هست که داره مثل یک موریانه مرموزی میچرخه و راه میره، ولی دیده نمیشه. حتی اونقدر زرنگه که هیچ آثار و ردی ازش نمی مونه. من باید اون و پیداش کنم. حتی زیر سنگ هم باشه. احتمال قوی همون خطی هست که دیشب زنگ زد و حدود 1 دقیقه گذشت، اما حرفی نزد.» باید یکی یکی پازل ها رو میزاشتم کنار هم تا به یک جوابی میرسیدم. اما همچنان سر در گم بودم. زنگ زدم به حدید «علی». پشت بیسیم بهش میگفتیم حدید، موقع تماس تلفنی چون امن تر بود میگفتم علی. چندتا بوق خورد جواب داد... گفتم: +سلام علی. کجایی؟ _سلام. اداره هستم دارم میرم سمت پراید سفید. +خوب گوش کن ببین چه سوالی میپرسم. بهم بگو دیشب وقتی که سوژه وارد رستوران شد تا شام بخوره، قبل از فعال کردن عینکت یا بعد از اینکه از صفحه خارج شدی و دیگه به صورت آنلاین تو رو نداشتیم، اون آدم سرویس بهداشتی هم رفت؟ _بله قبل از شام خوردن بود. منم پشت سرش رفتم وارد سرویس کناری شدم. +با تلفن صحبت کرد اونجا؟ _نه. +بیرون اومد حرکت خاصی نداشت؟ با کسی دیدار نکرد؟ _نه اصلا. +دستشوییش و چک نکردی؟ مثلا کاغذ یا چیزی که داخل سطل آشغال یا پشت سیفون باشه.
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_چهارم بعد از جلسه با حاج کاظم (معاونت کل تشکیلات)
گفت: _این که اومد بیرون، بلافاصله رفتم چک کردم. اما فوری هم رفتم بیرون تا کسی نیاد روی میزی که مدنظرم بود نشینه تا بتونم برای اشراف بیشتر نزدیکش باشم. + چیز خاصی روی میزش نزاشتن؟ زیر ظرف غذاش چی؟ دقیق ریکاوری کن ذهنت و. _نه آقا عاکف، اگر بود گزارش میدادم دیگه. +باشه ممنونم، یاعلی. _یاعلی. حدسم داشت درست از آب در می اومد. پازل ها رو چیدم کنار هم: « نفر سومی وجود داشت » « عزتی و فائزه ملکی چندهفته باهم ارتباط نگرفتن.» «این چندروز هم از طریق تماس وَ یا پیامک وَ یا با کد دادن به همدیگه هم ارتباط نداشتن» «فقط ارتباطات حضوری کوتاهی داشتن که خب ما در جریان بودیم اما خب این مورد آخر خیلی سوال برانگیز بود که چطور اینا بدون هماهنگی به همدیگه میرسن که من و میبرد روی گزینه اول.» یعنی: «نفر سومی وجود دارد.» جالب اینجا بود که همکاران ما از طریق رهگیری و تعقیب و مراقبتی که در مسیر داشتند، یه هویی متوجه میشدند اینا قرار هست هم و ببینند. از طرفی مورد مشکوکی هم درب منزل عزتی نیومد،حتی درقالب رسوندن غذا که بگیم اینطور خط میگرفت. اما یک احتمال وجود داشته اونم اینکه « احتمالا زمانی که افشین عزتی میاد بره داخل رستوران، علی باهاش فاصله داشته، به محض ورود فوری هدایتش میکنن سر میزی که برای عزتی تهیه شده بود از قبل ! بعدش با یه نوشته روی کاغذ، راهیش میکنن سمت سرویس بهداشتی و کد جدید و دستورات جدید و میگیره.» اون چیزی که ذهن من و درگیر کرد این بود «اگر فائزه پیغامی میخواست به افشین بده، حضوری بهش میگفت همه چیزو. پس مشکلی از این جهت نبود، اما فائزه از کی برنامه می‌گرفت؟ زیر نظربود اما ما چیزی ندیدیم. بدجور ذهنم درگیر نفرسوم شد. با خودم این طور فکر کردم: «ما درون هتل نمیتونیم بریم. به اون هتل شاید در روز صدها نفر رفت و آمد دارن. ما نمیتونیم روی شخص خاصی زوم کنیم. حتی نمیدونیم فائزه در کدوم اتاق هست. پس قطعا یک نفر با فائزه ارتباط داره. حتما اون ناشناس به فائزه نخ میده که به عزتی بگو فلان کارو کنه یا فلان کارو نکنه. پس دیشبم که اون اتفاقات پیش اومد، میتونه از قبل هماهنگ شده باشه، وَ فائزه به عزتی گفته باشه برو سر فلان میز بشین، برات یک پیام یا کد یا رمز رو به روی کاغذ می‌نويسن میزارن روی میز.» وَ هزاران اما و اگرهای دیگه که در ذهنم ایجاد شد. خب اینا همش تحلیل و پیچیدگی ذهن من بود. اما آیا واقعیت همین بود؟ شاید بود.. شاید هم نبود. باید منتظر حرکت بعدی می موندم. در این رابطه به کسی چیزی نگفتم. منتظر یه اتفاق بودم تا پیش بیاد که من اقدامات لازم رو شخصا شروع کنم. با خودم گفتم حرکت بعدی افشین عزتی با فائزه هر حرکتی باشه دیگه تحلیل نمیکنم، کار اصلی رو شروع میکنم. به خانوم افشار زنگ زدم... وقتی جواب داد بدون سلام علیک رفتم سر اصل مطلب، بهش گفتم: « دیشب که علی اومد بیرون از رستوران، اون تایم مورد نظرو با هک کردن سیستم رستوران حذف کردی.. برو یه بار دیگه کل فیلم و بررسی کن ببین قبل از عزتی کی بوده پشت اون میز. به رفتارش وَ حرکات دستش دقت کن و مشخص کن چیزی رو تا قبل از اومدن عزتی جاساز میکنه یا نه. جوابش و خیلی فوری بهم بده.» خانوم افشار نیم ساعت بعد خبر داد که بعد از بررسی فوری به این نتیجه رسیده که مورد مشکوکی رویت نشد. خیلی اما و اگرهای زیادی درون ذهنم بوجود اومد.حرکت کردم به مسیر ادامه دادم، رفتم سمت هتل.. وقتی رسیدم ماشین و پارک کردم و زنگ زدم به عاصف عبدالزهرا. جواب که داد گفتم: +کجایی؟ _ داخل ماشین نشستم ، دارم ورودی_خروجی هتل و کنترل میکنم. +با چی اومدی؟بگو تا پیدات کنم. _بی اِم وِ مشکیه اداره که برای واحد خودمون هست! پیاده شدم و عین اَجَل معلق رفتم سمت ماشین چندتا زدم به شیشه..در و باز کرد فورا رفتم داخل نشستم. بیسیم زدم به 3200 آمار گرفتم از رصدی که داشت میکرد. به عقیق هم بی سیم زدم تا در صورت خروج دوتا سوژه، یعنی دکتر افشین عزتی و فائزه ملکی آماده رهگیری و مراقبت بشه. داشتم با عاصف اوضاع رو بررسی و تحلیل میکردم، عاصف گفت: «عاکف جان جلوی هتل و ببین. افشین عزتی از درب هتل اومد بیرون». چندثانیه بعد، 3200 و عقیق هم به فاصله چندثانیه بیسیم زدن که سوژه اومده بیرون. همه حواسشون جمع بود. اون نیم ساعتی که با عاصف جلوی هتل بودیم، پیام داده بودم به حدید تا خودش و از 4412 برسونه سمت ما. رفتم روی خط حدید: + حدید کجایی؟ رسیدی؟ _ بله آقا.. نیم ساعتی میشه که از پراید سفید پیاده شدم( از 4412 خارج شدم ) اومدم سمت هتل. +با چی اومدی؟ _موتور اداره. +منتظر باش بهت میگم چیکار کنی. فعلا سمت ماشین ما نیا. برو بالای پل نزدیک هتل کمی از سوژه ها عکس بگیر به طور نا محسوس. _چشم. قطع کردم... نگاهی به عاصف کردم گفتم: +بنظرت با هم دیگه میرن یا اینکه جداگانه تشریف میبرن؟ _ احتمالا جداگانه؟
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_پنجم گفت: _این که اومد بیرون، بلافاصله رفتم چک کر
افشین عزتی و فائزه ملکی چنددقیقه ای رو جلوی ورودی هتل موندن و صحبت کردن. بعدش دیدم افشین عزتی سوار خودروی شخصی شد و فائزه هم سوار یه تاکسی شد. دلیل با هم نرفتن این دوتا هم یک معمای جالب بود. بیسیم زدم به عقیق: +عقیق/ عاکف... _بفرمایید. +با 3200 برید دنبال زنه. تمام. _دریافت شد. تمام. رفتم روی خط حدید... +حدیدجان ثبت کردی؟ _بله انجام شد. +بیا پایین پل موتورت و بگیر برو دنبال مرده. مواظب باش گمش نکنی. _چشم. بعد از اون به عاصف گفتم: « تو در همین موقعیت بمون. نمیتونیم حرکت بعدی اینارو پیش بینی کنیم. مممکنه هر لحظه یه اتفاقی بیفته!میخوام اگر اتفاق خاصی افتاد، حداقل تو نزدیک باشی. هر نیم ساعت از بچه ها آمار بگیر. من دارم بر میگردم اداره برای کاری مهم.» از ماشین عاصف پیاده شدم، رفتم سوار ماشین خودم شدم برگشتم اداره. تهران دفتر معاونت ضدنفوذ «ضد جاسوسی» وَ ضد تروریسم. بعد از ورود به دفتر ، مستقیم رفتم پای تخته وایت برُد. چیزایی که از قبل نوشته بودم رو بررسی کردم و چندنکته ای رو مجددا بهش اضافه کردم. رفتم سمت میز کارم. منتظر خبر موندم. یه استرس ریزی ته دلم بود. همینطور مشغول رصد وَ دریافت خبر از بعضی جاها بودم که صدای بی سیمم در اومد: _از 3200 به عاکف. +بگو .. 3200 دارم صداتو ! _الان اومدیم سمت افسریه. رسیدیم جلوی یه ساختمون دو طبقه. دختره از تاکسی پیاده شده. تاکسی هم رفته. +دختره کجاست؟ کنار خیابون ایستاده؟ _خیر قربان داره زنگ خونه رو میزنه. +هنوز ایستاده پشت درب خونه؟ _ظاهرا در باز شده، بله در باز شده.. داره میره داخل. +به عقیق بگو وضعیت خونه رو بررسی کنه بهم گزارش بده.. کوروکی خونه رو بفرستید برای دفتر تا بچه ها صاحب ملک و مشخصاتش رو برام روشن کنند. 15 دقیقه بعد، عقیق اومد روی خط: _حاج عاکف صدای من و داری؟ گوشی ریزی که درون گوشم بود فشار دادم،گفتم: +بگو برادر. _لونه ای که زنبور درونش نشسته دوتا ورودی خروجی داره. من اومدم ورودی دوم مستقر شدم که به یک کوچه میخوره. 3200 روی موقعیت قبلی مونده. +فعلا در همون موقعیت بمونید تا ببینیم چیکار میخوان بکنن. حواستون به ورودی_خروجی باشه. افرادی که ممکنه در اون مکان رفت و آمد کنند، سند (عکس) تهیه کنید. ده دقیقه بعد، علی ( حدید ) اومد روی خط: +جانم علی بگو.. _آقا عاکف ، عزتی اومده محل کارش. وقتی شنیدم، فوری زنگ زدم به یکی از بچه های خونه امن 4412. باید در این بخش با صالح صحبت میکردم. بگذارید صالح رو معرفی کنم. صالح در این پرونده مسئول رصد، کنترل، دریافت وَ درست کردن فیلم های دریافتی از اتاق عزتی بود. باهاش ارتباط گرفتم، گفتم: « صالح جان، عزتی رفته دفترش. فیلمش و دریافت کن، کارات و خوب انجام بده. بفرست روی سیستم من در اداره. خودمم الان وصل میشم. شما حتما فیلم رو جهت بررسی مجدد در جلسات اونجا، نگه دارید آرشیو کنید.» سیستمم و روشن کردم، دیدم نشسته پشت میزش. زنگ زدم به عماد تا دوربین حرارتی رو هم برای من فعال کنه.. وقتی فعال شد دیدم علامت هایی که نشون میده از عزتی کلا غرق در استرس هست. بزارید چیزایی که دیده بودم وَ از اون روز یادم هست ، وَ همچنین اتفاقاتی که اون روز درون دفترش افتاد ، تا جایی که ممکنه و اجازه هست، براتون تعریف کنم. گزارش مشاهدات عینی: « عزتی نشست پشت میزش و درون کشوی میز کارش دو برگ کاغذ رو کشید بیرون. اونارو تا کرد و گذاشت درون کیفی که همراهش بود !!! دست انداخت زیر چانه هاش و کمی فکر کرد. بعد با موبایلش از دو تا کاغذ عکس گرفت...» این که با موبایل عکس گرفت من و به هم ریخت. فورا با یک خط امن که از قبل ترتیب داده شده بود وصل شدم به معاون کل سازمان انرژی اتمی.. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
🔴 انتشار کلیپ کشتن سگ ها با تزریق اسید به قلب هایشان، آن هم پس از دوسال است. 🔍 یک جریان مرموز «نفوذی» با کمک سلبریتی هایی که برای مردن سگ و گربه هایشان عزا میگیرند،سعی دارند با تحریک احساسات عده ای پسر و دختر که درفضای اینستاگرام و... مشغول خودنمایی هستند، وَ همچنین عده ای ساده لوح آنها را تحریک کنند و به خیابان ها بکشانند، تا از همین تجمعات و درگیری ها مجددا گسل های اجتماعی را فعال کنند و علیه حاکمیت عرض اندام کنند. ✍️ پی نوشت: در اینکه کشتن سگ ها به آن شکل کاری غیرانسانی بود هیچ شکی نیست، اما حواسمان باشد فریب یک جریان خاص را نخوریم. ⬅️ مجددا تکرار میکنم، چرا این کلیپ پس از دوسال منتشر شد؟ آن هم در این زمان خاص؟!! کانال @kheymegahevelayat
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
ظریف چرا دستاورد حججی ها رو به اسم خودش می زنه؟! او در دفاع از عملکرد خود در جمع ایرانیان سوئد گفته "آمریکا و همپیمانان منطقه ایش در یمن و سوریه و عراق و لبنان شکست خوردند." آقای ظریف خجالت بکشید چرا وانمود میکنی اینها از عملکرد دیپلماتیک تو حاصل شده؟ چرا مثل رئیست که گفته موشک رو وزارت دفاع ساخته همه چیز رو می خواهید به اسم خودتان مصادره کنید؟! چند بار جلوی کشتی حامل اقلام غذایی و دارویی به یمن و سوریه را گرفتی؟ اگر دست تو بود که کنوانسیون مبارزه با تامین مالی تروریسم همون روزهای نخست در کشور تصویب و اجرا می شد. تو که می دونی تروریست از نظر اینها اسد و حزب الله و حوثی ها و حشدالشعبی هستند. مگ تو نظام را به پولشویی گسترده متهم نکردی مگر تو برای تصویب لوایح فتف گریبان نمی دریدی؟ اونوقتی که تو با حلقه محبوبت تو نیویورک با لابی های نایاکی ات در آرزوی قدم زدن با یانکی ها بودی و دورهمی کوبورگ در حلقه جواسیس خوش بودی این بچه ها جونشونو گذاشتن کف دستشون و دنبال ابزار چانه زنی برای تو بودند که تو با دست بالاتر تو نشست ها شرکت کنی ولی تو در همون مذاکرات زیرآب آنها رو میزدی. آقای ظریف تنها دستاورد شما «برجام» بود که شکست خورد. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 👥 ادمین: حاج عماد ✅ با کانال تخصصی خیمه گاه ولایت، لحظه به لحظه از مطالب و تحلیل ها و خبرهای مهم سیاسی و امنیتی ایران و سراسر جهان آگاه شوید. 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
«باور» ایرانی به ثمر نشست. ساخت پیچیده‌ترین پروژه دفاعی تاریخ ایران در کمتر از 10 سال توسط سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی با ساخت سامانه موشکی برد بلند «باور 373» نظام جهوری اسلامی ایران رسما به جمع دارندگان پدافند راهبردی جهان ورود پیدا کرد. ✅ @kheymegahevelayat
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_ششم افشین عزتی و فائزه ملکی چنددقیقه ای رو جلوی ور
تماس با معاونت سازمان انرژی اتمی برقرار شد... گفتم: +سلام آقای معاون. سلیمانی هستم. عاکف. _به به.. سلام جناب سلیمانی. احوال شریف. +زنده باشید. ببخشید فرصت احوالپرسی ندارم. _درخدمتم.. +سوژمون اومده محل کارش. شما الان درون ساختمونید؟ _خیر. امروز کمی از کارم و رسیدم بعدش مرخصی گرفتم اومدم منزل. چون جشن عقد دخترمه. +از میز کارش یه چیزایی رو برداشت و گذاشت داخل کیفش. _چی هست؟ + چندبرگ کاغد A4 هست. من سوالم اینه متخصصی که در چنین جایگاهی هست، آیا میتونه کاغذی رو که مربوط به سازمان میشه بزاره داخل کیفش یا به همراه خودش بیرون از سازمان حمل کنه؟ طبیعتا غیر ممکنه؛ درسته؟ بله درسته. این موضوع بخشنامه هست، وَ جدای اون، تمامیه مسائل حفاظتی و امنیتی توسط معاون امنیت سازمان اتمی به متخصصانی که در شرایط دکترعزتی هستند گوشزد شده که به هیچ عنوان حق انتقال دادن یا حتی خارج کردن و وارد کردن یک عدد خودکار رو هم ندارن، چه برسه به اینکه الان میگید ایشون چندبرگ کاغذ از کشوی میزکارش گرفته گذاشته داخل کیفش، که اصلا معلوم نیست چی هستند. ادامه داد گفت: _جناب سلیمانی، حتی اگر کسی بخواد در داخل سازمان از یک ساختمون به ساختمون کناریش یه برگ سند رو منتقل کنه، باز هم باید با امضای بنده یا ریاست باشه. +پس که اینطور...یه سوال دارم. شما بهشون گفتید دوربین اتاقش خرابه؟ _بله. شما گفتید اینطور بگم، منم یه جلسه تشکیل دادم بهش گفتم. «رجوع شود به » لینک آن قسمت https://eitaa.com/kheymegahevelayat/4045 گفتم: +باشه ممنونم از توضیحاتتون.. ضمنا، عقد دخترتونم تبریک میگم. _سلامت باشید. خوشحال میشم و باعث افتخاره که امشب درخدمت شما و دوستان در این مراسم باشم.. +زنده باشید. ان شاءالله خوشبخت بشن. یاعلی. همینطور که به مانیتور خیره شده بودم داشتم حرکات و رفتار افشین عزتی رو تحلیل و بررسی میکردم، دیدم داره با عینکش هی ور میره. کلا اون چنددقیقه همش عینک توی دستش بود و میاورد نزدیک کاغذ. برام خیلی عجیب بود. احتمال میدادم اون عینک، یک عینک جاسوسی باشه. از طرفی نمیدونستم اون چندتا کاغذی که درون کیفش قرار داد چی بود. بعد از دقایقی عزتی وسیله هاش رو جمع کرد و از اتاق کارش خارج شد. زنگ زدم به حدید. جواب که داد گفتم: +خوب گوش کن چی میگم. سوژه داره میاد بیرون. حق نداری گُمِش کنی. احتمالا داره بعضی از اسناد و مدارک رو از داخل سازمان مورد نظر خارج میکنه. نمیدونم کجا داره منتقل میکنه اما تو تنها کاری که میکنی اینه که با موتورت میری دنبالش و چشم ازش بر نمیداری. _چشم حاجی. خیالتون جمع باشه. +هر خبر مهم یا مورد مشکوکی برات رویت شد، فورا به من گزارش کن تا بهت بگم چیکار کنی. یاعلی. یه نگاه به اون کاغذی که درونش کد و نوشته بودم انداختم. کمی تردید داشتم که الآن وقتش هست یا نه! اما از جایی که اهل ریسک بودم دلم میخواست اون کد رو عملیاتی کنم. من دو مورد از اون کد رو درقسمت های قبلی براتون عرض کردم. رجوع شود به بزنید روی لینک قسمت مورد نظر https://eitaa.com/kheymegahevelayat/4037 کد اول عملیاتی شد، مونده بود کد دوم که عکس یه خونه بود. زنگ زدم به مسئول رده ی تیم تشریفات اداره. قربانی مسئول این رده بود. بعد از سلام عیلک فورا رفتم سر اصل مطلب بهش گفتم: « یه موتور میخوام که بتونم باهاش هرجایی که میخوام برم.. میخوام حتی یه آخ کوچولو هم نگه. لطفا تا پنج دقیقه دیگه هم بیارید جلوی ساختمون اصلی. برگه تقاضا رو همونجا پر میکنم تا صورت جلسه کنید... » دلیل اینکه از پارکینگ مربوط به بخش ضدجاسوسی موتور نگرفتم این بود که دنبال یه موتور قوی تر از موتورهای دیگه بودم. اسلحم و از توی کشو گرفتم فورا رفتم پایین. دیدم یکی از بچه های تیم تشریفات با یه موتور پالس اومده جلوی ساختمون اصلی اداره تا منو ببره به جایی که میخوام، اما بهش گفتم: « خودم میرم. نیازی به شما نیست.» بلافاصله فرم تقاضارو پر کردم امضا زدم دادم بهش تا ببره بده به قربانی مسئول تیم تشریفات. کلاه کاسکت و گرفتم گذاشتم سرم، با موتور حرکت کردم رفتم بیرون از اداره. چند دقیقه بود که از اداره اومده بودم بیرون. دستم و بردم سمت گوشی ریزی که درون گوشم بود کمی فشار دادم رفتم روی خط علی، بهش گفتم: +سلام. کجایید؟ صدای باد می اومد و نمیزاشت صدای علی ( حدید ) رو درست بشنوم. زدم کنارو مجددا بهش گفتم: +حدید صدای منو داری؟ اعلام موقعیت کن کجایی؟ _بله صداتون و دارم ! آقاعاکف من الان دنبالشم. فعلا داریم از اتوبان سمت اداره ی سوژه بر میگردیم. نمیدونم چرا هر روز انقدر ترافیکه.. +من و بی خبر نزار. به نظرت ترافیک کی آزاد میشه؟
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_هفتم تماس با معاونت سازمان انرژی اتمی برقرار شد...
گفت: _دقیق نمیدونم. چون متغیر هست! ولی این روزایی که دنبالش بودم معمولا یک ساعتی رو باهاش داخل ترافیک گیر میکردم. اینجا همش همینه. +خیل خب. حواست باشه گمش نکنی. ازش چشم برنمیداری. باید خودم و میرسوندم سمت اتوبان مورد نظر. چون ترافیک بود از خط ویژه استفاده کردم به هر نحوی بود خودم و رسوندم سمت اتوبانی که علی «حدید» مشغول تعقیب دکتر افشین عزتی بود. تماس گرفتم با خونه امن گفتم منو وصل کنن به خط آرمین. آرمین مسئول اقدامات فنی بود. ارتباط که برقرار شد بهش گفتم: « آرمین جان سلام. میخوام مختصات دقیق موقعیت حدید رو برای من بفرستی.» گفت: «به ایمیلتون بفرستم؟» گفتم: «آره.. فقط تا دو دقیقه دیگه فرصت داری. چون من اصلا زمان دارم. » تقریبا دو دقیقه گذشته بود که صدای گوشیم در اومد و فهمیدم ایمیل اومده. محدوده جغرافیایی رو چک کردم و تونستم موقعیت حدید رو پیدا کنم. چهل دقیقه ای رو با موتور باید از داخل ترافیک و بین ماشین ها میرفتم. تقریبا بیست دقیقه ای به مسیر مورد نظر ادامه دادم، که مجددا با آرمین موقعیت حدیدو چک کردم تا یه وقتی ترافیک باز نشده باشه و حدید و سوژه موقعیتشون عوض شده باشه. آرمین همون محدوده قبلی رو تایید کرد و منم به مسیر ادامه دادم، تا اینکه خداروشکر بعد از دقایقی رسیدم به موقعیتی که حدید اونجا بود.. رفتم روی خط حدید: +حدید. _جانم آقا عاکف. +سمت راستت و ببین. _بسم الله الرحمن الرحیم. چرا؟ مگه چیشده حاجی. +تا زمانی که با من کار میکنی، از گفتن کلمه «چرا» پرهیز کن! این عبارت حرامه! _چشم. الان میبینم. یعنی دارم میبینم. اما چیزی شده؟ کلاه و از روی سرم برداشتم، کمی دستم و آوردم بالا تا منو ببینه. معلوم بود هنگ کرد.. گفت: _حاجی دمت گرماااا. اینجایی که... چقدر بهت میاد موتور و کلاه. راستی نکنه خودت سایه ی من هستی؟ +من بیکار نیستم که بیام سایه ی تو بشم.. حواست به سوژه باشه. من حمایتت میکنم از پشت سر.. ممکنه یه جایی جدا بشیم از همدیگه. _باشه آقا عاکف، خیالت جمع، حواسم هست. + فکر کنم ترافیک داره باز میشه. برو دنبالش منم دارم میام. _حاجی، فکر کنم از پاقدم شما بوده. +برو انقدر مزه نریز. علی «حدید» رفت. منم پشت سرش رفتم اما فاصلم و باهاش حفظ میکردم. من از سمت راست اتوبان میرفتم، علی هم پشت سر دکتر عزتی در لاین سبقت اتوبان حرکت میکردن. روی موتور همش داشتم فکر میکردم و با خودم حلاجی میکردم چیکار کنم. کمی از مسیرو که رفتیم دکتر افشین عزتی از اتوبان خارج شد. خاطرم هست اون روز به طرز وحشتناکی آفتاب می تابید، به طوری که سرم داشت داخل کلاه میپُخت و خیس عرق شده بودم. احساس میکردم اون روز مغزم داره تبخیر میشه.. بعد از اینکه از اتوبان خارج شدیم، یه مسیر نسبتا طولانی رو رفتیم بعد وارد مجموعه شهری شدیم. دکتر عزتی یه جایی زد کنار و کیفی که درونش اون چندتا کاغذ و اسناد و مدارک سازمان اتمی رو درونش قرار داده بود گرفت و از ماشین پیاده شد، بعد به همراه خودش برد. زیر نظر گرفتمش ببینم داره کجا میره. دیدم رفت داخل یه فرشگاه! با خودم گفتم حالا وقتش هست که نقشه و اون کدی که نوشتم رو عملی کنم. این لحظات، مقدمه ی یک بازی بزرگ و فراموش نشدنی بود. تصمیم گرفتم نقشه رو عملی کنم تا اگر یک وقت عزتی خواست اسناد و بده به فائزه ملکی وَ اون هم بگیره از کشور خارج کنه پیش دستی کرده باشیم و سد محکمی بشیم برای این اتفاق! ما میتونستیم همینجا دکتر و دستگیر کنیم اما برنامه ای که من برای ضربه زدن به حریف داشتم همش به هم میخورد، چون من در این پرونده چندتا هدف داشتم. برای ما فساد اخلاقی دکترعزتی ثابت شده بود، به طوری که حتی در یکی از شنودهایی که بچه های 4412 داشتند، صحبت از سِروِ مشروبات الکلی و خوش گذرونی ها در یک مهمونی چندنفره هم شده بود. فقط مونده بود بحث اینکه چنین شخصیتی جاسوس هست یا نه! که اونم تا حدود زیادی ثابت شده بود وَ برای خودش یک پرونده ی سنگینی بود. ما میخواستیم آگاهش کنیم، اما دیدیم این آدم آگاهانه وَ از روی عمد داره این کارهارو انجام میده و اینطور نبود که خیلی اتفاقی و سهوی در دام افتاده باشه وَ ما بخوایم بریم از خطرِ سرویس های اطلاعاتی _ امنیتی بیگانه نجاتش بدیم. عزتی رفت داخل یک فروشگاه.. رفتم روی خط علی «حدید» گفتم: +حدید خوب دقت کن، چون فقط یک بار بهت میگم و توضیح میدم. همین الان فوری برو دم فروشگاه بایست، سوژه که اومد بیرون فقط و فقط یک کار میکنی.تاکید میکنم فقط و فقط یک کار. اونم اینکه کیف و از دست سوژه بگیر و فرار کن. ضمنا، وقتی کیف و زدی حق نداری سمت موتورت بری. چون من میخوام این آدم با پای پیاده بیفته دنبالت! همینطور که داشتم توضیح میدادم دیدم علی از موتورش پیاده شد و مشغول زیر نظر گرفتن درب ورودی_خروجی فروشگاه شد.. دستی به موهاش کشید و کمی دور و برش و زیر نظر گرفت.
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_هشتم گفت: _دقیق نمیدونم. چون متغیر هست! ولی این ر
ادامه دادم بهش گفتم: +وقتی کیف و زدی فرار کن! موقع فرار کردن هی بیا داخل خیابون، هی برو توی پیاده رو تا دست کسی بهت نرسه! قشنگ سوژه رو بازیش بده!! باید نفسش و بگیری و اون و بـِـکـِـشی به دنبال خودت. _چشم حاجی. +هرکسی از مردم اومد سمتت بهشون آسیب نمیزنی، اما از قدرت بدنیت فقط در حد یک هول دادن استفاده میکنی تا یه وقت مردم بخاطر کمک به عزتی تو رو نگیرن. چون مردم خیال میکنن تو دزدی! حدید دارم تاکید میکنم حق نداری باعث بشی مردم بی گناه آسیب ببینن... اگر چاقو داری همرات بگیر دستت تا مردم بترسن سمتت نیان. اینطوری میتونیم پروژه رو بهتر پیش بریم. _چشم حاجی.. چاقو هم دارم. +دقت کن باید انقدر بری تا خودم بیام سوارت کنم. موتورت و یه گوشه پارک کن، کلاه کاسکت و بزار سرت پیاده برو سمت فروشگاه! بدون کلاه نرو! چون نیمخوام چهرت دیده بشه! برو ببینم چیکار میکنی شیر بچه ی حیدر کرار. _چشم حاجی. +حدید؟ _جانم آقاعاکف؟ +سفارش نکنم دیگه. حواست باشه که مردم آسیب نبینن. _خیالت جمع آقاعاکف. +هرکسی اومد سمتت فقط فرار کن.. اگر کسی سمتت حمله ور شد، درصورت لزوم آروم هولشون بده. باز نگیری نزنی لت و پاره کنی طرف و !! حواست باشه تورو خدا ! _چشم خیالتون جمع. فقط آقاعاکف تورو خدا خودت و زودتر برسون بهم، که یه وقت مردم من و نگیرن زیر چگ و لگد!. +باشه. حدید فکر کنم سوژه داره حساب میکنه میخواد بیاد بیرون. فورا بیا جلوی فروشگاه. دیدم علی «حدید» رفت سمت فروشگاه مواد غذایی. عزتی کیفش و محکم تر از زمان ورودش به مغازه گرفت دستش! همزمان که علی میره جلوی فروشگاه، منم با موتور رفتم داخل پیاده رو کنار یه درخت ایستادم. عزتی خیلی محکم کیفش و گرفته بود. نقشه ای که درون ذهنم بود وَ روی کاغذ نوشته بودم تا بین مشغولیت های ذهنیم فراموشش نکنم، باید حالا عملی میکردم. به چنگ آوردن کیف دکتر افشین عزتی توسط علی (حدید) برای این مرحله از پروژه ی ما نبود. چون میخواستیم به شاخه های بیشتری برسیم، اما شرایط جوری پیش رفت که ما مجبور شدیم زودتر وارد عمل بشیم، چون شاید دیگه چنین فرصتی پیش نمی اومد. از طرفی اگر اون اسناد می افتاد دست بیگانه برنامه اتمی کشور با مشکلات عدیده ای روبرو میشد. عزتی اومد بیرون.. عینک آفتابیش همچنان روی چشمش بود. علی پشت جعبه های نوشابه ای که کنار فروشگاه بود کمین کرد و همزمان مشغول سیگار کشیدن شد تا همه چیز عادی جلوه کنه. یه لحظه نفهمیدم چیشد، اما دیدم وقتی دکتر عزتی اومد بیرون علی سیگار و زیر پاهاش خاموش کرد، شیشه کلاه کاسکت و داد پایین، در کمتر از دو ثانیه کیف و از دست عزتی کشید بعدش یه دونه محکم هولش داد سمت شیشه فروشگاه و فرار کرد. شیشه فروشگاه به شکلی شکشت که صورت عزتی زخمی شد. دکتر عزتی هیکل درشتی داشت و تنومند هم بود، اما در اون لحظه تنها کاری که تونست انجام بده این بود که خودش و از روی زمین و بین شیشه های خرد شده، زخمی و داقون به زر به زور بلند کنه. بعد از کمی تِلو تِلو خوردن فوری دوید دنبال علی. مردم همه جمع شده بودند و علی هی میدوید_هی پشت سرش رو نگاه میکرد که عزتی داشته به دنبالش می دَویده. علی (حدید) هر چندمتری که میرفت برمیگشت سمت منو نگاه میکرد. یه چاقو هم دستش بود تا یه وقت کسی جرات نکنه بره سمتش. شروع کردم آروم آروم از داخل پیاده رو با موتور حرکت کردم. جوری رفتم که دقیقا پشت سر عزتی قرار گرفتم. یادمه علی همینطور که میدوید، گردنش و کمی برمیگردوند ببینه من رسیدم یا نه، عزتی هم همینطور پشت سر علی دو میگرفت. یه غلط کردم خاصی در چشک های علی «حدید»موج میزد. معلوم بود التماس منو داره میکنه که برم سوارش کنم. گازو بیشتر کردم رسیدم به عزتی. وقتی رسیدم بهش، همینطور که داشت دنبال علی «حدید» میدَوید سرعت موتورو کم کردم. چشمتون روز بد نبینه، زانوم و آوردم بالا یه دونه محکم زدم به کمرش. دکترعزتی کمرش و گرفت یه جا ثابت شد و حرکت نکرد! چون جوری زدم که نفسش انگار بند اومد! وقتی ایستاد منم ترمز کردم کنارش ایستادم، فورا یه دونه با پشت کفشم جوری زدم به ساق پاش وَ اونم از درد چنان نعره ای زد که همونجا ولو شد افتاد کف پیاده رو. عزتی از درد داشت به خودش میپیچید و نفس نفس میزد؛ یکی رفت سمت علی! فورا گاز و گرفتم تا برسم نجاتش بدم، علی اون شخصی که اومد نزدیکش رو محکم هولش داد و فورا از پیاده رو خارج شد. منم گاز موتورو بیشتر کردم و فورا از پیاده رو خارج شدم خودم و رسوندم به علی. تا قبل از اینکه دست مردم بهمون برسه و بخوان دخلمون و بیارن علی نشست ترکم فرار کردیم! وَ این تازه شروع یک بازی بزرگ و پیچیده ی جدید بین سرویس اطلاعاتی ایران و دشمن بود. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
📍 پیشنهاد اندیشکده آمریکایی به تصمیم‌گیران غربی: از امام دوازدهم شیعیان غافل نشوید. 📡 اندیشکده آمریکایی هادسون در تحلیلی پیرامون چگونگی مقابله با روند اقتدارآفرین جمهوری اسلامی ایران آورده است: 🔻 در هنگام ارزیابی سناریوی بعدی در مقابله با ایران و روند اقتدار آفرین این کشور نباید از ایدئولوژی آخرالزمانی آن غافل شد. 🔻 سیاست‌گذاران در غرب باید دیدگاه آخرالزمانی جمهوری اسلامی ایران را جدی بگیرند، دیدگاهی که در آن معتقد به ظهور امام دوازدهم (ع) شیعیان هستند و این دیدگاه نقش مهم و راهبردی را در سیاست‌های این کشور ایفا می‌کند. زیرا این چیزی است که فرآیند تصمیم‌گیری تهران را شکل می‌دهد. آماده‌سازی زمینه برای ظهور امام زمان (ع)، فلسفه وجودی جمهوری اسلامی است. 🔵 عاکف سلیمانی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✅ با کانال تخصصی لحظه به لحظه از مطالب و تحلیل ها و خبرهای مهم سیاسی و امنیتی ایران و سراسر جهان آگاه شوید. 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
۱ شهریور ۱۳۹۸
✅ هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله 🔸 آغاز ثبت‌نام از امروز 🔹 ثبت‌نام زائران اربعین از ساعت ۱۰ صبح روز جمعه یکم شهریور ماه امسال در به آدرس samah.haj.ir آغاز می‌شود. ✅ @kheymegahevelayat
۱ شهریور ۱۳۹۸
الجریده: اسرائیل حمله به اهداف انصارالله در باب‌المندب را بررسی می‌کند یک روزنامه کویتی به نقل از یک منبع آگاه، از طرح رژیم صهیونیستی برای حمله به تأسیسات حیاتی جنبش انصارالله یمن و حزب‌الله لبنان در نزدیکی تنگه استراتژیک باب‌المندب خبر داد. ✅ @kheymegahevelayat
۱ شهریور ۱۳۹۸
نظر یک مخاطب محترم. 😁 نظرات و پیشنهادات خیلی زیاده. همه رو میخونم یا دوستان بهم میرسونن اما فرصت نمیشه جواب بدم. هفته قبل دیدم بعضی از قسمت ها حدود 2 k ویو خورده. درصورتی که کانال ما 2500 تا بیشتر مخاطب نداره و با این آمار باید خیلی کمتر سین می‌خورد. تشکر از کسانی که جدای اینکه خودشون میخونن، این مستند داستانی امنیتی رو برای دیگران هم ارسال میکنن. ✅ @kheymegahevelayat
۱ شهریور ۱۳۹۸
🔵 زائران بیدار و هوشیار باشند ✅ در مراسم اربعین در کمین شما هستند تا از شما کسب اطلاعات کنند. سرویس اطلاعاتی_جاسوسی آمریکا «سیا» در سال های گذشته ۵۰۰ نفر از دانشجویان خود را به مراسم اربعین فرستاد تا با مجموعه‌ای از سوالات از زائران اربعین هدف این راه‌پیمایی باشکوه را بدانند. پس از جمع اوری کسب اخبار، این مجموعه گزارشات خود را به هیات حاکمه آمریکا ارسال کرده و در جمع بندی این گزارش به این نتیجه رسیدند که: « این جمعیت، برای_آمریکا است. » 👥 ادمین: حاج عماد 💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را به جهت آگاهی جامعه با دوستان خود به اشتراک بگذارید. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✅ @kheymegahevelayat
۱ شهریور ۱۳۹۸
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_نهم ادامه دادم بهش گفتم: +وقتی کیف و زدی فرار کن!
وقتی علی نشست ترک موتور فرار کردیم، حدود یک کیلومتر فقط گاز دادم و از بین ماشین ها لایی کشیدم تا یه وقت کسی دنبالمون نیاد.. احساس کردم علی همینطور نفس نفس میزنه. یه دونه زد روی دوشم، شیشه کلاه کاسکت و دادم بالا و از جیبم یه آینه ی کوچیک در آوردم و گرفتم روبروم تا علی رو که پشتم نشسته بود ببینم. وقتی از آیینه نگاش کردم دیدم رنگش پریده. با دست بهم اشاره زد آب میخوام، اما اصلا موقعیت ایستادن نداشتم. چون روی موتور بودم و باد زیادی میخورد به صورتمون و صدا نمی اومد، با فریاد بهش گفتم: « علی جان محکم بگیر من و تا یه وقت از حال نری و بیفتی روی زمین. اونوقت باید با خاک انداز جمعت کنم... نمیتونم فعلا وایسم.. تحمل کن.» حدود یک ربع به مسیر ادامه دادم تا جایی که دیگه احساس کردم خطری ما رو تهدید نمیکنه و همه چیز مثبت هست، فورا پیچیدم داخل یه فرعی و رفتم داخل یه کوچه خلوت. زدم کنار علی پیاده شد رفت زیر سایه درخت روی زمین نشست. به صورت سفید پر از عرقش که نگاه میکردم داشتم از خنده غش میکردم، بهش گفتم: +چرا لبو شدی. علی با بی حالی گفت: _آقا عاکف، خونت آباد، آخه چرا نمی اومدی؟ من از بس دویدم بیچاره شدم، دهنم سرویس شد دیگه. داشتم از خنده می مردم..گفتم: +علی جان، باید جوری میزدمش که حالا حالاها زمین گیر بشه. راستی یه سوال! وقتی دکتر داشت پشت سرت میدَوید چی میگفت؟ _میگفت که داخل کیفم اصلا پول نیست.. چندتا کاغذ هست.. پول میخوای بیا بهت بدم.. +عجب! پس که اینطور.. خب داداش ، کیف و بده به من و برو از همین مغازه یه آب معدنی بخر بیا بریم. ضمنا، برو خودت و درمان کن، چون بعد از مجروحیتت در عراق روز به روز داره نفس کشیدنت بدتر میشه. اینطور به درد عملیات نمیخوری. علی سرش و انداخت پایین چیزی نگفت. خیلی براش ناراحت بودم، چون ریه های اونم مثل عاصف عبدالزهرا آسیب دیده بود. علی بلند شد رفت برای خودش یه بطری آب بخره، منم از فرصت استفاده کردم رفتم روی خط یکی از نیروها که جایگزین من و علی شده بود... گفتم: +آقا مرتضی... _جانم آقا عاکف. +اعلام موقعیت. _ در موقعیت زمین گیر کردن سوژه هستم. +اعلام وضعیت... _مردم زنگ زدن اورژانس... اما خب آمبولانسی که از قبل هماهنگ کرده بودید و برای خودمونه اومده دنبالش دارن میبرنش بیمارستان مورد نظر که عوامل پزشکی و پرستاری خودمون مستقر هستن. + ازش چشم بر نمیداری. _چشم. +فورا برو بیمارستان مستقر شو.. داخل بیمارستان مورد نظر هم بچه های تامین هستن و بهت دست میدن. با نزدیکترین نیرو هماهنگ کن تا موتور حدید (علی) رو فوری منتقل کنن اداره. چون ممکنه بچه های نیروی انتظامی بخوان از دوربین منطقه استفاده کنن اونوقت پاپیچمون میشن منم حوصله ندارم. _چشم حاجی.. ولی بد زدیشااا. +جدی میگی؟ _به جون بابام. +من که فقط نوازشش کردم. _ولی حالا حالاها زمین گیره.. +فدای سرت. برو کاری که گفتم و انجام بده. تمام. علی اومد نشست، استارت زدم گاز و پر کردم و فورا رفتیم سمت خونه امن 4412. بعد از ورود مستقیم رفتم دست و روم و شستم، به علی گفتم تا پنج دقیقه دیگه با کیف بیاد داخل اتاقم. بیسیم زدم به خانوم 3200 : +3200 عاکف هستم.. اگر صدای من و داری اعلام وضعیت کن. _سلام. در موقعیت قبلی استندبای هستم. بیسیم زدم به عقیق: +عقیق عقیق/ عاکف. _درخدمتم. +خداقوت. اعلام موقعیت کن. _ممنونم حاجی. در همون موقعیت قبلی هستم، نزدیک درب پشتی. +از این لحظه آماده ی هر گونه اتفاقی باش. ممکنه درگیری مسلحانه داشته باشیم. _چشم. کانال بیسیم و عوض کردم رفتم روی خط سیدعاصف: +عاصف عبدالزهراء صدای منو داری؟ _به به.. بله بله. +اعلام موقعیت وَ اعلام وضعیت کن؟ _به صورت پیاده دارم سمت هتل گشت آزاد میزنم. +موفق باشی. یه پارچ آب یخ از داخل یخچال گرفتم خورم تا عطشم برطرف بشه. بعدش چند دقیقه ای رو نشستم تا خستگی در کنم. کمی از استراحتم گذشته بود که صدای درب اتاقم اومد، رفتم سنسور زدم درو باز کردم دیدم خانوم ایزدی مسئول شنود مکالمات فائزه ملکی پشت در هست. خانوم ایزدی وارد اتاق شد... گفت: _آقا عاکف، افشین عزتی با دختره تماس گرفته. +خب. _گفته کیفم و دزدیدن، به منم حمله کردن.. الانم دارن من و میبرن بیمارستان. همینطور که پشتم بهش بود داشتم خشاب اسلحم و بررسی میکردم، برگشتم سمتش نگاهی بهش کردم گفتم: +تماس برای چند دقیقه قبل هست؟ _برای 10 دقیقه قبل هست که فایل شنود و فرستادم روی سیستمتون. +بسیار عالی..ممنونم از شما. لطفا بررسی کنید ببینید دختره با کسی تماس میگیره یا نه. خانوم ایزدی، یه موضوع مهمی که الآن باید دقت کنید این هست که ممکنه این ها گوشیشون و خاموش کنن یا سیمکارتشون رو عوض کنن. حتما با آرمین به جهت هرگونه اقدامات فنی و اطلاعاتی برای رهگیری های جدید درمورد همین مسئله هماهنگ باشید.
۱ شهریور ۱۳۹۸
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هفتاد وقتی علی نشست ترک موتور فرار کردیم، حدود یک کیلومت
خانوم ایزدی گفت: _چشم.. ولی فعلا که ساکتن. گفتم: +احتمالا با اون تماسی که عزتی گرفته در شوک به سر میبرن. _پیش بینی خاصی دارید؟ +شما فعلا به همین کارایی که گفتم برسید. به این چیزا کاری نداشته باشید و خودتون و درگیر نکنید. چون اصلا نمیشه حرکت بعدی اینا رو پیش بینی کرد. فعلا طبق فرضیه هایی که محتمل هست، داریم برنامه طراحی میکنیم میریم جلو. حرفامون و که زدیم خانوم ایزدی رفت، منم نشستم هدفون گذاشتم روی گوشم با دقت فایل و گوش کردم. چیز خاصی در اون فایل شنود مکالمات نبود، به جز صحبت های عادی و آه و ناله عزتی پشت تلفن که هرچی دهنش در اومد به من و علی میگفت. از فحش ناموس گرفته تاااااا حکومت!!! توی دلم گفتم، به زودی بیشتر همدیگر و می بینیم جناب مستر دامت اراجیفه!!! علی اومد اتاقم و اسناد وَ مدارکی که داخل کیف بود ریخت روی میز مربوط به جلسات گروهی که داخل اتاقم بود. خدا خدا میکردم تا قبل از اینکه کاغذا رو ببینم، چیزی جز چند برگ کاغذ عادی و یا مقاله علمی که همراه داشتنش جرمی حساب نشه، وَ مربوط به مسائل شخصی خودش میشه نباشه. چندتا صلوات نذر کردم. بسم الله گفتم و بلند شدم رفتم سمت میز مورد نظر... برگه هارو از روی میز یکی یکی میگرفتم مطاله و بررسی میکردم. به تموم کاغذها با دقت نگاه میکردم، اما هر خطش و که میخوندم از درون متلاشی میشدم. متاسفانه تموم اون کاغذها به ترتیب اسناد طبقه بندی شده با آرم و مهر محرمانه و فوق محرمانه و سری و فوق سری بود که مربوط به سازمان اتمی کشور و یک سری تحقیقات و پروژه های خاص این مرکز میشد. نشستم روی صندلی به فکر فرو رفتم.. علی گفت « آقا عاکف، چیزی شده؟» جوابی ندادم، بلند شدم رفتم سمت تخته وایت بُردِ اتاقم. نوشتم: « بسم الله الرحمن الرحیم. بازی شروع شده، وَ همه چیز ثابت شده است. » همزمان با نوشتن عاصف بیسیم زد، علی رفت از روی میز بیسیم و آورد داد بهم... به عاصف گفتم: +بگو عاصف. چیزی شده؟ _آقا من دارم بیست بار صداتون میکنم. +ببخشید.. اون گوشی ریز توی گوشم نبود. برای همین صدارو نداشتم.. صدای بیسیمم کم بود.. اتاقم رفت و آمد و صحبت با همکارا بود برای همین صدات و نمیشنیدم که داری پیج میکنی! _بنظرم اینجا ول معطلم. +خب برگرد بیا 4412. ببخشید اصلا فراموشت کرده بودم. _چشم. عیبی نداره. یاعلی یک ساعت بعد عاصف اومدو نشستیم همه چیزا رو بررسی کردیم. از فایل های شنود شده ای که داشتیم، تا اتفاقات ریز و درشتی که افتاد و... !! یه گزارش کار محکم و قوی با عاصف نوشتیم، بعدش رسوندیم دفتر حاج هادی تا در صورت تایید ارجاع بده دفتر حاج کاظم. اون روز عصر تا ساعت 8 شب موندم خونه امن 4412، اما دیگه به حدی از لحاظ روحی و جسمی خسته شده بودم که تصمیم گرفتم برم خونه، چون عاصف که بود خیالم جمع بود در غیاب من همه چیز و بررسی میکنه ، بعد با یک خط امن هر دو ساعت بهم گزارش تلفنی میده. ساعت حدود 9 بود که رسیدم جلوی درب منزل. علیرغم اینکه خسته بودم اما باید برای همسرم وقت میگذاشتم. بهش زنگ زدم تا زود آماده بشه بیاد پایین. تا بیاد نیم ساعتی کشید، منم داخل ماشین نیم ساعتی رو چرت زدم. وقتی اومد داخل ماشین نشست، بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: +کجا بریم؟ _هرکجا یار بگه. +الان یار شمایی. بگو کجا بریم. _چقدر خسته ای؟ +نه.. خوبم. _پس بریم سینما. خدا میدونه وقتی گفت سینما قند توی دلم آب شد. با خودم گفتم میریم، یه کم فیلم میبینیم و بقیش رو میگیرم داخل تاریکی میخوابم کیف میکنم. به خانومم گفتم: +حتماااا امشب میریم سینما.. اتفاقا نیاز هست یه کم بریم فیلم ببینیم. خانومم خندید گفت: _باز معلوم نیست کجارو میخوای خراب کنی خدا می دونه! که اینطور میگی حتمااااا امشب میریم سینما. خندیدم ، اما دیگه چیزی نگفتم و رفتیم سینما. فیلم که شروع شد همون اولش گفتم مزخرفه، بعد با همین بهانه گرفتم خوابیدم. خانومم دیگه چیزی نگفت و مشغول دیدن فیلم شد. منم یکساعتش و خوابیدم، نیم ساعتشم فقط خماربودم. بعد از سینما کمی داخل بازار برای خرید گشتیم. خریدامون که تموم شد جایی شام خوردیم و برگشتیم منزل. وقتی رسیدیم خونه ساعت حدود 12 و نیم شب شده بود که فورا رفتم دوش گرفتم بعدش خوابیدم. ساعت 2 و نیم صبح بود گوشیم کاریم که همش موقع خواب بالا سرم بود زنگ خورد. نگاه به شماره کردم دیدم عاصف هست. آروم جواب دادم: +سلام. چیشده این وقت صبح؟ _سلام.. حاجی ببخشید بد موقع مزاحم... حرفش و قطع کردم گفتم: +بگو چیشده؟ _عقیق بی سیم زده میگه فائزه ملکی با یک مردی که ناشناس هست، از داخل اون خونه ای که کنترل میشده زدن بیرون. +الان کجا هستند.. _الآن چند دقیقه ای میشه که اومدن بیرون و دارن میرن سمت آزادگان.
۱ شهریور ۱۳۹۸